فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️تمام حرف حضرت معصومه سلام الله علیها این بود...
#استوری
#تلنگر_مهدوی
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام.
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJNlhk6ppF0CrW3gc-IQnl9F_DYuzzAACjAwAAm3xmVAaThxXmbuKoiIE.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید!
🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه
#کلیپ_صوتی #حضرت_معصومه
@Modafeaneharaam
✳️زینب سلیمانی: شیعه و سنی در مکتب حاج قاسم تفاوتی نداشت/ حاج قاسم برای آزادیخواهان جهان میجنگید
🔻زینب سلیمانی دختر شهید حاج قاسم سلیمانی پیشازظهر امروز در مراسم تشییع پیکر مطهر شهیده فاطمه اسدی که در امامزاده هاجره خاتون سنندج برگزار شد، با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای انقلاب اسلامی اظهار داشت: به نمایندگی از خانواده شهید سلیمانی دست یکایک شما مردم کردستان را میبوسیم و این شعار نیست و ما خودمان را خادم مردم میدانیم.
🔻وی در ادامه با اشاره به توجه ویژه شهید سلیمانی به کردها افزود: در مکتب حاج قاسم شیعه، سنی و مسیحی تفاوتی نداشت چراکه برای همه مظلومان و آزادیخواهان جهان میجنگید.
🔻دختر شهید حاج قاسم سلیمانی تصریح کرد: از اینکه امروز در جمع مردم کردستان حضور دارم افتخار کرده و خاضعانه در برابر محبت مردم این دیار تعظیم میکنم
🔻زینب سلیمانی همچنین صبح امروز در مراسم وداع با پیکر تازه تفحص شده شهیده فاطمه اسدی که در خیابان فردوسی سنندج برگزار شد اظهار داشت: حاج قاسم به کردستان بسیار علاقهمند بود و این را در سیر زندگیشان میتوان دید.
🔻وی خاطرنشان کرد: شهید حججی را به یاد بیاوریم که توفیق شهادت را زمانی به دست آورد که خم شد تا اجازه حضور در جبهههای جنگ را از پدر و مادرش به دست آورد.
🔻دختر شهید سلیمانی با بیان اینکه زنان قهرمان با عفت و عزت در میدانهای جنگ حاضر شدند، گفت: امروز در محضر مادری پاک هستیم که گرفتار دام جنایتکاران شد.
@Modafeaneharaam
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۳ شهید در شلمچه و شرق دجله عراق
💠 گروههای #تفحص_شهدا موفق شدند در آستانه وفات حضرت معصومه(س) پیکرهای مطهر سه #شهید دوران #دفاع_مقدس را در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه تفحص کنند.
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@Modafeaneharaam
📚 لوح | صدقه کتاب
🔻رهبر انقلاب: «اگر کتابخوانى فرهنگ رایج شد و در بین مردم ما جا افتاد، آنوقت کسانى پیدا میشوند که «صدقهى کتاب» درست میکنند که الان نیست. شما ببینید چقدر روضهخوانى میشود! چقدر احسان میشود! چقدر به ایتام کمک میشود! چقدر پول و جنس و پارچه و چیزهاى دیگر داده میشود! آیا به همین نسبت، کتاب هم داده میشود؟! به همین نسبت پول براى چاپ کتاب داده میشود؟! خیلى کم. خب، شما که روشنفکرید و به اهمّیّت این کار آگاهید، این را ترویج کنید.» ۱۳۷۴/۲/۱۸
🔁 #بازنشر به مناسبت آغاز هفته کتابخوانی
@Modafeaneharaam
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سخنرانی دختر بانوی شهیده فاطمه اسدی (خانم کشور محمودی) در مراسم تشییع و تدفین مادر خود در سنندج
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJN9hk9Z4Y-oHDUM3G3XxkwhrsT9KwgACAgsAAm3xoVCvmohd48wYGyIE.mp3
5.7M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
✨ در شب معراج، پیامبر اکرم(ص) شهری را دیدند که قدرت شفاعتگری داشته و نجات بخش و قدرت دهندهی مردم خواهد بود، به وسعت صحرای محشر...
تا جایی که ستونی محکم در تمدنسازی نوین الهی و بسترساز سلطنت پادشاه آسمان و زمین خواهد بود.
#فاطمه_ای_دیگر
※ ویژه وفات حضرت معصومه سلاماللهعلیها
@Modafeaneharaam
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#پرونده_تون_رو_تکمیل_کنید
🔸 ارزش والای حضرت معصومه(س) در کلام امام رضا(ع)
🏴ویژه وفات حضرت معصومه(س) 🏴
▫️ ذی القعده ۱۳۹۹
▫️ قم / حرم حضرت معصومه(س)
#استاد_انصاریان
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت دهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: کابوس های شبانه . بعد
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺
💠قسمت سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: چطور تشکر کنم؟
.
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
.
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
.
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
.
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خداحافظ حنیف
.
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
.
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
.
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .
.
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
.
بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: در برابر گذشته
.
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
.
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
.
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
.
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
.
مدافعان حرم 🇮🇷
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: چطور تشکر کنم؟ . او
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam