مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲۱💢 #داستان_مهدوی #قسمت_بیست_و_یکم 🔰لباس ضد🔥آتش و عصای شگفت انگیز اکنون
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲۲💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_بیست_و_دوم
این چوبی که در دست امام قرار دارد، همان عصای موسی (علیه السلام) است.
با این که چوب این عصا هزاران سال پیش، از درخت🌴 بریده شده است؛ امّا هنوز تر وتازه است، مثل اینکه همین الآن آن را، از درخت قطع کرده ای.
در زمان موسی (علیه السلام)، بشر در سحر وجادو پیشرفت زیادی کرده بود وبه اصطلاح، فن آوری بشر آن روز، سحر وجادو بود؛ امّا وقتی موسی (علیه السلام) عصای خود را به زمین زد، ناگهان آن عصا به اژدهایی🐉 تبدیل شد که همه آن سحر وجادوها را در یک چشم به هم زدن بلعید.
امروز هم بشر هر چه پیشرفت کرده وهر فناوری جدیدی داشته باشد باید بداند که امام زمان با همین عصا به مقابله با دشمنان👿 خواهد رفت.
این عصا، یک عصای شگفت انگیز است که هر دستوری را که امام به آن بدهد، انجام می دهد.
تازه حالا فهمیده ام که این چوب، یک عصای سخن گو هم هست وبا امام سخن می گوید❗️
آری، آنچه که بشر به دست خود ساخته است توسط این عصا بلعیده می شود، تانک باشد یا هواپیما یا موشک، چه فرق می کند، کافی است امام به عصا امر کند.
قرآن📖 در مورد عصای موسی (علیه السلام) سخن گفته است. آن عصا یک بیابان سحر وجادو را بلعید، این نکته را قبول می کنی چون قرآن این را می گوید. پس دور از ذهن نخواهد بود که این عصا بتواند هواپیما🛩 و موشک را هم ببلعد.
هنر بشر آن روز سحر وجادو بود، هنر بشر امروز هر چه می خواهد باشد. این عصا به اذن خدا می تواند مقابل آن بایستد.
آیا می دانی وقتی امام، این عصا را بر زمین بزند، آن عصا تبدیل به چه چیزی می شود❓
من نمی دانم از چه لفظی استفاده کنم❓
آیا می توانم بگویم تبدیل به اژدهایی بزرگ می شود❓
می ترسم بگویی که این نویسنده چه حرف های عجیب وغریبی می زند. واقعاً نمی دانم چه بگویم❓
هیچ چیز بهتر از این نیست که سخن امام باقر (علیه السلام) را برایت بگویم.
تو که دیگر سخن آن حضرت را قبول داری که فرمود: "چون قائم ما، عصای خود را به زمین بزند، آن عصا، شکاف بر می دارد، شکافی به اندازه فاصله زمین تا آسمان❗️ وآن عصا هر چه را که مقابلش باشد، می بلعد".
به راستی که خداوند چه حکمت های زیبایی دارد وبا عصای موسی (علیه السلام)، آخرین ولی خود را یاری می کند.
🔚#ادامه_دارد......
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات
#پس_از_ظهور #ظهور #مهدویت #امام_زمان #اسلام #شیعه #islam #خدا #الله #god#shia #امام_دوازدهم #ادیان #تکامل_در_عصر_ظهور#عدالت_در_اسلام #ظهور_عدالت
#عدالت #عدالت_روزی #وقایع_ظهور #انقلاب_جهانی #اجرای_عدالت
#islam #shia
#imam_mahdi #son_of_man
@modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#داستان_ظهور
#قسمت_بیست_و_دوم
جنگ سختى در پيش است!
سفيانى بسيار مغرور شده است; زيرا تعداد سپاه او دو برابر لشكر امام است.
او خبر دارد كه آمار ياران امام به اين شرح است:
ـ ده هزار سربازى كه از مكّه با امام به كوفه آمده اند.
ـ دوازده هزار سربازى كه با سيّدحسنى از خراسان، آمده اند.
ـ هفتاد هزار سربازى كه در كوفه به امام ملحق شده اند.
در سپاه سفيانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او بااميد پيروزى قطعى به سمت كوفه حركت مى كند.
او نمى داند كه هزاران فرشته، در ركاب مولايمان مى باشند و او را يارى مى كنند.
اكنون به امام خبر مى رسد كه سپاه سفيانى به قصد جنگ به سوى كوفه به مى آيد.
لشكر امام از شهر كوفه خارج شده و موضع مى گيرد.
اكنون هر دو لشكر روبروى هم قرار گرفته اند.
امام زمان به سپاه سفيانى نزديك مى شود و با آنان سخن مى گويد و آنها را نصيحت مى كند.
ياران سفيانى به امام مى گويند: «از همان راهى كه آمده اى بازگرد».
امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گويد: «آيا مى دانيد كه من فرزند پيامبر هستم».
نمى دانم چه مى شود كه سفيانى فعلا از جنگ منصرف مى شود، شايد مى ترسد كه اگر امروز جنگ را آغاز كند، سربازانش ديگر آن شجاعت لازم را براى حمله نداشته باشند; زيرا آنان سخنان امام را شنيده اند و احتمال دارد قلب آنها به امام علاقه پيدا كرده باشد.
سفيانى مى خواهد براى مدّتى جنگ را عقب بياندازد تا اثر سخنان امام از بين برود. او دستور عقب نشينى مى دهد.
سپاه سفيانى از ميدان جنگ عقب نشينى مى كند و اوضاع آرام مى شود.
خورشيد روز جمعه طلوع مى كند. به امام خبر مى رسد كه سفيانى يكى از ياران امام را به شهادت رسانده است.
گويا سفيانى تصميم دارد به كوفه حمله كند.
امام آماده دفاع مى شود و ميان دو لشكر، جنگ سختى در مى گيرد.
سفيانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از ياران امام به شهادت مى رسند.
خوشا به حال آنها كه به آرزويشان رسيدند!
اكنون ديگر وعده خدا فرا مى رسد. سفيانى در وسط ميدان ايستاده است و از زيادى سربازانش خيلى خوشحال است.
ناگهان او مى بيند كه سربازان يكى بعد از ديگرى برروى زمين مى افتند!
سفيانى نمى داند كه فرشتگان زيادى به يارى امام آمده اند. سفيانى هرگز پيش بينى نمى كرد كه سپاهيان او اين گونه تار و مار شوند.
سفيانى كه اوضاع را چنين مى بيند مى فهمد كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد، او با تنى چند از ياران خود فرار مى كند.
آيا تاكنون اسم «صياح» را شنيده اى؟
او يكى از فرماندهان لشكر امام است.
ادامه در کامنت👇👇👇
@modafeanzuhur
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_دوم
✍ #م_علیپور
پسر آقای مقدم یا همون آقا هادی که هنوز خبر نداشت اون پسری که با پدر و خواهرش وارد خونه شده ،
الان لباس هاش رو هم به تن کرده، قراره دوماد صوری حاجی هم بشه ؛
چنان داد و بیدادی به راه انداخت که اون سرش ناپیدا ...!
جالبه که در تمام مدت آقای مقدم که من حس میکردم جذبه و نفوذ کلام بسیاری داره،
در مقابل پسرش کاملاً ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد!
خانم مقدم رو به برادرش کرد و گفت :
- مثه همیشه قبل از اینکه از مغزت کار بکشی از زبونت استفاده میکنی!
هادی با عصبانیت سمت خواهرش رفت و انگشتش رو به حالت تهدید بالا آورد و گفت :
- دیگه چقدر باید از دست تو این مرد خونِ دل بخوره؟
والا که ما همیشه دیدیم پسر خانواده، یه خیره سَر و ناسازگاره ...
اما تو با این گندهایی که راه به راه بالا میاری همه مون رو خسته کردی!
جدیداً گندت با اون ...
مادر خانواده لب به دهان گزید و رو به پسرش گفت :
- بسه دیگه هادی تمومش کن.
گرچه هادی ظاهراً بچه ی خوب خانواده بود و تا مادر اشاره کرد ساکت شد.
اما خدا میدونست که چقدر دوست داشتم بفهمم خانم مقدم چه گندهایی زده بود که برادرش انقدر شاکی بود ...!
هادی با عصبانیت دستمال کاغذی جلوی من رو برداشت و دونه های عرقی که از شدت عصبانیت در حال ریختن بود رو پاک کرد.
روی مبل دیگه نشست ظاهرش به کبودی میزد ...
ظاهراً به خاطر سکوت ناموقع ، فشار زیادی رو تحمل میکرد ...!
در حالی که هنوز با هم هیچ رد و بدل کلامی یا نگاهی نداشتیم،
با تردید از توی پارچ لیوان آبی ریختم و جلوش گذاشتم .
با خودم فکر کردم الانه که به من بتوپه و چه بسا شروع به فحش و ناسزا بکنه...
اما ظاهراً به شدت فرزند خَلَف پدرش بود و در کمال احترام بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه؛ ازم بخاطر لیوان آب تشکر کرد!
لیوان آب رو که سر کشید انگار حالش بهتر شد و بعد تونست سرش رو برگردونه و با من روبرو بشه.
- عذرخواهی میکنم که توی اولین برخورد با عصبانیت بنده رو شناختین ...
یه مقدار دردسری که خواهرم درست کرده ناراحتم کرده،
اما از شما بخاطر حمایت از خواهرم و اون شالی که براش خریدین ممنونم.
و اون شال برای ما یک دنیا ارزشمنده
خانم های ما نسل در نسل همگی حجاب کامل داشته و دارن.
فقط این وسط خواهر بنده تصمیم گرفت یهو چادر رو کنار بزاره و بعدشم که ...!
خانم مقدم که انگار با این حرف آتشفشانِ وجودش فوران کرده بود با عصبانیت جواب داد :
- خیلی کار خوبی کردم که اون چادر مسخره ی زورکی رو کنار گذاشتم.
کدوم دفعه منو برهنه و در حال عشوه گری و دلبری دیدی که پا رو پا انداختی و داری قضاوتم میکنی؟
امثال تو هستن که دارن زن ها رو از خدا و پیغمبر متنفر میکنن ...!
فقط باید با چادر حجاب داشت؟
هادی نیشخندی زد و جواب داد :
- برای شما که یک عمر حجاب کامل داشتی
همین مانتو پوشیدن هم بی حجابی به حساب میاد.
از همین برداشتن چادر شروع میشه و برو که رفتیم ...
خانم مقدم دندون هاش رو به هم سایید و گفت :
- تو نگران مانتو و چادر من نیستی.
تو هم مثل بابا نگران هستی نکنه اَنگ بی حجابی خواهرت نقل محافل بشه و خدایی نکرده حاجی و شازده پسرش نتونن به رجال سیاسی بپیوندن.
فکر کردی نمیدونم چرا بین این همه دختر که با مامان برات انتخاب کردیم به حرف بابا گوش میدی و میخوای دختر وزیر و نماینده ها رو بگیری؟
پس تو دیگه برای من درس اخلاق نده که گوشم از این حرفا پُره .
شما فقط ...
آقای مقدم که تا الان ساکت بود نفس عمیقی کشید و رو به پسر و دخترش گفت :
- دیگه کافیه!
اینجا نیومدیم که بحث کنیم ...!
نشستیم که راه حل پیدا کنیم و این ماجرا ختم بخیر بشه همین.
آقا امیر و هُدی مخالف این هستن که یه نامزدی صوریِ چند ماهه بگیریم.
خب حالا منِ پیرمرد نظر و پیشنهادم رو دادم و رد شد.
شما که جوون تر هستید و علم و تکنولوژی روز بلدید
هر کدوم تون هم یه پا نخبه و مهندس هستید ،
یه راهکار وسط بزارید که قائله ختم بخیر بشه ...!
بازم ضربان قلبم بالا رفت و نمیدونستم که باید چی بگم که دست از سرم بردارن.
چه بسا واسه خرید اون شالِ ناموقع انواع و اقسام ناسزا ها رو به خودم دادم.
برای همین از بحث خانوادگی شون فاصله گرفتم و توی افکارم در حال غرق شدن بودم که هادی رو به من گفت :
- نظر شما چیه؟
با خجالت گفتم :
- عذرخواهم من یک لحظه حواسم پرت شد!
هادی دستاش رو به قصد اقناع افکار عمومی بالا آورد و گفت :
- میدونم الان هم شما و هم ما توی عمل انجام شده قرار گرفتیم اما قبول کنیم شرایطی هست که پیش اومده ...
از یک طرف پای عمو عماد وسطه که از هیچ تلاشی دریغ نمیکنه که یه جوری به ما خنجر بزنه و نباید آتو دستش بدیم
شما چه مخالفت کنید
و چه بابا اون پول رو بهش بده فقط باعث میشه عمو عماد به هدفش برسه
و قطعاً میدونیم که ماجرا رو رسانه ای میکنه
اما اصل ماجرا یه چیز دیگه ست ...
👇