eitaa logo
مدافعان ظهور
390 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ ۳۰💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سی_ام انتقام از دشمنان مهتاب لشکر امام زمان به مدینه
💢سفر به آینده تاریخ ۳۱💢 پیش به سوی کوفه آیا تاکنون نام "سیدحَسَنی" را شنیده ای❓ او از فرزندان امام حسن (علیه السلام) است که در "خراسان" قیام می کند ومردم را به یاری امام زمان دعوت می کند.✊ سیدحسنی شنیده است که کوفه در تصرّف سُفیانی است برای همین با لشکر خود به سمت کوفه حرکت کرده تا سفیانی را شکست دهد وکوفه را آزاد کند. او پرچم هایی به رنگ سیاه 🏴 برای لشکر خود انتخاب می کند و با دوازده هزار نفر به سمت کوفه به پیش می تازد. وقتی این خبر به سفیانی می رسد از کوفه بیرون می رود واین شهر به تصرّف سیدحسنی در می آید.😊 فرار سفیانی از کوفه، یک تاکتیک نظامی است؛ زیرا هدف اصلی او جنگ با امام زمان است، برای همین او می خواهد قوای خود را برای آن جنگ اصلی نگاه دارد.😔 هنوز به کوفه نرسیده ایم که خبر فتح کوفه به دست سیدحسنی به ما می رسد.😊 حالا دیگر لشکر حق به راحتی می تواند وارد این شهر شود. خیلی دلم می خواهد مسجد کوفه 🕌 را ببینم. لحظه شماری می کنم تا هر چه زودتر وارد کوفه شویم؛ امّا لشکر متوقّف می شود. به راستی چه خبر است❓ امام دستور داده اند که لشکر، همین جا بیرون کوفه متوقف شود. آن طرف را نگاه کن❗️ سیدحسنی با یاران خود به سمت ما می آیند. او خدمت امام می رسد وعرض سلام وادب می کند🙏. او به مولای خود، اعتقاد محکمی دارد؛ امّا برای اینکه یقین یاران او زیادتر شود، خطاب به امام می گوید: "اگر شما مهدی آل محمّد هستید، نشانه های امامت را به ما نشان بدهید".👌 شاید بگویی نشانه های امامت دیگر چیست❓ منظور سیدحسنی، عصای موسی (علیه السلام) وانگشتر وعمامه پیامبر اسلام است. امام زمان تمام آنچه را سیدحسنی تقاضا کرده است به او نشان می دهد.😊 سیدحسنی فریاد می زند: الله أکبر، الله أکبر. همه نگاه می کنند، او پیشانی امام را می بوسد❤️ وبعد چنین می گوید: "ای فرزند رسول خدا❗️ من می خواهم با شما بیعت کنم"🤝 سیدحسنی با امام بیعت کرده و پیمان یاری می بندد. وقتی یاران او این صحنه را می بینند، آنها نیز با امام بیعت می کنند✋ دیگر وقت آن رسیده است که امام وارد شهر کوفه شود. یاران امام در مسجد کوفه مستقر شده و در جای جای این مسجد خیمه به پا می کنند. امشب اوّلین شبی🌙 است که لشکریان امام به مسجد کوفه آمده اند، آنها تا صبح مشغول راز ونیاز با خدای مهربان می شوند.🤲 آیا می دانی خواندن نماز مستحبی در این مسجد به اندازه ثواب یک عُمره (سفر زیارتی خانه خدا) است.🤔 چند روز می گذرد... خبردار می شویم که امام همراه با گروهی از یاران خود به سمت بیابان های اطراف کوفه می روند. پس ما نیز همراه آنان می رویم تا ببینیم چه خبر است. بعد از مدّتی راه پیمایی، امام در وسط بیابان می ایستد وبه یاران خود دستور می دهد تا در زمین گودالی بکنند. بعد از مدتّی، همه متوجّه چیز عجیبی می شوند. نگاه کن، دوازده هزار سلاح، آن هم در دل خاک❗️😳 آری، این ها اسلحه هایی است که خدا❤️ برای امام ویاران او آماده کرده است. امام به یاران خود دستور می دهد تا این اسلحه ها را به شهر کوفه ببرند و در میان لشکریان تقسیم کنند. یاران همه اسلحه ها را برداشته وبه سوی کوفه باز می گردند. ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش محکمات 🔚 #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
📚 آقای معروفی با دیدن من شروع کرد به داد و بیداد کردن : - ای گرگ صفتِ ... ای که خدا لعنتت کنه که منو به خاک سیاه نشوندی! من که بهت گفتم این دستگاه ها چقدر می ارزن، نگفتم؟ که ای کاش زبونم لال میشد و نمیگفتم دستم میشکست و شما رو به اون کارخونه راه نمیدادم‌... من که گفتم توی این خراب شده هر تولیدی بود ورشکست شد ... ماهم که موندیم یا سکته مون دادن یا دارن مال و اموال مون رو میدزدن ... آقای معروفی به اینجا که رسید به سر خودش کوبید‌. یکی از پلیس ها نگهش داشت و کمک کرد روی صندلی بشینه. خواستم‌ شروع به صحبت کنم که دو نفر دیگه ، شهریار رو با لباس خونگی آوردن ...!‌ آقای معروفی با دیدن شهریار مثه اسفند رو آتیش شروع به جلز ولز کرد و گفت : - خودشه ... من میدونم‌ کار همین عوضیه!‌ از همون اولم اصلاً نمیخواست کار کنه! از اون قیافه ی نا به کارش همه چی بر میاد.  شهریار که مثه من چندان خود دار نبود رو به آقای معروفی گفت : - اولاً صداتو پایین بیار و تهمت نزن!‌ منم بلدم شروع به داد و بیداد بکنم که واسه چی منو از خواب بیدار کردین اینجا آوردین. برادر های پلیس هم‌ هر چی خدمتشون عرض میکنم الان خودم میام، همش میگن آدرس بده ما میایم ...! مگه مجرم جانی گیر آوردین آخه؟ آقای معروفی که بیشتر آتیش گرفته بود از جاش پاشد و شروع کرد به داد و بیداد دوباره : - توی نمک نشناس همش نمیگفتی ما نخبه ایم‌ داریم حیف میشیم؟ تو نگفتی درس کامپیوتری خوندی و خیلی سر درمیاری؟ کار همین عوضیه دیگه‌جناب سروان ... زده تمام‌دوربین ها رو از کار انداخته‌! نه ... شما به من بگو جز این دو تا که اومدن چندماهی سر از همه چی درآوردن و به بهونه ی راه دور فِلنگ رو بستن، کی دیگه میتونه این کار رو بکنه؟؟! ای که حروم باشه اون پولی که ماه به ماه بهتون دادم!‌ شهریار قیافه‌ش به کبودی زد و گفت : -  بخوره تو سرت اون چندرغازی که هر ماه به بدبختی دادی. صدبرابرش رو توی اون خراب شده ت نگهبانی دادیم. کم مونده بود بمیریم‌ توی ماجرای کارگاه کناری! اگه‌ ما دو تا نبودیم که الان معلوم‌نبود اون طفل معصوم ها سر از کدوم قبرستونی درآورده بودن ...! ما اگه دزد بودیم همون اول کاری میدزدیدیم‌و میرفتیم ...! آقای معروفی با نیشخند گفت : - همینم از ترفندهای جدید شما جوون هاست دیگه حتماَ داریم پولتون روجمع میکنید فردا پس فردا بورسیه بشین بعد برین. شهریار یکی روی میز کوبید و گفت : - من مثه این امیر گاگول نیستم کوتاه بیام ها! پس خودت رو آماده کن که ازت اعاده ی حیثیت میکنم! جناب سروان باید چطوری از این آقا بابت تهمتش شکایت کنم؟ جناب سروان شهریار رو دعوت به نشستن کرد و رو به ما ۳ نفر گفت : - فعلاً شما باید خدمت ما باشید تا مشخص بشه حرف آقای معروفی درسته یا نه. اگر درست نبود اون وقت میتونید شکایت کنید که بهتون تهمت زده شده! رو به جناب سروان گفتم : - هم آقای معروفی حق دارن هم شهریار. اما الان چیزی که مطرحه اینه که دزد از مدت ها قبل میخواسته این کار رو انجام بده ، برای همین هم با یک شب نبود نگهبان به سرعت و دقت کارش رو انجام‌‌داده و رفته ...! برای رفع اتهام آقای معروفی ، ما شاهد داریم که به هیچ‌وجه از خونه ای که توش بودیم بیرون نیومدیم، محل کار و زندگی مون پر از دوربین مداربسته ی با کیفیت و آخرین مدله که خودتون میتونید رصد کنید. آقای معروفی بازم شعله ور شد و گفت : - جناب سروان معلومه که کار ایناست ...! حالا شاید چند نفر رو اجیر کردن که این کار رو براشون انجام بده. الانم خودشون رو میخوان مُبرّا کنن!‌ جناب سروان رو به من گفت : - در هر حال باید با صاحب کار جدیدتون تماس بگیریم تا ایشون هم از ماجرا مطلع بشن و اجازه ی بازرسی دوربین ها داده بشه. شهریار سرش رو تکون داد و با چشم هاش به من نشون داد که : - گاومون زایید. *** شهریار رو تخت بازداشتگاه دراز کشید و گفت : - فقط زندان نرفته بودیم که اونم رفتیم ... هی ... سلامتی سختی کشیده ها ! سلامتی لوطی های بیگناه ... سلامتی بیگناهِ پای دار ... سلامتی ... رو بهش گفتم : - حالا از منبر پایین بیا ، اولاً اینجا زندان نیست و بازداشتگاه موقته ! ثانیاً تو بگو با چه رویی با آقای مقدم رو برو بشیم؟ شهریار نیم خیز شد و گفت : - خب مردشور این ریخت و قیافه ت رو ببرن ، اگه نامزدیت رو با دخترش بهم نزده بودی ؛ مطمئن باش الان اومده بود. ندیدی بهش زنگ زدن گفت درگیرم و فعلا نمیتونم بیام. یعنی چی؟ یعنی آقا امیر دست رد به سینه ی من زدی ! منم دارم برات ... میمردی حالا چند صباحی اون دختره ی بی حافظه رو تحمل میکردی؟ یه کم گریه زاری میکرد قربون صدقه ش میرفتی دلش خوش میشد ... آه همون دامن گیرمون شده من میدونم! 👇