مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هجدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سعی میکنم تا افطار بخوابم. احساس م
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_نوزدهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی وابسته شدم و اورا شناختم که جوابم مثبت باشد و اورا همسر آیندهخود تلقی کنم!
فردایِ آن روزِ تصادف قرار بود باهم کارهای آزمایش را انجام بدهیم. مرگِ باران هم خاتمه دهنده ازدواج منو مرتضی شد!
اما فقط ازدواج! نه عشق..
از دورو نزدیك پیغام میفرستاد. خودش هم به خانهمان میآمد اما من! حاضر نبودم کسی را ببینم. حتی مرتضی. پشت در اتاقم مینشست حرف میزد و من مدام همانند ابرِ بهاری اشک میریختم. او میگفت و من گریه میکردم. آخر هم با جیغ و دادو بیداد مسیر آمده را بر میگشت. بعد از دوماه با خبرِ خودکشیام دوباره سرو کلهاش پیدا شد. باور نمیکردم او هنوز به من علاقه داشته باشد. من خودم از خودم متنفر بودم! من خودم از خودم بیزار بودم! من فاتحه خودم را خوانده بودم! اما او ..هنوز پای علاقهاش مانده بود. تا جایی که مطمئن شد آبی از آوایِ افسردهیِ بیرمق گرم نمیشود. رفت ... اوهم رفت!
همانی که کتو شلوار دامادیاش را با باران انتخاب کردم. من مرتضیرا همراه با باران از دست دادم! و زمانی این را فهمیدم و درک کردم که یکسال گذشته بود! من در آن اتفاق کذایی؛خودم را .. باران را .. و مرتضی را از دست دادم!.
با قلبی شکسته؛ دلی لطمه دیده و عشقی بیفرجام رفت.
آخرینروزی که دیدمش را خوب به خاطر دارم. تکهای از لباس سرمهایاش روی شلوار و گوشهای داخل شلوارش بود. کمرش خاکی بود و موهایش ژولیده، شانههای پهنش افتاده و سینه ستبرش با سختیِ نفسهایش بالاپایین میشد. آخرین نگاهش به پنجره اتاقم بود و من تلاشی برای دیده نشدن نکردم. با خودم گفتم بگذار برای آخرین بار بدون کلامو با اشک از هم خداحافظی کنید. اشکِ مردی را ریختم که سیلِ شکستهای زندگی نمیتوانست اشکش را در بیاورد. کسی را از پا درآوردم که چندتن را به تنهایی حریف بود. مرتضیای را کُشتم که پارهی تنم بود!
اما... خودم از خودم نفرتی در دلم کاشتم؛ که رفتنش را تنبیهی بخاطر مرگِ باران میدانستم.
چقدر هوا دلگیر است!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا
تا اینکه به ما شبزدگان نور رسد
یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@koocheye_khaterat
🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋
🌱
ازت می خوام بدونی که:
عصبانیت: ﮐﺒﺪتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه.
ﻏﻢوﻏﺼﻪ: ریه هاتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه.
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ: معده تو ضعیف می کنه.
ﺍﺳﺘﺮﺱ: ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه.
ﺗﺮﺱ: ﺑﺎﻋﺚ بروز اشکال در ﮐﻠﯿﻪﻫﺎت می شه.
و اشک ریختن: باعث از دست دادن مقدار زیادی ویتامین سی بدنت می شه.
اینو بفهم که خودت قراره تا آخر کنار خودت بمونی و آیندتو بسازی و یک زندگی رو راه ببری پس هیچ چیز و هیچ کس حق نداره باعث شه کل وجودت و زندگیت آسیب ببینه...
-قشاع
•┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
من سپردم به خودش
هرچه خدا می خواهد ...
سخته ولی بگو، تمرین کن!
کم کم باورت میشه.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
تهش میرسه به خدا
پس از اولش بسپار به خدا ...
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_نوزدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_بیستم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
بیثمر از فکروخیال روی تخت خوابیدم!
نگرانِ آیندهای نامعلوم، محو و تاریك.
**
_آوا مادر بیداری؟
بهزور پلكهای به هم چسبیدهام را باز میکنم:
_جانم!
مادر در را باز میکندو داخل میآید:
_طاها درمقابل چی بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ بخشش؟ توی اتفاقی که تو بیخودو بیجهت ازش عذاب میکشی؟
_نمیدونم مامان... اما من بهش جواب مثبت میدم!
_آوا عقلت داره پا پیش میذاره یا احساست؟
_همهی عمرم احساسم پیروز شده، این یبارم روش!
میایستد:
_نیم ساعت دیگه اذانه.
*
به آشپزخانه میروم. مادر پشتبه من چاییدم میکند. تشنگیام باعث میشود به سمت پارچ شربت بروم:
_شکر ریختین تو شربت؟
_نه. شکر بریز و یکم عرق بهارنارنج.
میفهمم. حاجخانوم چارهای نیست. کاش تو باهام سرد رفتار نکنی!
این حد از تشنگی اذیتم میکند. از طرفی ترس دارم حرفی بزنمو آنرا پایِ سابقهی خرابم بنویسند!
از آن به بعد هر اتفاقی افتاد به آن خودکشی مزخرف ربطش دادند. مادر گرهی روسریاش را شُل میکند و مقابلم مینشیند:
_چرا روسری سرتونه؟
_مهین خانم اومده بود. رفتم درو باز کنم دیگه روسری و چادرمو سر کردم.
با شنیدن اسم خانم طماسبی، پارچ آبیخ روی سرم میریزند!من نخواهم ازدواج کنم باید که را ببینم؟ آنهم حالا که بعد از مدتها کلنجار رفتن برای فراموشی مرتضی دوباره یاد و خاطرهاش زنده شد. نمیدانم هنوز مجرد است یا نه!
افکارِ خامو بیروحم را پس میزنم.
مادر بیتوجه به حال خرابم میگوید:
_میخوای بدونی برای چی اومده؟
_لابد برای تکرار حرفهای قبلیشون!
_بله اومده میگه به آواخانم بگین، خواهش میکنم فقط یهجلسه با آقا پسر ما حرف بزنن. حتی اگر جوابشون منفیِ!
آوا بیستو شش سالته منطقی فکر کن!
فکر طاهارو از سرت بیرون کن.
کلافه میشوم. انگار نوجوان شانزده سالهای هستم که مچش را با دوستپسرش گرفتهاند:
_تقی به توقی میخوره میگین بیستو شش سالته! آخه مادر من ازدواج که زوری نمیشه ...
عصبانی میشود. چشمهایش دودو میزند:
_میخوای آرزو به دل عروسیتو بمیرم؟
سعی میکنم مقاوم باشم. اما نمیشود. مگر کسی میتواند در برابر اشك دیده مادر مقاومت کند؟سرم را پایین میاندازم:
_بگین بیان.
مادر ذوق میکند طوری که میایستدو پیشانیام را میبوسد؛ یعنی اینقدر در این خانه اضافیام؟
ساکت شو آوا!
این حرف تو عین بیانصافیِ؛ مگه چی برات کم گذاشتن دختر؟
مارا اندوهی کشت که با هیچکس نگفتیم!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هروقت حس کردی حالت میزون نیست
خودت ب دادش برس؛ یه چایی خودت رو مهمون کن، به خودت حرفای قشنگ بزن.
حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکرکنه فراموشش کردی. اون دل توئه!
بخند، خنده هات قشنگن
لذت ببر از زندگی...☘
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
کجایی که جز تو پناهی ندارم ..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_بیستم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بیثمر از فکروخیال روی تخت خوابیدم!
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_بیستویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چای را دم میکنم. دستهایم میلرزد. خداکند زود بیایندو جواب منفی را بدهمو راحت شوم.
تنم رعشه میگیرد. انگار استخوان ماهی در گلویم گیر کرده باشد؛ میسوزد. سردرد دارم. واقعاً این خواستگاری که جوابش از پیش تعیین شده به این اضطراب میارزد؟
الهام داخل آشپزخانه میآید. دستی به کمرم میزند:
_آبجی، نبینم گرفته باشی! چته رنگ به رو نداری. الآن میرسن. برو روسریو چادرتو بپوش دختر.
_الهام میبینی توروخدا! دارم سکته میکنم. بابا یکی به مامان بفهمونه من آدمِ ازدواج نیستم! اگر اینقدر از این خونه اضافیام میرم خب!
_این حرفا چیه میزنی آوا؟
_منم خوشم نمیاد.
با این حرف آراد قوت قلب میگیرم.
طوری که داستان طاها را پیش نکشد حرفِ دلش را میزند:
_خواهرمِ؛ ناموسمِ، دستی دستی بدم بره!
بابا من اصلا از این پسره .. اسمش چی بود؟ آها از این فرهاد خوشم نمیآد، باید کیو ببینم؟
دست هرکسی نمیدمش!
من میمانمو بین این سردرگمی!
مادری که در عینِ مهربانی مرا نمیفهمد. برادری که نمیدانم چه میگویدو خواهری که نمیفهمم منطقش چیست!
و فقط پدر سکوت میکند و با جوابم، هرچه که باشد موافق است.
به اتاقم میروم. روسری زرشکیام را سر میکنم؛ با شومیزِ سفیدم همخوانی قشنگی دارد. از میان چادرهایم، چادرِ عروسی الهام را سر میکنم. به نظر مناسب است. دست به چهرهام نمیزنم. بگذار با همین صورت رنگپریده مرا ببینند. من همینم. بدون آرایش! اما نه لبهایم زیاد از حد بیرنگولعاب است. رژ کمرنگی میزنم.
زنگ خانه را که میشنوم هُل میکنم. قلبم بیقرار خود را به دیوار سینهام میکوبد. خدا به خیر بگذراند. سکته نکنم خوب است!
*
دست هایم بیش از حد سفید شده و انگار خونِ در رگهایم منجمد است. با صدای مادر، میایستم. به آشپزخانه میروم. چادرم را محکم میگیرم، به الهام نگاه میکنم که بهجای من فنجانها را از چای پر کرده. تشکر میکنم و سینی چای را بر میدارم.
به پذیرایی میروم و سلام و حالو احوال مختصری میکنم. از آقای طهماسبی شروع میکنم به پذیرای چای. زیر نگاههای متفاوتو کنجکاوشان دور میزنم. به پسرش؛ فرهاد میرسم. چای را با شاخه نباتی بر میدارد و تشکر میکند. از لبخندش، احساس انزجار دارم. خودم هم باوقارو آرام استکانی بر میدارم و کنار مادر مینشینم. آقای طهماسبی، عطرِ چای را با دمِ عمیقی نفس میکشد:
_بهبه دخترم. دست شما دردنکنه. عجب عطری!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912