eitaa logo
مدافعان ظهور
387 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ ۲۸💢 #داستان_مهدوی #قسمت_بیست_و_هشتم آن سنگ بزرگ را بیاورید❗️ امام یکی از یارا
💢سفر به آینده تاریخ ۲۹💢 لشکر به سوى مکّه باز مى گردد❗️ ما هنوز از شهر مکّه🕋 فاصله زیادى نگرفته ایم که خبر ناگوارى از آن شهر به ما مى رسد. به امام خبر مى رسد مردم مکّه شورش و انقلاب کرده اند و فرماندار شهر را به قتل رسانده اند😔 اکنون امام دستور مى دهد تا لشکر به سوى مکّه باز گردد. خبر به مردم مکّه مى رسد. آنها مى دانند که نمى توانند با این لشکر مقابله کنند، بنابراین با گریه، خدمت امام مى رسند و مى گویند: «اى مهدى آل محمّد، توبه ما را بپذیر»🙏 شما فکر مى کنید آیا امام توبه آنها را مى پذیرد❓🤔 آرى درست حدس زده اید، او فرزند همان کسى است که وقتى نگاهش به «ابن مُلجَم» افتاد به پسرش، امام حسن(علیه السلام) فرمود : «پسرم با او مهربان باش و در حقّ او احسان کن، مبادا او گرسنه بماند». امام على(علیه السلام) در حالى که فرقش با شمشیر ابن ملجم شکافته شده بود😢 سفارش قاتل خویش را به فرزندش مى کرد❗️ امام زمان فرزند همان على(علیه السلام) است. او تمام مردم مکّه را مى بخشد❗️😊 به راستى، کدامین حکومت است که چنین عطوفت و مهربانى داشته باشد❓ آیا تا به حال شنیده اى که مردم شهرى قیام کنند و فرماندار را که نماینده حکومت است به قتل برسانند; امّا آن حکومت همه مردم را ببخشد❓ آنانى که مردم را از امام زمان و دوران ظهور مى ترسانند، ندانسته آب به آسیاب دشمن مى ریزند😞 چرا ما ندانسته، چنین عمل مى کنیم❓ چرا به جاى آنکه شوق و اشتیاق مردم را به ظهور زیاد کنیم 😍 آنان را بیشتر مى ترسانیم، این همان چیزى است که دشمنان مکتب تشیّع مى خواهند. امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانى خداوند است☺️ او مى آید تا مردم دنیا، مهر و محبّت ❤️ را در وجود او بیابند. به هر حال امام، تمام مردم مکّه را مى بخشد; فرماندارى جدید براى شهر مشخص و سپس به سوى مدینه 🕌 حرکت مى کند. هنوز چند منزل از مکّه 🕋 دور نشده ایم که خبر جدیدى مى رسد: مردم مکّه بار دیگر انقلاب کرده و فرماندار جدید را هم کشته اند😠 امام این بار تصمیم مى گیرد تا شهر مکّه را از وجود آن ظالم ها پاک کند. او گروهى از یاران خود را به مکّه مى فرستد تا در این شهر امنیت و آرامش را برقرار کنند🤗 ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش محکمات 🔚 #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
📚 گوله های اشک از گونه های آقای مقدم روی ماسکی که به صورتش زده بود می ریخت. با استیصال روی نیمکتِ حیاط بیمارستان نشسته بودم و به خانواده ی مقدم زل زده بودم اونقدر حالشون بد بود که حتی جرات‌ نمیکردم نزدیکتر برم و باهاشون حرف بزنم. آخرین حرف های دکتر از خاطر هیچ کدوم مون نمی رفت : - بخاطر ضربه ی سختی که به سرشون وارد شده بخشی از خاطرات مغز از دست رفته ... مشخص نیست دقیقاً چه زمانی حافظه شون برمیگرده! یکسال ... دو سال ... شایدم هیچوقت! اما اتفاق مهم و خوشایندی که این وسط به وجود اومده اینه که ظاهراً تموم حافظه شون رو از دست ندادن و فقط بخش های انتهایی رو یادشون رفته. چون که پدرمادرشون رو به یاد میارن و خودشون توی آزمایش ها و تست های بالینی ادعا کردن تا زمان دبیرستان رو یادشونه. این خودش‌ خیلی با ارزشه! چون جوون هستن و ریکاوری اطلاعات برای افراد جوونتر خیلی سریعتره. باید همین الان هم خداروشکر کنید که این لخته خون توی قسمت مهمتری تشکیل نشده که خدایی نکرده باعث آسیب به قسمت های حیاتی مثل نخاع و ... بشه! گرچه حرف های دکتر امید خیلی زیادی به خانواده ی مقدم داده بود. اما معظل اصلی این بود که هُدی ۱۵ - ۱۶ ساله که ظاهراً با مشکلات زیاد روحی همراه بود برگشته بود‌. چیزی که باعث شده بود خانواده ی مقدم ناراحت بشن ؛ برگشت همون روزها بود. روزهایی که هُدی نوجوان به شدت از خانواده ش دلخور و عصبانی بود. و خاطرات دردناکش طوری بازیابی شده بود که عملاً خانم مقدم وجود خارجی نداشت. به بیمارهایی که هر کدوم به دلیلی وارد بیمارستان میشدن نگاه کردم. برای هزارمین بار تو هفته ی گذشته این سوال رو از خودم پرسیدم : - وظیفه ی من این وسط چیه؟ دختری که اصلاً به یاد نمیاره که‌ من باهاش نامزدی صوری کردم و چه ماجراهایی پشت پرده بوده ... توی افکارم غرق بودم که با صدای پرستار به خودم اومدم : - همراه مقدم ... همراه مقدم ... خانواده ی مقدم با چشم گریون به سمت بخش حرکت کردن. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. نه میتونستم به دفتر برگردم و نه اینکه برم توی بخش که متوجه بشم چه اتفاقی افتاده که صداشون زدن. گرچه انتظار و بلاتکلیفی من چندان طولی نکشید. هادی به سرعت از در بیمارستان خارج شد و به سمت من اومد. - امیر ‌‌‌... آقا امیر ... خداروشکر که اینجایی! فکر کردم رفتی. ببین هُدی نمیخواد هیچ کدوم مون رو ببینه. خیلی حالش بده و به شدت بهم ریخته و شروع به داد و فریاد کرده. الانم اجازه نداد که ما داخل بریم. آخرش گفت اون پسری که نامزدمه بگید بیاد. میخوام بدونم قرار بوده با کی ازدواج کنم! قلبم به سرت شروع به تیپیدن کرد و عرق سردی از گوشه ی پیشونیم چکید و روی سنگ فرش سرد بیمارستان افتاد‌. رو به هادی گفتم : - نمیدونم میخوان از من چی بپرسن و اصلاً باید چه جوابی بدم؟! هادی رو به من گفت : - بابا بخاطر شرایط کاریش باید میرفت. اما گفت ازت بخوام که هیچی از صوری بودن نامزدی و این حرفا نزنی. اوضاع روحی هُدی همین الان هم داغون و آشفته ست. تنها خواهشی که داریم اینه که فعلاً وانمود کنی که واقعاً همدیگه رو دوست داشتین تا یه کم حالش بهتر بشه و زندگی‌جدیدش رو بپذیره! متاسفانه دقیقاً بخش مهمی از زندگیش رو از یادش رفته که خیلی توی زندگیش موثر بود ... راستش هُدی دوران نوجوانی خوبی نداشت. به شدت عصبی و پرخاشگر بود مداوم با پدرم مشکل داشتن. البته همه مون دوران نوجوانی سختی رو سپری کردیم ، اما برای دختری که پدرش به شدت سختگیری میکرد مشکل تر بود. هُدی هم از همون اول اهل چشم و بله قربان نبود و برای همین با پدرم خیلی درگیری داشتن. میدونم همه چی یه جورایی در هم ریخته ست و مداوم پیچیده تر میشه اما توی این اوضاع تنها کسی که ممکنه بتونه هُدی رو آروم کنه تویی. باید حس کنه توی زندگی جدیدش که از یادش رفته‌ تو بخش شیرینی هستی که تازه شروع شده ...! آب خشک شده توی دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم : - خب به فرض که خانم مقدم این شرایط رو بپذیره ... تکلیف من چی میشه که هیچ نقشی توی ماجرا ندارم؟ چطوری براش نقش یه نامزد عاشق رو بازی کنم؟ اینطوری که خیلی بدتر میشه اگه چندماه دیگه برم ...!‌ بهتر نیست که همین الان برم تا هیچ چیزی بین مون نبوده و نیست؟ حداقل با نبود کسی که خاطره ای ازش نداره راحت تر کنار میاد! هادی دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت : - امیر شاید گفتن این حرف ها برای یه برادر خیلی سخت باشه. اما مجبورم بگم تا بفهمی ما توی چه اوضاعی گیر افتادیم و به چه روزهای وحشتناکی برگشتیم که کابوس مون بود. هُدی توی اون سالهای نوجوانی ۲ بار خودکشی کرد ... یکبار رگش رو زد و بار دوم با کلی قرص خودکشی کرد که به سختی برش گردوندن و مدتی توی کما بود! 👇