📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هفتاد_و_ششم
✍ #م_علیپور
*هدی
چشمام رو بستم و زل زدم به گنبد طلایی ...
جمعیت با سرعت فراوان در حال حرکت بود.
مثه اشک های من که مسیر پلک تا گونه هام رو به سرعت طی میکرد و قصد توقف نداشت.
با خودم فکر کردم درسته که به زور خودم رو به این مسافرت ناگهانی قالب کردم ، اما به دیدن همین صحنه و آرامشش می ارزید.
دستی از پشت لیوان آب سقاخونه روسمتم گرفت.
تشکر کردم و آب رو به لبام نزدیک کردم.
امیر نعمتی مسیرش رو کج کرد و روبروم ایستاد.
زیر چشمی سیوشرت طوسی رنگش رو دید زدم که تا گردن زیپش رو بالا کشیده بود و کلاهش رو روی سرش گذاشته بود!
با لبخند گفتم :
- فکر کنم حسابی سردتون شده!
دستاش رو به هم مالید و گفت :
- مگه قرار نبود این هفته هوا گرمتر بشه؟ رسماً عقب گرد کردیم و داریم به زمستون برمیگردیم.
در حالی که به سمت ورودی حرم قدم برمیداشتیم جواب دادم :
- البته این لباس شما بیشتر برای بهار مناسبه و هنوز تا بهار واقعی فاصله داریم ...
رو به ضریح ایستاد و گفت :
- خب فکر میکنید برای زیارت تون چقدر وقت لازمه؟
نگاهی به درب ورودی انداختم و گفتم :
- تا وقتی که این دل آروم بگیره و دلتنگیم برطرف بشه ...!
نگاهم کرد و نجیبانه سرش رو به پایین دوخت و گفت :
- باشه پس خبر از شما ، هر وقت که زیارت تون تموم شد بهم خبر بدین.
حتی منتظر جوابمم نشد و رفت!
با خودم فکر کردم اگه الان بابا بود ؛ حتماً با همون زبون چرم و نرمی که داشت همه رو مجاب میکرد که هر کاری که دارن رو توی تایم که بابام مقرر کرده انجام بدن.
برعکسِ امیر نعمتی... که هیچوقت ندیده بودم به چیزی امر کنه! ندیده بودم که از خودش تعریف کنه. ندیده بودم در هیچ موردی اظهار نظر کنه و پرچونگی به خرج بده ...
برعکس شهریار شفیع زاده!
که برای هر چیزی حرفی داشت و برای هر حرفی داستانی!
اونقدر که نمیفهمیدی ۲ ساعته که داره در مورد یه ترک دیوار حرف میزنه و تو هم به حرفای صد من یه غاز و بی محتواش میخندی!
شاید هنر خالق همین بود ... آفریدن آدم ها به اشکال گوناگون! سفید و سیاه و چاق و لاغر و پرحرف و کم حرف و برونگرا و درونگرا و میان گرا ...
همه در هم تنیده بودیم و قاعده زندگی همین بود که با هم بسوزیم و بسازیم و ادامه بدیم.
خداوند تمام این اشکال رو به دقت فراوان ترسیم کرده بود ...
اونقدر متفاوت که هر لحظه ای که توی گیتی قدم برمیداشتی احساس میکردی به دنیای جدیدی پا گذاشتی و آدم های جدیدی رو دیدی و شناختی ...
جالبتر اینکه آدم هایی که یک عمر شناخته بودی ممکن بود بر حسب شرایط و زمان و مکان ، خیلی زود به آدم های متفاوتی تبدیل بشن که احساس کنی سال های نوری ازشون فاصله داری ...
و برعکس فقط چند ثانیه ای کسی رو ببینی و احساس کنی که این آدم رو یک عمره که میشناسی ...
و " امیر نعمتی " برای من همون آدم بود!
همون آدمی که در چند ثانیه احساس کردم که قرن هاست میشناسمش!
دختری بچه بودم که با دیدن اولین پسر حس کردم دلم رو باختم ...؟
یا نوجوانی خام و نپخته ای که هیجان بهم غلبه کرده بود و بدون هیچ مقدمه ای دل در گرو پسری داشتم که ممکن بود سال های سال کنارش باشی و در حسرت چند جمله حرف زدن و شنیدن ؛ بسوزی و بسازی ...!
دونه دونه آجرهای حرم رو کنار زدم و به هپروت خاطرات فرو رفتم :
"" نگار نگاهی بهم کرد و گفت :
- خدا میدونه چقدر این استاد فراستی روی اعصابه ...
لامصب به زور باید از زبونش حرف بیرون کشید!
وقتی سر کلاس میاد هم انگار توی دنیای خودشه ... نه صحبتی نه شوخی و بگو بخندی!
عین مجسمه ابوالهول ۴ تا کلمه درس میده و ۴۰۰ برگه تکلیف و تا پدرمون رو صلواتی نکنه ول کن نیست ...!
ندا خبر نداشت که استاد فراستی محبوب ترین استادم بود!
استادی که کم گو و گزیده گو بود! وقتی حرفی میزد اونقدر عمیق و پخته بود کهوقتی کلاس تموم میشد،من تا روزهای بعد روی جملات و کلماتی که به زبون آورده بود فکر میکردم ...
و با فهم همون ۴ کلمه ای که گفته بود ، تمام اون ۴۰۰ صفحه تمرین رو جواب میدادم.
و اون وقت بود که کیفم حسابی کوک میشد و دلم میخواست استاد کم صحبت و عزیزم رو بغل کنم و دست هاش رو ببوسم که انقدر عالی همه چیز رو در عین خلاصه گویی بهمون یاد داده بود.
من عمری بود که کنار آدم هایی زندگی کرده بودم که در حال نطق و گزافه گویی بودن ...
از بابا که نونش توی زبونش بود و ۴۵ دقیقه حرف میزد و خواسته ی کاملش رو توی ۵ دقیقه نهایی میگفت ...
تا هادی که از همون بچگی سلطان نغ و نوغ بود!
تا مامان که مداوم مشغول حرف زدن با این و اون بود!
آرامش کم بود
خونه سکوت رو به من بدهکار بود
و من بیزار بودم از مهمونی های شلوغی که همه قربون صدقه ی همدیگه میرفتن و در واقعیت نمیخواستن سر به تن همدیگه باشه!
شاید برای همین بود که آموزشگاه نمور پایین شهر و سکوتش رو به عمارت دراندشت و شلوغ ننه نبات ترجیح میدادم!
👇