📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_پنج
دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند:
_اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد.
شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم
به خود مسلط شد و تبریک گفت.
ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت:
_بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن!
حاج یوسفی بلند شد:
_پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟
رو به حاج خانم کرد و گفت:
_خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن!
حاج خانوم بلند شد. مهماننوازی در خون مردم این کشور است.
آیه مداخله کرد:
_ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده!
سایه تایید کرد:
_راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه!
حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود.
حاج خانوم دست آیه را گرفت:
_خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش
گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچهدار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_شش
خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛
دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای
آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!
خونه ی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخگرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاری بازی در نیار!
آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیشبینی میکنی؟!
سایه: نه بابا... پیشبینی کجا بود؟
ُ که وآیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت:
_ببخشیدش، خیلی تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم
که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد آمد.
سایه به سمت شوهرش دوید: ......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
★♥بِسمِ الله الࢪَحمــــٰنِ الࢪَحیـــم♥★
•°🌱
چه غریبانه....
رمضان بی حضورتان آغاز شد😔
آقا جان پس کدام سحر؟!
کدام افطار؟!
کدام عید؟!
آقا جان...
رمضان بی ظهورشما...
رمضان نمی شود
#السلامعلیکیاصاحبالزمان🖐🏻
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
🌸🍃🌸
دعای روز چهارم #ماه_رمضان 🌸🍃
🎀 روز چهارم 🎀
اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وَ أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِين
خدايا در اين ماه براى برپاداشتن امرت نيرومند ساز مرا، و شيرينى ذكرت را به من بچشان، و اداى شكرت را به من الهام فرما، و به نگهدارى و پوششت نگاهم بدار، اى بيناترين بينندگان
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#حی_علی_الصلاة 😇
حضرت موسى بن جعفر (ع):
«[عطر] نمازهاى واجب که در اول وقت و با آداب و حدود
مخصوص به خود خوانده میشوند، از برگها و ساقههاى نو رسیده و شاداب و با طراوت آسخوشبوتر است. پس بر شما است که نماز [واجب] را در اول وقت آن بجاى آورید».
#نماز_اول_وقت 🌸🌱
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نایب الزیاره شهید عزیز و شما و اعضای کانال شهید(ره)
#ارسالی_اعضا
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#توجه #توجه
پیام مدیریت :📢
با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱
موسسه مردم نهاد شهید عزیز در نظر دارد بخشی از جهیزیه دو عروس خانوم نیازمند رو که یکی از این دو عزیز ساکن شهر و یتیم هستند و دیگری ساکن روستا و شرایط مالی مناسبی ندارند رو تامین کند ،دوستانی که تمایل دارن در این ماه ر از برکت هدایایی به این عزیزان بدهند مبالغ خودشون رو به شماره حساب درج شده در بنر واریز نمایند 🌹ممنون از شما
همه ی این کمک ها برای ما ذخیره قبر و قیامتمون هستند و از هر دستی بدیم قطعا از همون دست میگیریم🌸
@modafehh
{☆ݦٵہ ࢪݦڞٵن ݕٵ ݜہید سێٵهڪٵݪێ☆}
[سݕڪ زندڱێ ݕࢪڱࢪڢٺہ ٵز ڪٺٵݕ ێٵכٺ ݕٵݜد]
☘☘شماره 4🍀🍀
🌻رعایت حقوق همسایه🌻
با این که کوچه ای که شهید سیاهکالی در آن سکونت داشتند کوچه طولانی بوده است ولی ایشان هیچ وقت موقع رفتن به محل کارشان در اول صبح موتور را درب منزل روشن نمی کردند؛
برای این که صدای موتور همسایه ها را اذیت نکند موتور را دست گرفته و تا سر خیابان می بردند بعد آن را روشن کرده و سوار می شدند
مثل شهید باشیم🥀شهید می شویم🥀
_❁𑁍❁_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
⸽ 🍃🌹@modafehh🌻•••
#تلنگر ♦️
°•🥀💔•°
ڪاشوصیتشهداڪهقاباتاقهایمارا اشغالڪرده،دلمونواشغالمیـڪرد؛
ڪاشصحبتهایِولیاَمرمسلمینڪه سرلوحِهیروزمرمونشده،سرلوحهی اعمالِمونمیشد؛
ڪاشدلِحضرتزَهرا(س)بااعمالماخون نمیشد؛
ڪاشمَهدیِفاطِمِه(س)بااَعمالما ظهورشبهتأخیرنمیاُفتاد.
«شهیدقدیرسرلک»🍀
#کلام_شهید
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
•°خندهات....🙃
طرح لطیفے است
ڪه دیدن دارد🌷
ناز معشوق دل آزار
خریدن دارد....ッ🧡
#مخلصیم_سردار
#حاج_قاسم
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
👤 #استاد_پناهیان:
هر چه بیشتر به خاطر خدا #صبر کنیم،
خدا بیشتر به خاطر ما #عجله میکند و
هر چه بیشتر در سختیها لبخند بزنیم،
خدا زودتـر آسایـش را به ما میرساند..
در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول
از صبرشان تقدیر میکند:
«سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا💚»
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هفت
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟
آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته ی محمد رفت دوره ی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله!
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟
ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و
نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید
بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سالم کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی
خانواده اش شد: .......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هشت
_حاجی، مسیح میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون هدی خان، پسرشونن! محمد رها خانم، خواهر زنم؛ هم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
ِ خیره حاجی!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار
حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار مین پدرش رو، جانباز گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر!
همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود.
چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در
گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند.
رویش پتو کشید و آرام موهایش را........
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
بیشتر بین عاشقانِ علی
حرف سلمان و مالک است ولی
رقص خرما فروش بر سرِ دار
دل ما را همیشه آب کند
بعد یک عمر ذکر یا حیدر
✨مطمئنیم ساقی کوثر
كرمی كرده خاک ما را هم
✨خاک ايوان بوتراب کند
یکشنبه علوی💚
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
دعای روز پنجم #ماه_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبِینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
امام حسن عسکری (ع): (جلد ۱۳ بحارالانوار)
حضرت موسی (ع) خطاب به خداوند متعال سخن گفت و از پروردگار خویش پرسید: خدایا! پاداش کسی که نمازش را اوّل وقت می خواند چیست؟
خداوند متعال فرمود: خواستهها و طلب او را اجابت کرده و بهشت را بر او مباح میسازم.
#نماز_اول_وقت
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#توجه #توجه
پیام مدیریت :📢
با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱
موسسه مردم نهاد شهید عزیز در نظر دارد بخشی از جهیزیه دو عروس خانوم نیازمند رو که یکی از این دو عزیز ساکن شهر و یتیم هستند و دیگری ساکن روستا و شرایط مالی مناسبی ندارند رو تامین کند ،دوستانی که تمایل دارن در این ماه ر از برکت هدایایی به این عزیزان بدهند مبالغ خودشون رو به شماره حساب درج شده در بنر واریز نمایند 🌹ممنون از شما
همه ی این کمک ها برای ما ذخیره قبر و قیامتمون هستند و از هر دستی بدیم قطعا از همون دست میگیریم🌸
@modafehh
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
ماه رمضان با شهید سیاهکالی
سبک زندگی برگرفته از کتاب یادت باشد
شماره 5
قرض دادن به نیازمندان
شهید سیاهکالی با اینکه اوضاع مالی چندان خوبی نداشتند ولی همیشه اهل دستگیری از نیازمندان بودند؛
تا جایی که نصف پس اندازشان برای اجاره خانه ای را که پسند کرده بودند را به یکی از دوستانشان قرض می دهند و برای همین مجبور می شوند زندگی مشترکشان را در خانه ای کوچک و واقع در بافت قدیمی ساز شهر شروع کنند
خانه ای که هم به محل کار، هم به منزل پدری ایشان و همسرشان دورتر بوده است
مثل شهید باشیم
شهید می شویم
@modafehh
😍 زادروز تان مبارک حضرت دلبر
*رهبر من، آقاے من...*
*بهار۸۲ سالگیتان مبارڪ *
*👌🏻 ۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے*
*تولد حضرت آیت الله خامنهای (حفظه الله) است و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هست .*
*به بهانه سالروز تولد حضرت آقا:❤️*
هر چند همه دوست دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
🖊به جمع دانشجویان که می رسی، قامتــ "استاد" برازنده شماست❤️
🖊در میان نظامیان ڪه می آیے، هیبتــ "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند
🖊روز پدر که میآید میشوید
مهربانترین "بابا" ی دنیا 💚
🖊روز جانباز که میشود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان میدهند ...
*🌤 راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه است آقاجان!*
*بهانهایست ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمتــ شکر میگوییم...*
#اللهم_احفظ
#قائدنا_الخامنه_اے 🙏🏼
*سلامتی وجود نازنینشان صلوات🌺*
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
☆∞🦋∞☆
#سیدحسن_نصرالله:🌿
خیال نڪنید ما منتظریم امام خامنه اے امرے بفرمایند اطاعت ڪنیم بلڪه اگر احتمال بدهیم چیزے مورد علاقه شان است هم ڪوتاهے نمےڪنیم.
#جانمفدایرهبرم❤️
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_نه
نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد.
دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهذاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، بهخاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای
همسرش رو ببینه!
آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به
محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتـاد
آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردیکه صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست، سر حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند
و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و روسری را از آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. در اتاق را به آرامی باز کرد
صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
ِ خواهرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم؛ شما با دست آزادش روی سر
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت
مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بی بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند.
محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یک هو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه .......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#توجه #توجه
پیام مدیریت :📢
با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱
ما به یک ادمین #فعال #دغدغه_مند
و #باتجربه در عرصه مجازی نیاز داریم . . .
و به خاطر زیادی درخواست ها، گزینش میکنم افراد رو ♻️🔰
برامون
#دقت . #نظم . #سلیقه خیلی مهم هست .
اگه کسی مایل بود کمک بکنه
در خدمتم🌱 @begharar3