eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
35.1هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان پسرک فلافل فروش🌹 محمدرضا ناجي از مؤسسه‌ي اسالم اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را ميديديم. بعد از مدتي بحران داعش👹 پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل ميديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم. يک روز ميخواستم به منطقه‌ي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم. او خيلي آماده و خوشحال بود.☺️ انگار گمشده‌اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم👌✌️. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد. بعد از چند روز راهي شهر شيعه‌نشين بلد شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت. اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهاي داعش 👹 بود. هر کسي نميتوانست به راحتي وارد شهر بلد شود. صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک ساله در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم. همانجا ديدم که هادي پيشاني‌بندهاي زيباي يا زهرا را بين رزمندگان پخش ميکند.🌹 آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود.☺️😁 ميگفت: جبهه‌ي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه‌ها مثل بسيجيهاي خود ما هستند.🌹 هادي مدتي در منطقه‌ي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروي و حمله‌ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت. در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش👹 بالاي آن نصب شده😬. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم. گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک ميشود تا او را بزنند. در ثاني شما تجربه‌ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقه‌ي سامرا شده و به زيارت رفتيم. سه روز بعد با هم به يک منطقه‌ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره‌ي داعش 👹 بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً ميترسيديم.😨😰 هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست. ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه ميداد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.🍃 ما از طريق شبکه‌هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با ۴ هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمي شهادت بودم... او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...💣 چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه‌ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟ گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!🕊🕊🕊🕊 من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم. اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.😭😭😭 داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج) تعریف می کرد. ماه بود و ما در بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت دعوتمان کرد🍃.با تعدادی از رزمندگان از جمله به میهمانی رفتیم.🚶 خیلی هم بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم.😋 اما منصرف شد و گفت من برمی گردم😐 ،رزمندگان اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و را بخورید.☝️ بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود.🌹 آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت آنرا با ولع می خورند😔.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این بدهند،من آن را نمی خورم.💔 🍂 شـوخ و جـدے اهل بود😁،زیاد اما نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود👌 ، هنرمند ساز بسیجی، در با بود. وقتی برای به آمد شب در منزل بهزاد پروین قدس تعریف می کرد: شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی می رفت،خیلی می شد.☝️ یک بارمشغول گرفتن بود. چند آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند. یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج !اینها را بروند کنار.😑 پدر من را در آورده اند😒. هوا تاریک بود و ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این ها را گرفتم هُل دادم🏃.یکی آمد : بابا اینی که زدی تو بود. گفتم ؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم 😘 و (محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!😁این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی را گرفته بودید. داشت گرا می گرفت.توی بود.همانقدر که بود که می شد خیلی می شد گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت😂 گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد.😏 حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها شده بود،اما هیچوقت با من ک بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم مرا می کند،یکی همین مسئله است.😔 من فقط سال بزرگتر بودم اما حق را میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. ☺️ خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و .🙂 اما هیچوقت نشدحتی با من بکند و . ... @modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمد ترابی خواب صبح برای جوانک ده دوازده ساله از تماشا و تفرج آبشار مارگون البته دلپذیرتر است ،حتی اگر دایی باشد که یک لحظه از با او بودن نباید فوت شود این بود که هر چه باباش صداش کرد، پتو بر سر کشید و غلت هایی به اعتراض و ناخشنودی زد و از همراهی طفره رفت. دیشب کجا بوده است خدا میداند ساعت چند آمده که هنوز مست خواب است الله اعلم ناامید از هوشیاری این بدمست خواب زنبیل بر بار میگذارند و میروند و خواب دوباره به چشمهای محمد برمیگردد طولی نمیکشد که صدای خشک زنگ در درست در حفره جمجمه اش میپیچد و مغزش را خراش میدهد. غرولندی میکند و این بار در ملافه شکلات پیچ میشود که با من کسی کاری ندارد آه مزاحم اول صبح فقط میتواند آش نذری آورده باشد در همین خیالات است که این بار صدای کلید در حفرهی قفل در میپیچد و در پی آن فریاد محمد کجایی دایی در حیاط طنین انداز می.شود جوری با هیمنه است و عجله دارد که طنین صدایش برگهای درخت حیاط را می لرزاند محمد آمیزه ای از خوشحالی و بدخلقی گس و ملس از رختخواب جدا میشود و در آغوش دایی مهربان فرو میرود حیف نیست در این هوای دل انگیز و به جای قدم زدن در کناره ی مارگون مثل مار در ملافه بپیچی؟ همه هستند تو هم باید باشی خودت اخلاق مـرا مـیدانــی مــن اصلاً وقتی زنگ زده ام پادگان و اجازه ی پسرخاله ات را هم برای امروز گرفته ام، آن وقت خانه بمانی؟ حیف است والله وقتی دیدم نیستی ناراحت شدم بلافاصله تو در کلید را از پدرت گرفتم و آمدم سراغت بزن بریم ... .. @Modafeaneharaam