📚 #کاردینال
📖 #قسمت_شصت_و_ششم
✍ #م_علیپور
*هُدی
مادر آریا عظیمی بغلم کرد و زیر گریه زد ...
احساس کسی رو داشتم که با ضرب و زور توی قفس نگهش داشته بودن!
دلم میخواست فریاد بزنم من حوراء نیستم ...
بگم حتی حوراء هم اون دختری نیست که شما فکر میکنید!
اون فقط حامدِ ... حامد کوچولو که همیشه توی بغلم فرو میرفت و خودش رو از همه قایم میکرد!
چطور یهو حوراء شده بود که دلبری کرده بود و یه پسر رو عاشق خودش کرده بود؟
با خودم فکر کردم همونطور که پسرخاله مون هم تصمیم گرفته بود با ورژن جدید رفیق چندین و چندساله ش ازدواج کنه!
پس برای چی هیچ جوره تو کتم نمیرفت که حامد میتونه حوراء باشه؟
همش حس میکردم اینا یه جور بازی و خواب و خیاله ...
خواب و خیالی که هر لحظه منتظر بودم یکی بزنه و بیدارم کنه!
اما بیدار نمیشدم ...
شایدم دنیا اونقدر تغییر کرده بود که من بعد سالهای سال مثل اصحاب کهف سر از غار تنهایی خودم بیرون آورده بودم و تازه داشتم متوجه میشدم که دنیا زیر و رو شده و آدما میتونن حتی جنسیت خودشون رو تغییر بدن و جسم قبلی رو با اون همه خاطره و تجربه رها کنن و جلوی آینه بایستن و بگن :
- خب اوکی من از حالا یه زن هستم!
یا مرد هستم ...!
چی میشد که این اتفاق می افتاد؟
توی دنیای خودم و افکارم فرو رفته بودم که مادر آریا دستم رو کشید و با خودش به سمت اتاق دیگه ای که گوشه ی راهرو طبقه دوم بود برد.
در اتاق باز شد و اتاق فوق هنری نمایان شد.
انواع و اقسام آلات موسیقی معروف و غیرمعروف اونجا خودنمایی میکرد.
گوشه ی اتاق طناب سیاهی شبیه تارهای عنکبوت به دیوار و سقف وصل بود که عنکبوت ماده چندش آوری روش جا خوش کرده بود.
از دیدن تصویر عنکبوت عروسکی که خیلی به واقعیت شبیه بود بدنم مور مور شد.
مادر آریا به سمت کمدش رفت و لب تاپ نقره ای رنگی رو بیرون کشید و گفت :
- این سیستم آریاست! خیلی تلاش کردم رمزش رو پیدا کنم اما نتونستم.
شاید تو بدونی آریا ممکنه چه رمزی روی سیستمش گذاشته باشه ...!
روی تخت پسرش نشست و چندین بار اسم حوراء رو به شیوه های مختلف نوشت اما سیستم باز نشد که نشد.
کنار مادر آریا روی تخت نشستم و دست هاش رو گرفتم و در حالی که نمیدونستم گفتن این حرف چه بازخوردی میتونست داشته باشه گفتم :
- وقتی که با هیجان از دختری که پسرتون عاشقش شده صحبت کردین هیچوقت فکر نمیکردم اون دختر حوراء باشه.
واقعیتش اینه که من ... خب من خواهرشم.
و البته که یه مقدار شبیه هستیم اما ...
من سنم از اون بیشتره.
مادر آریا که انگار شکه شده بود دست هاش رو از دستم بیرون کشید و گفت :
- خود حوراء پس کجاست؟!
رو به مادر داغدیده با مهربونی گفتم :
- خونه ست ، اما حس میکنم از ماجرای علاقه ی پسرتون به خودش اطلاعی نداشته باشه ...
مادر آریا به حالت ملتمسانه گفت :
- میشه آدرسش رو بدین که من باهاش حرف بزنم؟
شاید اون خبر داشته باشه که چی تو سر آریا بود که خودکشی کرد ...؟
اشک هاش مثه دونه های مروارید روی پارکت قهوه ای اتاق ریختن و چند ثانیه بعد مروارید های جدیدی جایگزین شدن.
رو به مادر آریا گفتم :
- من حتماً میرم و باهاش صحبت میکنم و هر چیزی متوجه شدم به شما هم اطلاع میدم.
از روی تخت پاشدمو با دیدن لب تاپگفتم :
- آقای شفیع زاده که همراهمون اومدن توی زمینه کامپیوتر تخصص دارن.
اگر بخواین میتونیم سیستم رو به ایشون بدیم شاید بتونن بازش کنن.
مادر آریا که دیگه فهمیده بود من عروس ناکام آینده پسرش نیستم با ناراحتی گفت :
- " عظیمی " نمیزاره ما سیستم و گوشی هامون رو برای تعمیرات یا کارهایی اینچنینی بیرون ببریم.
امیدوارم که ایشون بتونه بازش کنه ...
در حال نگاه کردن به دیوار اتاق آریا از دیدن تصویری که گوشه ی اتاقش بود و چند تا پسر کره ای رو نشون میداد که جزو گروه BTS بودن ، حس کردم همچین عکسی رو قبلاً هم دیدم.
همین چند تا پسر با موهای رنگی رنگی که بی شباهت به عروسک ها و مدل های باربی نبودن!
سیستم به دست از پله ها پایین اومدیم.
امیر نعمتی و شهریار شفیع زاده طبق معمول در حال پچ پچ کردن بودن!
با خودم فکر کردم ای کاش میفهمیدم چی میگفتن که همیشه غرق در صحبت های دو نفره بودن.
در عین اینکه به شدت شخصیت های متفاوتی داشتن اما خیلی با هم صمیمی بودن که این خود جای تعجب داشت.
مادر آریا لب تاپ رو به سمت پسرا برد و گفت :
- حوراء جان ... یعنی خواهرِ حوراء خانم ... گفتن که اقای شفیعی شاید بتونن سیستم آریا رو باز کنن.
به سمت مادر آریا رفتم و لب تاپ رو ازش گرفتم و به دست شهریار شفیع زاده دادم و گفتم :
- من هُدی هستم، خواهرِ ... حوراء
امیدوارم که آقای شفیع زاده بتونه بازش کنه.
شهریار بالا و پایین و مشخصات لب تاپ مدل بالا رو رصد کرد و سرگرم تایپ کردن تو گوشیش شد.
👇