📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتادم
✍ #م_علیپور
*امیر
اونقدر ذهنم درگیر بود که نصف حرفای مامان در مورد خرید آینه شمعدون و طلا و ... رو نشنیدم.
خانم مقدم به جای من رو به مامان گفت :
- هیچکدوم از اینا لازم نیست ... الان تموم خونه ها به وفور آینه دارن و آینه شمعدون خریدن اصلاً نیاز نیست.
مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و ادامه داد :
- اینطور که نمیشه دخترم؟ شگون نداره عروس رو بی آینه شمعدون رونه خونه خودش بکنیم...
من که تازه حواسم جمعِ خرید آینه شده بود گفتم :
- مامان جان ان شاالله هر وقت لازم بود یه آینه که به اندازه ی نیاز خونه باشه میخریم ...
مثلاً قرار شد برای جشن خرید کنیم ها؟
الانم که دم عیدی همه جا شلوغ پلوغه! همه چیز هم دولاپهنا حساب میکنن!
مامان دست منو کشید و به گوشه ای برد و گفت :
- خاک به سرم! این چه طرز حرف زدن جلوی عروسته؟ یعنی ما نباید دو تا چیز برای این دختر بخریم؟ اون موقع که سرویس و طلای خودش رو پوشید الان چی؟! توی مردم خوبیت نداره پسرمون دوماد بشه ما براش کم بزاریم!
رو به مامان با صدای آروم گفتم :
- مامان جان! عروست اصلاً در قید و بند این ماجراها نیست ... پس بهتره فقط چیزهایی رو بخرین که ضروری هستن و بیشتر از این من و خودتون رو به خرج نندازین.
مامان رو ترش کرد و گفت :
- کی از تو پول خواست؟ خدا رو هزارمرتبه شکر بابات یه آب باریکه ای داره ...
ضمناً پول های باغ آقاجانت هم امسال بابات برای مراسم تو کنار گذاشته! تو توی این فکرا نرو.
رو با مامان که داشت میرفت گفتم :
- مگه قرار نبود این ماشین قراضه رو عوض کنید؟!
سری به نشونه تاسف تکون دادم و اجازه دادم مامان و خانم مقدم هر مذاکراتی که میخوان با هم داشته باشن.
از صبح که بابا قضیه ی اومدن آقای مقدم رو گفته بود حسابی به هم ریخته بودم.
مخصوصاً که من و دخترش کاملاً میدونستیم که قصد آقای مقدم اومدن به جشن و شادی نیست و برای پس گرفتن عتیقه ها می اومد.
عتیقه هایی که هر کدومشون معلوم نبود که چقدر پول هنگفت توی فروش شون بود!
با صدای مامان به خودم اومدم :
- پسرم یه لحظه میشه بیای؟
سرم رو بلند کردم و چشمم به خانم مقدم افتاد که اونم مثه من بدجوری گیر افتاده بود
به سمت مغازه ی لباس فروشی رفتم.
مامان با اصرار از خانم مقدم میخواست یه لباس انتخاب کنه ...
و منم بی تفاوت یه گوشه ایستاده بودم و دخالتی نمیکردم که گوشیم زنگ خورد ، شهریار بود!
- الو ... سلام علیکم و رحمه الله
- سلام آقای مهندس ... چطوری برادر؟ مشایعت با خانواده حسابی بهت خوش گذشته ها ...
شهریار با همون لحن طنز همیشگیش جواب داد :
- خدا شاهده از دست این نوه ها و شوهرخواهرهای مفت خورم دیوونه شدم! ول کن نیستن که ... از یک هفته مونده به عید اینا تلپ میشن ...! کاش همون دفتر مونده بودم ها.
با خنده جواب دادم :
- بجای ناشکری کردن بابت داشتن خانواده ی شلوغ سپاسگزار خدا باش!
من که همیشه آرزو میکردم یه دونه آبجی داشته باشم!
شهریار خیلی جدی جواب داد:
- آقا من چند دونه آبجی اضافه دارم ، بیا الساعه تقدیمت کنم و خلاص بشم.
منتها یه کم ضمائم همراهشون هست مثل بچه های تخس و شلوغ و آتیش پاره و چند عدد شوهر شکم گنده ی دوماد سرخونه ی مفت خور!
سری تکون دادم و از مغازه بیرون رفتم و جواب دادم :
- زشته بابا اینجوری نگو! من که بعید بدونم از تو شکموتر هم توی خانواده وجود داشته باشه ... حالا بگو ببینم با " صدف خانم " چه کردی؟!
شهریار آهی کشید و جواب داد :
- من که میگم خر ما از کُره گی شانس نداشت ...
چند روز طول کشید که ننه جان رو راضی کنیم دختر تهرونی بستونیم ... به بدبختی و فلاکت رضایت داد! وقتی هم که زنگ زد به عروس خانم،
تموم رشته ها و حرفامون رو پنبه کرد و زیرش زد که من فعلاً قصد ازدواج ندارم و باید فکر کنم!!
با تعجب گفتم :
- جدی میگی؟! من فکر میکردم تا الان نامزدی هم کردین از بس که تو پیگیر بودی!
شهریار صداش رو پایینتر آورد و گفت :
- نه بابا من اگه شانس داشتم به جای اسم پرطمطراق و بی خاصیت شهریار ، بهم میگفتن شمس الله!! هی کجای کاری اخوی ...
تو چیکار کردی؟ چقدر دور و برت شلوغه؟
- منم توی بازارم ...
با تعجب جواب داد :
- اه بازار دم عیدی رفتی؟ کلَک نکنه عروس خانوم رو بردی کادو عید بخری ...؟
سری تکون دادم و گفتم :
- چی بگم والا ... از مامان بابای عزیز بپرس که حسابی توی نقش شون فرو رفتن و بدون اطلاع من برای خودشون میخوام جشن بگیرن!!
شهریار پقی زیر خنده زد و گفت :
- بادا بادا مبارک بادا ... نه خوشم اومد! معلومه بابات مرد عمله و تا تو رو خونه بخت نفرسته ول کن نیست!
با ناراحتی جواب دادم :
- چی میگی بابا دیوونه م کردن, هر چی هم بهشون میگم که بیخیال بشن ول کن نیستن.
شهریار جواب داد:
👇