📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_یک
چیدمان خانه هیچ سلیقهای به کار نرفته
بود. تمام وسایل این خانه وصلهای ناجور
بودند.خانهی سه پسرکه بهتراز اینمیشود؛
خانهای که تکتک وسایلش را اندک اندک
از این سمساری و آن سمساری خریده
بودند. هر سال خانه به دوش بودند.
مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر
کرده بود. حس و حالش به خوردن شام
نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنشگریزی
به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در
آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب
مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی
به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به
همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت.چقدر
خانه آن شهید دوستداشتنی بود.
نه بهخاطر بالای شهر بودنش که خانهای
ساده بود... ساده و زیبا.
پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما
میخواست، نگاه نگران میخواست،
لبخند عاشقانه میخواست.
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی
ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
ِکاش مثل یوسف کاش مثل مسیح
خوشبین بود...امید به زندگی بهتر!
کاش میتوانست تکانی به این زندگی
بدهد!اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن
و آن خانهی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه
آمد؛ صدای پچپچهای مسیح و یوسف
میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه
نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید...
از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض،
قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و
یوسفت، میخندید به ترسهای خودش؛
میخندید به تنهاییها و تاریکی و سردی
خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچهاش بودند...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
بسمربالحسین علیه السلام...
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔
#السلامعلیڪیااباعبدلله
صد شکر کہ قسمت شده هر صبح بگیریم
ما اذنِ نَفَس از پسرِ شاه نجفـــ را…
#شدهنزدیککههجرانتومآرابکشد
#صباحڪمحسینی
@modafehh
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
﴿ بسماللھالرحمنالرحیم ﴾
قرار هرروزھ ، انشاالله
قرائتدعاۍ "هفتمصحیفہسجادیہ"
کہامامخامنہاۍ
خواندنآنراتوصیہکردند...🌿
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_دوم
خندههایش عصبی بود!یوسف به سمتش
دوید. مسیح هم به دنبالش.
خندهی ارمیا بند نمیآمد.اشک ازچشمانش
جاری بود و باز هم میخندید. قهقهههایش
تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را
محکم در آغوش گرفته بود و مسیح
لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست.
نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداش من آروم باش، من هستم. آروم
باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون
حاج علی را میخواست، دلش خیلی
نداشتهها را میخواست؛ دلش این زندگی
را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا
میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد.
دلم میخواد یکی نگرانم بشه،یکی دردمو
بفهمه!یکی براش مهم باشه چیمیخورم.
چی میپوشم! یکی باشه که منتظر
اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به
تپش بندازه!داره چهل سالم میشه و قلبم
هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم
میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته.
حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند،
حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم.
خستهام یوسف... بهخدا دیگه نمیکشم.
ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از
بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به
بعضیا همه چیزَ میده و به یکی مثل من
هیچی نمیده ؟
اون مردهمه چیز داشت، همه آرزوهای
منو داشت! خونه، زندگی،همه چیز
داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش
حامله بود، بچه داشت و رفت.بچهای که
تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای
منو یک جا داشت.
یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با
عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با
عشق پخته شده!زنی که بهخاطر نبودت
زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که
تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش
انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه...
اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج
علی! یه زن مثل آیه،یه خونه مثل قصر
قصههای پریا. همه رو گذاشت و رفت.
بهخاطر کی؟ بهخاطر چی؟چی ارزش
جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که
وقتی بهشون نیاز داری.....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_سوم
بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون
نیاز داری بهتپشت پامیزنن.
ُ
رفته و همهی داشتههاش رو جا گذاشته!
زنشو جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته،
همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت
داشتنشو کشیدم.
من به اون حسودی میکنم... من امروز
آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو
کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون
زن با همهی معصومیت و نجابتش مال
من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال
من بود...که تو آغوش من خوابشمیبرد.
که لبخند میزد برام ودنیام رو رنگ میزد.
آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم
باشه، پناهم باشه!
حاج علی پدرآرزوهامه... من همهی
آرزوهامو دیدم...دیدم که مال یکی دیگه
بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون
گذشت...هنوز حرف داشت.
ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد
که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در
خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام
بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا
میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو
بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام
بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده
نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به
تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا
آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با
خودش سر جنگ داشت.
***********************
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت
الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای
خودش، خدای تنهاییهایش، خدای
عاشقانههایش...
سلام را که داد، سر سجاده نشست.
صدای نماز خواندن پدر را میشنید.به یاد
آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه
برم سرکار؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#حرف_قشنگ🌱🌼
|بهچیزے #وابستهِ باش؛
ڪهِبَراتبِمونه،
ارزشداشتهِباشهکهِوابستهشبِشی
نهایندُنیاڪهِبههِیچےبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی|🌱•
#نگاهپدرانه
#شبتون مهدوی✨
@modafehh
بسمربالمهدی...
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔
#سلام_به_پدر
مولای من!
هر روز صبح که از خواب بر میخیزم
رو به قبله میایستم
و دست بر سینه میگذارم و میگویم:
" السلام علیک یا ابا صالح المهدی " ...
و وقتی به این فکر میکنم
که خدا جواب سلام را واجب کرده است
قلبم از ذوق از جا کنده میشود ...
دل خوشم به مستحبی که جوابش واجب است...
سلام آقای مهربانم!❤️
@modafehh
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
﴿ بسماللھالرحمنالرحیم ﴾
قرار هرروزھ ، انشاالله
قرائتدعاۍ "هفتمصحیفہسجادیہ"
کہامامخامنہاۍ
خواندنآنراتوصیہکردند...🌿
@modafehh
💚خاطرات حمید آقا:
هر وقت از سوریه تماس میگرفتن میخندیدن ☺️و میگفتن از تمام وسایلی که برام گذاشتین فقط قران به کارم میاد،قران مدام تو جیبش بود و قران میخوند شب رفتنش هم یه قران تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قران رو با معنی بخونه
@modafehh 🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
🕊
📌واژهها را کنار هم میگذارم
"حرم" "مادر" "مدافع"
◾️#حاجقاسم میگفت:
"پناهگاهی جز #زهرا_سلامالله نداشتیم"
#الىالعتبةالفَاطِميةالمُقدسة
#سرباز_فاطمی
@modafehh
****************
****************************************
(خاطره ای از همسر شهیدمدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی)
_ وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد ((تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد...))
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد،،،
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است...
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت...
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقهای بهعکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه میکرد،،
آن روزها هم لباس نظامیاش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بیعلاقگیاش به عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که :
_( این عکسها لازم میشود و از سپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست...)
@modafehh
✍ خوابيدن به #نيت نماز شب
👈قال رسول الله -صلي الله عليه وآله -
ما من عبد يحدث نفسه بقيام ساعة من الليل فينام عنها الا كان نومه صدقة تصدق الله بها عليه و كتب له اجر ما نوی
كسي كه به نيت بيدار شدن براي #نماز_شب بخوابد ، ولي خواب بماند ، خواب او عطيه اي است الهي و خداوند متعال به او پاداش نماز شب را عطا مي كند.
📚(ميزان الحكمه ، ج 5 ، ص 423 كنزالعمال ، حديث 21475)
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_چهارم
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار
گرسنه مونده!
مردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛
هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم
خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، هر صبح این هفت سال را کنار
هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه
خورده بودند.
کلاهش را به دستش میداد و در دل
قربان صدقهاشَ میرفت و زیر لب
آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره
چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری
آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در
خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به
پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و
گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر
آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر،
بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب
کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان
به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر
در خانهاش بود...دختری که گاهی عجیب
شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ
خورد، نگاهها نگران شد.آیه به یاد آورد...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_پنج
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را
جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت
و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا
الیه الراجعون..."
چند دقیقه سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از
چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و
میدانست، اصلا از اول میدانست این
صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست.
رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که
نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا
دخترکش را توان بده!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که
به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر
میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_االان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب
مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد
و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر
خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس
برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را
شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر
دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••🎞🌿••••
یار تنهایی من٬ تنها ترینم فاطمه
باش تا جبران کنم٬ ای بهترینم فاطمه
میخ در،لکه ی خون،کوچه، حسن کشت مرا
نیمه شب،باز حسن..لفظ نزن..کشت مرا
دیگر از واژه ی مسمار متنفر شده ام
فاطمه از درو دیوار متنفر شده ام
شرمنگینم من ز رویت ای بهارِ مرتضی
تو حلالم بکن ای دارو ندارِ مرتضی
🍂🥀🍂
|و لست ادری خبر المسمار|
🎤با نوای حمید علیمی
#شبتون_زهرایی
@modafehh
بسمربالحسین . . .
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔
اول صبح بگو
جان به فدای تو "حسین"
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ✋🏻♥️
@modafehh
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن
آنچنان جای طُ خالیست صدا می پیچد...
#رفیق_شهیدم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅