eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله_ ◀میگه:چیه گیردادید به حجاب؟ مملکت مادیگه هیچ مشکلی نداره؟ میگم:اتفاقا هیچ کس به حجاب به قول شما"گیر" نداده که اگرداده بودیم وضعیت،این نبود! فقط حرف زدیم...کار نکردیم! گفتیم حجاب خوبه باحجاب بشیداما نگفتیم چراحجاب خوبه؟چرابایدبا حجاب باشیم! برای هرمسئله چرتی هزینه شده امابرای هیچ کاری نشده! حجاب و خیلی مظلوم اند!خیلی! مملکت هم خیلی مشکلات داره(مثل خیلی از کشورهای دیگه)اماوجودمشکلات نباید باعث بشه کسی به حجاب ومسئله و توجه نکنه!مثلا اگر خدای نکرده شماناراحتی قلبی داشته باشید ودکترا بهتون بگن مبتلا به هم شدید،میگید من مشکل قلبی دارم به سرطانم کاری ندارم؟عاقلانه است؟ بی حجابی،همون سرطانیه که به زودی عفت و پاکدامنی زنان وغیرت مردان رومیکشه! . ◀میگه:اگه حجاب درست بشه همه مشکلات حل میشه؟دزدی واختلاس ومال مردم خوری بعضی هاکمتر میشه؟ میگم:بادرست شدن حجاب همه مشکلات حل نمیشه! اماخیلی ازمشکلات حل میشه مثلا: ✔فحشا وفساد وابتذال های خیابونی! ✔امنیت اجتماعی! ✔بالارفتن ارزش زنها وحذف نگاه نرومادگی به اونها ودیدن شخصیت زن! ✔بهبودوضعیت اقتصادی به خاطر کمترشدن مصرف گرایی درجامعه وچشم وهم چشمی برای دیده شدن! ✔کمتر شدن واردات در کشور! ✔تمرکز بهترروی کاروفعالیت های اجتماعی و تحصیلی باایجاد فضای سالم در ها ومحیط های علمی،فرهنگی! ✔پایین تراومدن آمار به خاطرعدم جلوه گری بعضی زنان درمحل کاروکوچه وخیابون واستحکام !خانواده ای که مهم ترین نهاد یک کشوره! وخیلی چیزهای دیگه! اما نمیفهمم اختلاسی که گفتی دقیقاچه ارتباطی به حجاب و داره؟ سوال:هرچقدر بی حجاب تربشیم اختلاس ودزدی و مال مردم خوری کمتر میشه؟ سوال:آیاحجاب(چادر)مشوقی هست برای اختلاس بیشتر؟ واقعا مسخره وکودکانه نیست این دوچیزرو به هم ربط دادن؟ . ◀میگه:شما همش میگید !کی گفته؟ فقط روی حجاب حساس بودن؟روی حساس نبودن؟روی حساس نبودن؟ میگم:چرا شهداروی همه این چیزها حساس بودن! شهید ماکسی بود که وقتی میخواست رو بازکنه تابقیه رزمنده هاراحت رد بشن...برگشت پوتینش رودرآورد،تحویلش دادوگفت:این ...بعد باپای برهنه به سمت میدون مین دوید..با پای برهنه! اماهمین شهدا ماروقسم دادن به خونشون که و روترک نکنیم! شهدافقط به حجاب حساس نبودن اما به حجاب خیلی خیلی حساس بودن!
روح‌الله اومد پیشم برای مشورت🙂. گفت به نظرت برم #دانشگاه یا اقدام کنم برای #سپاه؟☹️ گفتم به نظرم تو دانشگاه آینده بهتری داشته باشی😊. کمی فکر کرد و گفت:🙂 -پس #سربازی امام زمان(عج) چی؟😉 برای آینده‌اش #هدف داشت. هدفی بزرگ که به آن رسید.☺️👌 راوے: دوست‌شهید #شهید_روح_الله_قربانی @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam