eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس‌حاج‌قاسم‌نقطه‌اشتراک‌ خیلی‌هاست؛حتی"غیر‌مذهبی‌ها" اما‌وصیت‌نامه‌حاج‌قاسم‌نقطه‌شروع "غربال"‌خیلی‌هاست . . حتی"مذهبی‌ها"☝️🏻🖤
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨عملیات عجیبی بود اینجا است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عرب‌ها و اهالی جنوب از آب آن برای نخل‌های خرما استفاده می‌کردند. همین آب‌ها محل تمرین ما بود. پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شب‌ها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچه‌ها می‌پوشیدند و به آب می‌زدند. وقتی وارد آب می‌شدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول می‌کشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض را شنا می‌کردیم و وقتی برمی‌گشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس می‌خوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار می‌شدیم. آن روز خار و خاشاک‌ها را جمع آوری کرده و آتش زدیم. این عکس را از ما گرفت. بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به رسیدیم. یکی دو شب در بودیم که عملیات آغاز شد. . از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند. : جانباز مهدی عبدالرزاقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 107 تلگراممو باز کردم دیدم یه عکس فرستاد دانلودش کردم دیدم اسم منو که داخل گوشیش ذخیره کرده بود عکس گرفته اسممو نوشته بود« همه زندگی من » لبخندم بیشتر شد و باز چیزی نتونستم بنویسم که دوباره پیام داد لطفا از اسم من داخل گوشیت عکس بده ببینم رفتم داخل مخاطبین اسمشو ویرایش کردم نمیدونستم چی بنویسم ،بعد از کلی فکر نوشتم آقا سید عکس گرفتم و براش فرستادم دوباره پیام داد: آقا سید و همه به من میگن ،نمیشه یه چیز متفاوت بنویسی؟ براش نوشتم: بزارید فکر کنم باز بهتون میگم جواب داد: من عاشق این فکر کردناتم،میدونم آخرش یه چیز خوب پیدا میکنی... انگار کنارم بود و این حرف و میزد داشتم از خجالت ذوب میشدم... اون شب تا صبح فقط داشتم به این فکر میکردم اسمشو چی بزارم توی گوشیم سید جان علی آقا سیدم علی جان یعنی خودم با گفتن این اسما کلی خندیدم ، بعد از خوندن نماز صبح خواستم بخوابم که یه اسم به ذهنم رسید گوشیمو برداشتمو اسمشو ویرایش کردم گذاشتم « هدیه الهی» یه عکس ازش گرفتم خواستم براش بفرستم که پشیمون شدم ،آخه این موقع صبح وقت فرستادن پیامه ... یه هفته ای گذشت و من به بهانه های مختلف نه باهاش صحبت کردم نه جواب پیاماشو دادم نه همراش بیرون رفتم توی دانشگاه هم هر موقع میدیدمش ،سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و از کنارش رد میشدم بماند که سارا کلی فوحش نثارم میکرد با این کارای که انجام میدم خودمم کلافه بودم از این کارای مسخره ام ولی دست خودم نبود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت108 صبح با مشت و لگدهای سارا بیدار شدم - چته دیونه زنجیری سارا: پاشو پاشو گاوت زایید - ول کن تو رو خدا سارا اذیتم نکن سارا: میگم پاشو ،آقا سید اینجاست با شنیدن حرفش چشمام از حدقه زد بیرون - آقا سید؟ اینجا چیکار میکنه ؟ سارا: فکر کنم اومده دختر همسایه رو ببینه - بی مزه سارا: اینقدر بی محلی کردی بهش گفتم که دیگه عمرا بیاد سراغت ،بیچاره چه تیپی هم زده واست ،پاشو پاشو که آبرومون رفت - الان کجاست؟ سارا: تو حیاط روی تخت نشسته ،مامان هر چی بهش گفت بیا بالا برو تو اتاق آیه گفت نه ،عجب مرد نجیبیه بلند شدم رفتم سمت پنجره پرده رو یه کم کنار زدم سارا: حیف این پسر که عاشق تو شد یه اخمی کردم به سارا که از اتاق رفت بیرون از اتاق رفتم بیرون دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق لباسمو عوض کردم یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم یه شال مشکی هم گذاشتم روی سرم چادرمم برداشتم از اتاق رفتم بیرون مامان و سارا تو آشپز خونه بودن تا منو دیدن تعجب کردن مامان: آیه چادر چیه؟ مگه نامحرمه سارا: آخ آخ آخ پاک خل شد رفت - عع گیر ندین تو رو خدا ،یه چایی بدین براش ببرم سارا: بیچاره تا الان ۵ تا چایی خورده معده اش شده دریاچه... - حالا یکی دیگی بدین ،زشته همینجوری برم سینی چایی رو گرفتم توی دستم و در خونه رو باز کردم از پله ها رفتم پایین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت109 تپش قلب گرفته بودم سید تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد - سلام سید: علیک السلام خانووم ،خوب خوابیدی ؟ از خجالت احساس میکردم کل صورتم در حال سرخ شدن بود چیزی نگفتم و روی تخت نشستم سید هم کنارم نشست با دیدن سینی چایی خنده اش گرفت سید : هر چند دیگه جایی نداره شکمم ولی این چایی از دست شما خوردن داره.. سید مشغول خوردن چایی شد و منم با لبه شالم ور میرفتم سید : اومدم دنبالت با هم بریم بیرون اینقدر این مدت اذیتش کردم دیگه نمیتونستم بهونه ای بیارم - باشه چشم،الان آماده میشم سید: چشمت بی بلا ،پس میرم داخل ماشین منتظرت میشم - باشه تن تن رفتم توی خونه سارا مثل بختک افتاد روی سرم سارا: چی شد؟ چی میگفت؟ چرا اینجا اومده ؟ -اومده دنبالم بریم بیرون سارا: بابا دمش گرم ،گفتم الان تو رو تو آفتاب میشوره و آویزونت میکنه... - هه هه هه ،نمکدون وارد اتاقم شدم مانتو مو پوشیدم ،یه روسری آبرنگی سرم کردم چادر عبایی مو از داخل کمد برداشتم سرم کردم کیف و گوشیمو برداشتم از اتاقم رفتم بیرون از مامان خدا حافظی کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلـ‌ام‌علـ‌یك‌یـ‌ا‌فارس‌الحـ‌جاز💛💐
🌸امام جعفرصادق (ع): اگر او [امام زمان عليه ‏السلام] را دريابم، تمام عمر به او خدمت مى ‏كنم.🌱