💢سفر به آینده تاریخ ۳۸💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_سی_و_هشتم
💢مسجد سهله در زمان ظهور💢
امام، مسجد سهله 🕌 را به عنوان منزل خود اختیار مى کند. این مسجد خانه ادریس (علیه السلام) و خانه ابراهیم(علیه السلام) بوده است😊
درست است که همه دنیا 🌎 در اختیار امام زمان است و همه ثروت هاى جهان💎💰 در دست اوست؛ امّا روش زندگى او بسیار ساده و بى آلایش است👌
آرى، امام به روش جدّ خود حضرت على(علیه السلام) عمل مى کند که در زمان حکومت، غذاى او همواره نان جو 🥖بود.
امام هر کجا که مى رود ابرى☁️ بالاى سر او سایه انداخته است، این یک ابر سخنگو است و با صدایى زیبا ندا مى دهد: «این مهدى است».
هر چه از زمان بگذرد، در جوانى امام، تغییرى ایجاد نمى شود و آن حضرت هرگز پیر نمى شود😍
🔚#ادامه_دارد
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش محکمات
#پس_از_ظهور #ظهور #مهدویت #امام_زمان #اسلام #شیعه #islam #خدا #الله #god#shia #امام_دوازدهم #ادیان #تکامل_در_عصر_ظهور#عدالت_در_اسلام #ظهور_عدالت
#عدالت #عدالت_روزی #وقایع_ظهور #انقلاب_جهانی #اجرای_عدالت
#islam #shia
#imam_mahdi #son_of_man
@modafeanzuhur
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_سی_و_هشتم
✍ #م_علیپور
شهریار کت چرمی که به قول خودش هنوز قسط هاشم نداده بود بالا آورد و به تیکه ی جِر واجِر و پاره پوره ش که رسید ،
یهوییچشم هاش اینجوری😳🙄 شد و رو به من گفت :
- سگ گاز گرفته؟
کت ننه مرده رو از دستش گرفتم و پرتش کردم رو تخت ...
شهریار بتادین رو برداشت و با پنبه به زخم صورتم زد و گفت :
- مردشور خودت و مهمونی رفتنت رو بِبَرَن ایشالله!
میزاشتی خبر مرگشون خودشون همدیگه رو تیکه پاره کنن؛ تو برای چی خودت رو قاطی کردی و کت نازنین من رو آش و لاش کردی آخه؟!
به آینه نگاه کردم و تیکه ی دیگه از صورتم رو که خراش خورده بود با بتادین ضدعفونی کردم.
سوزش عجیبی داشت که باعث شد اخم هام تو هم بره و جواب دادم :
- با این اتفاقاتی که توی اون اغتشاشات مسخره افتاد ، پشت دستم رو داغ کرده بودم که توی هیچ دعوا و ماجرایی دخالت نکنم.
اما تو که نمیدونی امشب چه سینمای بالیوودی رو دیدم!
من که کاری باهاشون نداشتم ...
به محض اینکه این زنیکه حوراء ، چه میدونم اسمش چی بود
همون حامدِ کوفتی وارد خونه شد ؛ چنان دو تا خانواده شروع به دعوا و گیس و گیس کشی کردن که بیا و ببین!!
باورت میشه پیکارجو تا فهمید این دختره ی آلامد خوشگل موشگل با کفش پاشنه بلند همون حامده ،
چنان به سمتش خیز برداشت و موهاش رو کشید و باهاش گلاویز شد که بیا و ببین!
فریاد میزد :
- دیگه چشم و گوشت باز شده تصمیم گرفتی زن بشی آره؟ حامد کوچولوی احمق ...؟
مگه تو نبودی که هر بار اینجا شب میخوابیدی خودت رو خیس می کردی ها؟
الان برای من آدم شدی ...؟
آقای مقدمم که ترسید از غافله عقب بیفته شروع کرد با آقای پیکارجو شاخ به شاخ شدن
جالبه که از حامد طرفداری میکرد و میگفت که پسر تو زیر پاش نشسته که فکر تغییر جنسیّت تو سرش بیفته!!
کل ساختمون رو روی سرش گذاشته بود که پسر توئه که یه آدم منحرفه ...!
خلاصه که نگم برات که چی شد.
شهریار کاپشن سگ گاز گرفته رو پرت کرد پایین و گفت :
- این همه قصه شبستری تعریف کردی آخرشم نگفتی این کت بیچاره ی من چطوری اینطوری شد؟!
سری تکون دادم و گفتم :
- مثلا داشتم شرح ماجرا رو میگفتم دیگه
نمیزاری که ...!
بعد اینکه آقای مقدم و پیکارجو باهم شاخ به شاخ شدن یهو هادی وسط اومد که همون لحظه پیکارجو عین یه تیکه پنبه پرتش کرد اون ور و طفلی پخش زمین شد.
منم با عجله رفتم کمکش کنم که از جاش بلند بشه.
یهو هادی بهش برخورد منو محکم کنار کشید و هل داد
منم خوردم به یه ساعت برنزی گنده که کنار خونه بود.
نگو یه تیکه ی کت به گوشه ای ساعت برنزی گیر میکنه و شکافته میشه.
اومدم برم اون ور خودم رو که کشیدم دیدم صدای جِر خوردن یه چیزی اومد.
دیدم که اون تیکه ی سمت چپش پاره شده!
توی اون هیری بیری که کاری ازم بر نمی اومد
این ۳ نفر هم مداوم با هم گلاویز بودن.
تو همون لحظه یهو آرتین و حوراء هم که فهمیدن هوا پسه فِلنگ رو میخواستن ببندن
اما پیکارجو یقه ی پسرش رو گرفت و چنان شروع به کتک کاری کرد که آخر ماجرا پسره ی بیچاره حسابی زخم و زیلی شده بود.
اما این حامد خیلی زرنگ بود.
با ورودش یه جنگ جهانی به راه انداخت و اصلاً معلوم نبود چطوری فرار کرد و رفت.
شهریار خمیازه کشید و گفت :
- منو باش که فکر میکردم حتماَ خیلی خوش گذشته و شب آقای دوماد رو نگه داشتن ...!
با دیدن شهریار منمخمیازه کشیدم و جواب دادم :
- تو سرم بخوره این مهمونی ...!
خلاصه که مهری خانم با این دعوا و درگیری ها یهو حالش بد شد و غش کرد.
نگو که این بنده خدا دیابت داره و حالش بد شده.
دیگه آقای مقدم اومد به من خواهش کرد که بیا خانم رو دکتر ببر!
شهریار با تعجب گفت :
- وا مگه خودش چلاق بود؟ خب خودش میبرد.
لیوان و قرص مُسکن رو خوردم و گفتم :
- اونا تازه یه کم کتک کاریشون تموم شده بود داشتن جر و بحث میکردن.
خلاصه که من مهری خانم و زری خانم رو درمانگاه بردم ، دکتر هم برای جفت شون آمپول تقویتی و سِرم نوشت.
شهریار سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت :
- اونی که سِرم و آمپول تقویتی لازم داشت تو بودی!
خودت رو توی آینه دیدی؟ رنگ به رخسار نداری!
انگار مَیّت بودی تازه از تو قبر بیرون کشیدَنِت ...!
پتو رو روی خودم انداختم و جواب دادم :
- فعلاً که دارم از سر درد میمیرم.
پاشو اون برق رو خاموش کن که اصلاً جون ندارم تکون بخورم.
شهریار جواب داد :
- راستی گفتی زری و پری رو دکتر بردی، پس خود خانم مقدم کجا بود؟
سری تکون دادم و گفتم :
- بعد از اینکه حامد غیب شد اونم با عجله دنبالش رفت، نمیدونم پیداش کرد یا نه!
شهریار در حال پا شدن گفت :
- مثلاً گفتیم خوبه دوستمون با مجلسی آدم وصلت کرده ...
خداشاهده انگار با قوم یاجوج و ماجوج دم خور شدی!
چقدر جالبن همه شون!!
👇