🌷امام حسین (ع )
مردم، بنده دنيايند و به ظاهر، دم از دين مى زنند و تا زمانى كه زندگیشان تأمين شود، از آن دفاع میكنند؛ امّا چون در بوته آزمايش قرار گيرند، ديندارانْ اندک اند.
#حدیث
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو خونهی کرمتم ابالفضل
دیوونهی حرمتم ابالفضل :)
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🖤
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨شهید بابایی دانشگاه سیار بود
#حاجعلیسیفی سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی #شهیدعباسبابایی آمده بود قزوین ، گوشه دنج در کنار مزار شهید نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی برنمیداشت.از اصفهان آمده بود ، ۸۵ سال داشت. باید زیر بازوهای پیرمرد را میگرفتند تا حرکت کند. میگفت من عاشق بابایی هستم ، تا دو سال پیش هر دو ماه یک بار از اصفهان میآمدم سر مزارش و با او درد و دل و گفتگو میکردم. اما دو سال است توان مسافرت ندارم باید کسی باشد تا با او بیایم.با خودم #عهد کردم تا زمانی که خدا عمر داد هر سال حداقل سالگرد شهید در کنارش باشم.
میگفت:« این عکس را زیر #نخلهایفاو گرفتیم آن روزها ما در #قرارگاهخاتم بودیم من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمانها اما هر وقت میآمد پایین به من سر میزد ، کنارم مینشست یک لقمه نان خالی آن هم نان خشک را سرپایی میخورد و میرفت.
میگفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور!
اما میگفت: بچهها توی جبههها خیلییهاشان همین نان خشک را هم به زور گیر میآورند و میخورند.»
یک روز که آمد ، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه لباسهایش گلی شده بود، هر کاری کردم لباسهایش را درآورد تا برایش بشورم قبول نکرد .
میگفت: افراد باید کارهاشان را خودشان انجام دهند.
هر وقت اسم #امام میآمد ، #عباس تمام بدنش میلرزید. جانش را برای #امام و #اسلام میداد.
او همه چیزش درس بود؛
از حرف زدن تا غذا خوردنش ، رفتارش با بقیه بچهها؛
#عباس یک دانشگاه بود؛
یک دانشگاه سیار برای همه
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت97
تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم
تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه
آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت
نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش
بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم
ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم
در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد...
سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟
- میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه
سارا: چی؟
- چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده
سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود
- اره راست میگی
سارا: پاشو ،الان میرسناا
- باشه
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی
با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت
کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد
بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن
یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود
اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری
سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو .....
همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت98
امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد
بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن
که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد
بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش
از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم
بابا هم اجازه داد
امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه
وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم
هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست...
هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد
هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ...
هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم
اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت
صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد
امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین
هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن
امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی
هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد
امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن
بعد همه وارد پذیرایی شدیم
کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟
یا نظر من چیه ؟
انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت99
بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد
امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟
(چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون )
امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه
امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی
( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم )
صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم
سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟
- سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا
سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه
- سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش ..
نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت
بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم
رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
همه در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم
و مشغول خوردن شدم
بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه
سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند
یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم
امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟
سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره
کیفمو برداشتم و زدم تو سرش
سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره
- مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا
سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟
- زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن
امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم
با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن،
خود را از همه جهت برای
آن هدفی که امام زمان
علیه الصلاة والسلام
برای آن هدف قیام خواهد کرد،
آماده کردن!🌱
#حضرت_آقا
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در انتظار تو میمیرم یا مهدی❤️
#امام_زمان
#صاحب_الزمان
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
⛔️(تصویر بالا ،حاوی صحنهی دلخراش است⛔️
✨چند قدم بیشتر حرکت کرد
سه روز قبل از #شهادتحجتالله به او اطلاع دادند صاحب فرزند شده است. وقتی خبر را شنید خیلی خوشحال شد. عملیات شروع شده بود و دوست نداشت کنار بچهها نباشد اما با اصرار فرماندهاش تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت ، پسرش را دید . وقتی برگشت دو کیلو #شیرینی خریده بود تا بین ۸۰۰ نفر پخش کند!!
شیرینی را که پخش کرد برای #پاتکی که در راه بود آماده شد.
قبل از رفتنش میگفت:« این عملیات یک چیز دیگری است و نمیشود به این راحتیها از خیرش گذشت» ، انگار از همه چیز اطلاع داشت.
دیدم که دارد به سمت دشمن میرود و سخت در حال درگیری بود که ناگهان #گلولهتوپی از طرف دشمن شلیک شد که مستقیم به #سَر_حجت خورد؛
#سَر_حجت به هوا پرت شد ، خون از رگهای گلویش فوران میکرد ،
#پیکر_بی_سر_حجتالله_صنعتکار همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ما به زمین افتاد.
#راوی: جانباز سید یوسف رزاز هاشمی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت100
بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد
سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه
- جانم
امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده
- امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟
امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود
- نه
امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین
- دستت درد نکنه
امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن
- اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم
امیر: حالا برو دیرت میشه
- باشه فعلا
امیر: یاعلی
از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم
رفتم کنار سارا نشستم
از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید...
خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد
تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم
کاغذ و گذاشتم روی کتابش
سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد
بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن
کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید
بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم
و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد
- جانم امیر
امیر: بیاین دم در منتظرتونم
- باشه ،الان میایم
سارا: امیر بود؟
- اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه
سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه
- عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که
سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون
- باشه ،پاشو میرسونیمت خونه
سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس
- الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸