•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت103 اینقدر سرگرم صحبتهای بی بی شدم که نفهمیدم کی شب شد با سر و ص
سلام دوستان دیشب قسمت ۱۰۳ رمان جا مونده بود الان براتون درستش کردیم 😊🙏
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا مولای💚✨️
#امام_زمان
#صاحب_الزمان
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عملیات عجیبی بود
اینجا #خسروآباد_آبادان است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عربها و اهالی جنوب از آب آن برای نخلهای خرما استفاده میکردند. همین آبها محل تمرین ما بود.
پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شبها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچهها #لباس_غواصی میپوشیدند و به آب میزدند.
وقتی وارد آب میشدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول میکشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض #اروند_رود را شنا میکردیم و وقتی برمیگشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس میخوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار میشدیم. آن روز خار و خاشاکها را جمع آوری کرده و آتش زدیم.
این عکس را #آقای_افشار از ما گرفت.
بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به #خرمشهر رسیدیم. یکی دو شب در #خرمشهر بودیم که عملیات آغاز شد. #عملیات_عجیبی_بود.
از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند.
#راوی: جانباز مهدی عبدالرزاقی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 107
تلگراممو باز کردم
دیدم یه عکس فرستاد دانلودش کردم
دیدم اسم منو که داخل گوشیش ذخیره کرده بود عکس گرفته
اسممو نوشته بود« همه زندگی من »
لبخندم بیشتر شد و باز چیزی نتونستم بنویسم
که دوباره پیام داد لطفا از اسم من داخل گوشیت عکس بده ببینم
رفتم داخل مخاطبین اسمشو ویرایش کردم نمیدونستم چی بنویسم ،بعد از کلی فکر نوشتم آقا سید
عکس گرفتم و براش فرستادم
دوباره پیام داد: آقا سید و همه به من میگن ،نمیشه یه چیز متفاوت بنویسی؟
براش نوشتم: بزارید فکر کنم باز بهتون میگم
جواب داد: من عاشق این فکر کردناتم،میدونم آخرش یه چیز خوب پیدا میکنی...
انگار کنارم بود و این حرف و میزد داشتم از خجالت ذوب میشدم...
اون شب تا صبح فقط داشتم به این فکر میکردم اسمشو چی بزارم توی گوشیم
سید جان
علی آقا
سیدم
علی جان
یعنی خودم با گفتن این اسما کلی خندیدم ،
بعد از خوندن نماز صبح خواستم بخوابم که یه اسم به ذهنم رسید
گوشیمو برداشتمو اسمشو ویرایش کردم گذاشتم « هدیه الهی»
یه عکس ازش گرفتم خواستم براش بفرستم
که پشیمون شدم ،آخه این موقع صبح وقت فرستادن پیامه ...
یه هفته ای گذشت و من به بهانه های مختلف نه باهاش صحبت کردم نه جواب پیاماشو دادم نه همراش بیرون رفتم
توی دانشگاه هم هر موقع میدیدمش ،سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و از کنارش رد میشدم بماند که سارا کلی فوحش نثارم میکرد با این کارای که انجام میدم خودمم کلافه بودم از این کارای مسخره ام ولی دست خودم نبود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت108
صبح با مشت و لگدهای سارا بیدار شدم
- چته دیونه زنجیری
سارا: پاشو پاشو گاوت زایید
- ول کن تو رو خدا سارا اذیتم نکن
سارا: میگم پاشو ،آقا سید اینجاست
با شنیدن حرفش چشمام از حدقه زد بیرون
- آقا سید؟ اینجا چیکار میکنه ؟
سارا: فکر کنم اومده دختر همسایه رو ببینه
- بی مزه
سارا: اینقدر بی محلی کردی بهش گفتم که دیگه عمرا بیاد سراغت ،بیچاره چه تیپی هم زده واست ،پاشو پاشو که آبرومون رفت
- الان کجاست؟
سارا: تو حیاط روی تخت نشسته ،مامان هر چی بهش گفت بیا بالا برو تو اتاق آیه گفت نه ،عجب مرد نجیبیه بلند شدم رفتم سمت پنجره پرده رو یه کم کنار زدم
سارا: حیف این پسر که عاشق تو شد
یه اخمی کردم به سارا که از اتاق رفت بیرون
از اتاق رفتم بیرون دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق
لباسمو عوض کردم
یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم یه شال مشکی هم گذاشتم روی سرم
چادرمم برداشتم از اتاق رفتم بیرون
مامان و سارا تو آشپز خونه بودن تا منو دیدن تعجب کردن
مامان: آیه چادر چیه؟ مگه نامحرمه
سارا: آخ آخ آخ پاک خل شد رفت
- عع گیر ندین تو رو خدا ،یه چایی بدین براش ببرم
سارا: بیچاره تا الان ۵ تا چایی خورده معده اش شده دریاچه...
- حالا یکی دیگی بدین ،زشته همینجوری برم
سینی چایی رو گرفتم توی دستم و در خونه رو باز کردم از پله ها رفتم پایین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت109
تپش قلب گرفته بودم
سید تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد
- سلام
سید: علیک السلام خانووم ،خوب خوابیدی ؟
از خجالت احساس میکردم کل صورتم در حال سرخ شدن بود
چیزی نگفتم و روی تخت نشستم
سید هم کنارم نشست
با دیدن سینی چایی خنده اش گرفت
سید : هر چند دیگه جایی نداره شکمم ولی این چایی از دست شما خوردن داره..
سید مشغول خوردن چایی شد و منم با لبه شالم ور میرفتم
سید : اومدم دنبالت با هم بریم بیرون
اینقدر این مدت اذیتش کردم دیگه نمیتونستم بهونه ای بیارم
- باشه چشم،الان آماده میشم
سید: چشمت بی بلا ،پس میرم داخل ماشین منتظرت میشم
- باشه
تن تن رفتم توی خونه سارا مثل بختک افتاد روی سرم
سارا: چی شد؟ چی میگفت؟ چرا اینجا اومده ؟
-اومده دنبالم بریم بیرون
سارا: بابا دمش گرم ،گفتم الان تو رو تو آفتاب میشوره و آویزونت میکنه...
- هه هه هه ،نمکدون
وارد اتاقم شدم مانتو مو پوشیدم ،یه روسری آبرنگی سرم کردم چادر عبایی مو از داخل کمد برداشتم سرم کردم کیف و گوشیمو برداشتم
از اتاقم رفتم بیرون از مامان خدا حافظی کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸امام جعفرصادق (ع):
اگر او [امام زمان عليه السلام] را دريابم، تمام عمر به او خدمت مى كنم.🌱
#حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش. . .
انتهای دیکتهی پر غلط زندگی من💔