📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هفتاد_و_هفتم
✍ #م_علیپور
*امیر
رو به خاتم مقدم گفتم :
- ولی واقعاً فکر نمیکردم که بعد از ۲ ساعت رضایت بدین و از حرم بیرون بیاین!
آخه همچین قبلش گفتین که تا وقتی حال دلم خوب بشه ... با خودم گفتم حتماً تا فردا اینجا موندگار میشیم!
خانم مقدم زل زد به مردمی که بی توجه به همدیگه پای میزهای خودشون مشغول سفارش غذا یا خوردن بودن گفت :
- گرچه دلم میخواست که بیشتر بمونیم ، اما بازم عالی بود و اونطور که دلم میخواست تونستم خلوت کنم و دلم باز بشه ...
با خنده گفتم :
- حتماً کلی نماز خوندین و با خدا راز و نیاز کردین ... خوش به سعادتتون! من یه دو رکعت نماز خوندم و میخواستم تو حالت عرفانی برم و دعا کنم ، یهو یه بچه چنان جیغ و شیونی به پا کرد که بیا و ببین! دیگه منم طفل معصوم رو بغل کردم و فهمیدم که اصلاً ایرانی نیست و ظاهراً گم شده بود!
سرتون رو درد نیارم که بچه رو که خواستم تحویل بدم تا خانواده ش پیدا بشن ، ولی از بغل من جُم نمیخورد و منتظر شدم تا خداروشکر خانواده س از عراقی بودن اومدن!
چقدر خانواده محترم و خوبی! جالبتر اینکه اونقدر آروم و ریلکس بودن که انگار نه انگار بچه شون گم شده! خیلی راحت بچه رو گرفتن و تشکر کردن! به پدرشون گفتم چقدر با آرامش برخورد کردین انگار که اصلاً نگران نبودین!
پدرش که بعدش متوجه شدم خودش یکی از خُدّام حرم امیرالمومنین(ع) هست ، رو به من با یه آرامش و لبخند گفت :
- وقتی دستت رو توی دست این خانواده میزاری که دیگه ناراحتی معنایی نداره!
ما توی کربلا هم اصلاً بچه ها رو اجبار نمیکنیم که حتماً بغل ما یا همراهمون باشن ، چون مطمئنیم که اهل بیت سلام الله خودشون هواشون رو دارن و بهترین مراقب و مربی شون هستن ...!
همیشه هم اگر گم بشن یا به چیزی نیاز پیدا کنن یه بنده ی خوب خدا پیدا پیشه و حاجت شون رو رفع و رجوع میکنه!!
خلاصه که آخرش هم گفتن که اگه زائر اهل بیت به یه زائر دیگه رو بندازه و حاجتی رو ازش بخواد ، ما رو به کسی که برآورده ش کرده میگیم برو که اهل بیت منت به سرت گذاشتن و میخوان حاجتی که الان توی دلت میخواستی ازشون بخوای یا خواستی رو الساعه برآورده کنن!
بعدشم بهم گفتن که چون پسر ما رو پیدا کردین حتماً خودتونم حاجت روا میشین ...!
خانم مقدم با لبخند جواب داد :
- چقدر جالب! ان شاالله که همینطور باشه و شما هم حاجت روا بشین.
لبخند کمرنگی رو لبم اومد و چیزی نگفتم.
گرچه خوش شانس بودم که گارسون بالاخره سفارش مون رو سر میز چید.
چند دقیقه ای بیشتر از خوردن مون نگذشته بود که آقای مقدم تماس گرفت.
رو به خانم مقدم که مشغول خوردن بود گفتم :
- فکر کنم آقای مقدم فهمیدن که شما هم همراه من به تعطیلات عید اومدین.
رنگ گندمی خانم مقدم یهو مثل گچ سفید شد و قاشقش رو روی بشقاب گذاشت و به من که میخواستم تماس رو برقرار کنم چشم دوخت ...
- سلام ... ظهرتون بخیر!
آقای مقدم با صدای گرم و کاریزماتیک همیشگیش گفت :
- به به ... سلام بر داماد عزیز! ظاهراً مراسم ماه عسل تون رو زودتر برقرار کردین!
حداقل به من هم خبر میدادین شاید به جای سفر به شهر آبا و اجدادی شما ، به شهر سرسبزتر و پر آب و علف تری میفرستادمتون!
اصلاً شاید میفرستادمتون آنتالیا ... که چند صباحی رو با هم خوش باشید و ما رو هم دعا کنید!
در حالی که عرق سردی به پیشونیم می نشست با خجالت جواب دادم :
- خانم مقدم قدم رنجه کردن و کلبه درویش پدری ما رو با اصرار مادرجان ، قراره مُنوَّر کنن!
البته که من از حرفای خانم ها و تصمیمات شون بی اطلاع بودم و گرنه وظیفه م این بود خدمت شما تماس بگیرم و اجازه بخوام!
آقای مقدم زیر خنده زد و جواب داد :
- حالا لازم نیست عصا قورت داده جواب بدی !
درسته که خیلی مسائل بود که من چند روز پیش با هُدی مطرح کردم تا هر چه زودتر نامزدی تون رو تموم کنید و هر کدوم دنبال بخت خودتون برید!
اما هُدی با انتخابی که انجام داد کاملاً منظورش رو رسوند که انتخاب اول و آخرش تویی ...
ای جووونی کجایی که یادش بخیر!
یه زمانی ما هم دل باختیم و با هزار ترفند ننه نبات رو راضی کردیم " مهری خانم " رو برای ما خواستگاری کنه!
البته که حاج خانم من مثه عروس خانم شما انقدر ورپریده نبود که خودش شوهرش رو انتخاب کنه و به وقتش هم دستش رو بگیره و باهاش بره!
اما براتون آرزوهای خوبی دارم! خوش بگذره ...
با خجالت و در حالی که واقعاً نمیدونستم چه جوابی بدم و بگم که از نظر من هنوز هم این نامزدی صوری هست گفتم :
- لطف دارین.
آقای مقدم در جواب من گفت :
- اگه هُدی اونجاست گوشی رو بدین که با دختر گلمم حال و احوال کنم!
گوشی رو به سمت خانم مقدم گرفتم و خودم مشغول خوردن شدم ...
گرچه ذهنم کاملاً معطوف به حرف های خانم مقدم بود و هیچ عطر و بویی از غذای ظاهراً خوشمزه ای که جلوم بود نداشتم.
👇