eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.6هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.3هزار ویدیو
282 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بیانات منتشرنشده رهبر انقلاب در روز ۳۰ تیرماه ۸۸ درباره #فتنه۸۸ ✖️سخنان میرحسین موسوی و خاتمی و... برای اولین بار منتشر شد.☝️ 📖 روایت کامل این دیدار در کتاب فتنه تغلب منتشر شده است. @Modafeaneharaam
🍃❤️🍃 به بچه‌های بسیج خیلی اعتقاد داشت👌.در روزهای ۸۸ یک بار درباره‌ی بچه‌های بسیج صبحت می‌کردیم🍃.از بسیجی‌های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب‌اند✌️کلی صبحت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد❤️.با همه‌ی جو سنگینی که آن روزها علیه بچه‌های بسیج وجود داشت😞،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف می‌کرد🍃.این بچه‌ها را خیلی دوست داشت☺️و با احترام از انها یاد می‌کرد❤️.خودش هم یکی از آنها بود. بسیجی وسط معرکه بود☝️.در ایام اغتشاشات خیابان‌های تهران،کنار بچه‌های بسیج بود🙂.کسی به او تکلیف نمی‌کرد که برود،اما موتور سیکلتش🏍را بر می‌داشت و تنهایی می‌رفت☺️.چندبار هم خودش را به خطر انداخته بود😞.یک بار خودش تعربف می‌کرد به خاطر ظاهر بسیجی‌اش☺️پشت چراغ قرمز،اراذل‌واوباش هجوم آورده بودند😑.که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش می‌شدم😞در یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج انتخابات 🍃که خیابان آزادی و بعضی خیابانهای اطراف اغتشاش بود😒با او تماس📞گرفتم و پرسیدم:کجایی؟!😫گفت توی خیابان.گفتم چه خبر است آنجا😒؟ گفت:امن‌وامان😐.گفتم این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می‌بینم‌ آنقدر هم امن‌و‌امان نیست😒!گفت نگران باشگفتم چرا😕؟گفت بسیجی زیاد است☺️❤️ راوے:برادرشهید برشے از ❤️ @modafeaneharaam
⚜شهید .... 🔸آتش فتنه به ایام کشیده شده بود. به بیرق و تکیه هم رحم نکرده بودند و سیاهی ها را به آتش کشیده بودند. صدای سوت و کف، دسته ی عزاداری ها را به هم می زد. هتک حرمت ها به روز کشیده شد. ⚡️ روز عاشورای 88، حدود ساعت یازده، آشوب گران جوانی را وسط خیابان به آتش کشیده بودند. آتش تمام بدن جوان را فراگرفته بود. جوان در آتش به خود می پیچید و فریاد میزد "یا زهرا...یا زهرا" . صدای "یا زهرا...یا زهرا" جوان از بین آتش تمام صحنه ی درگیری را پر کرده بود. شیر بچه های کرار تا آخرین لحظات هم ثابت کردند که فرزند اند. ⚡️آنطرف تر جوانی با لباس هلال احمر بیرون حلقه جمعیت شاهد آتش گرفتن آن جوان بود. لحاظاتی نگذشته بود که لباس هلال احمر خود را از تن در آورد و به وسط جمعیت دوید تا آتش را خاموش کند و آن جوان را نجات دهد. جمعیت به او هجوم آوردند تا مانع از این کار شوند. او با لباسش آتش را خاموش کرد تا جان او را نجات دهد اما در این میان بود که میله آهنینی را به سرش کوبیدند و جمجمه اش از سه قسمت شکست. حلقه جمعیت با میله و چوب به جانش افتاده بودند، به قصد کشت او را می زدند، به جرم نجات دادن یک . ⚡️ سید علی رضا گفته بود؛ "خیلی از بچه‌های این در فتنه 88 آسیب دیدند؛ بچه‌هایی که پای اعتقادات و ارزش‌هایشان ایستادند....مجروحیت برای من و خانواده‌ام خیلی سخت گذشت؛ همسرم در این سختی‌ها خیلی تحمل کرد و اگر قرار باشد خداوند اجری بدهد، اول به او بدهد که در تمام سختی‌ها در کنارم بود؛ با توجه به مشکلات و ضایعاتی جسمی و روحی که داشتم، حدود سه سال خانه‌نشین بودم؛ در واقع از 8 ـ 9 ماه گذشته کار خود را از سر گرفتم؛ در این دوران من و سایر جانبازان با ناملایماتی مواجه شدیم؛ اما اگر غائله دیگری رخ دهد، من و امثال من باز هم سینه سپر می‌کنیم." ⚡️ سید علی رضا مدتی بعد به علت شدت جراحات، پس از تحمل سختی ها و زجرهای زیاد، پر کشید و به خیل پیوست. 🌹 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـغـمـه هـاے آسمـانـے #"اناشید"حماسی حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.☺️ ۱۳۸۵بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم بین آنها سرودی بود به نام "اکتب بالدم النازف"که توجه ام را به خود جلب کرد🍃 و بسیار علاقمند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم.🍃 ترجیع بند این سرود بود که در هر سطر آن تکرار می شد به این صورت "اکتب بالدم النازف ...الموت الموت لاسرائیل...واصنع بالجسد الناسف...الموت الموت لاسرائیل ..."از خواستم سرود را به یکی از☝️ رفقای اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند☺️.چند هفته بعد متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد😊 هرازچندگاهی همین طور چند فایل صوتی به که گاهی سخنرانی🎤 و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم🙂 یک بار ماه بود که به او گفتم دارم مداحی های کربلایی را گوش می دهم ملاباسم چیه؟ اکرف گوش بده.☺️👌 اسم حسین اکرف،مداح بحرینی به گوشم نخورده بود.پرسیدم از ملاباسم قشنگتر میخواند؟گفت این است.✌️☺️ 🍂 بسیجی وسط معرکه به بچه های خیلی داشت☺️،در روزهای ۸۸یک بار درباره بچه های صحبت می کردیم.☝️ از بسیجی های شهری و اینکه چطور پای کار اند👌 کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد.❤️ با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله تعریف می کرد.🍃 این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد.❤️ خودش هم یکی از آنها بود.☺️ بود.در ایام خیابان های تهران،کنار بچه های بسیج بود.👌 کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلیتش🏍 را برمی داشت و تنهایی می رفت.🙂 چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود🙁.یک بار خودش تعریف می کرد به خاطر اش،پشت چراغ قرمز،ارازل و اوباش آورده بودند😢 که موتورش را زمین بزنند.اما نتوانسته بودند.✌️ آن روزها نگرانش می شدم.در یکی دوهفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف بود🍃،با او تماس گرفتم و پرسیدم کجایی🤔؟گفت توی خیابان‌.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت: و امان گفتم این چیزهایی که من دارم توی می بینم😒 آن قدرها هم امن وامان نیست!گفت:نگران نباش.گفتم چرا؟گفت:.✌️🙂 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 هـوا دار تمـام عـیار انـقـلاب در۸۸ راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت،یاد داشتهایی درباره می نوشتم🍃.البته بیشتر از دوسال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱هک‌ شد.یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، بود.👌☺️ یادداشت هایی را می خواند و با اسم مستعار #<م.ر.ب>پای پست ها می گذاشت.👌 گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ می زد و نظرش را می گفت😊..در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم.وسط حرف ها حتما چیزی درباره وبلاگ می گفت.☝️ گاهی پیش می امد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی .این جور مواقع می گرفت📞 و پیگیر نوشتم می شد.بعضی از یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگذاری فارس لینک می شدند.👌 این جور وقت ها می گرفت و می کرد☺️.بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم☹️،اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.🙂 از این کار خوشش نیامده بود🙁 و بعد از آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.😐 می گفت:وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود☝️ در غیر از اینکه کنار بچه های در میدان دفاع از حضور داشت🍃،وقایع را رصد هم می‌کرد.یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاب خرید💻 و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.به داشت👌 و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از انقلاب می‌کردم خوشحال می شد☺️،تماس می گرفت و تشویق‌می‌کرد.یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی‌ برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد🍃،با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چندتا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم،نهایتا من کوتاه آمده بودم.☹️ دلخور بود از من،اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده بودم و نباید عقب نشینی می کردم😒.آن روز تماس گرفت پرسید:می شناسی اش؟گفتم:بله،سابقه‌‌ جبهه و جنگ هم دارد.اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود☹️!گفت تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.😒 فردایش دیدم آمده و توی هاجواب بی تعارف و به او داده است.🙂☝️ 🍂 پـرکـارهـا شـهیـد مے شوند اسفند سال1388بود.مثل هرسال در تالاروزارت کشور برای مراسمی برگزار شده بود.❤️ بودم آن روزها زنگ زد و گفت:می آیی مراسم؟گفتم : می آیم چطور؟گفت حتما بیا .سخنران مراسم است.☺️ مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم. زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر از دوستان رفته بودم پیدایش کردم🙂 و باهم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود🍃.به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.درطول مراسم با مشغول صحبت بودیم🙂.ولی که آمد دیگر حرفی نمی زد.😊 من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.☺️ تا آخر همین طوری توی بود و گوش می داد☝️.وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی می کرد ، یک مرتبه برگشت :حاج قاسم فرصت هم ندارد.🙁 این را که تنش هست می بینی؟باور کن این را به قبول کرده که برای مراسم بپوشد والا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد.☹️ موقع پایین آمدن از پله ها به گفتم :نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم😒؟گفت :من خجالت می کشم توی حاج قاسم نگاه کنم،بس که اش_خسته است.😣 پایین که آمدیم ،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او :این شما،اینم ☹️!دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. خودش هم همین طور بودهمیشه . و به اعتقاد داشت👌.می گفت:من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف می زدم.گفتم من این طوره فهمیده ام که 💔 را به کسانی می دهد که پرکار هستند و ما در این طور بوده اند👌.حاج حرفم را تایید کرد و همین طور بود.👌☺️ ... @modafeaneharaam
درسته تو کوچه‌ی بنی‌هاشم نبودیم ولی گردن مغیره های امروزی رو میشکنیم!☝️ این پایانی برای حرام‌ زاده‌هاست #فتنه۹۸ #دانشگاه_تهران #روضه‌ی_مصور 😔💔 @Modafeaneharaam
به بچه‌های خیلی اعتقاد داشت👌.در روزهای ۸۸ یک بار درباره‌ی بچه‌های بسیج صبحت می‌کردیم.از بسیجی‌های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب‌اند✌️کلی صبحت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد، با همه‌ی جو سنگینی که آن روزها علیه بچه‌های بسیج وجود داشت، به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف می‌کرد🌺.این بچه‌ها را خیلی دوست داشت و با احترام از انها یاد می‌کرد.خودش هم یکی از آنها بود.محمودرضا بسیجی وسط معرکه بود☝️.در ایام اغتشاشات خیابان‌های تهران،کنار بچه‌های بسیج بود.کسی به او تکلیف نمی‌کرد که برود،اما موتور سیکلتش🏍را بر می‌داشت و تنهایی می‌رفت.چندبار هم خودش را به خطر انداخته بود😞.یک بار خودش تعربف می‌کرد به خاطر ظاهر بسیجی‌اش پشت چراغ قرمز، اراذل ‌و اوباش هجوم آورده بودند❗️.که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش می‌شدم😞در یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابانهای اطراف اغتشاش بود با او تماس گرفتم و پرسیدم:کجایی؟!😫گفت توی خیابان.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت:امن‌وامان😐.گفتم این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می‌بینم‌ آنقدر هم امن‌و‌امان نیست😒!گفت نگران باشگفتم چرا؟ گفت بسیجی زیاد است☺️❤️ راوی:برادرشهید محمودرضابیضائے🌹 برشی از ڪتاب‌تو‌شهیدنمیشوی🕊 @Modafeaneharaam
شهدا در روزهای فتنه کجابودند⁉️ السابقون السابقون اولئک المقربون✨ آقا مصطفی در #فتنه ۸۸ دو بار مجروح شدند ؛ بار اول ۲۵ خرداد با پنج ضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی دست چپ آسیب دید ، با آن همه جراحت ، فتنه گران اجازه نمی دادند که آمبولانس به آنها کمک کند😔 و تهدید به آتش زدن آمبولانس کردند و آقا مصطفی با تمام این جراحت و خونریزی از ساعت پنج بعدازظهر تا ۱۲ شب کف خیابان در میدان آزادی تهران افتاده بود😞 بعد از هفت ساعت خونریزی به بیمارستان منتقل شد . خون‌ریزی آنقدر شدید بود که تا ۲ روز توان ایستادن نداشت 💔. مجروحیت بعدی وی در روز ۱۶ آذر از ناحیه انگشت دست بود که دچار شکستگی شد ... روای : همسر شهید 🌷مصطفی صدرزاده🌷 @Modafeaneharaam
💢 #فتنه سال۸۸ 🕊#شهید_حسین_محرابے خیلے نگران بود😞 مدام در جلسات توجیهے برای جوان ها سخنرانے داشت🎤 شب ها تاصبح گشت بسیج بود میگفت خون شهدا جلو تمام فتنه ها رو میگیرد و شهدا نگهبان این انقلابند💔 @Modafeaneharaam
بسيجي_شهيد_حسين_غلام_کبيري.pdf
2.96M
🎥 خاطراتی کوتاه از #اولین شهید #فتنه ۸۸ حسین غلام کبیری 🌹 @Modafeaneharaam
واکاوی پشت پرده های #فتنه ٩٨ ! 🌸 مراسم جشن بزرگ ولادت حضرت زینب کبری(س)، با حضور خانواده های معظم شهدای مدافع حرم شهر مشهد 🎙سخنران: سردار جواد کریمی قدوسی(نماینده محترم مجلس شورای اسلامی) 📃موضوع سخنرانی: واکاوی پشت پرده های فتنه ٩٨ 🎊همراه با برگزاری برنامه متنوع فرهنگی 🗓سه شنبه ١٠ دی ماه 🕰رأس ساعت ١٩ 📌 چهارطبقه-مدرس ۴-حسینیه هنر 🔸روابط عمومی هیئت مدافعان حرم استان خراسان رضوی🔸 #مشهد @Modafeaneharaam
🕊🌺 فرمانده عملیات ویژه سامرا، ملقب به اسد السامراء 💪 بیستم بهمن ماه سال۱۳۹۳ : العوینات در حومه ی سامرا💔 🕊🌺 🌸شهید مهدی نوروزی در جمع دوستان همیشه با روحیه ای بشاش و شاداب و با لبخند حاضر می شد 😊. در عین خلق و خوی خوشی که داشت همیشه وظایف خودش را مدنظر داشت و کوتاهی در انجام وظیفه نمی کرد . همواره در خدمت پدر مرحومش و مادر گرامیش بود و اوامر ایشان را بر کار های شخصی مقدم می داشت و به قدری هوای مادرش را داشت که پس از فوت پدرش خلا نبود ایشان با محبت های مهدی تا حد زیادی پر شده بود و هیچ کم و کاستی را حس نمی کردند .👌 🌸عشق به اهل بیت و زیارت عتبات عالیات و همچنین توجه به برگزاری هیئات مذهبی در سطح شهر کرمانشاه از دیگر خصوصیات شهید مهدی نوروزی بود و پرچم ماتمکده حضرت زینب سلام الله علیها را به دوش خود داشت .💔 🌸توجه خاص به نماز اول وقت و ارادت ویژه به مقام معظم رهبری از دیگر نکات برجسته اخلاقی ایشان بود .در یک کلام مهم ترین علاقه ی شهید مهدی نوروزی ، . بودن بود ✌️. چون در کارش خستگی نمی شناخت 🌸 ۸۸ : طی اتفاقاتی که سال ۸۸ در کشور رخ داد ، شهید نوروزی ، نقش آفرینی بسیار مهمی کرد و عده ی زیادی از فتنه گران را دستگیر کردند . از جمله کارهای مهم شهید نوروزی دستگیری عوامل و پلمپ ستاد انتخاباتی قیطریه که به صورت غیرقانونی مشغول پخش برنامه در اینترنت بودند اشاره کرد . ✅ @Modafeaneharaam
۸۸ و حاج محمد   👤یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید : «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان❗️؟» حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید : «وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟❗️ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم.☝️ روایتی از دوستان همسرِ خواهرِ 🌹 @Modafeaneharaam
♨️تیکه سنگین آیت الله و به ‼️ ♨️دولت سوم روحانی واقعا کدام نامزد است ⁉️ ♨️توصیه عجیب به در سال ۹۶ و جواب عجیب تر او ‼️‼️ ♨️تحریف جدید از در رابطه با سخنان ‼️‼️ ♨️ چیست ⁉️ آیا باز هم ای دیگر در راه است ⁉️ ♨️نظر صریح در رابطه با رفتار چه بود ⁉️ ♨️انتخاب درست یک فرد چیست ⁉️ 👇🏼👇🏼👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/1810956288C8796cb6e62 http://eitaa.com/joinchat/1810956288C8796cb6e62
♨️تیکه سنگین آیت الله و به ‼️ ♨️دولت سوم روحانی واقعا کدام نامزد است ⁉️ ♨️توصیه عجیب به در سال ۹۶ و جواب عجیب تر او ‼️‼️ ♨️تحریف جدید از در رابطه با سخنان ‼️‼️ ♨️ چیست ⁉️ آیا باز هم ای دیگر در راه است ⁉️ ♨️نظر صریح در رابطه با رفتار چه بود ⁉️ ♨️انتخاب درست یک فرد چیست ⁉️👇🏼👇🏼👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/1810956288C8796cb6e62
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
✍️ 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود. فاصله مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن ، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر نخورم. 💠 بگذار بگویند انتخابات است، بگذار مدام با واژه های و بازی کنند و به خیال شان را در برابر قرار دهند؛ انگار پس از شهادت ، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی شده اند! امروز وقتی می بینم انتخاباتی شان همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا باقی بماند؟ 💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، باز هم حرف از با زد، پیر شدم! پس به خدا دیگر به این جماعت نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام که پاسدار ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد. ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
🌹‌‌‌‌شهید مدافع حرم تازه تفحص شده، شهید علی بیات ✅ #الگوبرداری_از_شهید پای درد دلش که مینشینی ، حرف دلش #احیاء #امربه #معروف و نهی از #منکر و جذب حداکثری بود، یعنی همان حرف های رهبرش همان که بعد از نماز های اول وقتش او را دعا میکرد و غصه تنهایی اش را میخورد. علیرضا در هرزمان دنبال شناخت #تکلیفش بود و انجام آن به نحو احسن ، به قول خودش مثل سلمان فارسی! یک روز #کار_فرهنگی ، یک روز روشنگری و مبارزه برعلیه غبار #فتنه۸۸ یک روز امداد رسانی به بیماران در اورژانس و امروز هم دفاع از حریم آل الله و فریاد رسی از مظلوم. در سپاه محمد (ص) آموزش میبیند، اما حضرت زهرا (سلام الله) او را برای سپاه خویش تربیت کرده است ❤️سپاه فاطمیون ❤️ و مزاری فاطمی که نشانی از مزارش نیست.... کساني که گفتند: «پروردگار ما الله است»، سپس استقامت کردند، نه ترسي براي آنان است و نه اندوهگين مي‌شوند.(احقاف /13) #متولد_بهمن_۱۳۶۵ #شهادت۲۳فروردین۹۵ #جنوب_حلب @Modafeaneharaam
‍ روایت روزهای فتنه از زبان یک محمودرضا آرشيوى از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات ٨٨ را ريخته بود روى يك فلش ممورى و با خودش آورده بود تبريز. قرار شد محتوياتش را ببينم و بدون كپى كردن به او پس بدهم. فلش ممورى را كه مى داد گفت: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد. گفتم: چطور؟ گفت: صحنه هاى خشن دارد. گفتم: نمى بينم بيا بگير. گفت: چرا؟ گفتم: قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود. گفت: وحشى گرى نديده اى. بعد تعريف كرد: يكبار در سعادت آباد، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند. وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان. رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند. وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند. يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها. تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند. به روایت برادر شهید @Modafeaneharaam
📸 بر پیشانی گاوی از بنی اسرائیل طی روزهای گذشته فردی با بدنی برهنه درمیدان اعتراضات و علیه حضور پیدا نمود ... با کمی تامل و دقت بر روی گردن وی نماد ستاره یا به وضوح دیده می‌شود... نمادی که در آیین ودعاهای یهودیان است و به عنوان 🔴نامی دیگر برای خداوند اسرائیل به کار می‌رود. نماد روی پرچم منفور و فتنه انگیز نیز برگرفته از این تفکر است. علاوه بر این از آن به عنوان جادو وجادوگری نیز استفاده می‌کنند. پازل فتنه هرروز بهتراز قبل شناخته می شود. حال شعار مشخص می‌گردد از کدام سرچشمه ناپاک برگرفته شده است. @Modafeaneharaam
32.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سینا آبگون رو تهدید جانی کردند بابت ساخت این کلیپ ،دمت گرم مخصوص نوجون های امروزی این مرز و بوم که به شرف نداشته اصلاح طلبان و سران فتنه پی ببرن انتشار پست ✅ @Modafeaneharaam
🌷﷽🌷 شهید ابوالفضل : روزهای تلخِ بود. همسرم مدام ماموریت بود. بعد از چند روز که به خانه آمد متوجه شدم لنگان لنگان راه می‌رود. خیلی نگران شدم اما خودشان می‌گفت: چیزی نیست. پایش کبود شده بود و درد زیادی داشت. اما برای اینکه من ناراحت نشوم اصلا آه و ناله نمی‌کرد. پاسداری از حریم راه و رسمش بود. چه در کشور خودمان چه در غربت... @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چگونه عشق‌مان را به امام زمان اثبات کنیم؟ ♨️ مصداق عینی عاشقان ⁉️ رهبری با چه توسلی را جمع کرد؟ ♨️ رمز ناکام ماندن فتنه‌ ها! _________________________ 🔹 برشی از سخنرانی @Modafeaneharaam