eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 پل خواجوی اصفهان از نگاه یک پرنده.‌ 📸 مجید حجتی ‌وقتتون بخیر 🌹 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
♡﷽♡ #جدال‌شاهزاده‌وشبگرد💜 ✍️به قلم: #زهراصادقی_هیام #قسمت27🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• _میخوام بهت
♡﷽♡ 💜 ✍️به قلم: 🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• سکوت را جایز ندانستم و لب به سخن باز کردم . _این هم از همون حرف های من درآوردی که مسئولین رده بالا نظام هم گفتن که عاشورا به ما درس مذاکره داد. خیلی خنده داره اگر عاشورا درس مذاکره بود که امام حسین نمی جنگید. چه مذاکره ای بود؟ هه، احتمالا مذاکره بُرد بُرد بوده. امام حسین سپاه عمرسعد رو نهیب زد و نصیحت به خدا ترسی کرد. این چه ربطی به مذاکره داره؟ رهبر هم بارها سران امریکا رو به خداترسی و دیدن عواقب کارشون گوشزد کردند. برید بگردید ببینید کجای عاشورا و حرکت امام حسین چیزی در مورد معامله گفته شده. مذاکره یعنی معامله کردن دیگه. متاسفانه اون بالایی ها برای این که به کارشون وجه دینی بدهند حاضرند از هر ترفندی استفاده کنند.حتی از امام حسین هم نمی گذرند. یکی از دخترهای کلاس گفت: این جوری نگو ...این توهین به رییس جمهوره ! خنده ام گرفته بود. ابرویم بالا پرید. _مگه من اسم رییس جمهور رو آوردم؟ در ضمن این جا دانشگاهه، مگه آزادی بیان نداریم؟ اگر این حرف ها رو این جا نزنیم کجا بزنیم؟ فکر کنم شعار همین دولت آزادی بیان بوده ها؟البته اگر راست بگن. در کلاس همهمه ای به پا شد. استاد چند بار به میز کوبید و گفت: لطفا بحث متوقف بشه. بریم سر درسمون. موقع خروج از کلاس با نگاه تند و تیز میکائیل روبه رو شدم. در دل برایش پوزخندی زدم و گفتم: "هرجوری دوست داری نگاه کن .حقیقت تلخه برادر " دلم گرفته بود. از خودم، از این که این قدر راحت از کلمه ی "حسین" می گذرم. با خودم گفتم: "براستی من چقدر حسین را می شناسم؟ آن روزها دلم عجیب فتحِ خون شهید آوینی را می کرد. کتاب را بر داشتم و شروع به خواندن کردم ... "صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد... الرحیل! الرحیل! اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را! اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می‌دانند که ماندن نیز در رفتن است" صبح بود که با صدای زنگ در متوجه رسیدن معصومه شدم. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . چادر پوشیده دم در ایستادم. اول معصومه و بعد آقا مجتبی وارد شدند. _خوبی آبجی بزرگه رنگ به صورت نداری؟ هوای قم بهت نساخته ؟ معصومه لبخند زد _خوبم نه جدیدا خیلی ویار دارم حالم خوب نیست. مامان کلی قربان صدقه بچه ی شکل نگرفته معصومه می رفت. بعد از ناهار با معصومه مشغول گپ و گفتگو شدیم. ساعت ها از همه جا حرف می زندیم. گویی عقده این چند ماه دوری را یک روزه می خواستیم سر هم خالی کنیم. معصومه از میکائیل معینی می پرسید و من هم آن چه که بینمان بوده را با توضیح مفصل برایش می گفتم. معصومه گفت: آدم های این شکلی، زیادی حیف اند. متاسفانه این ها پایه اعتقادات بنیادین شون درست شکل نگرفته. _کاش میشد این ها رو فرستاد طرح ولایت! معصومه از حرفم خنده اش گرفته بود. _چه حرف هایی می زنی، این ها سایه آیت الله مصباح رو با تیر میزنن. .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچه‌خاطرات) را دارد. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
لینک پارت اول خاطره ی زیبای چشم هایش شروع یک واقعه بود https://eitaa.com/koocheye_khaterat/4521
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براے آنکه بسوزد به هر بهانه دلم... چقدر خاطره هایت به کار مے آید... اغلب ما به شدت مشغول ظلم به خودمان هستیم...[اِذ ظَلَموا اَنفُسَهُم] وزمانے که قرار است دلهاے بیقرار باپیوند باهم انس بگیرند، این رشته را با جهل ازهم جدا مے کنیم. بدون اینکه درک کنیم قلبی شکسته شد و امان از تکه هاے جدا شده.... دل فرو مے ریزد و تنها تماشا میکنم... مثل سربازے، سقوط آخرین دروازه را... رفتن از قلب و مهر همسر مانند بیرون رانده شده از وطن مادریست که درد آواره شدن به جانت رخنه میکند... وقتے با هزاران امید پا در خانه ے خوشبختے میگذارے... میسازے... میگذرے... بدے هارا نادیده میگیرے... میجنگے...به امید رشته ے اتصال... اما بدان، وقتے در پائیز یک درخت برگ هایش مے ریزد نگران نیست چون امید به شکوفایے دوباره دارد... تا وقتے دستانت در دست به غیر خدا باشد، شیطان در وجودت انقلاب خواهد کرد. در ظلمات فرو خواهے رفت، چشمانت از دیدن نور دریغ خواهد شد، گوش هایت بر سخنان حق بسته خواهد شد. [کَیفَ اَنسَیکَ و لَم تَزَلَ ذاکرے] چگونه فراموشت کنم، وقتے روز وشب صدایم مے زنے؟ مناجات الراجین متن از
♥️✨ ﴿بِۡسْــٌــمٰ‌الرۢبّ‌العِشـــٰـقْٰ﴾.‌! ✨♥️ بذرے در دستانش گرفتہ و طے میڪند جادھ‌ جنگل تا آسماݩ ابرے شده از دلتنگے‌هاے عاشقے را... سرما را ݒذیرا میشـود آغوشِ گرمش(: راھ هموار نیست و بغض ترڪیده آسماݩ؛سختے را دوچندان میڪند. صاعقہ به زمیݩ هجوم آوردہ و نبض زمین میخشڪد! ماهتاب را مینگرد؛ یادِ یار دوپینگے میشود براے دوچندان شدنِ امیدش... سرعتش را بالاتر بردھ و بہ آسمان سلام میدهد! چشمانش دودو میزند و نگاھِ ماھ را طلب میڪند!'. شڪوفۂ‌لبخندش، جاݩ میدھد تنِ بی رمقش را... بذر را در دستانش میفشارد؛ یادِ گرماے نگاھِ یار، مصمم‌ترش میڪند! آغوشِ ماـہتاب را پذیرا شدہ و دل به دلش میدهد. تردید را بہ ابرـہا سݒرده و آستینِ فراغ را بالا میدهد بہ امیدِ وصال... بہ ماھ چنگ میزند تا بذر را در درونش بخواباند! ڪارش به اتمام میرسد.ڪمبودی را حس میڪند؛ نگرانے در جانش ریشہ دوانده و ذهنش را بہ تلاطم مےاندازد! قدم‌هایش را سرعت بخشیده و راھِ آمده را برگشت میزند. بھارِ خزان‌زدهٔ این روزھایش را میبیند. پرِ چادرش را گرفتہ و راھِ ماھ را طے میڪنند! بالاے سرِ بذر میرسیند؛ قلبِ مہربانش،واژه‌هاے چشمانش را میخواند... اشڪ‌هایشان آب شده و ڪولہ‌بارِ درد‌هایشان بنیہ‌اش‌ را قوت میبخشد...(: شڪوفہ باز شد در قلبے ڪہ بیابان بود از غم... جرعۂ نگاهش را روے مہردختِ مقابلش ریخٺ! عشق در تار‌ و ݒودِ وجودشاݩ ریشہ دوانده و با خونشان عجین شده بود...(: نگاهش را بہ خوشہ هاےِ درختِ مقابلش دوخت خوشہ‌اے نزدیڪ بہ خدا؛ دستانش را دراز ڪرد و آن دورا بہ‌ سوے خود ڪشاند! خوشہ بود و ماھ بود و خدا بود! یار بود و وصال بود و بوے ماھ(:✨ دستانِ لرزانشان، قرار گرفته بود در راحتےِ خیال...(: مھرشــان بوے خدا میداد و بوے خدا، مگر بویے غیر از بہشٺ اسٺ؟!ッ 🌿✨♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡''♡✨🌿 و عشق ٺنــہا عشق؛ ٺورا بہ گرمےِ یڪ سیب میڪند مأنوس! و عشق ٺنــہا عشق؛ مرا بہ وسعٺِ اندوھِ زندگے‌ـہا برد!' مرا رساند بہ امڪانِ ݒرندھ شدݩ(:! [سہراب‌سݒھرے] ❤️
{🌱❤️} هر صبح یک فرصت است برای جبرانِ آن‌چه که دیروز حسرتش برایت ماند و تلاش برای فردایی که آرزویش را داری پس امروزت را دریاب بی اندوهِ گذشته و به اُمیدِ آینده...🧡 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان به زودی پارت رمان تقدیمتون میشه هر دوپارت امروز عذر خواهی میکنم بابت تاخیر
مبیّنات
♡﷽♡ #جدال‌شاهزاده‌وشبگرد💜 ✍️به قلم: #زهراصادقی_هیام #قسمت28🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• سکوت را جای
♡﷽♡ 💜 ✍️به قلم: 🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• گفتم: من نمی دونم این ها چه پدر کشتگی با اقای مصباح دارن ؟ معصومه ابرویش را بالا داد _واقعا نمی دونی؟ _چرا خب ولی دیگه نه دراین حد. شاید بیش ترین کسی که بهش حمله می کنند ایشون هست. _و بیش ترین کسی که صحبتاشو تحریف و تقطییع می کنند. اون هم دلیل داره ... چهار زانو نشست. _چون اولین کسی که تو دهه هفتاد پشت تریبون های نماز جمعه از گفتمان اصلاحات و این شِبه روشنفکرا علنی انتقاد می کرد، ایشون بود ...توی سخنرانی هاشون، جلساتشون و به شُبهه هاشون جواب می داد. مشخصه که برای خونِش تشنه باشن. و بیش ترین کسی که در مورد ولایت فقیه و شخص رهبری حرف زده. به نظر من ولایتی ترین عالم اند. بیش تر صحبتاشون ختم به ولی فقیه میشه . سرم را به تایید تکان دادم. معصومه ادامه داد: اون ها حرف های ایشون رو تحریف می کنند. مثلا یه وقت در میارن میگن آقای مصباح گفته که حکم رییس جمهور حکم خداست. معصومه سرش را به حالت تاسف جنباند. _دروغ نمایی و تفسیر غلط گاهی این قدر بزرگ میشه و اگر تکرار بشه، تبدیل به واقعیت میشه. مردم هم باور میکنن. گفتم: دقیقا تو همین فضای مجازی ببین. کافیه کوچک ترین فیلم یا سخنرانی یا حتی پیامی فرستاده بشه، مردم بدون این که تحقیق کنند اصلا این پیام این سخنرانی درسته، کامله یا ناقصه ... خیلی راحت اونو قبول می کنند و برای همدیگه هم میفرستن. معصومه نفس عمیقی کشید و گفت: دقیقا، یه رسانه ی معاند هم مثل "آمد نیوز" به این دروغ و شایعات دامن میزنه. با افسوس گفتم: _کاش آمد نیوز و روح الله زم بود! همین رسانه های داخلی و دولتی هم کم وبیش از این کارها بلدند. ولی دلم میخواد روح الله زم رو بگیرن. لبخند زد_ ان شاء الله می گیرن. _میدونی معصومه یکی از مشکلات هم مربوط به اطرافیان علما هست. خب این ها که معصوم نیستند گاهی ممکنه یه اشتباه هم در جهت گیری یا حرفاشون باشه ولی خب به مراتب خطاهاشون از بقیه کمتره _همینطوره، می‌دونی حضرت آقا چندسال پیش در مورد اقای مصباح چی میگن؟ گفتن که ایشون خلأ شهید مطهری رو در زمان ما پر کردند. حقیقتا هم کتاب های اعتقادیشون کامل هست. راستی میدونی مبانی اندیشه اسلامی، طرح ولایت، تا لبنان هم رفته؟ با تعجب پرسیدم: واقعا؟ چه جالب؟ _آره چند وقت پیش یکی از دوستای اقا مجتبی که توی موسسه بود گفته بودند. اون هم گفتند شما اساتیدتون رو بفرستید ما این جا واقعا نیاز داریم . داشتم فکر می کردم من هم اگر در این دوره ها شرکت نمی کردم، این قدر نمیتوانستم مسلط باشم برای پاسخگویی به خیلی از سوال ها. از روی صندلی پایین آمدم و روبه روی معصومه نشستم. به نظر من اشکال امثال مهدی و میکائیل معینی، دقیقا توی همین چیزها ست. این ها اعتقادات بنیادینشون درست شکل نگرفته، معرفت شناسیشون یا بهتر بگم توی امام شناسی یه کم مشکل دارن و گرنه بحث ولایت فقیه یه بحث متصل به دین هست. سکوت کرد. احساس کردم می‌خواهد چیزی بگوید _راستی اسراء تو این حین که ماجرای تو و میکائیل معینی پیش اومد. آقا مجتبی وقتی شنید گفت یکی از دوستام خیلی وقته بهش گفته دختری که مناسب باشه سراغ نداری؟ بعد به من گفت که دوستش مشخصاتی که تو میخوای رو داره. دستم را به علامت منفی بالا بردم _نه معصومه این جوری اصلا دوست ندارم. _چرا؟ چون فکر می کنی شخصیتت این جوری زیر سوال میره ؟ با حالتی اخم آلود گفتم: نمی دونم خوشم نمیاد کسی معرفی کنه. اون هم داماد مثلا خواهر خانمش را پیشنهاد بده انگار من ترشیده شدم که .... همین که خواستم از جایم بلند شوم، دستم را گرفت. _عزیزم این چه حرفیه ؟ فکر کردی بقیه چطوری ازدواج کردن؟ خب یکی بهشون معرفی میکنه. بعد هم که تو مجبور نیستی قبول کنی. باهاش صحبت میکنی اگر دیدید هم فکر هم هستید بعد ... من از مردها بدم می آمد اما حرف های معصومه را بی جواب گذاشتم و او آن را مبنی بر تایید من گذاشت. چند روز بعد مجتبی در مورد من به دوستش حرف هایی زده بود و قرار شد بعد از دهه محرم یک جلسه صرفا آشنایی گذاشته شود. مسیر زندگیم به سمتی می رفت که هیچ گاه تصور نمی کردم یک قدمی آن بایستم. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچه‌خاطرات) را دارد. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912