مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• حرفهای حاج علوی را مرور میکنم.
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تمرکزم کامل از دست رفته میخواهم هرطور شده امسال راهی کربلا شوم. دیگر طاقت ماندن ندارم. باید بروم و از ارباب کمك بگیرم. به مرتضی فکر میکنم. به لحظهی آخر! نگاهش بیتاب بود. از صراحتِ حرفم دلش لرزیده بود. خوب میشناسمش. به این فکر میکنم که چرا اتفاقات عجیبوغریب زندگیام همهو همه پشت هم پیش میآید و طاقتم را میگیرد. یعنی من در این بزم مقرب ام؟ این همه جام بلا را چه کنم!
موبایلم را بر میدارم. بیجهت وارد پیامرسانها میشوم. اپلیکیشنها را دور میزنم. فایده ندارد! واو را بر میدارم. تمرکزی برای خواندن ندارم.
*
لباسهای شسته شده را از لباسشویی داخل سبد میریزم. به حیاط میروم. الهه روی تخت نشستهو فیزیك کار میکند. لباسها را روی بند میگذارم. امروز پنجشنبه است. جرأت رفتن به بهشت زهرا را ندارم. از اینکه آراد از دیدار منو مرتضی خبر دارد، خوشحالم. احساس میکنم تنها نیستم. ملحفه تختم را روی بند پهن میکنم. چند گیره چوبی میزنم؛ در میزنند. الهه چادر سر میکند و در را باز میکند. از فرصت استفاده میکنم و چادرم را از روی میلهی بالکن بر میدارم و سر میکنم. الهام با کوثرو آقامهراد داخل میآیند.
_سلام خالــــه.
کوثر را بغل میکنم:
_سلام عزیزِخاله!
شکلاتی از جیبِ سارافونم بیرون میآورم و به دستش میدهم. با الهام و همسرش سلامو احوالپرسی میکنم.
میخواهم سبد را از روی زمین بردارم که موبایلم زنگ میخورد. از جیبم بیرون میآورم. با اسم طاها بدنم میلرزد. با دیدن نامش دستهایم لرزش میگیرد. با اینحال آیکون سبز را فشار میدهم. حرفی نمیزنم و طاها شروع میکند:
_سلام خوبی؟
_سلام، ممنون شما خوبی؟
کاری داشتی؟
_مامان میخواد زنگتون بزنه، خیلی خواهش کردم تا راضی شد.
دهانم تلخ میشود.
_آقا طاها زود بود!
سردو خشک میگوید:
_قرار نشده شما برای من زمان تعیین کنی!
_الو.. الو طاها!
صدای بوق ممتد به خودم میآورد. نگرانی تا مغزِ استخوانم میرود. اضطراب کی دست از سرم بر میدارد.
پاهایم سست شده. بهزور و ناتوان سبد را بر میدارمو وارد خانه میشوم. در پذیرایی مینشینمو خودم را با کیك شکلاتی الهام سرگرم میکنم. خانواده حرف میزنند و من به غیر از تکان خوردن لبهایشان چیزی متوجه نمیشوم.
دردلم با خدا حرف میزنم. خداجانم! عشقم.. من صبر میکنما ولی توهم دستمو محکمتر بگیر، منو بگیر تو آغوشت. بهم بهمون عشقتو!
اگر باتمام وجود باورت داشته باشم این اضطرابها بیمعنیه.!
ولی مگر میشود با کسی رفت زیرسقف که از خودت و وجودت نفرت دارد؟
میارزد به رهایی از بندِ عذاب ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
چه غمبار
وقتی نمیدانی
گم شدهای
یا گم کردهای؟
#معین_دهاز
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
تا جآن تویی ، هرچه بکارم عشق است ..
#مجید_مسافر
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی
مرا ویرانه کردی خانهات آباد! باور کن
#عبدالجبار_کاکایی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تمرکزم کامل از دست رفته میخواه
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تلفن زنگ میخورد و مادر جواب میدهد.
_سلام.. بله.. ببخشید شما؟
عه آهان، شرمنده به جا نیاوردم شمسی خانم! حالتون چطوره؟ ... قربونتون... خوبن همه .. بله آواهم خوبه،سلام داره خدمتتون.. بفرمایید گوش میدم.
به مامان خیره میشوم که با مادر طاها حرف میزند. چشمهایش گرد میشود. به من نگاه میکند و سرخ میشود. ادامه میدهد:
_والا شمسیخانوم اصلا انتظارشو نداشتم ... آخه.. درسته اما شما ...
مشتی به بازویم میخورد. آخی میگویمو به الهام نگاه میکنم:
_هوی چته؟
_کجایی دختر، بیا کاهو ریزه کن.
"باشهای" میگویم. به مادر نگاه میکنم که در سکوت روی کاناپه نشسته. مثلاینکه تماسش تمام شده. کنارش میایستم. نمیخواهم زیاد مشکوک شود:
_مامان شمسیخانم چی میگفت؟
نگاهی آشفته و نگران به صورتم میاندازد:
_بعداً حرف میزنیم. من برم سراغ غذا.
*
بابا حال خوشی ندارد. با اخم نشستهو اخبار میبیند. میترسم طاها یا آراد حرفی زده باشند. خدا رحم کند!
سالاد را با کمک الهام درست میکنم. الهه آشفتهست، کم مانده از استرس سکته کند!
با آراد که حرف زد آرام شد. البته نصیحتهای بجای پدرهم موثر بود.
شام را میخوریم. ظرفها را الهامو الهه میشویند. روی کاناپه مینشینم. آراد کنترل را روی رانِپایش گذاشتهو با دستش میچرخاند. چشمهایش سریال میبیندو فکر و خیالش اینجا نیست.
چشمهایش با من تلاقی میکند. حالت پرسش ابرو بالا میاندازم. تلخندی میزندو رو برمیگرداند.
پدر کتاب میخواند. بهترین زمان است بفهمم چیزی فهمیده یا نه. میروم کنارش مینشینم.
دست دور شانهام میگذارد:
_خوبی بابا؟
_شما خوبید؟
_بد نیستم. حسینآقا امروز فوت کرده. فردا خاکسپاریشِ.
_بابا حسینآقای خودمون؟ آقای شهریاری؟
_آره دخترم.
مادرهم که تازه شنیده سر صحبت را با پدر باز میکند. شهریاری دوست بابا بود. دستبه خیرو پولدار. چقدر رفیق بودند. برای همین پدر گرفتهست. مرا بگو که چقدر ترس داشتم کسی حرفی زده باشد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ببینید چی داریم اینجا 😍
زیورآلات بسیار شیک و خاص 👑💍
لباس بچه گانه 👼
بزرگسال 👚
با کیفیت عالی🤩
اگر دنبال جنسی با کیفیت خوب که نه عالی میگردید.
توصیه میکنم از این غرفه در باسلام دیدن کنید.
ارسال به تمام نقاط ایران با پست سریع 👌
https://basalam.com/barkhat
آرزو میکنم تو زندگیتون
کسی باشه که بهتون بگه:
" بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي "
این اندوه تو و این شانهی من
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
در آرامش ملكوتى شب ها🍂
چه زيباست در پيشگاه معبودى بنشينيم
كه به حكم حكمتش به روزهاى ما پويايى بخشيده🍂
و به لطف رحمتش به شب هاى ما آرامش و سكون …🍂
شب_بخير🌙
🍀🌹
آرزو میکنم تو زندگیتون
کسی باشه که بهتون بگه:
" بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي "
این اندوه تو و این شانهی من
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•