📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_یکم
✍ #م_علیپور
*امیر
دختر خاله م " اعظم " که حکم خواهر بزرگترم رو داشت با همون لحن مهربون و لهجه دارش با صدای بلند گفت :
- به به بالاخره عروس خانم هم اومدن ...
زنا شروع کردن به کِل کشیدن! خانم مقدم که به اصرار مامان مجبور شده بود لباس مجلسی بخره و به آرایشگاه بره وارد.
خودم و جمع و جور کردم و کت شلوار جدید دامادی بدجور تو تنم احساس غریبی میکرد!
اونقدر که به صدا در اومده بود و ازم خواهش میکرد که فقط یه کم شبیه داماد های واقعی رفتار کنم.
خانم مقدم که انگار از منم خجالتی تر بود با اون لباس سنگین و کار شده و آرایشی که هیچوقت نداشت ، سرش رو به سنگ فرش دوخته بود!
به آرومی کنارم نشست سرش رو نزدیکم آورد ، آروم دم گوشم گفت :
- آقا شهریار و نامزدش اومدن!
با ناباوری سرم رو بالا بردم و توی چشم هاش نگاه کردم و پرسشگر پرسیدم :
- شهریار خودمون رو میگی؟!
در حالی که سعی میکرد جلوی فک و فامیلایی که چشم از تازه عروس و دوماد برنمیداشتن طبیعی رفتار کنه با لبخند نمایشی گفت :
- آره همین الان دم ورودی دیدمشون!
با عجله از جام پاشدم و از خانم هایی که سد راهم بودن عذرخواهی کردم و به حیاط باغ وارد شدم.
باغ آقا بزرگ اونقدر بزرگ نبود که لازم بشه دنبال مهمون غریبه بگردم!
سمت چپ ته باغ یه پسر کت شلواری که از قضا مثل من کت سفید هم تن زده بود نمایان شد!
مشغول روبوسی با بابا بود ...!
با عجله و تعجب فراوان خودم رو بهش رسوندم و با دیدن دستی که آتل گرفته وبال گردنش بود نگاش کردم و گفتم :
- تو اینجا چکار میکنی پسر؟!
با دیدن من یهو به سمتم برگشت و خواستیم همدیگه رو بغل کنیم که بی هوا به دست مصدومش برخورد کردم.
فریادش به هوا رفت و داد زد :
- آخ آخ چیکار میکنی؟ قطع عضوم کردی بابا ... بغل و ماچ و بوسه نخواستیم!
خندیدم و اینبار محتاط تر در بغلش کردم و گفتم :
- اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
بادی به غبغب انداخت و در حالی باند دستش رو مرتب میکرد جواب داد :
- چی فکر کردی داداش؟ من مویرگی با خانواده خودت و زنت در ارتباطم! از داداشت لوکیشن رو گرفتم!
در حالی که کنار هم روی صندلی مینشستیم گفتم :
- با چی اومدی روز عیدی؟!
شهریار ابرویی به نشانه موفقیت بالا داد و گفت :
- من که گفتم مویرگی آشنا دارم دادا ...
اما از شوخی بگذریم " صدف خانم " یه بار گفته بود دختر خاله ش توی دفتر حمل و نقل کار میکنه و هر وقت دنبال بلیطی چیزی باشه خیلی زود براش پیدا میکنه.
من دیدم دم عیدی از دست اون یاجوج و ماجوج دیوونه شدم ...
گفتم شهریار فایده نداره تو که شکست عشقی هم خوردی ، دختره فعلاً قصد ازدواج نداره ؛ حداقل به بهونه ی بلیط هواپیما یه پیام بهش بده بلکه سر صحبت رو باز کردی و ...
خلاصه که پیام دادم و قربون حکمت خدا که زود جواب داد و بلیط رو اوکی کرد!
خودمم جون تو کف بُر شدم ها؟ آخه دم عیدی بلیط گیر شاه هم نمیفته ... اما گیر آقا شهریار اومد! دیگه خراب رفیقیم دلم نیومد تو این مراسم هم تنهات بزارم!
این پدر زن عوضیت ترسیدم کار دستت بده!
راستی ندیدمش نیومده؟!
سری تکون دادم و با لبخند به آقای مقدم که از دور به سمت مون می اومد نگاه کردم و گفتم :
- اتفاقاَ خیلی از دیدنت خوشحال شده چون که پشت سرته و داره میاد!!
شهریار چهره در هم کشید و گفت :
- ای بر خر مگس معرکه لعنت!!
چهره م رو طبیعی کردم و گفتم :
- نگفتی صدف خانم چطور همراهت اومد؟!
شهریار در حالی که جلوی آقای مقدم از جاش پا میشد گفت :
- دم عیدی با خانواده برای زیارت مشهد اومده بودن ظاهراً ، دیگه وقتی فهمید مراسم شماست خودش رو رسوند و گفت چند ساله مراسم عروسی نرفته و دوست داره رسم و رسومات اینجا رو هم ببینه!
قبل از تموم شدن حرفش آقای مقدم پیش دستی کرد و به سمت شهریار اومد و با لبخند گفت :
- به به ... پارسال دوست امسال آشنا ...!
ظاهراً همه ی خوبان اینجا جمع شدن.
شهریار که مشخص بود کاملاً زورکی آقای مقدم رو بغل میکنه جواب داد :
- سلام از ماست ... بله ماشاالله همه ی خوبان اینجا جمع شدن. احوالتون چطوره؟
همچنان که اون دو نفر مشغول چاق سلامتی بودن به بقیه ی حضار نگاهی انداختم ...
فامیل های نزدیکی که سابق بر این اعتقاد داشتن بچه زرنگ فامیل به هیچ دردی نمیخوره و عرضه ی بالا کشیدن دماغش رو هم نداره ؛ الان داماد نماینده مجلس شده بود!!!
نیازی به حرف زدن نبود ... برق حسادت توی چشمهاشون کاملاً مشخص بود!
ته دلم نیشخندی زدم و با خودم فکر کردم :
- وای به اون روزایی که ندونسته یکی رو دیدم و به حالش غبطه خوردم و هیچوقت از مکنونات قلبی که داشت با خبر نبودم ...
مثل من که الان دل شوره ی عجیبی داشتم!
و دلم میخواست این لباس و هر چیزی که باعث میشد از این جمع متفاوت باشم رو بریزم دور ...
تا فقط کمی احساس آرامش بکنم!
👇