eitaa logo
مدافعان ظهور
390 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ ۳۲💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سی_و_دوم سفیانى توبه مى کند❗️ در این مدتى که امام در
💢سفر به آینده تاریخ ۳۳💢 جنگ سختى در پیش است❗️ سفیانى بسیار مغرور😤شده است; زیرا تعداد سپاه او دو برابر لشکر امام است. او خبر دارد که آمار یاران امام به این شرح است: ⬅️ ده هزار سربازى که از مکّه 🕋 با امام به کوفه آمده اند. ⬅️ دوازده هزار سربازى که با سیّدحسنى از خراسان، آمده اند. ⬅️ هفتاد هزار سربازى که در کوفه به امام ملحق شده اند. در سپاه سفیانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او باامید پیروزى قطعى به سمت کوفه حرکت مى کند. او نمى داند که هزاران فرشته🕊 در رکاب مولایمان مى باشند و او را یارى مى کنند.☺️ اکنون به امام خبر مى رسد که سپاه سفیانى به قصد جنگ به سوى کوفه به مى آید. لشکر امام از شهر کوفه خارج شده و موضع مى گیرد. اکنون هر دو لشکر روبروى هم قرار گرفته اند. امام زمان به سپاه سفیانى نزدیک مى شود و با آنان سخن مى گوید و آنها را نصیحت مى کند. یاران سفیانى به امام مى گویند: «از همان راهى که آمده اى بازگرد»😔 امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گوید: «آیا مى دانید که من فرزند پیامبر هستم». نمى دانم چه مى شود که سفیانى فعلا از جنگ منصرف مى شود، شاید مى ترسد که اگر امروز جنگ را آغاز کند، سربازانش دیگر آن شجاعت لازم را براى حمله نداشته باشند; زیرا آنان سخنان امام را شنیده اند و احتمال دارد قلب آنها به امام علاقه پیدا کرده باشد.❤️ سفیانى مى خواهد براى مدّتى جنگ را عقب بیاندازد تا اثر سخنان امام از بین برود. او دستور عقب نشینى مى دهد. سپاه سفیانى از میدان جنگ عقب نشینى مى کند و اوضاع آرام مى شود. خورشید☀️روز جمعه طلوع مى کند. به امام خبر مى رسد که سفیانى یکى از یاران امام را به شهادت رسانده است😢 گویا سفیانى تصمیم دارد به کوفه حمله کند. امام آماده دفاع مى شود و میان دو لشکر، جنگ سختى در مى گیرد. سفیانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از یاران امام به شهادت مى رسند.😞 خوشا به حال آنها که به آرزویشان رسیدند❗️ اکنون دیگر وعده خدا💚 فرا مى رسد. سفیانى در وسط میدان ایستاده است و از زیادى سربازانش خیلى خوشحال است. ناگهان او مى بیند که سربازان یکى بعد از دیگرى برروى زمین مى افتند❗️ سفیانى نمى داند که فرشتگان🕊🕊🕊 زیادى به یارى امام آمده اند 🤗 سفیانى هرگز پیش بینى نمى کرد که سپاهیان او این گونه تار و مار شوند. سفیانى که اوضاع را چنین مى بیند مى فهمد که دیگر مقاومت هیچ فایده اى ندارد، او با تنى چند از یاران خود فرار مى کند. 🔚 ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ ۳۳💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سی_و_سوم جنگ سختى در پیش است❗️ سفیانى بسیار مغرور😤شده
💢سفر به آینده تاریخ ۳۳💢 جنگ سختى در پیش است❗️ سفیانى بسیار مغرور😤شده است; زیرا تعداد سپاه او دو برابر لشکر امام است. او خبر دارد که آمار یاران امام به این شرح است: ⬅️ ده هزار سربازى که از مکّه 🕋 با امام به کوفه آمده اند. ⬅️ دوازده هزار سربازى که با سیّدحسنى از خراسان، آمده اند. ⬅️ هفتاد هزار سربازى که در کوفه به امام ملحق شده اند. در سپاه سفیانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او باامید پیروزى قطعى به سمت کوفه حرکت مى کند. او نمى داند که هزاران فرشته🕊 در رکاب مولایمان مى باشند و او را یارى مى کنند.☺️ اکنون به امام خبر مى رسد که سپاه سفیانى به قصد جنگ به سوى کوفه به مى آید. لشکر امام از شهر کوفه خارج شده و موضع مى گیرد. اکنون هر دو لشکر روبروى هم قرار گرفته اند. امام زمان به سپاه سفیانى نزدیک مى شود و با آنان سخن مى گوید و آنها را نصیحت مى کند. یاران سفیانى به امام مى گویند: «از همان راهى که آمده اى بازگرد»😔 امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گوید: «آیا مى دانید که من فرزند پیامبر هستم». نمى دانم چه مى شود که سفیانى فعلا از جنگ منصرف مى شود، شاید مى ترسد که اگر امروز جنگ را آغاز کند، سربازانش دیگر آن شجاعت لازم را براى حمله نداشته باشند; زیرا آنان سخنان امام را شنیده اند و احتمال دارد قلب آنها به امام علاقه پیدا کرده باشد.❤️ سفیانى مى خواهد براى مدّتى جنگ را عقب بیاندازد تا اثر سخنان امام از بین برود. او دستور عقب نشینى مى دهد. سپاه سفیانى از میدان جنگ عقب نشینى مى کند و اوضاع آرام مى شود. خورشید☀️روز جمعه طلوع مى کند. به امام خبر مى رسد که سفیانى یکى از یاران امام را به شهادت رسانده است😢 گویا سفیانى تصمیم دارد به کوفه حمله کند. امام آماده دفاع مى شود و میان دو لشکر، جنگ سختى در مى گیرد. سفیانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از یاران امام به شهادت مى رسند.😞 خوشا به حال آنها که به آرزویشان رسیدند❗️ اکنون دیگر وعده خدا💚 فرا مى رسد. سفیانى در وسط میدان ایستاده است و از زیادى سربازانش خیلى خوشحال است. ناگهان او مى بیند که سربازان یکى بعد از دیگرى برروى زمین مى افتند❗️ سفیانى نمى داند که فرشتگان🕊🕊🕊 زیادى به یارى امام آمده اند 🤗 سفیانى هرگز پیش بینى نمى کرد که سپاهیان او این گونه تار و مار شوند. سفیانى که اوضاع را چنین مى بیند مى فهمد که دیگر مقاومت هیچ فایده اى ندارد، او با تنى چند از یاران خود فرار مى کند. 🔚 ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
📚 📖 بسم‌الله گفتم‌ و زنگ در رو زدم. آقا عطا که ظاهراً توی حیاط بود در رو باز کرد. رو به من که انگار کشتی هام به گِل نشسته بود گفت : - هُدی خانم توی آلاچیق نشستن منتظر شمان. چیزی به قلبم چنگ انداخت. چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و ته دلم گفتم : - خدایا من نمیدونم ته این راه قراره چی بشه. نمیدونم راهی که میرم درسته یا غلط. خودم رو به تو سپردم خودت به دادم برس. با قدم های سنگین و بلند به سمت‌ آلاچیق رفتم. هوا سرد بود اما بخاطر نم بارونی که اومده بود حسابی پاک و سالم بود. خانم مقدم توی آلاچیق نشسته روی تاب نشسته بود. یه پتوی کرم قهوه ای دورش بود. دستای عرق کرده از شدت استرسم رو پشت کمرم‌گرفتم و وارد آلاچیق شدم. همچنان که پشتش به من بود بدون هیچ نگاهی گفت : - درست دو ساعت از زمانی که آقاعطا گفت قراره بیای میگذره ... همیشه انقدر بد قول بودی؟ یا چون چیزی یادم نیست دوست داشتی دیرتر بیای؟ جلوش وایسادم و گفتم : - تموم این ۲ ساعت رو توی سرما نشستی؟ برای تو که تازه دوره نقاحتت تموم شده، سرما خوب نیست. سرش رو بلند کرد و نگام کرد. دسته گل رو از دستم گرفت و نگاش کرد. دسته گل رو روی میز پرت کرد و گفت : - تو واقعاً منو دوست داری؟ از سوالش یکه خوردم و گفتم : -‌ چی باعث شد به شک بیفتی و بپرسی؟ از جاش پاشد و با قیافه ی عصبانی گفت : - از اونجایی که نمیدونی من چقدر از گل متنفرم و برام یه دسته گل آوردی ... سرم رو بالا گرفتم تا مطمئن بشم شوخیش نگرفته و واقعاً به عنوان یه دختر ممکنه از گل بدش بیاد؟! اما تو چهره ی به شدت ناراحتش هیچ نشونه ای از شوخی نبود ...! " عجب گیری کردم ها ... من چه میدونستم دختره ی دیوونه از گل بدش میاد ...!! " رو بهش گفتم : - من‌ هُدی مقدم ۲۷ ساله رو میشناختم ولی الان تو اون دختر نیستی، با خودم گفتم شاید خانم مقدم سابق گل خیلی دوست داشته ... با تعجب رو بهم گفت : - چرا منو خانم مقدم صدا میزنی؟! - خب تو دختر آقای مقدمِ بزرگی دیگه ... بایدم خانم مقدم صدات زد. راستی چی شد که اسمت رو هُدی گذاشتن؟ - هادی و هُدی رو یادت نیست؟ همون دو تا عروسک دوقلو. برای همین اسم من و هادی رو هم همین گذاشتن. " مگه اینا دو قلو بودن؟ حالا چطور ازش بپرسم؟ تابلو میشه که اصلاً نامزد درست درمونی نبودیم که انقدر از همه چی بی خبرم ... " رو بهش گفتم : - شما هم دو قلو بودین دیگه! چشمش رو به دور دست دوخت و گفت : - البته دوقلوهای غیرهمسان ... که خیلی با هم فرق میکنیم. رو بهش گفتم : - من همیشه فکر میکردم هادی از تو بزرگتره. خانم مقدم حق به جانب جواب داد : - البته که من بزرگترم، اما از نظر جثه هادی بزرگتره چون به بابا رفته. - فکر میکنم هادی از نظر اخلاقی هم خیلی باید به بابات شبیه باشه نه؟ خانم مقدم نیشخندی زد و گفت : - هادی فقط تلاش میکنه شبیه بابا باشه همین‌. دسته گل رو از روی میز برداشتم و گفتم : - متاسفم که چیزی رو برات آوردم که دوست نداشتی، دلم میخواد بدونی این به معنی این نیست که خواستم دلخورت کنم. فقط خواستم سلایقت رو مَحَک بزنم. دسته گل رو با بی میلی ازم گرفت و گفت : - حداقل میشه روی میز گذاشتش ... صرفاً جهت خوشگلی. با تعجب گفتم : - هیچوقت نگفتی که چرا " گل " دوست نداری. - گل رو دوست دارم ... اما هیچوقت دلم نخواست که کسی گل بهم‌ هدیه بده. چرا باید صرفاً برای خودخواهی خودمون یه گل رو از شاخه بِکنیم و بزاریم پژمرده بشه و بریزیم دور؟ چی میشه همونجا روی ساقه بمونن و از دیدن شون لذت ببریم؟ خندیدم ... با خودم فکر کردم هر چی بیشتر این دختر رو بشناسم به مرز دیوانگی میرسم . از بس که موجبات تعجب من میشه. یکی از شاخه های گل رو از دسته ی خوشگلش بیرون کشیدم و جواب دادم : - البته یادت نره که هدف خلقت این گل های خوشگل فقط زیبایی نیست ها؟ کلی خاصیت درمانی و غیر درمانی دارن. که اگه همه ی آدما مثل تو فکر کنن دیگه گُل ها چیده نمیشن که بشه کلی استفاده ی مفید از اونا کرد. از بوی عطر نرگس بگیر تا گلاب و بنفشه و بابونه و ختمی و ... که هر کدوم از اینا اگه به وقتش چیده و فرآوری نمیشدن ، هیچ چیزی جاشون رو توی طبیعت و طب پُر نمیکرد. خانم مقدم از روی تاب بلند شد و گفت : - هنوز فکر میکنم از چی تو خوشم‌اومده که باهات نامزد شدم؟‌ خیلی روحیه ی لطیفی داری. برعکس من! و هنوزم برای خودم جالبه که برای چی باید مهندسی بخونم. - لطیف بودن روحیه رو برای مردا یه ضعف میدونی؟ - لطیف بودن رو برای همه یه ضعف میدونم. مثلاً حامد هم روحیه ی خیلی لطیفی داره که ضعیفش میکنه ...! یهو شَستم خبر دار شد که هنوز یادش نیست که حامد تغییر جنسیت داده و به حوراء خانم تبدیل شد. رو بهش پرسیدم : - مگه حامد چه ویژگی هایی داره که حس میکنی روحیه ش لطیفه؟ 👇