داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_چهلوسوم
#درخطمقدم
محمدرضا ناجي
از مؤسسهي اسالم اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر
را ميديديم.
بعد از مدتي بحران داعش👹 پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل ميديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقهي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار
داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.
او خيلي آماده و خوشحال بود.☺️ انگار گمشدهاش را پيدا کرده. در آنجا
روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم👌✌️. من هم از او
عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهي شهر شيعهنشين بلد شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهاي داعش 👹 بود. هر کسي نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک ساله در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف
را آنجا از هادي گرفتيم.
همانجا ديدم که هادي پيشانيبندهاي زيباي يا زهرا را بين رزمندگان
پخش ميکند.🌹
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر
حال بود.☺️😁
ميگفت: جبههي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچهها مثل
بسيجيهاي خود ما هستند.🌹
هادي مدتي در منطقهي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروي
و حملهي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار
گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي
بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که
پرچم داعش👹 بالاي آن نصب شده😬. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک
ميشود تا او را بزنند.
در ثاني شما تجربهي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا
داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقهي سامرا شده و به
زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقهي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطرهي
داعش 👹 بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً
ميترسيديم.😨😰
هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزي نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد
بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.🍃
ما از طريق شبکههاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با ۴
هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک
قدمي شهادت بودم...
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...💣
چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقهي
مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي
تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!🕊🕊🕊🕊
من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.😭😭😭
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_چـهـلوسـوم
عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے
#حاج_مصطفی محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج)
تعریف می کرد.
ماه #رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت #افطار دعوتمان کرد🍃.با تعدادی از رزمندگان از جمله #شهید_بیضایی به میهمانی رفتیم.🚶
خیلی هم #تشنه بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا #افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم.😋
اما #محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم😐 ،رزمندگان #لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم #مصرّ بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.
#شهید_بیضایی به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و #افطارتان را بخورید.☝️
بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم.
بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این #افسر قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود.🌹
آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی #غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت #گرسنگی آنرا با ولع می خورند😔.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این #سربازها بدهند،من آن #افطاری را نمی خورم.💔
🍂 #قسمت_چـهـلوچـهـارم
شـوخ و جـدے
اهل #شوخی بود😁،زیاد اما #حدو_حدود نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود👌 ،#سهیل_کریمی هنرمند #مستند ساز بسیجی، در #حلب با #محمودرضا بود.
وقتی برای #تشیع_پیکرمحمودرضا به #تبریز آمد شب در منزل #حاج بهزاد پروین قدس تعریف می کرد:#محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی #کار می رفت،خیلی#جدی می شد.☝️
یک بارمشغول #گرا گرفتن بود. چند #لبنانی آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند.
#محمودرضا یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج #سهیل!اینها را #بزن بروند کنار.😑
پدر من را در آورده اند😒. هوا تاریک بود و#باسَلَفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم.
من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این #لبنانی ها را گرفتم هُل دادم🏃.یکی آمد #گفت: بابا اینی که زدی #همکار تو بود.
گفتم #هــمـکار_چـیه؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم #بوسیدمش😘 و #حسین(محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!😁این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی #دیدش را گرفته بودید.
داشت گرا می گرفت.توی #کارش_جدی بود.همانقدر که #شوخ بود #وارد_کار که می شد خیلی #جدی می شد #محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت😂 گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد.😏 حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها #توبیخ شده بود،اما هیچوقت با من ک #برادرش بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم #یاد_آوریش مرا #شرمنده می کند،یکی همین مسئله است.😔
من فقط #سه سال بزرگتر بودم اما #محمودرضا حق #ادب را #ادا میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. ☺️
خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و #میخندیدیم.🙂
اما هیچوقت نشدحتی #شوخی_کوچکی با من بکند و #بخندد.
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلوسوم
🎙️به روایت محمد ترابی
خواب صبح برای جوانک ده دوازده ساله از تماشا و تفرج آبشار مارگون
البته دلپذیرتر است ،حتی اگر دایی باشد که یک لحظه از با او بودن نباید فوت شود این بود که هر چه باباش صداش کرد، پتو بر سر کشید و غلت هایی به اعتراض و ناخشنودی زد و از همراهی طفره رفت.
دیشب کجا بوده است خدا میداند ساعت چند آمده که هنوز مست خواب است الله اعلم ناامید از هوشیاری این بدمست خواب زنبیل بر بار میگذارند و میروند و خواب دوباره به چشمهای محمد برمیگردد طولی نمیکشد که صدای خشک زنگ در درست در حفره جمجمه اش میپیچد و مغزش را خراش میدهد.
غرولندی میکند و این بار در ملافه شکلات پیچ میشود که با من کسی کاری ندارد آه مزاحم اول صبح فقط میتواند آش نذری آورده باشد در همین خیالات است که این بار صدای کلید در حفرهی قفل در میپیچد و در پی آن فریاد محمد کجایی دایی در حیاط طنین انداز می.شود جوری با هیمنه است و عجله دارد که طنین صدایش برگهای درخت حیاط را می لرزاند محمد آمیزه ای از خوشحالی و بدخلقی گس و ملس از رختخواب جدا میشود و در آغوش دایی مهربان فرو میرود حیف نیست در این هوای دل انگیز و به جای قدم زدن در کناره ی مارگون مثل مار در ملافه بپیچی؟
همه هستند تو هم باید باشی خودت اخلاق مـرا مـیدانــی مــن اصلاً وقتی زنگ زده ام پادگان و اجازه ی پسرخاله ات را هم برای امروز گرفته ام، آن وقت خانه بمانی؟ حیف است والله وقتی دیدم نیستی ناراحت شدم بلافاصله تو در کلید را از پدرت گرفتم و آمدم سراغت بزن بریم ...
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam