ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر
چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگتر، یا سازی از تو سازتر
#علیرضا_قزوه🍃
آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن
رم کردن و استادن و واپس نگریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت
افروختن و سوختن و جامه دریدن
#طالب_آملی🍃
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_167
-ببین، من اگه اینا رو میگم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدمکُشیهاشونو گذاشتن به عهده من. نمیخوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو میگیره، یا خودشون میکشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانوادهت باش!
-از کجا بدونم راست میگی؟
-دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره...
همان لحظه، نگاهش میرود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال میکنم و به دو موتورسوار میرسم که نزدیک ماشین دایی پارک کردهاند. یونس داد میزند:
-خودشونن!
نگران میشوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست میشنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم میدهد و تنها کاری که از دستم برمیآید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج میرود و دندههایم تیر میکشند. صدای رگبار گوشخراش گلوله در تمام فضای ذهنم میپیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد میزند: ایست!
صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچد و سرم را که بالا میآورم، پاهای مردی را میبینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور میدود و همزمان اسلحهاش را آماده شلیک میکند. به سختی مینشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوکزده و با چشمان گرد به طرف من نگاه میکند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف میپاید. کف دستانم میسوزد. خودم را از روی زمین بلند میکنم و با تکیه به درختی میایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش میکنم، سالم سالم است. میخواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمیدهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خوردهاند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز میچرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان میرسند و بلندشان میکنند، دستبند به دستانشان میزنند و آنها را داخل یک سمند مینشانند. سمند میرود اما یکی از مردهای مسلح میماند و وقتی برمیگردد، میبینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من میدود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس میافتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه میکنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را میبینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم میگیرم و به درخت تکیه میدهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس میرساند. دست روی گردنش میگذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمیزند. اگر یونس من را هل نمیداد، الان این پنج-شش تیر به من میخورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند.
مرصاد دستش را روی گوشش میگذارد و میگوید:
-مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا.
و درحالی که بلند میشود مردمی که جمع شدهاند را متفرق میکند. چشمش به من میافتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زدهام.
-حال شما خوبه خانم منتظری؟
فقط سرم را تکان میدهم. مغزم قفل است و هنوز خیرهام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمیآید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیدهام؟ یاد یکی از اقوام میافتم که پزشک بود. همیشه میگفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه تواناییها و قدرتش میتواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بیارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه میفهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پیببرد، زندگیاش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود.
صدای مردانهای از پشت سر میگوید:
-ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟
برمیگردم و دایی را میبینم. خودم را در آغوشش میاندازم و بغضم شکسته میشود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین مینشاند و خودش با مرصاد حرف میزند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش میگوید...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ای دل بگوبه عقل که دشمن هم اینچنین
درخون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
#فاضل_نظری🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم صادقی اینم هدیه تولدتون دادم
حسام الدین اختصاصی برای هیوا بخونه😅😅 البته فک کنم خودتون قبلا دیده باشید
#خوشهیماه❤️
آفتابِ چشمانت
همراه با شورشِ عاشقانه ی
نگاهِ زیبایت...
روزم را مساوی با عشق کرده است
و من آهنگِ زندگیم را
با ملودی امواجِ
خروشانِ موهایت
می نوازم...
#شهاب_شهابی🍃
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_168
*
دوم شخص مفرد
اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمیذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرفهای خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار میکرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پلههای دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهمهایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوونهای منتظر حکم، حالم رو داغون میکرد. هرکدوم اینا میتونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. میتونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمیکشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیهالسلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا میکنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر میخواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمیره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمیشد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم میشد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو میدیدم. توی خیابون امام رضا(علیهالسلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارتهای قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمیاومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. میگفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظهلحظه زیارتت رو میدونستی. از همون بچگیت، زیارتنامه خوندنت دل سنگ رو آب میکرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و میخندی. خیلی خوشگلتر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف میزدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در میزد.
اومد تو و بیمقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد میخواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچهدار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایهای یا نه؟
از حرفش خندهم گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. میخواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمیآد. پایهای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-انشاءالله میآم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
*
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
تحلیل ادبی #خوشهیماه
شنیده بود عشق آنگاه که بر اقلیم وجود قدم مینهد قلب عاشق را و وجودش را ویران میکند و از نو بنیان مینهد، شنیده بود محبت معشوق بر دیده فرو مینشید و چشم عاشق را از هر آنچه در این دنیای بیارزش است فرو میبندد و به ملکوت میگشاید به ملکوت عشق؛ شنیده بود آنگاه که عشق فرمانروای سرزمین دل میشود بهشت با تمام عظمتش بر دنیای خاکی آدمها سیطره مییابد و ناگهان هر گوشه از دنیا که در نگاه عاشق مینشیند بهشت است، گرم و زیبا...
و ناگاه در یلدایی سرد و تاریک، او تمام شنیدههایش را به چشم دید اما افسوس که مجالی برای چشیدن حلاوت عشق نیافت، ویران شد اما فرصتی برای بنیاد نجست، قلبش از عشق شعلهور بود اما مصلحتاندیشیها آبی بر آتش عشقش بود و سرمای کلام معشوق چون تیری که در چراغ چشمانش نشست و فروغ نگاهش را خاموش کرد.
افسوس که در بهشت منزل نگزیده از بهشت رانده شده بود.
ماه در رواق خلوتش نورافشانی میکرد و او در سوگ عشق، مهمان روضه مهتاب شده بود، اشک در چشمانش میجوشید و اندوه از نگاهش میبارید که زمزمهای در گوش جانش نشست: بهشت را به بها دهند...
#خانم_حسینی_رنانیعزیز
حسب حال #حسامالدین
یک بار نه صد بار نه هر بار نفهمید
انگار نه انگار... نه! انگار نفهمید
فریاد زدم داد زدم دوستتان دا...
یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید
#جلیل_صفربیگی🍃