#قسمت ۲۸
فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش
رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.« از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود، ولی
از اینهمه شیعه گریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل
سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: »آدم باید خیلی
اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار
بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!« که عبدالله پاسخ داد: »به نظر من بیشتر
از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!« از دریچه
پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی
بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: »می دونی الهه! شاید خیلی اهل
مستحبات نباشه، مثلا
ً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر
و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.« کنجکاوانه پرسیدم: »چطور؟« و
او پاسخ داد: »وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش
جلو در بود. کلی به خودش عذاب می ِ داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا
روی یکی از کفشها پا بذاره!« و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری
شد: »همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو
میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه!« که با بلند شدن صدای
اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش
نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن »بعد نماز جلو در منتظرتم.« به سمت
در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم
پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی
دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه
را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب
امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه
در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۹
با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه
دوانده و به شیعه و سنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که
از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و
دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان
را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از
ِ
حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سر
کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:
»اون مجید نیس؟« که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی
را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را
داد: »آره، مجیده.« بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما،
وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت
بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در حسابی با هم رفیق شده بودند
آقای عادلی همچنانکه که کلید را در قفل در تکان میداد
اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر
رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف
کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما
ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه
سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست
یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در
همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به
کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن
سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم
را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم
آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۰
ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا
مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم
برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی
میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد
خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بالاخره انتظارم به سر آمد.
قدری با هم گپ
َ زدند و اینبار به جای او، عبدالله. کلید در قفل
ِ در انداخت و در را
گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر
ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز
با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت
گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد
تا هنگام خواب که بالاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس
گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر
نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال
برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی
میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان
احساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه
شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی
ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی
ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب
رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستن
ِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم
خدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر
وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از
نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
@mohabbatkhoda
سلام امام زمانم
صبــحدم
بہ ؏ـشق دیدار خورشید
خورشید
بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره
و من...
بہ ؏ـشق دیدار شما
چشمهایمان را باز میکنیم
السلامعلیڪیااباصالحالمهدے
🦋صبحت بخیر آقا 🦋
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
@mohabbatkhoda
سخن روز....
🖤امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام:
✍️ الكَذّابُ و المَيِّتُ سَواءٌ ، فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيِّتِ الثِّقةُ بهِ، فإذا لم يُوثَقْ بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ.
🔴 دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده، به سبب اعتماد به اوست. پس هر گاه به گفته او اعتماد نشود، حياتش از بين رفته است.
📚 غرر الحكم، حدیث ۲۱۰۴
*شهادت مظلومانه امام دوم شیعیان حضرت آقا امام حسن مجتبی(ع) بر همگان تسلیت باد*
*اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر*
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۱
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: »قربون دستت الهه جان!
زحمت نکش!« و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با
لبخندی پاسخ دادم: »این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟« که مادر پرسید: »لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟« دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید
و گفت: »امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.« سپس خندید و با شیطنت
ادامه داد: »منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت
کنم.« مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار
پاسخ داد: »خیر باشه مادر!« که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: »راستش اون هفته
که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست
از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.« پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم
سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند:
»کدوم همسایه تون؟« و لعیا پاسخ داد: »نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی مون.«
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم
باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من
رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد
زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه
چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریهای
داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ
و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها
خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پراز
نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به
محض ورود پدر، شروع کرد: »عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.« پدر همچنانکه
دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: »چه خبر
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲
بود؟« و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: »اومده بود
برای همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.« پدر همچنانکه دستانش را با
دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: »چی کاره اس؟« که مادر پاسخ
داد: »پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو
شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد،
میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.« باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام
آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه
وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در
اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد.
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش
دوید و با گفتن »عبدالله اومد!« پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را
کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: »نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.« از
چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای
ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی
کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در
ِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار
شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با
چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با
خرسندی رو به مادر کرد: »از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه.
هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.« و مادر همانطور که سبزی پلو
را دم میکرد، پاسخ داد :»خدا خیرش بده. جوون با خداییه!« و باز به سراغ بحث
خودش رفت: »عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.«
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
*
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۳
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم
رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده
بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام
خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان
روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به
سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: »چی
شد؟ پسندیدی؟« از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
»نه!« از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: »مگه چِش بود؟« چادرم را
بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که
هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: »چیزیش نبود، من ازش خوشم
نیومد!« به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب
عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم،
با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: »یعنی اینم مثل بقیه؟«
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش
میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: »خب به من بگو عیبش چیه که خوشت
نیومده؟« من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد
چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: »عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر
کنه...« که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام
مادرانه و پر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: »تا کی میخواد فکر کنه؟!!!
تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!« حرف نیشدار پدر آن هم مقابل
چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود
تا بشکند: »یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!«
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که
ُ
پدر بر سرم فریاد کشید: »چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه
نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!«
@mohabbatkhoda