eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲 ⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب 📌جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/3ky9u 📲 @tasnim_esf
🥀 ✨پای برهنه در میان عزاداران به خاطر دارم در یکی از روزهای همراه و چند تن از ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. به راننده گفت: پیاده می‌رویم شما بقیه بچه‌ها را برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابان‌های اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می‌رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف بر سرعت قدم‌هایمان افزودیم پرچم‌های عزا از دور پیدا بود ، دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیک‌تر می‌شویم ، چهره عباس برافروخته‌تر می‌شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه‌ای سرم را برگرداندم ، دیدم عباس کنارم نیست! وقتی برگشتم ، دیدم مشغول درآوردن پوتین‌هایش است؛ ایستادم و نگاهش کردم او به آرامی پوتین و جوراب‌هایش را از پا درآورد ، در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک می‌شد. از من فاصله گرفت بی‌اختیار محو تماشای او بودم ، سعی داشت به میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه می‌خواند و جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه می‌رفتند.من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می‌کنند ولی ندیده بودند که با در میان سربازان و پرسنل ، عزاداری و نوحه خوانی کند. : سرهنگ خلبان ، فضل الله جاویدنیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت152 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟ علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم بلند فریاد زدم _ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟ فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم _ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه دنیا روی سرم آوار شده بود ... مات و مبهوت به علی نگاه میکردم چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ... فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد صدای گریه هاش آتیشم زد مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره .... آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه.... فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد _مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست .‌... فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟ _چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم .... فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست _درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ... _ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم _با اجازه تون من میرم ،فردا میام مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ... لبخندی زدمو چیزی نگفتم.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت153 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟ همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم :اره خدا رو شکر ،حالش خوبه امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟ _من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست امیر: کجا میری آیه ،با تو ام ! مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟ امیر : باشه کلافه روی تخت دراز کشیده بودم یه هفته مانده بود به اربعین ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا.‌.. از خوده آقا خواستم کمکم کنه ... ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ... چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم خواستم زنگ بزنم میدونستم جوابمو نمیده خواستم براش پیام بفرستم اما نمیدونستم چی بنویسم براش... یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد شروع کردم به نوشتن در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت در شب سرد غریبی در تنور داغ درد خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت154 انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن. کمی به اطرافم نگاه کردم بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم _سلام (حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود ) حاج اکبر: سلام ، واسه سید اتفاقی افتاده؟ _نه حاج اقا ،علی برگشته حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ... _ولی اصلا حالش خوب نیست حاج اکبر: چرا ؟ _به خاطر ترکش های که خورده قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده حاج اکبر: یا حضرت زینب... الان چه کاری از دست من بر میاد ؟ _ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه ... حاج اکبر: چشم حتما... راستی میتونم علی رو ببینم؟ _به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده حاج اکبر : باشه چشم پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم _ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین حاج آقا : چشم حتما 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ذكـرِروز : یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
💌امام‌هادی(علیه‌السلام): "ارزش مردم در دنيا وابسته به اموال است، و در آخـرت بـه اعـمال."
۷ قانون طلایی ماه رجب.mp3
7.94M
۷قانون طلایی ماه رجب 👌 🔹۱.دعا (حتی به زبان خودمون) 🔸۲.استغفار روزانه 🔹۳.روزه گرفتن (اگه نشد صدقه) 🔸۴.نماز خواندن 🔹۵.تلاوت سوره توحید 🔸۶.ذکر خدا (لا اله الا الله) 🔹۷.زیارت رجب امیرحسین‌دریایی|سبک‌زندگی‌مومنانه @daryaee_ir
روز چهارم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه می‌کنیم به حضرت رقیه س 🌱 التماس دعا🙏🏻
🥀 ✨اگر بمانید ضرر کرده‌اید این ، ما در است که روی رود خروشان نصب شده است و ارتباط اهواز - آبادان و اهواز-خرمشهر را برقرار می‌کند. نزدیکی‌های عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۳ اعلام شد دشمن بعثی در منطقه شدیدی زده و باید نیروهای جدیدی برای استحکام خط پدافندی به نیروهای خط‌کش در حال هستند ، ملحق شوند. ما چون از آمادگی خوبی برخوردار بود برای انجام این ماموریت انتخاب شد. همگی به سرعت تجهیزات تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس‌ها ، عازم منطقه مورد نظر شدیم. در بین راه که از جوان و خوش فکر بود شروع به سخنرانی کرد و داستان را برای ما تعریف کرد. اینکه چگونه ظرف‌های آب مجنون را می‌شکست. ( از اینکه اگر ما اینجا هستیم و می‌خواهیم جانفشانی کنیم،صرفاً اینگونه نیست بلکه به خاطر این است که محبوب به ما نظر کرده و ما رو از میان تمام بندگانش برگزیده است و ما هم باید بر این لطف و کرامت الهی شاکر و سپاسگزار باشیم). حرف‌های سید باقر که تمام شد به نزدیکی منطقه رسیده بودیم ایشان جمله‌ای گفت که هنوز پژواک این جمله مرا متاثر می‌کند: بچه‌ها بدانید که اگر به فعل برسید ، خوش به حالتان و اگر بمانید ضرر کرده‌اید. به راستی که خسران این فیض اعظم هیچگاه و با هیچ چیز قابل قیاس نیست. : علی گلپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت155 از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود بعد از رسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم به سمت موتور سوار رفتم _سلام ،ببخشید باکسی کاری داشتید؟ سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟ _احضاریه؟احضاریه چی؟ فک کنم واسه طلاقه! اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرار نیست جدا بشه؟ ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟ (با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد) _بله &:میشناسین؟ _بله خودم هستم موتور سوار با تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجا رو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم دستام خشک شده بود به هر جون کندنی بود خودکار و به دستم گرفتم و امضا زدم احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم جرأت باز کردن نامه رو نداشتم در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم نامه رو برداشت و بازش کرد ولی با خوندن نامه چیزی نگفت انگار منتظر این نامه بود ... اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزدانگار همه منتظر این نامه بودن انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن .... چه راحت تصمیم گرفتن برای من .... چه راحت بریدن و دوختن... چه راحت سیاه بخت شدم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت156 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد ای کاش میشد به بی وفایی دنیا زجه زد ای کاش میشد گریه کرد ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام دلم میخواست با علی صحبت کنم اما درباره چی صحبت کنم وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست باز حرفی نمیمونه برای توضیح.... ولی حرفها توی دلم مونده بود باید گفته میشد گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن : سلام آقا سید ... سلام بیمعرفت... سلام رفیق نیمه راه ... چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ... چقدر راحت گذشتی از عشقمون .. چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ... مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تا آخرش .. چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید .... الان آروم شدی؟ ولی من آروم نیستم ! من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی .. با آرزوهام چیکار کردی ؟ مگه نگفتی با هم همراه بشیم، همراه حضرت زینب ،پس چرا رفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی... تو منو دست کی سپردی که اینجور بی وفا شدی،پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 157 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ 💚🕊
❣امام علی (ع): كسى كه بدون بصيرت عمل كند، مانند كسى است كه به دنبال سراب بيابان راه پيمايد. او هر چه تندتر رود دورتر مى‏ افتد...:(
روز پنجم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه می‌کنیم به حضرت رقیه س 🌱 امشب خیلی ویژه بیاد هم باشیم ، بیاد من هم ویژه تر 😌😊 التماس دعا🙏🏻
هدایت شده از shaqayeq auobi
مدیریت آرزوها.mp3
7.2M
🔊 | 📝 مدیریت آرزوها 👤 استاد ؛ استاد 💌 اینکه خداوند یک شب، در یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین رحم‌های زمانی را به عنوان لیلة‌الرغائب یا شب رغبت‌ها قرار داده است، نشان از این دارد که آرزو، گرایش و رغبت تا چه حد می‌تواند در ساختار وجودی و سیر تکاملی انسان نقش داشته باشد. ⚠️ اینکه؛ - چه چیزی را آرزو کنیم؟ - چطور آرزو کنیم؟ - آرزوهایمان را چطور اولویت بندی کنیم؟ نشان می‌دهد چقدر در راه رسیدن به انسانیت موفق بوده‌ایم! 💠 ویژه @modafehh
🥀 ✨مانع رفتن من نشوید پسرم ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت. یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر می‌خواهیم برویم منطقه. گفتم: شما برای چی؟ برادرت که شده ، هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و موافقت نمی‌کنم. ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت. گفت: پدر ببخشید من هستم مقلد شما که نیستم. گفتم: بله هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است. گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست. آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم . چند دقیقه‌ی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد. گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه! در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم. گفت: ادامه دارد...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی (ع)💚✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 158 وقتی منتظری ،زمان هر ثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظار به پایان رسید زمان هر ساعت یه ثانیه میگذره روزها سپری شدند و سه روز مثل باد گذشت و فردا روز ویرانی بود ویرانی دلم... توی حیاط روی تخت نشسته بودمو به آسمان بی ستاره نگاه میکردم انگار ماه هم امشب تنها شده بود بعد چند دقیقه امیر هم به سمتم آمد و روبه روی تختم روی تخت دراز کشید سکوت کرده بود تو تاریکی شب اشکایی که از گوشه چشمش سرازیر میشد دیده میشد... _اشک ریختن های تو درد منو دوا میکنه؟ قلبمو آروم میکنه؟ زندگیمو برمیگردونه؟ امیر: شرمنده ام آیه ؟ شرمنده ام ! منم مخالف این کارم ،چون تو رو میشناسم ،چون از عشقت خبر دارم ... _تو برادرمی و از عشقم حرف میزنی ،علی که شوهرمه چرا این تصمیمو گرفت؟ امیر: شاید اونم از عشقت خبر داره و نمیخواد اذیت بشی لبخند بی جونی زدمو بلند شدم که به سمت خونه برم که امیر گفت: آیه صبح خودم میبرمت چیزی نگفتم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن از چهره اشون مشخص بود که حال اونها هم خوب نیست به سمت آشپز خونه رفتم و یه لیوان آب با یه قرص خواب برداشتم و به سمتم اتاقم رفتم چون میدونستم امشب بی خوابی میزنه به سرم با خوردن قرص چند دقیقه ای نگذشت که خوابم برد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت159 با صدای زنگ اذان گوشیم چشمامو به زور باز کردم چشمام هنوز سنگین بود و میدونستم به خاطر تاثیر قرص خوابه بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم بعد از وضو گرفتن به اتاقم برگشتم و سجاده مو پهن کردم با دیدن سجاده یاد نماز های دونفره مون افتادم با خوندن نماز صبح لباسمو پوشیدمو منتظر شدم تا هوا روشن بشه بعد از روشن شدن هوا کیفمو برداشتمو آروم از اتاق خارج شدم در ورودی که قفل بود آروم باز کردمو کفشمو پوشیدمو از خونه خارج شدم تقریبا یه ساعتی توی خیابونا میچرخیدم ساعت ۱۰ میبایست میرفتم دادگاه یه دربست گرفتم و رفتم سمت تپه نور الشهدا نیاز به آرامش داشتم آرامشی که این مدت جایش را به طوفان داده بود بعد از یه ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدمو به اطراف نگاه کردم جمعیت زیاد نبودن ،شاید به خاطر اینکه وسط هفته بود از پله ها بالا رفتم مثل همیشه وسطهای راه نشستم و نفس تازه کردم و دوباره به راهم ادامه دادم بعد از رسیدن به سمت مزار شهدا رفتم کنار شهدا نشستم انگار منتظر یه تلنگری بودم تا اشکهام جاری بشه حساب زمان از دستم رفته بود به ساعتم نگاه کردم ساعت از ۱۰ گذشته بود یه دفعه یه صدایی از پشت سرم شنیدم میدونستم که تو هم میای اینجا! برگشتم نگاهش کردم باورم نمیشد علی رو به روی من بود انگار داشتم خواب میدیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت ۱۶۰ رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلالم کن ! من هر کاری که کردم فقط به خاطر تو و آینده ات بود! آیه این چند روزی که بدون تو گذشت فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم .. سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود:آخه بی معرفت تو که نمیتونی بدون من زندگی کنی چه طور همچین تصمیم احمقانه ای گرفتی؟ با حرفم خنده اش گرفت _به چی میخندی؟ علی: هر موقع جدی و عصبانی میشی بامزه میشی با حرف علی خودمم خندم گرفت انگار دلخوری هام از علی همه از ذهنم پاک شده بودن احساس میکردم همه ی اینها به حرمت این شهدا بود علی: زیارت عاشورا خوندی؟ _نه ،بدون تو نمیتونستم بخونم علی: خوب بسم الله...شروع کنیم بعد از تمام شدن زیارت عاشورا رفتیم گوشه ای از محوطه نشستیم _راستی علی، حاج اکبر فردا میخواد همراه کاروانش به سمت کربلا بره علی: میدونم ،چون باهام تماس گرفت ،ماجرای من و تو رو هم گفت ،گفته بود تو جواب تلفنش رو ندادی ،واسه همین با من تماس گرفت _اره ،اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،حالا هم که انگار قسمت نیست علی: کی گفته قسمت نیست؟ اتفاقا به حاج اکبر گفتم که فردا رأس ساعت ۷ صبح دفتریم با ذوق و شوق به علی نگاه کردم: جان آیه راست میگی؟ یعنی ما هم میریم ؟ علی: اره راست میگم ،الانم بریم خونه وسیله هامونو آماده کنیم واسه سفر اصلا باورم‌نمیشد ،یعنی آقا طلبید ما رو ،یعنی لیاقت این سفر و داریم ...خدایا شکرت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت اخر 💗💗 علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه _چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته... علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه _چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن یه گوشه از بین الحرمین نشستیم حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن.... غریبی، بی‌کسی، منزل به منزل خبر دارد ز حالم چوب محمل چهل روز است در سوز و گدازم فقط خاکستری جا مانده از دل چه بارانی دو چشم آسمان است چه طوفانی دل این کاروان است کنار قبر سالار شهیدان همه جمعند و زینب روضه ‌خوان است  شبیه آتش است این اشک خاموش که می‌ بارد ز چشمان عزاپوش رباب است این که با لالایی خود کنار خیمه‌ ها رفته ست از هوش با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد علی هم آروم آروم زمزمه میکرد... زینب رسیده از سفر برخیز ارباب با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!! جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب در آرزوی دیدن موعود دارم چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب علی زمزمه میکرد و اشک میریخت باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند .. بعدش سجده شکر بجا آوردیم گفتم رسید روزی که درسجده بگویم رسیدم کربلا الحمدلله... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸