eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
چه خوبست قبل از خواب زمـزمه کنیـم خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن آرامـش شب نصیبتان فردایتان پراز خیروبرکت... شبتون بخیر ☆ آرامش شب نصیبتون ☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 132 از معراج شهدا ک
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 133 حسین لبش را گزید و بر پیشانی‌اش دست کشید: - خب پس این هیچی...نمی‌تونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟ امید شرمنده‌تر شد و سربه‌زیرتر: - خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خط‌هاشون رو سوزوندن و نمی‌شه از اون طریق هم به جایی رسید. حسین انگشتش را بین ریش‌های جوگندمی‌اش برد و مانند شانه روی آن‌ها کشید: - خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد می‌خوره. امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید: - راستی میلاد چطوره؟ حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید: - تغییری نکرده. دعا کن براش. امید لب برچید: - ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟ حسین شانه بالا انداخت: - رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه. و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی می‌کرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت: - آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماس‌ها و پیامک‌هاش می‌خوام. خودت هم بشین پیامک‌هاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو. امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیم‌خیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت: - بشین همین‌جا به امید کمک کن پیامک‌ها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم. و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم می‌زد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشته‌ها، نداشته‌ها و مطلوب‌هایش. باید زودتر پرونده را می‌بست و مهم‌تر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهول‌الهویه را بگیرد. به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزی‌شان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درخت‌ها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگ‌های درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود می‌توانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه‌ ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالی‌اش کند. ⚠️ ⚠️ 🖋
🌼بین آرزوے تـــو و معجزه‌ی‌خدا دیواری ‌هست به‌نام اعتمــاد... 💛 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 133 حسین لبش را گزی
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 134 زیر لب فاتحه‌ای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاس‌های قرائت قرآن مسجد شرکت می‌کرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمی‌دادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت ساده‌شان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه می‌کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بی‌اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...) سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه می‌کرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمی‌گشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباس‌ها و سر و صورتشان نشسته بود و لباس‌های پاره پوره‌شان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالی‌شان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمی‌گشتند و قرار بود نیروهای تازه‌نفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنج‌تا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند و با حسرت نگاهشان می‌کرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال می‌داد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید: - من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده. دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معده‌اش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتین‌هایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بی‌سر می‌خورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناری‌اش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکی‌اش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمی‌توانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینه‌اش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیره‌اش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت: - تیر به پشت کله‌ش خورده. داشت می‌اومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش! تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بی‌سر نگاه می‌کرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک می‌شد و گوش‌هایش سوت می‌کشید. -...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را می‌پرستیم و از تو یاری می‌طلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.) سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه می‌شنید. سپهر حمد و سوره‌اش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را می‌فهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت: - فکر می‌کنین اگه صداشون رو می‌شنیدیم، بهمون چی می‌گفتن؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
」 وَلَا تَحْزَنَ ، وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ... [قصص | ١٣] -شکستگی های دلم را نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی :)
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 134 زیر لب فاتحه‌ای
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 135 حسین به پوتین‌هایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا می‌توانستند حرف بزنند، شاید اول از همه می‌گفتند پایت را از روی خون من بردار! احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِن‌مِن می‌کرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانه‌ترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند: - اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون می‌بینه، می‌شنوه. وحید که هنوز پوزخند می‌زد، با بی‌حالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد: - شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر، به خون غلتیده‌اند الله اکبر! لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بی‌سر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش می‌پیچید: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! چند بار زمزمه کرد: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوق‌زده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمی‌تواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمی‌داند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره می‌رفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمی‌گشت. *** خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمه‌چینی گفت: - خب آقای وطن‌فروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟ - شـ...شما که...خودتون...می‌دونید... . حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخم‌های درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد: - کیوان! حسین سرش را تکان داد: - خب...آقا کیوان...پرونده‌ت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. می‌خوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائن‌تون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش می‌کنه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋
وقتی میخواید از طرفتون بپرسید چرا از دستتون ناراحته مثل سعدی بهش بگید : " ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای ؟ " اونوقت قبل ازینکه بخواد توضیح بده آشتی کرده تموم شده رفته 😂 •┈┈••✾•😌ما اینیم😌•✾••┈┈• ‌ ‌‌‌ @koocheye_khaterat •┈┈••✾•😌ما اینیم😌•✾••┈┈•
خیلی تند رفت ، کودکی هایم با آن دوچرخه قراضه اش کاش ... همیشه پنچر می ماند ... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با هم حرف زدیم. از هرچیز که مرا آزار می‌داد، از هرچیز که او را آزار می‌داد. نشستیم روبه‌روی هم، توی چشم‌های هم نگاه کردیم و پذیرای دردهای هم شدیم، پذیرای بغض‌های پنهان و دلخوری‌های کهنه‌ی همدیگر و باهم به‌ دنبال درمان گشتیم. این‌بار نه خودخواه بودیم نه در پیِ تایید گرفتن، این‌بار فقط برای بازگرداندن آرامش و رضایت خاطر همدیگر تلاش کردیم، حرف زدیم، پذیرفتیم و به پایانی مشترک برای مشکلات و رنج‌هامان رسیدیم. حالا آرامم، انگار نجات داده‌ام و نجات داده شده‌ام، انگار بار سنگین چندساله‌ا‌ی را زمین گذاشته‌ام، انگار خالی شده‌ام از اندوه‌هایی سمج و کش‌دار، از مسائل کوچکی که حل نشده باقی مانده‌بودند و فضای بزرگی از ذهنم را بی‌جهت اشغال کرده‌بودند. با هم حرف بزنید! مشکلات به مثابه‌ آفت‌اند به جان ریشه‌های رابطه، که بی‌تفاوت اگر رها شوند، ریشه ‌ها را می‌جوند. تو شاخه‌های خشک را می‌بینی و غمگینی از این حجم خالی و بی‌بار و برگ و حواست نیست که این نتیجه‌ی بی‌توجهیِ تو به ریشه‌هاست و به آفت‌هایی که دست کم گرفته‌ بودی‌شان و برای رفع آن‌ها هیچ قدمی بر نمی‌داشتی؛ بی‌آنکه بدانی شاخه‌ها همیشه تاوان ریشه‌ها را پس می‌دهند، با هم حرف بزنید... •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•