.
ڪاش اینجا داشت سایھ بانے لااقل
ڪاش میدادند بر گریھ زمانے لااقل...
#غریب_حسن_ع
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_169
پاییز 1398، اصفهان
آقاجون شمردهشمرده و با حوصله برای یوسف شعر میخواند و همزمان، برگهای خشک را گوشه حیاط جمع میکند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط میچرخد و حرفهایی میزند که فقط خودش معنیشان را میفهمد! انگار سعی میکند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتریمان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران میرود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشستهام برمیگردد، خودش را در دامنم میاندازد و از شادی جیغ میزند.
شنیده بودم حلالزاده شبیه داییاش میشود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونیای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهاییام را با خاطرات ارمیا میگذراندم و عطر مزارش.
برای بار چندم پیامهایم را چک میکنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیامهایش همینطوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است.
از دیروز صبح، خانهی بدون او خستهام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه همینطور است. خانه بدون او زود خستهام میکند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کردهام با شعر خبر بگیرم.
خیرهام به پیام بیجواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث میشود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاکها را شخم میزند. عزیز دارد حرص میخورد ولی آقاجون با خونسردی تمام میگوید: طوری نیست که. بچه باید خاکبازی کنه تا بزرگ شه.
یوسف را بغل میکنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض میشویم. جیغ میزند و میخواهد بازی کند. آقاجون خاکهای لباسش را میتکاند و دستانش را میشوید، بعد یوسف را از من میگیرد:
-این فینگیلی رو بدهش به من. بریم بازی کنیم بابا؟
یوسف میخندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را میبوسد و خنده یوسف بیشتر میشود. آقاجون خوب بلد است با بچهها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست.
هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خندههای عزیز و آقاجون عمیقتر شدهاند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکیهای پدرم را زنده میکنند. انگار جوان شدهاند و برگشتهاند به همان سالها.
آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر میکرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امام حسن ❤️
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
•••
خدا،اجازھ میدهدچنین دعاڪنم حسن
ڪھ یـآمن اسمة دوا،و ذڪرهُ شفا،حسن..؛
.
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_170
همان یکی دو هفتهای که آقاجون داشت از تمام زندگیاش حساب میکشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آنها نبود و نمیخواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوبارهشان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگیمان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در میآید و کمی بعد، عمو صادق وارد میشود. میتوانم از چهرهاش بخوانم چندان روبهراه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربهسر یوسف نمیگذارد و با یوسف بازی نمیکند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. میکشانمش یک گوشه و میپرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
-نمیدونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریختهست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوبهاییست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. میگویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست میشه.
کلافه میگوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگهم.
-چی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست میشکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری میدهم و میگویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشه.
میدانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم. آیتالکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاجآقات چه خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا میاندازم و به روی خودم نمیآورم نگرانم:
-نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بستهس.
صدای گریه یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمیایستد ناهار بخورد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
.
حرم یعنی کسی در
شهر خود سر میکند اما
دلش در کوچه های دور
مشهد مانده آواره ...!
آه😭
#هیام
#خودنویس
@khoodneviss
منو يك دل هوايي.mp3
1.6M
زده ام قید خودم رو
آخه من خودم حجابم
چشمامو بستم دوباره
توی صحن انقلابم😭
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
دلم میخواد، پَر بزنم
از اینجا تا ایوونِ طلا🕊
دلم میخواد از تهِ دل💔
بگم سلام امام رضا...✋
#برام_هیچ_حسـی_شبیهـ_تونیست
#کنار_تو_درگیر_آرامشم
─┅═༅𖣔🍁🖤𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🖤🍁𖣔༅═┅─
❁﷽❁
از پنجره فولاد شفا مےگیرم
هرچیز،بخواهم از شما مےگیرم
این قصہ سرانجام خوشے خواهد داشٺ
چون از تو براٺ ڪربلا مےگیرم
🏴 #امام_رضا علیه السلام
─┅═༅𖣔🍁🖤𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🖤🍁𖣔༅═┅─
با قلبی مالامال از اندوه کنار بستر پدر نشسته است؛ مرگ بر چهره مهربان پدر سایه افکنده گویی تا ساعتی دیگر پدر به دیدار یار میشتابد و دخترک را با دنیایی از دلتنگی تنها میگذارد. دست پدر را به نرمی میان دستانش گرفته میبوید و میبوسد. درد در چهره رنجور پدر هویداست. لبان پدر بهآرامی میجنبد گویی میخواهد سرّی نهفته را در گوش دختر زمزمه میکند. دختر صورتش را تا لبان پدر پایین میآورد، پدر اما بوسه عمیق بر گونه دختر میزند و بهآرامی نجوا میکند پدرت فدایت چرا گریه میکنی؟ قطرات اشک از یکدیگر سبقت میگیرند تا چشمان دختر را به قصد زیارت پدر ترک کنند. بغضی که گلوی دختر را بسته اجازه سخن به او نمیدهد و چشمانش همچنان میبارند. پدر به سختی دست بالا آورده دختر را مینوازد و میگوید: پدر طاقت ابری بودن چشمانت را ندارد.
دختر باز میگرید و به سختی میگوید: چگونه نگریم وقتی پدرم، پاره تنم این گونه رنجور و دردمند در برابر دیدگانم در بستر است؟ چگونه نگریم وقتی فرشته مرگ را میبینم که لبخند به لب به استقبال پدرم آمده است؟ پدر تو به دیدار محبوب میروی اما من با درد دلتنگی چه کنم؟ تو از بند تن رها میشوی اما من اسیر حصار حسرت میشوم، حسرت دیدار چهره آسمانیات، حسرت بوئیدن و بوسیدنت، حسرت در آغوشت بودن، پدر من با این حسرت، با غم فراق چه کنم؟
پدر باز به سختی لب جنباند و بهآرامی در گوش دختر چیزی نجوا کرد. دختر لبخندی زد و دستان پدر را بوسید. دمی بعد روح ملکوتی پدر، دختر را ترک گفت و به آسمانها عروج کرد.
دختر سر بر سینه بیجان پدر گذارد و به آرامی اشک ریخت.
پدر را که به خاک سپردند از دختر پرسیدند: در آخرین لحظه پدرت چه در گوشت نجوا کرد که لبخند زدی؟
دختر اشکها را از چشمانش زدود و گفت: پدرم فرمود: تو اولین کسی هستی که پس از من به دیدارم میآیی. و من از اینک به شوق این مژده پدر ثانیهها را میشمارم.
#حسینی _ رنانی