ماندهام، احمد پیمبر بود یا عطار عشق؟
بس که سلمانها مسلمان کرد بابوی علی
☘صلوات الله علیهم اجمعین
#مبعث
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مشتی خاک
#شهید_بسیجی_علی_قاریانپور آنقدر سریع آمد و رفت که چشمان خیلیها در راهش باز ماند. #چشمهایی که هنوز #اشکهای ممتدش در سینه زنیها برای آقا #امام_حسین و #میانداریهایش را که گاهی به #بیهوشی در راه مقتدایش منتهی میشد را هرگز فراموش نمیکنند.
او در کمال #صداقت و #عاشقانه در بخشی از# وصیتنامهاش نوشت: اگر #جنازهام به دست شما رسید و برای دیدنم آمدید با #چادر_سفید بیایید که انگار به #عروسی عزیز خود میروید و در پشت جنازهام #شعارهای حسین حسین و یا مهدی یا مهدی بدهید که #آقایم شب اول قبر به داد من رو سیاه برسد.
یک #شاخه_گل_سرخ و یک قطعه #عکس_امام را در قبرم بگذارید تا آنها را به آقا و #مولایم_حسین بدهم. اگرچه نمیدانم در آن لحظه چه بگویم.
و اگر میشود یک مقدار #خاک_کربلا در قبرم بگذارید و جنازهام را #نیمه_شب دفن کنید و بروید ببینید که چرا فاطمه به علی فرمود که مرا نیمه شب دفن کن...
و چون همه از #خاک آمدهایم و به #خاک برمیگردیم بر روی صبر #سنگ_قبرم نوشته شود:
مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال
و در آخر دوست دارم در آخرین لحظه زندگی #لب_تشنه از دنیا بروم.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت41
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت42
فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود
دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن
واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتادیه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم مانتوم چون سفید بود ،لباس زیرم مشخص شده بود ،کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من
منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم
کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟
خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم
عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیلع هام
زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش
خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب
( یه لبخندی هم زدم که باور کنن)
رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم
برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردیم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد
( کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم )
منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی
که سالها غمِ دنیا بر آن نمک پاشید💔
#امام_زمان
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی با خون گاهی با قلم وگاهی با انگشت جوهری...
#انتخابات
#انتشار_صدقه_جاریه_است
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨سیدالاسرا
ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران #نیروی_هوایی ، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجهات را از دست #مقام_معظم_رهبری دریافت خواهی کرد.
آن شب تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت ۷ صبح پس از صبحانه همراه #دژبان_ارتش به طرف #بیت_رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوص که برای آزادگان در نظر گرفته شده بود ، نشستم.
ساعت ۹ صبح بود که #رهبری تشریف آوردند همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. ایشان فرمودند: بنشینیم.
پس #امیر_جعفری گزارشی از چگونگی نحوه آزادی ، آزادگان را دادند و در مورد #قدمت_اسارت_من و اینکه تا آن لحظه #طولانیترین_زمان_اسارت را داشتنم ، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان #سید_الاسرا مفتخر کنند.
مقام رهبری هم با تبسم و تکان دادن سر تایید فرمودند.
در پایان #امیر_نجفی از رهبری خواستند با دستهای مبارکشان درجات ما را اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و #درجات_امیری من روی آن بود جلو آمد.
#مقام_معظم_رهبری با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند ، لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که تا #دیروز اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمیدادند و #امروز با شخص اول مملکت ولی امر مسلمانان جهان ، دیدار میکنم.
در آن لحظه این اندیشه پاک قرآنیم به یادم آمد که:
عزت و ذلت نزد خداست. هر که را بخواهد عزیز و گرامی میدارد و هر که را بخواهد خوار و ذلیل میکند.
#راوی: سرلشکر خلبان حسین لشگری
#ماندگاران