‹🖤🕊›
من حدیث زیاد دیدم از امام کاظم...امااااااا یه نقلی هست از ایشون که دقیقش فراموشم شده.
هر وقت بهش فکر میکنم، جگررررم میسوزه.
امام کاظم، از ائمه ای بودن که زندانی شون میکردن هر چند وقتی یکبار...
ولی اواخر عمرشون، به مدت ۵تا ۷سال مدااااوما اسیر بودن.
یه باز زندان، یه زندان معمولیه، خب آدم خیلی دلش نمیگیره...
استاد رفیعی تو حرم امام رضا میگفت مدل زندانی که امام داخلش بودن، مطامیر بوده.
مطامیر جائیه که غله نگه میداشتن
ظلمات محض بوده...
خب...حالا هم سطح زمین؟
نه
مثلا ۳۰متر زیر زمین...یه گودال پر از پله بوده که تا ۲۰متریش، پله
بوده...ده متر اخرش پله نبوده
نردبون میذاشتن زندونی رو منتقل
میکردن داخل سیاه چال، بعد نردبون رو بر میداشتن که نتونه بیاد بالا😭
فقط همین؟
نه😢
ته این سیاه چال، اون مطامیر بوده...که مثل یه خمره بوده که تهش فراخ بوده و بالاش تنگ
نه میتونستن بخوابن، نه وایسن😭
۷ساااااال...
همین؟؟؟
نه😭
امام رو، ته اون سیاه چال زندونی کردن در حالیکه غل و زنجیرِ جامعه به دست و پاشون بوده*😭
دستور داده بودن که این غل و زنجیر رو، جوش بدن که باز نشه😭
ای خداااااااااااااااااااااااااا😭
عجب صبری داری که با بهترین و محبوب ترین بندگانت اینجوری رفتار میکردن😭
کاظمین هوا گرمه😭
طی ۷سال، این غل و زنجیر، به بدن امام....😭
السلامُ علی مُعَذّب فی قَعرِ السُّجون...
سلام خدا بر اون کسی که در ته زندااااان ها، عذابش میکردن...
ادامه ی سلام اومده ذِي السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُود
مرضوض، توی عربی، به استخون له شده و خورده شده میگن😭
استخون شکسته نه...له شده...😭این واژه یِ رَض، توی مقتل ۳تا از ۱۴معصوم وارد شده...
یکیش حضرت زهرا😭
یکیش امام کاظم😭
یکیشم، امام حسین😭
صلی الله علیک یا اباعبدالله
همه اینا رو گفتم برسم به این روایت از امام..
یه روز که امام داخل زندون بودن، به مسیب، میگن: من دیگه عمری نمیکنم...
دلم برا رضام تنگ شده
میرم مدینه!!!
مسیب میگه آقااااااااااااا...شما با این غل و زنجیر...کجا میخواید برید؟ اگه مامور زندان بفهمه، بیشتر اذیتتون میکنه*😔
میبینه امام با دستای مبارکشون باز میکنن غل و زنجیر رو...دیوار شکافته میشه...
میرن و بعد یه مدت، بر میگردن و تو این زمان، مسیب مداااام به این فکر میکرده که اگه مامور زندان بیاد، چی میشه؟!!
امام برمیگردن و شکاف دیوار بسته میشه
بعد مسیب میگه آقا...شما که میتونید ازینجا برید بیرون، خب چراااا اینجا موندین؟
دقیقِ عبارت رو یادم نیست...
شنیدم که امام میگن من، از طرف خدا، بینِ تحمل این زندانِ مطامیر و سختی هاش و کم شدن رنجِ شیعیانم مختار شدم!
یعنی یه چیزی تو این مایه ها که خدا گفته زندون رو تحمل میکنید یا رنجِ شیعیانتون رو؟
و امام گفتن زندون رو😭
و بواسطه ی تحملِ زندان، خدا یه بخشی از رنج و عذاب شیعیان رو برداشتن ازشون...
برای همین یک عبارت باید جان داد😭
‹🖤›¦↫#شهادت_امام_کاظم
‹🕊›¦↫#امام_زمان
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨نیمی شهید و نیمی !
چند روزی به #عملیات_کربلای۴ مانده بود. نمیدانم شاید #یک_ساعتی طول کشید تا رزمندگان حاضر را جمع کردم تا یک #عکس_یادگاری بگیرم. راستش یک جورهایی هم به دلم افتاده بود که خیلی از همین بچهها رفتنی هستند. یعنی #مسافر_خدا.
به خاطر همین خیلی اصرار داشتم که همه باشند. تا امروز هم خودم آمار تعدادشان را نداشتم اما امروز که به آن روز نگاه میکنم ۶۴ نفر را توی #قاب_دوربینم جای دادم. ۶۴ نفری که درست نیمی از آنها امروز در بین ما نیستند.
از این ۳۲ #شهید خیلیهاشان توی همان #عملیات پرواز کردند بقیه هم ادامه دهندگان راهشانند انشاالله.
#شهیدان:
رضا و مجید پیله فروشها ، پرویز اسفندیاری ، مهرداد خانبان، علی جاوید مهر، فلاح ، انبوهی ، شالباف، رضا وهابی، ابراهیم کرمی ، محمدرضا کبیری، حسن اسماعیلی ، محسن امام قلی قاسم جمالی ، حسین عبادی ، مجید روغنی، محمود احمدی ، عبادی ، داوود خلیلی، رحیم صحرا کارنیا ، احمد اللهیاری ، سید باقر علمی محمدی، محمد کیامیری، علیرضا جوادی ، اکبر اسدی ، اصغر مافی، اسماعیل مرندی ، سید علی حسینی ، امیر باقریان ، محسن زرینی ، صادق صالحی ، جعفر سقاییان ، پرویز اسفندیاری
#راوی: عباس عطاری
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت37
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟
سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت38
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-
شاید امام رضا بشہ مرهم قلب شکستہ مون
اما چه کنیم ، فاصله ست فاصله!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدای کوی رضا شو که این امام رئوف
به سینه احدی دست رد نخواهد زد...🌱😭
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨روی پدر ندیدم
خیلی دلش میخواست که تا #تنها_فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای #دیدن و #بوسیدنش لحظه شماری میکرد اما وقتی #پای_ناموس و #شرف_ملتش از طرفی و قومی #زیاده_خواه و #متجاوز از طرفی به میان آمد ، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمیکرد و نمیکردند امروزمان امروز نبود.
#وقت_خداحافظی که فرا رسید ، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه میگرفتم اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت #نامهای فرستاد که #مراقبش باشم تا سربازی از سربازان #امام_زمان باشد.
هنوز نامهاش را کامل نخوانده بودم که #اشکهایم از خبر عروجش بر صفحه کاغذ جاری شد یکم خرداد ماه سال ۶۱ دقیقاً یک سال بعد از #عقدمان در محضر #حضرت_امام_خمینی عروج کرد و درست دو ماه بعد نام #ماندگارشان در شناسنامه #دختر_دردانهاش به ثبت رسید دردانه ای که هنوز هم #زمزمه میکند:
من فرزند #شهیدم ، روی #پدر ندیدم.
#راوی: همسر شهید جلال ذوالقدر
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت39
- اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عشقش
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عع سارا ،بدجنس
- آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم...
سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتمن باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، چون میدونستم این دوتا عاشق بعد مدتها حرف زیادی دارن باهم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم
سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد
سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم
واقعن خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم
چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن
بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم
یه دفعه سلما اومد تو اتاق
سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت40
سلما: چقدر تو خوبی!
ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا ،،میخواد بیاد کنار زنش دیگه ،بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم ،دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه ...
سلما: واییی از دست توو
سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم ،حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم
عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی ،دست پیش گرفتی ،پس نیافتی ؟یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ ،مردیم؟ ،منفجر شدیم ؟
( صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی ،عزرائیل تو رو میخواد چیکار...
- کوفت مگه من چمه؟
عاطی: هیچی بابا ،هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی
عاطی بر گشتین از راهیان نور؟
عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه ...
عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی
عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم
عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همران اقا سید بریم بیرون
- نه گلم ،سلام برسون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماندهام، احمد پیمبر بود یا عطار عشق؟
بس که سلمانها مسلمان کرد بابوی علی
☘صلوات الله علیهم اجمعین
#مبعث
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مشتی خاک
#شهید_بسیجی_علی_قاریانپور آنقدر سریع آمد و رفت که چشمان خیلیها در راهش باز ماند. #چشمهایی که هنوز #اشکهای ممتدش در سینه زنیها برای آقا #امام_حسین و #میانداریهایش را که گاهی به #بیهوشی در راه مقتدایش منتهی میشد را هرگز فراموش نمیکنند.
او در کمال #صداقت و #عاشقانه در بخشی از# وصیتنامهاش نوشت: اگر #جنازهام به دست شما رسید و برای دیدنم آمدید با #چادر_سفید بیایید که انگار به #عروسی عزیز خود میروید و در پشت جنازهام #شعارهای حسین حسین و یا مهدی یا مهدی بدهید که #آقایم شب اول قبر به داد من رو سیاه برسد.
یک #شاخه_گل_سرخ و یک قطعه #عکس_امام را در قبرم بگذارید تا آنها را به آقا و #مولایم_حسین بدهم. اگرچه نمیدانم در آن لحظه چه بگویم.
و اگر میشود یک مقدار #خاک_کربلا در قبرم بگذارید و جنازهام را #نیمه_شب دفن کنید و بروید ببینید که چرا فاطمه به علی فرمود که مرا نیمه شب دفن کن...
و چون همه از #خاک آمدهایم و به #خاک برمیگردیم بر روی صبر #سنگ_قبرم نوشته شود:
مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال
و در آخر دوست دارم در آخرین لحظه زندگی #لب_تشنه از دنیا بروم.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت41
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت42
فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود
دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن
واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتادیه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم مانتوم چون سفید بود ،لباس زیرم مشخص شده بود ،کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من
منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم
کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟
خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم
عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیلع هام
زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش
خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب
( یه لبخندی هم زدم که باور کنن)
رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم
برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردیم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد
( کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم )
منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی
که سالها غمِ دنیا بر آن نمک پاشید💔
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی با خون گاهی با قلم وگاهی با انگشت جوهری...
#انتخابات
#انتشار_صدقه_جاریه_است
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨سیدالاسرا
ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران #نیروی_هوایی ، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجهات را از دست #مقام_معظم_رهبری دریافت خواهی کرد.
آن شب تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت ۷ صبح پس از صبحانه همراه #دژبان_ارتش به طرف #بیت_رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوص که برای آزادگان در نظر گرفته شده بود ، نشستم.
ساعت ۹ صبح بود که #رهبری تشریف آوردند همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. ایشان فرمودند: بنشینیم.
پس #امیر_جعفری گزارشی از چگونگی نحوه آزادی ، آزادگان را دادند و در مورد #قدمت_اسارت_من و اینکه تا آن لحظه #طولانیترین_زمان_اسارت را داشتنم ، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان #سید_الاسرا مفتخر کنند.
مقام رهبری هم با تبسم و تکان دادن سر تایید فرمودند.
در پایان #امیر_نجفی از رهبری خواستند با دستهای مبارکشان درجات ما را اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و #درجات_امیری من روی آن بود جلو آمد.
#مقام_معظم_رهبری با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند ، لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که تا #دیروز اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمیدادند و #امروز با شخص اول مملکت ولی امر مسلمانان جهان ، دیدار میکنم.
در آن لحظه این اندیشه پاک قرآنیم به یادم آمد که:
عزت و ذلت نزد خداست. هر که را بخواهد عزیز و گرامی میدارد و هر که را بخواهد خوار و ذلیل میکند.
#راوی: سرلشکر خلبان حسین لشگری
#ماندگاران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یادتون هستیم🌸✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت43
سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین
سلما: سارا گریه کردی؟
-( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست
سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار
سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم بهگریه کردن ،هوا تاریک شده بود
در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست
اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ،
- جانم بابا
بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
( بابا دستشو گذاشت روی سرم)
: واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم )
سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین
بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست
سلما: پاشو این قرص و بخور
- دستت درد نکنه
( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن )
سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی
- ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن)
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم)
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود)
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت44
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸