احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که
یکی دارد مرا میبیند!
دست از پا خطا نکنم،
مهدیِ فاطمه خجالت بکشد ...
وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد
شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد ..
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#امام_زمان
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
و یه درخواست دیگه رفقا هر پست یا محتوایی که به نظرتون برای کانال مفیده و مایلید که به برنامه کانال ا
سلام رفقا صبحتون بخیر😊
نظراتی که فرستاده بودید رو همشو خوندیم
خیالتون راحت باشه که همممه نطرات رو مو به مو خوندیم و در حد توان انجام میشه ان شاالله 🌱
بازم اگر نظری یا انتقادی دارید بی صبرانه منتظر هستیم
https://harfeto.timefriend.net/17032532258035
اینجا بهمون بگید👆
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
شیطان
یک دزد است؛
و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمیکند!
اگر شیطان زیاد مزاحمتان میشود،
بدانید در قلبتان گنجینهای است
که ارزش دزدی را دارد...
پس از آن درست نگهداری کنید.
و آن گنجینه ایمان است!
#تلنگر
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨ عدو شود سبب خیر
اینجا مقر سپاه هفتم عراق است. هر اکیپ از اسرا را میآوردند و جداگانه به صف روی زمین مینشاندند ، تا مقدمات انتقال آنها را به پشت جبهه فراهم کنند.
اینجا زمینش پر از خونی است که از زخمهای رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دستهایمان را بستند و ما را نشان دهند.
خبرنگاران خارجی را خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعداً بگویند:« آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کردهایم.»
تنگ غروب بود و آفتاب در حال خداحافظی؛
در آن حال زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلاً نمیآمد. سرباز عراقی چراغ قوه پرنوری که دستش بود را سمت ما گرفت تا خارجیها بهتر عکس بگیرند. در بین اسرا من از همه جوانتر بودم و در صف اول نشسته بودم. عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت ، سرم را انداختم پایین. سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد ، دوباره سرم را به عقب برگرداندم و نمیخواستم از چهرهام که جوان است و عاشق خمینی سوء استفاده کنند.
این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سرب ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند ، دلم ضعف رفت.
دیگر بیحال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت. در آن غروب دلگیر از گروههای مختلفی از رزمندگان که در جریان #عملیاتکربلای۴ اسیر شده بودند ، عکس گرفتند و با چاپ آنها در نشریاتشان تبلیغات زیادی کردند.
#راوی: آزاده رضا نظرنژاد
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت85
مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان اومد کنارم نشست
از لبخند مرموزانه ای که به لب داشت خندم گرفت
- چیزی شده؟
مامان: نظرت درباره پسر حاج مصطفی چیه؟
به دل من که نشست ،پسر خوبه!
- عع پس مبارکتون باشه..
مامان: کوووووفت،به چشم به پسرم گفتم
- مامان جان من اصلا ازش خوشم نیومد،خیلی پرحرفه،مثل خاله زنک ها یه ریز فک میزد
مامان: این چه طرز حرف زدنه در مورد پسر مردم
- من گفته بودم که قصد ازدواج ندارم ،اصرار شما بود که بیان
مامان: خدا چیکارت کنه آیه ،الان به بابات چی بگم؟
- بگو آیه ازش خوشش نیومد
مامان: این شد دلیل؟
- به قول خودتون بگین به دلش ننشست
مامان : من از دست تو آخر دق میکنم
- خدا نکنه مامان خوشگلم ،دشمنات دق کنن ،من برم یه عالم کار دارم
روز آخر تعطیلات بود و کلی درس رو هم تلمبار شده بود سخت مشغول خوندن بودم
بابا که اومد خونه
از ترس اینکه باز سوال پیچم نکنه از اتاقم بیرون نرفتم
هر موقع که خواب بود ،تن تن میرفتم آشپز خونه یه چیزی میخوردم و دوباره میرفتم داخل اتاقم
صبح زود از خواب بیدار شدم
و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم
ازلای در نگاه کردم بابا هنوز داخل خونه بود داشت صبحانه شو میخورد
منتظر شدم که بابا بره تا از اتاق بیرون برم
روی تخت با گوشیم ور میرفتم که صدای در خونه رو شنیدم
رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم دیدم بابا از خونه رفت بیرون
تن تن از اتاق رفتم سمت آشپز خونه
- سلام
مامان: سلام صبح بخیر
ایستاده چند تا لقمه گرفتم خوردم
مامان: خو مثل آدم بشین صبحانه تو بخور
- دیرم شده مامان جان
یه لقمه بزرگ گرفتم و از مامان خداحافظی کردمو رفتم کفشمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
همینجور که لقمه رو میخوردم رسیدم سر جاده یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت86
سریع از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت دانشگاه
وارد محوطه شدم ،چند قدمی نرفتم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاه کردم باورم نمیشد
پسر حاج مصطفی بود ،اینجا چیکار میکنه
مثل میخ خشکم زده بود
سعید اومد نزدیک تر
سعید: سلام ،ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم
از اینکارش اصلا خوشم نیومد که اومده دانشگاه
اخم کردمو گفتم: میشه بپرسم شما اینجا چیکار میکنین ؟
سعید : شرمنده ببخشید ، مجبور شدم ،باید باهاتون صحبت میکردم ...
- شما حرفاتونو گفتین اون شب ،مگه بازم چیزی مونده
سعید: میشه بپرسم چرا جوابتون منفیه
- شخصیه نمیتونم بگم
سعید : پای کس دیگه ای در میونه؟
- شما اینجوری فکر کنین ،من باید برم دیرم شده ،خواهش میکنم دیگه نیاین دانشگاه ،خدا نگهدار
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بشم رفتم سمت ساختمون دانشگاه
تن تن از پله ها بالا رفتم
خدا خدا میکردم که استاد نیومده باشه
در کلاس و آروم باز کردم ،خدا رو شکر استاد نیومده بود
چشمم به سارا افتاد رفتم سمتش نزدیکش نشستم
سارا: سلام،چرا دیر کردی ؟،خواب موندی؟
- سلام ،نه بابا ،تو حیاط پسر حاج مصطفی رو دیدم
سارا: وااا اینجا چرا اومده؟
- اومده بود بپرسه چرا جواب منفی دادم
سارا: مگه جواب منفی دادی ؟
-واااییی سارا ،بلند میشم سرمو میکوبونم به دیوارااااااااا!
سارا: چیه ،دیونه بازی درمیاری
- بیخیال ساراخدا رو شکر که استاد اومد و منو از دست این دختر نجات داد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت87
بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدیم و وارد شدیم
- سلام
سارا: سلام
خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت
سارا: عالی
به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت
منصوری : بچه ها بشینین
نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم
عکسای راهیان نور
با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست
یه دفعه در اتاق باز شد
و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن
بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم
صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن
منصوری: چه خبری؟
صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه
سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا
منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟
صادقی: پنجشنبه
هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟
یه دفعه اشکم جاری شد
سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی
- الان باید چیکار کنیم
هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم
منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟
- من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم
هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم
- چشم
صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟
هاشمی: خیالتون راحت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر زیبا و درست میگه امیرالمومنین که:
«محبتت را اگر جایگاهی برایش نیافتی، نثار مکن»
#امیرالمؤمنین
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨حنابندان
در منطقه #حور_العظیم یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود.
این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچههای توی عکس رزمندگان #گروهانشهیدنوری هستند. این بچهها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت.
روزی به پیشنهاد بچهها قرار به این شد که #مراسمحنابندان برگزار کنیم.
حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیتهایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایقهای پارویی روی آب بردیم.
کمی از بچهها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه
یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای #شهیدحسینگنجی افتاد شعرش این بود:
طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف
گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف
#شهیدحسینگنجی با شنیدن این شعر از خود بیخود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن میگفت:« من حتماً #شهید میشوم.» او به همراه #شهیدان #علافصفری و #قاسمنوری در عملیات #والفجر۸ شهید شدند و #شهیدقاریانپور هم در #کربلای۵ شهید شد.
#راوی: جانباز محمدعلی حضرتی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت88
خدا حافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون
از دانشگاه زدیم بیرون سوار ماشین شدیمو راهی خونه شدیم
خیلی خوشحال بودم
اینقدر خوشحال که رفتم توی اتاق و مشغول فکر کردن به اینکه چه طور استقبال شهید بریم که در خور مقام و شخصیتش باشه
اینقدر فکر کردم که زمان از دستم در رفت و هوا تاریک شد با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق
سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز زیارت عاشورا خوندم
نشستم کنار سجاده مشغول ذکر گفتن شدم که یه دفعه یادم اومد که چیکار کنیم
بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شماره هاشمی رو گرفتم
که جواب نداد
گوشیمو گذاشتم کنار و سجادمو جمع کردم رفتم از اتاق بیرون امیر و سارا روی مبل نشسته بودن
- چه طورین مرغ عشقا
سارا: اه نپوسیدی توی اتاق
- نخیر
سارا: حالا این همه تو اتاق بودی هیچی به فکرت رسید
- اره
سارا: چی ؟
- بعدا بهت میگم ،الان فعلا گشنمه
همین لحظه در خونه باز شد و بابا وارد اتاق شد
رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،خسته نباشی
بابا انگار عصبانی بود آروم جواب سلاممو داد و از کنارم رد شد
رفتم سمت آشپز خونه
- مامان گشنمه غذا آماده نشد؟
مامان: چرا آماده است! ظرفا رو بزار رو میز
- ساراااا،دل بکن از شوهر جان ،بیا میزو آماده کن
مامان: من به تو میگم تو به سارا میگی؟
- عع مامان خسته ام اذیت نکن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت89
دور میز نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بابا: آیه تو کسیو میخوای؟
غذا پرید تو گلوم ،امیرم محکم میزد به پشتم که با دست بهش اشاره کردم کافیه
یه لیوان آب خوردم و چیزی نگفتم
بابا: نشنیدی چی گفتم
مامان: احمد آقا ،بزار بعدأ صحبت کنیم
بابا: بعدأ،تو میدونی وقتی پسر حاجی اومده میگه دخترت یکی و میخواست واسه چی گفتین من بیا خواستگاریش ،دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخل
- بابا جان پسر حاج مصطفی بد متوجه شده
بابا: خوب تو چی گفتی بهش شاید من متوجه بشم
- بابا جان من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ،نه با این پسر نه با هیچ کس دیگه ای
بابا: مگه دسته خودته ،آبروی چندین چند ساله مو به خاطر یه حرف احمقانه تو به باد رفت
مامان: احمد آقا ،حالا که طوری نشده ،اومدن خواستگاری جواب منفی شنیدن آسمون که به زمین نیومده
بابا نگاهی به من کرد
بابا: آیه از الان اولین خواستگاری که اومد داخل این خونه مورد تایید من بود باهاش ازدواج میکنی
- اما بابا...
بابا: کافیه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
بغض داشت خفم میکرد،بلند شدمو رفتم سمت اتاقم درو بستمو روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن صدای زنگ گوشیمو شنیدم
نگاه کردم هاشمی بود
اصلا نمیتونستم تو این شرایط باهاش صحبت کنم گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم روی میز صبح زود بیدار شدمو دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم بدون اینکه سمت آشپز خونه برم از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه
کلاسم نزدیک ظهر شروع میشد ولی به خاطر تدارک مراسم باید زودتر میرفتم تا کارا رو شروع کنیم بعد از مدتی که به دانشگاه رسیدم اول تو محوطه نگاه کردم دیدم ماشین هاشمی نیست متوجه شدم هنوز نیومده رفتم یه گوشه نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت90
یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم
- سلام
هاشمی: سلام صبح بخیر ،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین
- تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم
هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی میکنین
با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید
هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتر بسیج صحبت کنیم
- باشه
وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست
منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم
هاشمی : بفرمایید میشنوم
- به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم
دور تا دورو یه سنگر درست کنیم
در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم
هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم ،به چند نفر از بچه ها هم میسپرم که بیان کمک
- خیلی خوبه
هاشمی: فقط یه چیزی
- بفرمایید
هاشمی: زحمت دعوت نامه ها با شما
-چشم
هاشمی: خیلی ممنون
از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر میسر نیست ما را کام او
عشق بازی میکنیم با نام او
#منتظرانه›
روی دیوار دلم حَک شُده با جوهر اَشک💔
پسر فاطمه«س»عجل الولیکل الفرج🍀🕊
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
#تلنگر
نهبابامنحواسمهست؛
+ولـیشیطونخیلیازبچه
مذهبیاروباهمینیهجمله،
کشیدهتوخاکی..!🚫
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهداشهرستانیزد🔸
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨تا خط شهادت آمد
رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچههای توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است.
#شهیدان #امیرجوادی ، #ناصرانجیرانی #اکبرآذربایجانی #شعبانی #جعفرغفاری #رحمانعبادی #حمیدمقدم #ابوالفضلسقریساز ، هر کدام نقش ارزندهای در #عملیاتبدر داشتند.
#شهیدجعفرغفاری ، علاقه ی زیادی به بچههای قزوین داشت و از #لشکری ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به #لشکر عاشورا آمد.
#شهیدغفاری نزدیک عملیات #والفجر۵ تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمیکرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی #اروندرود و کنار سایر بچههای رزمنده مستقر شود.
اما انگار #نامهشهادت جعفر امضا شده بود بچههای زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما #جعفرغفاری در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به #شهادت رسید.
#راوی: جانباز علی قلیپور
#توضیحاتعکس: سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
#ماندگاران