📚 #کاردینال
📖 #قسمت_شصت_و_دوم
✍ #م_علیپور
*امیر
هُدی مقدم رو به ما گفت :
- داره کم کم باورم میشه که هیچوقت بابا رو نشناختم ...
یعنیاون همه دعوا و کل کل هاش با عمو عماد فقط یه دعوای زرگری بود؟
واقعاً نمیفهمم ... برای چی دارن اسلحه جمع میکنن؟
شهریار گوشی رو از هُدی گرفت و جواب داد :
- خدمتتون عرض کنم اینکه اینا واقعاً با هم مشکل داشتن یا نه چندان اهمیتی نداره.
الان نکته ی مهم ماجرا اینه که چی باعث شده که دو تا آدم کله گنده و سرشناس خودشون وارد ماجرا بشن؟
ظاهراً هادی و اون افرادی که قبلاً این زیر زمین رو پُر کردن هم فقط زیر دست ایناِ بودن.
ولی الان کجان ...؟!
رو به شهریار و هُدی گفتم :
- فعلاً که چند تا از کارتن ها رو با خودشون بردن!
اما به محض اینکه اوضاع آروم شد باید شما برید پیش ننه نبات و من و امیر بفهمیم اون کارتون هایی که تازه اضافه کردن و بردن اصلاً چی بودن ...؟!
هُدی مقدم سرش رو به سمت من برگردوند و گفت :
- چرا بهم نمیگین اون مدتی که گوشی هاتون خاموش بود چه اتفاقی براتون افتاد ...؟
سرم رو پایین انداختم و انواع توجیهات و دروغ های مثلاً مصلحتی و غیر مصلحتی که تو عمرم یاد گرفته بودم رو مرور کردم که شهریار جواب داد :
- ای بابا مگه امیر بهتون نگفته؟ فقط آخر هفته یه سفر کوتاه رفتیم که حال و هوامون عوض بشه ... همین.
اونجا هم که رفتیم اونقدر وضع آنتن افتضاح بود که نشد به شما و بقیه خبر بدیم!
هُدی سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- نیازی به دروغ گفتن نیست.
بابا گفت که شما پاتون رو از گلیمتون درازتر کردین و داشتین سر خودتون رو به باد میدادین!
برای همین بهتون گوشزد میکنمکه هر چه زودتر خودتون رو خلاص کنید و متواری بشید.
با تعجب گفتم :
- آقای مقدمدیگهچیا بهتون گفتن؟
هُدی سری تکون داد و گفت :
- گفت که اگه میخوام بلایی سرتون نیاد باید کارایی که میخواد رو براش انجام بدم.
با تعجب گفتم :
- مثلاً چه کارایی ؟!
- هنوز چیزی بهم نگفته ... اما ...
من توی مدتی که بابا مسافرت بودم تونستم یه سری اطلاعات جمع کنم.
- چه اطلاعاتی ...؟!
به سمت کوله پشتی رفت و در حال باز کردن زیپش گفت :
- یه سری مدارک و کاغذ ...
که نمیدونم کدومش واقعاً به درد میخورن و کدوم شون سوخته و از بین رفتن.
یه دسته برگه رو به سمت ما گرفت و جواب داد :
- با هزار بدبختی و ترفند تونستم توی تایمهایی که مامانم خونه نبوده برم توی جعبه سیاه بابا که ته باغه از این اطلاعات کپی بگیرم ...!
فکر کنم بابا اگه میدونست که این اتاق مخفی ته باغ که حتی حدس هم نمیزنه کسی از وجودش باخبر باشه ، قبلاً توی ایام بچگی اتاق تنهایی و قایم شدن های من بوده خیییلی تعجب میکنه.
شهریار با عجله به سمت برگه های دست هُدی مقدم رفت و گفت :
- چرا اینکار رو با باباتون میکنید؟ خیلی برام جالبه که این پدر کُشتگی شما از کجا نشآت میگیره؟!
گاهی وقتا شک میکنم که حتی همین هم یکی از حربه های آقای مقدمه تا ُما رو از مسیر درست منحرف کنه!
هُدی برگه ای که دست شهریار بود رو از دستش بیرون کشید و گفت :
- همونطور که شاید تا حالا متوجه شده باشین ؛
بابا اول به موقعیت و هدف خودش فکر میکنه و بعد به اطرافیانش ...
در واقع حس میکنم که اصلاَ به هیچکس توجه نمیکنه!
قبلاً حس میکردم که فقط علتش بلند پروازی و جاه طلبیه!
اما کم کم دارم به این نتیجه میرسمکه بابا داره برای هدف بزرگتری انقدر تلاش میکنه!
برای همین میخوام بفهمماون هدفی که حتی از ما و جاه طلبیش همبراش مهمتره چیه؟
و الان فهمیدم که شما تا حد زیادی بیشتر از من به اون هدف ها نزدیک شدین که احساس خطر کرده ...
شهریار دستش رو دراز کرد و گفت:
- مطمئن باشین اگه شما اون اطلاعات رو به ما بدین خیلی زودتر متوجه خیلی از جریانات میشیم.
خانم مقدم برگه ها رو به سمت خودش برگردوند و گفت :
- ممکنه که فاش کردن خیلی از این برگه ها به قیمت جون من تموم بشه ...
برای همین میخوام ارزشش رو داشته باشه.
پس در قبال این اطلاعات میخوام شما هم به من کمکی بکنید...
باتعجب پرسیدم :
- مثلاً چه کمکی؟
هُدی مقدم با مِن و مِن جواب داد :
- من خیلی نگران حامدم ...
یعنی تصور میکنم حامد خیلی از رفتارهاش دست خودش نیست!
انگار یه نیرویی اونو مجبور میکنه!
میخوام بفهمم اون چیه؟ چطور میتونم از حامد دورش کنم؟!
شهریار دستی به نشونه تاسف تکون دادو گفت :
- بفرما ... گاومون ۷ قلو زایید!!
بابا این حامد بنده خدا رو ول کنید دیگه ...
اینم مثل این همه آدمی که تغییر جنسیت دادن باآغوش گرم بپذیرید دیگه!
طفلی که دست خودش نیست.
هُدی سری تکون داد و گفت :
- ماجرا به این راحتی ها نیست ...
یه نیرویی داره حامد رو کنترل میکنه و مطمئنم.
باید بهش کمک کنم و تنهایی نمیتونم از پسش بربیام ...
حالا میتونید بهم کمک کنید ؟
👇