eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
°. آنچھ را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یڪ لحظه کوتاه به هم می ریزد🌿! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت پنجاه و هفت مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست. شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم. من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت. حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، می‌رفتیم دوری در شهر می‌زدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش می‌کردم. اما اینجا هیچ خبری نیست. مگر مردم اینجا نمی‌دانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمی‌دانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمی‌رسد؟ مگر نمی‌دانند زیر نگاه مهربان امام نفس می‌کشند؟ از فکرم خنده ام می‌گیرد. حالا مثلا ما که می‌دانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟ ما فقط این ها را می‌دانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست. تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را می‌شناختند. تازه نمازم را تمام کرده‌ام که ارمیا زنگ می‌زند: -سلام. حال داری بریم بیرون؟ -کجا مثلا؟ -یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه. می‌خواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمی‌گویم. ارمیا بازهم اصرار می‌کند: -بیا! مطمئن باش پشیمون نمی‌شی! ناچار قبول می‌کنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده می‌رویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمی‌راحتتر با حجابم برخورد می‌کنند. یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر. می‌رسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان می‌دهد. دقت که می‌کنم، چند جوان را می‌بینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد. وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی می‌کند، می‌فهمم ایرانی اند. چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی می‌کند و برای من توضیح می‌دهد: -چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن. یکی از گل های نرگس را می‌بویم. می‌بویم و می‌بویم و می‌بویم... خسته نمی‌شوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است. گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش می‌دهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق می‌آورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد... ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت پنجاه و هشت روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم. با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید. زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم می‌افتم و شرمنده می‌شوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟ می‌توان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه می‌دارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه می‌گیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید! به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه می‌کنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد. به توضیحاتی که دخترها می‌دهند دقت می‌کنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم. دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد! گل ها که تمام می‌شوند، می‌نشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف می‌زند. دوتا از دخترها خداحافظی می‌کنند و می‌روند، و دونفرشان می‌مانند که می‌نشیند کنار من و سر صحبت را باز می‌کنند. یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی می‌پرسم چرا حنیفا، می‌گوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره. دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت می‌کند. می‌گوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند. وفاء دانشجوست و حنیفا چندماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم می‌گیریم. من را یاد زینب می‌اندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا می‌خواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند. وقتی می‌فهمند ایرانی ام، چشمانشان برق می‌زند و با اشتیاق از ایران می‌پرسند. عمو صادق می‌گفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر می‌کردند ایران همان عراق است! عمو می‌گفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت می‌کشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. می‌توانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی می‌کنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد. در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر می‌کند. ⚠️ ... 🖊
جمعه روز مباهله است... امروز .
این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ هست! آقا‌ توی‌ یکیشون نفرمودند: |اگر مردم‌ دُنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..!| توی‌ همشون‌ فرمودند: اگر‌ 『شیعیان‌ ما..』 بابا‌ گره‌ خورده‌ ماییم:) ..! اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج 🌱 🦋
‌ قلب که بشکنه تازه یاد میگیری زندگی کنی! " انا عند المنکسره قلوبهم " همدم قلب های شکسته خداست... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠 امام حسن مجتبی (ع) فرمودند: تعجّب مى‌كنم از كسى كه در فكر خوراك و تغذيه جسم و بدن هست ولى درباره تغذيه معنوى روحى خود نمى‌انديشد، پس از غذاهاى فاسد شده و خراب دورى مى‌كند. و عقل و قلب و روح خود را كارى ندارد - هر چه و هر مطلب و برنامه‌اى به هر شكل و نوعى باشد استفاده مى‌كند. كلمة الامام الحسن عليه السلام ، ص 39
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت پنجاه و نُه انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمی‌فهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه می‌افتیم به سمت خانه. راست می‌گفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا. می‌پرسم: -ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟ -خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر می‌کنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی. سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفته‌ام را مقابل بینی‌ام نگه داشته‌ام و با ولع سیری‌ناپذیری می بویمشان. ارمیا می‌گوید: -کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمی‌شد. رنگ‌هایش را با دقت انتخاب می‌کرد و گلبرگ‎هایش را به آرامی به خود می‌بست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟ برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. می‌گویم: -یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟ یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو می‌کند: -راست می‌گی! گل نرگس فوق العاده‌ست... صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف می‌کند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف می‌زنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را می‌گیرد و قدم تند می‌کند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا می‌آورد. چهره ام درهم می‌رود. یاد امام می‌افتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها می‌نگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شرا ب فرسوده می‌کنند. حتما امام برای آنها دعا می‌کند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند. شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید... ارمیا می‌گوید: -راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت. -چی؟ -وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه. ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونه‌ت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم می‌کنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم. تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم. من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم می‌دارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم. جداً چطور می‌توانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار می‌دهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد. -دختر مورد اعتمادی هست؟ -تاجایی که من می‌دونم آره. -خوب اگه فکر می‌کنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم. لبخند کمرنگی می‌زند. چندقدم که جلوتر می‌رویم دوباره می‌گوید: -راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟ -چرا؟ -خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا. زیر لب می‌گویم: -باشه... ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون قشنگ يه بوى خاصى هم داشتيم به اسم بوى خونه مادربزرگ! یادش بخیر♥️
💠⃣ 🗓۱۶مرداد۱۳۹۹ 🔮شب اول ساعت از ۲ بامداد گذشته و همچنان علی بیدار است. وقتی جایش تغییر می کند بدخواب میشود. و البته کم خواب! فاطمه امروز رسید، یک روز بعد از من. روز قبلش به فروشنده ی مغازه ی فاطمه مراجعه کردم و کلیت لباس ها را دیدم. امروز که خودش رسید نشستیم و با هم، مطابق جنس و سن بچه ها یکی یکی لباس برایشان انتخاب کردیم. حقیقتا کار سختی بود. البته همراه با گرمای شدید هوا که به سردردم منجرشد. فعلا با قرص مسکن خودم را نگه داشته ام. در حال بیهوش شدن هستم. اما علی همچنان بیدار است و البته گیج و بهانه گیر. کاش زودتر میخوابید. این روزها برای یک لبخند بر چهره ی بچه های نیازمند حاضرم چند روز هم کم خوابی بکشم. با مسکن کمی خودم را آرام کرده ام. بچه ها گفتند با این پولی که داریم برای بسته ی معیشتی فقط برنج و روغن می شود. دوست داشتم به همه شان میرسید اما چه کنیم؟ بضاعتمان همین است. خدایا شکرت کاش میشد همیشه در این راه قدم برداشت.