مدافعان حرم 🇮🇷
داستان تحـول یکی از اعضا👇 در دو قسمت
به نام پدید آورنده حضرت مادر😇
داستان ما درمورد یه دختر خانم 15ساله😁😈👻یکمی شیطونه که دوره متوسطه رو توی خوابگاه 😐به سر میبرد.
اما یکم براش خسته کننده بود که یه دختر یکم شلخته😷😹😼 شیطون بخواد سر ساعت کاراشو انجام بده .
تایکم گذشت و اینا بس که گریه و زاری کرد😭بالاخره راضی کرد خانوادرو که مدرسشو انتقال بدن🙃.مدرسشو انتقال دادن و رفت یه مدرسه نزدیک روزانه .
😈بالاخره به آرزوش رسید .
روزاول تو اون مدرسه رسید دوستای دیگشم تو مدرسه بودن خلاصه وارد حیاط مدرسه شد.
بادختری روبرو شد به نام لیلا 😍یه دختر یکمی تپل و بانمک .
😑😶😐اما یکم بد بد نگا میکردن .ولی دلیل نامعلوم بود .
روز اول بایه اردو شروع شد تو یه پژوهش سرا .براآشنایی بد نبود کم کم آشناشدبابچه ها و بالیلا حسابی گرم گرفت .😊😉
خب یه موضوع دیگم بود که دختر داستان ما رک و یه رو زبون بود حرفشو قورت نمیداداصلا😁😁😬😬.
یه دختر دیگم تو کلاس بود به اسم سعیده بایه قد نسبت به بقیه بلند 😬
راسیتش سعیده خانم ازخود اصفهان اومده بود یکم ادعاش میشد .گنده گویی میکرد😼.
یه روزم دعواشون شد واشک سعیده رو درآورد .اما بعد یه موضوعی رو فهمید که سعیده بچه طلاقه😔😔😔😔😭راسیتش رواین موضوع یکم که نه خیلی پشیمون شد.
دنبال راه حل بود تاکه گذشت وکم کم باسعیده هم صمیمی شد😍
وباهم حسابی جورشده بودن .
دختر داستان ما درس خونم بود اما وقتی مدرسش عوض شد معدلش از18وخورده ایی اومد16😞.
اینم ماجرا ها داره .
فاطمه .لیلا.سعیده.😈😈😈✌️شده بودن یه اکیپ 😂.
وای وای وای 😂یه اسمیم داشت اکیپشون .
ام الفساد😈👻
ام الفساد اسم اکیپشون بود😂😂😂
خدامیدونه که چه شیطونیایی که نمیکردن ازارایش تو مدرسه بگیر تا گوشی بردن پیچوندن کلاس و رفتن تو حیاط 😂.
خلاصه روزا به بطالت میگذشت .
ازشکایت معلما سر کلاس تا شکایت از حجاب .
😂یه باری بود به دلایلی یه معلم دینی مرد چندوقتی اومد سر کلاسشون😈
وای که ام الفسادیون چه تیکه هایی که نمیپروندن بش .😐
خلاصه یه بارم لیلا فیلم عروسی داییشو اورد تو مدرسه که ببینیم چی پوشیده😂😂😂واویلا مدیر فهمید خلاصه اونم مثل بقیه گذشت .
اما دوران خوبی بود .ودوسال گذشت😭حالا دیگه وقت جدایی بود .😔.
اما ارتباط داشتیم بازم تا اینکه رفت دبیرستان و انتخاب رشته کرد .
رفت رشته خیاطی دختر داستان ما👗👕.
خلاصه اونجا بعد از دوسال دوستای مدرسه گذشتشو دید😍
وای مرجان 😂الان دیگه واویلا تر بود .
سال تحصیلی شروع شد یکم اروم تر شده بود چون یه سال بزرگ تر شده بود😇الان 16سالش بود .
اما شیطنت هاشو مگه میشد که ترک کنه .
اما یه دبیر خیاطی داشتن کع خیلی هواشو داشت .ومهربون بود😇😇😇😇😍.
یه زن مومن و باحال و خوب
خلاصه بازم افت تحصیلی😁😬😅😅
.زنگای ورزش بزن و برقص وای وای
زنگای نماز دیونه بازی .فرار کردن از کلاس با کلی التماس از دبیر پرورشی برای کارای الکی .😉😉😉
خلاصه شیطونی 😈ها بدتر ادامه داشت .
چهارشنبه هاکه عروسیمون بود😜😂😂😂😂وای ساعت یازده تعطیل میشدیم
میرفتیم توی دستشویی و ارایشو واینا💅😻.
یواشکی از مدرسه میرفتیم بیرون و مقصد پارک بود میرفتیم و یکم دیوونه بازی بعدم خونه خلاصه دیوونه بازیا ادامه داشت .😷🤕😂😂😁😁😁😬😬😬😀😁😃😄🙃😊😇😆😆
مدافعان حرم 🇮🇷
به نام پدید آورنده حضرت مادر😇 داستان ما درمورد یه دختر خانم 15ساله😁😈👻یکمی شیطونه که دوره متوسطه رو ت
تااین که سال تحصیلی تمام شد دوری ازاون فضا یکم برام سخت بود اما ماجرای جدید یه جورایی از محرم همون سال شروع شد .
من با کمی ارایش روسری مدل لبنانی و چادر عربی😁😍😍😍😍😍😍😍
وای که چقد خوشگل میشدم
وقتی میرفتم بیرون همه بهم میگفتن چه خوشگل شدی .شبیه عربا شدی😬😍😂😇.
چادر خیلی بهت میاد
خب منم جو گیر میشدم الکی تو روستا چادر میپوشیدم اما!باآرایش ولی خارج ازروستا😁😬مانتوی بلند و کمی ارایش .
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم که برم رشته ارایشگری🙃😈☺️ و مدرسه نرم .
خلاصه این نقشم گرفت مدرسه نرفتم و رفتم ارایشگری یه مدتی رفتم یه دوماهی اما .
دیدم یه حسی و درونم کم دارم 😔دیدم هرکاری بکنم نمیشه نه😅
تا اینکه نشستم یکم فکرامو کردم دیدم که یه روزی جلو آینم 😍😍😍وای راسی راسی که چقدر حجاب و چادر بهم میومد اماباآرایش😳
خلاصه یهویی باچادر رفتم بیرون مامانم خوشحال داداشم که نگو بابام کف کرده بود😈😈دوس داشتم .
اما یه چادری واقعی نه .
تا اینکه باهمین روال گذشت قرار شد برم مشهد اولین سفرم باقطاربود🚝🚊رفتم مشهد خیلی بهم چسبید بعد از 13سال نرفتن بالاخره قسمتم شد😢😢😢😢
خلاصه منم که کرم پودر و ریملم به جونم بسته بود .
گذشت .برگشتم از سفر 😔
یه جورایی خیلی چیزارو مدیون امام رضام ❤️
سه ماه بعد دوباره قسمتم شد و رفتم مشهد این بار
من فاطمه
یه دختر اروم شده بودم
ارایش دیگه برام معنی نداشت حتی کرم پودر و این آشغالارو دنبالمم نبرده بودم .
حالا شده بودم فاطمه خانم😇😇😇
نمازام و سعی میکردم بخونم
چندروزی ازاقامت تو مشهد میگذشت رفتم جلوی آینه آماده شدم تو آینه یه نگاهی کردم و نفس عمیق و راحتی کشیدم از ظاهر خودم راضی بودم سادع و خوب
رفتیم کع بریم حرم❤️❤️
توراه حرم یه خانم مانتویی چاق😡باده جور آرایش .
دنیا روسرم خراب شد یه چیز بزرگ بزرگ تو گلوم گیر کرد نفسم بالا نمیومد
فقط شنیدم که اه این دختترو یه جوری روسری سرش کرده داره خفه میشه .😡
فقط برگشتم نگاهش کردم و چشمامو بستم
اما هزارتا محجیه اون اطراف بود چرا من😭
مامانم یه حرف خوبی زد
گفت که خودش بس که بی لیاقته این حرف و زده .
یکم دلم اروم شد
رفتیم تو صحن انقلاب نگاهم که به گنبد افتاد فقط اشکام میومد پایین😭.
اما یه حسی دلمو قرص و محکم میکرد نمیزاشت که گریه کنم .
رفتیم هتل یه ماجرای دیگه یه اردوی دانش آموزی پسرونه اومدن تو هتل ما .
چندروز بعدش دیدم که پرسنل خانم هتل اومد درمورد یه خاستگاری باهام حرف زد.
شوکه شدم
من فاطمه16ساله انگار که داشتم به آرزوم میرسیدم
همونی که میخواستم بود انگار .
یه اقاسید😍طلبه👳♀ومدافع حرم😍
که معاون اون مدرسه بود
واقعا همونی که میخواستم بود
تو ذهنم فقط این بود که میشه یعنی .
فرداش که این مطرح شد قرار شد کع ما برگردیم خونه.
شماره خودمونو دادیم خلاصه دوهفته گذشت خبری نشد😔دست به دامن حضرت زینب شدم و خواستم که ناامیدم نکنه .
موضوعاتی پیش اومد کع هنوزم یکمی ناراحتم میکنه .
خلاصه از 13سالگی خاستگارای رنگارنگ اما این بار این مورد بارنگ متفاوت😍.اما نشد😔
اما من شدم یه دختر محکم تر و قوی تر وخودساخته تر .
که تمام رفیقام تنهام گذاشتن 😔
اما همدمم شد حضرت مادرو دخترش زینب.
اهل بیت
اینا بهترینای عالمن برام .
تنها کسایی که تنهام نذاشتن بعد ازخدا.
😇😇😇😇😇😇😇😇😇
کم کم شدم یه چادری واقعی بایه حجاب کامل .
شدم همون فاطمه خانم واقعی 😇اما الان 17ساله.
به نظر خودم که 17سالم کم سنی نیست .
خلاصه خیلی هارو شناختم
تلخی هایی چشیدم
اشکایی ریختم .
کم کم مجنون حسین شدم
اما دریغ که دیر فهمیدم و اربعین نصیبم نشد امسال
اما دلم خیلی خیلی امید واره چون
میگم حتما امام حسین میخواد اتفاقای قشنگتری رو برام رقم بزنه و کربلامو امضا کنه .
امید دارم که حتما اون جوون مومنی که برای ازدواج در نظر دارم
کسی که تمام سرمایش ایمانش باشه و سرباز امام زمان باشه
بسیجی مخلص
تا که بتونم یه زندگی باعطر و بوی علی و فاطمه رو باهاش شروع کنم
اما دریغ که این روزا چشماشونو روی منه دختری کع تو ی روستا بزرگ شدم بستن
چرا تصورادما از روستا یه خرابه و ویرونه بدونه امکاناته اما نه این اشتباهه .
اما ممکنه آینده ایی رو دختر روستایی برای همسرش بسازه که شاید یه دختر شهر نشین نتونه
قصد توهین نیست اما باید قبول کنیم که درگیر ظواهر شدیم افسوس 😔
اما من میدونم که به زودی یه همسر مومن خدا بهم میده که بتونم درکنارش واسه دینم تلاش کنم .😍😍
وانشاالله که میخوام بشم طلبه آینده .
همیشه فکر میکردم ماجرای خاصی ندارم برای تحولم
شاید جالب نباشه
اما الان که دست به قلم شدم
میبینم اول خدا بعد امام رضا و بعد مادرم زهرا و دخترش زینب خیلی کمکم کردن اما
مثل همیشه بی منت
ومن مدیون این اهل بیت هستم
امیدوارم بتونم روزی کاری برای دینم بکنم .
والبته کمکای شهید عزیز اقامحسن حججی
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم.mp3
7.04M
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم
رفتن رفقا دونه دونه و جاموندم💔
حرفای زیادی تو دل واموندم...💔
مداحی سید رضا نریمانی🍃
@modafeaneharaam
عاشقانه های همسرشهید❤️
قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم. از او خواستم که
همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
سرباز خود حضرت زینب(س)،قرار است مرد
آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم،محمد جواد به خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.حتی از جوانی و
زمانیکه محصل بود،در تابستانهایش کار میکرد.تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد.بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به سلیقهء من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور
امام زمان (عج)😍😌
شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی 🍃🌺🍃
@modaeaneharaam
برشےاز #ڪتاب ســــربلنــد❤️🍂
هر وقت ڪارش جایی گیر مےکرد☝️ و تیرش به سنگ میخورد😞،زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم☺️. داشتم غذا درست میکردم😊،زنگ میزد که: مامان یه #یـــس برام بخون☺️.کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.میخواست زمینیرا که پدرش بهش داده بود،بفروشد و جای دیگری خانه بخرد🏡.چهل سورهی حشر برایش نذر کردم❤️.سیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم قرآن میخوانم😃، به خانمش میگفت😒: ببین مامانم داره قرآن میخونه که #شهید نشم💔😔. خون خونش رو میخورد😔 و میگفت:همین که میان اسمم رو بنویسن،خط میزنن😭 میگن #حججے نه.گریه میکرد😔 و میگفت:نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!💔😔
راوے:مادرشهید
#محسݩحججے💔
#شهیــدبےســــر
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ابووصال کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری #قسمتچهلودوم گشادهرو شب اول ما
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتچهلوسوم
دوست با معرفت
ساعت دوازده شب بود🌙 که متوجه شدم من حال خوشی ندارم🤕. سریع خودش را رساند و با موتورش🏍 آمد دنبالم. تا نیمه شب مرا در خیابان ها چرخاند و گپ زد تا حالم بهتر شود☺️. هوا سرد شد❄️ و یک تیشرت فقط تنش بود، داشت میلرزید اما خم به ابرو نیاورد و گلهای نکرد 😔
بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود. از معرفت چیزی کم نمیزاشت👌
راوی:دوستشهید
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ابووصال کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری #قسمتچهلوسوم دوست با معرفت ساع
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتچهلوچهارم
دوست وفادار
بعد از اتمام دوره خادمی، رفاقتمان در شبکههای اجتماعی ادامه داشت. در دانشگاه تهران کنگرهی ملی شهدای دانشجو برگزارشد و همان جمع دوستان خادم در دوکوهه را دعوت کردند🍃 تا در این کنگره باز هم به انر خادمی برسند.
من متاسفانه نتوانستم خودم را برسانم😔 خیلی منتظرمن بود. برنامه که تمام شد عکسهای ان را برایم فرستاد👀 که بگوید جایم خالی بوده و مرا فراموش نکرده است🌹🍃
راوی:دوستشهید
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam