📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_دوم
✍ #م_علیپور
*هُدی
اشکام بند نمی اومد ...
خانم نعمتی که انگار توی این چند ساعت به اندازه ی چند سال پیر شده بود به سختی دستی به کمرش گرفت و کنارم نشست.
گریه م بیشتر شد و رسماً به هِق هِق افتادم!
خانم نعمتی بدون اینکه چیزی بگه دستم رو که دور پاهام هاله گرفته بودم جدا کرد و توی دستاش گرفت و آروم نوازشش کرد ...
اشک هام گوله گوله روی حیاط سیاه شده از دور می ریخت!
که ای کاش میتونستم با اشکام کل خونه رو آب و جارو کنم و تموم این دودها برن و تموم بشن ...
آقا شهریار رو به پلیس بازم با تاکید گفت :
- آخه جناب سروان ... این خونه حدود ۳۰ ساله که مال این خانواده ست!
چطور ممکنه دقیقاً همین امشب و همین تایمی که هیچکسی نبوده ، گاز نشتی کنه و همه چیز روی هوا بره؟!
به نظرتون مشکوک نیست؟!
جناب سروان که دیگه از دست شهریار شفیع زاده دیوونه شده بود بازم جواب داد :
- پسرخوب! چند بار برات بگم که کارشناس تشخیص داده نشتی گاز بوده ... چیز عجیبی نیست که! مخصوصاً توی خونه های قدیمی و کُلنگی خیلی این اتفاق میفته.
شما هم انقدر خودت رو ناراحت نکن!
شهریار شفیع زاده که از شدت عصبانیت کبود شده بود جواب داد :
- چی چی رو ناراحت نباشم جناب سروان!
شما خونه زندگی این بنده خداها رو نگاه کن آخه ...؟ یک عمر زحمت کشی و جون کردن این پدر چی شد؟!
آقای نعمتی با قیافه ی غم بار و چهره ای که دود گرفته بود از در خونه که کاملاً سوخته و روی زمین سقوط کرده بود بیرون اومد.
نگاه غم بارش رو با اون کت شلوار تازه ای که مثلاً برای مراسم پسرش پوشیده بود رو به جمعیت گرفت، دستش رو بالا گرفت
و با صدایی که بغض توش بود گفت :
- حاصل یک عمر زحمت کشی این پیرمرد میدونی چی شد آقا شهریار؟!
همه به آقای نعمتی چشم دوختن و مردا بغض شون رو قورت دادن و زنا به گریه افتادن ...
آقای نعمتی کتاب قطور و قدیمی که دستش بود رو بالا گرفت و گفت :
- این خونه و حاصل یک عمر زحمت و خون دل خوردن من و این زن دود شد و تو هوا رفت...
اما میدونید چی باقی موند؟!
این کتاب باقی مونده ... فقط همین باقی مونده!
برید تو اتاق و ببینید که آتیشی که کل خونهرو ویرانه کرده ، اجازه نداشته این سمت از خونه بره ...
فقط این کتاب خدا باقی مونده ... !
یهو صدای جمعیت بلند شد و همگی به گریه افتادن ...
آقای نعمتی گفت :
- مردم این معجزه رو نمی بینید؟!
خدا امروز به من درس مهمی دادش
گفت ببین مرد همه چیز یه روز از دستت میره و دود میشه و هوا میره!
فقط اونی که میمونه کتاب خدا و دین و ایمونی که داری همین!!
حس میکردم بغض داره خفه ممیکنه ...
مردای فامیل دور آقای نعمتی رو گرفتن و هر کسی اول یه دست روی قرآن میکشید و به نشونه ی تبرک روی سر و صورتش میکشید و بعد آقای نعمتی رو در آغوش میگرفت و دلداریش میداد.
خانم نعمتی از کنارم بلند شد و به سمت قرآن و همسرش رفت و صدف عابدینیجاش رو گرفت.
با اومدن صدف حالم بدتر شد و بیشتر به گریه افتادم!
همون لحظه بابا و امیر نعمتی اومدن.
دلم میخواست همون لحظه پاشمو زمین و زمان رو به همبکوبم ... دلم میخواست فریاد بکشم و بابا رو از اونجا دور کنم.
چرا با اینکهکارشناس خیلی زود علت آتیش سوزی رو نشت گاز میدونست ، اما من هنوز معتقد بودم که دست های پشت پرده ای این نامردی رو انجام دادن که لیدر اصلی شون پدر خودم بود ...
شهریار شفیع زاده و صدف نگاه پر از بغض و کینه شون رو به بابا دوختن!
امیر نعمتی با قیافه ی رنگ پریده کنار بابا ایستاده بود.
دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم :
- دور بشو... از مردی که با قیافه ی خندون و زبون چرم و نرمش میتونه از پشت بهت خنجر بزنه دور بشو!
اما نتونستم هیچچچ کاری انجام بدم!
فقط نشستم و زار زدم.
بابا به سمت آقای نعمتی رفت و دست روی شونه هاش گذاشت و گفت :
- نبینم غمت رو رفیق؟
بعد رو کرد به جمعیت و با ژست همیگیش گفت :
- گرچه این مراسم اول به کام میزبان و بعدش به کام مهمونا زهر شد ...
اما قول میدم بهتون که به زودی زود همه چی درست میشه!
اصلاَ شما این خونه رو تحویل من بدین!
۳ ماه دیگه یه خونه دو طبقه خوشگل تحویل تون میدم با بهترین امکانات ...!
عموی امیر با تاسف گفت :
- با کدوم پول آخه آقای مقدم عزیز؟ شما خودت رو با ما مقایسه نکن برادر من!
ما هر کدوم یه خونه داریم و یه درآمد بخور و نمیر که یه چیزی توی زندگی مون اگه کم بشه , چند ماه باید گشنگی بکشیم که جبرانش کنیم!
حالا اگه کل زندگی مون ویرانه شد چی ...؟!
👇