eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف. تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟ محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد. نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد. گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد. کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو. آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت. محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
رمان به رسید ☺️🌸 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی Www.haddadpour.ir
رمان به رسید ☺️🌸 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی Www.haddadpour.ir
رمان به رسید ☺️🌸 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی Www.haddadpour.ir
رمان به رسید ☺️🌸 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹یعنی دیواااانه کننده ترین کتاب تون و جذاب ترینش و روانی کننده ترینش همین تقسیم هست. یعنی من فکر کنم از دست دوقلوهام روانی نشم ولی این کتاب آخرش منو روانی کنه. حال و هوای امروزم رو که قسمت قبل خراب کرد. ببینیم تا قسمت های بعدی ما رو زنده میزاره یا نه😭😖 انشاالله که ته قصه ظهور آقامون باشه😔🤲🏻 🔹سلام علیکم هرچی بیشتر داستان پیش میره ، از اینکه میتونم با اتفاقاتی که امروزه درجریانه تطبیقش بدم ، ذوق زده میشم . ماشالله هر قسمت از قسمت قبل جذاب تر وخواندنی تره ... خداوند شما رو برای اسلام و مسلمین حفظ کنه ان شاءالله قلمتون خیر و برکت داشته باشه و شهید بشید 😁 خسته نباشید ... 🔹سلام ببخشید آقای حدادپور یه چیزی رو نمیتونم باور کنم خیلی برام جدیده ینی واقعا ما نیروی نفوذی داریم بین دشمن؟؟؟ امثال بابک و سوزان واقعا وجود دارن؟؟ 🔹سلام حاج آقا الان قسمت اخیر داستان تقسیمو خوندم برام جالبه که داستانی رو نوشتین و روایت میکنین که الان بطور زنده و حقیقی داریم مرحله به مرحله عملی شدنشو میبینیم و پیچیدگی و هیجانش اونجاست که نویسنده کارکشته ای مثل شما دست به نوشتن داستانی نمیبره که تهشو ندونه چیه اما گویا شما ته این داستانو میدونید و حتی نوشتید!!! داستانی که برای ما یه واقعیت چندین بعدی اجتماعیه و تمام روزه مره مون باهاش درگیره و اضطراب بابت نحوه رقم خوردن آخرش رهامون نمیکنه فکرشو کن قراره قسمت اخرو داستانو بزارید در حالیکه ممکنه ما در واقعیت به تهش نرسیده باشیم... و منتطر خواهیم بود تا عملا حقیقت داستانهاتونو با تطبیقش به واقعیت راستی ازمایی کنیم نمیدونم تونستم متوجه دلیل تعجبم کنم یا نه حس میکنم این حس خیلی مخاطبان دیگه شماهم باشه خیالم شخصا اونجایی راحت میشه که میدیدیم چند وقتی قبل از شروع ارسال داستان، با اشرافی که به وقایع این پنحاه روز حتی قبل وقوعشون داشتین به اتفاقات و اغتشاشات میخندیدین و نوید پوچ بودن تلاش دشمن در این کارزاری که راه انداخته میدادین... و این یعنی جمهوری اسلامی در پیشبرد سناریوی دشمن خیلی بیش از اون چیزی که دشمن فکرشو کنه جلوتر از خودشه و انتهاشو قراره خودش رقم بزنه و این یه اتفاق ناب هست من جای دشمن بودمو می‌فهمیدم که تو ایران، حین وقوع برنامه ام برای ایران، یه نویسنده سناریوی من رو تبدیل به داستان جذاب شبهای پاییزی مردم کرده و عملا وقایع رو در حالیکه هنوز کاملا رخ نداده به خاطره و مستند داستانی که تهشم نوشته شده تبدیل کرده افسردگی حاد گرفته و خودکشی میکردم 😁 🔹بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق از زحمات شما در این روزهای پر التهاب جهت روشنگری برای فرزندان این مرز و بوم در قالب مستند داستانی بسیار مهیج و جذاب «تقسیم» نهایت تقدیر و تشکر رو دارم و از ذات اقدس باری تعالی توفیقات روزافزون تون رو خواستارم. علی ....... حافظ کل قرآن کریم و نماینده جمهوری اسلامی ایران در مسابقات جهانی قرآن کریم کشور کویت
🔹سلام خدا قوت .. من این روزا هرجا بتونم روشنگری میکنم و اتفاقا مستند داستانی شما باعث شده بهتر بتونم قضایا رو تحلیل کنم و زود قضاوت نکنم. 🔹ببین شیخنا راستی سلام😊👋 داری در قالب شخصیت های داستان ؛ مثل محمد؛ تو قسمت امشب ، جواب به یه سری شبهات میدی...مثل مماشات و یا همین عدم دخالت ضربتی و نظامی یا حتی همین که داریمشهید میدیم ولی باز هم مسلح نیستن. ایول 🔹سلام وشب بخیر خدمت شما، بهتون خدا قوت میگم بابت این قلم گیرا که باعث شد من واقع بینانه به مسائل سیاسی و اجتماعی نگاه کنم. من یه مادرم، الان یک ماهه که مدام نگرانم وخیلی وقت ها گریه میکنم برای دسته گلهای جوونی که شهید میشن و نظام متهم به مماشات میکردم 😔اما امشب حالم عوض شده و با شدت بیشتری برای عزيزان مدافع دعا میکنم و البته دعای ویژه برای شما بابت این روشنگری التماس دعا 🔹اقای جهرمی بابت نوشتن این داستان وهمه ی کتاب هایی که نوشتین از شما ممنونم. همزمان با این داستان دارم کتاب رو میخونم وعالیه واز قلمتون واین کتاب جذاب کیف میکنم.با هر ورقش اشک میریزم وغصه میخورم برای تنهایی امامم ودعا میکنم برای عاقبت به خیر شدن که تو ورق ورق کتاب وبرای دونه دونه ی ادمهای کتاب یه دنیا معنا داره این دعا‌.باز هم بابت این نوشته ها ازتون ممنونم🌹🌹 خدا عاقبت به خیر وشهادتتون کنه وقلمتون پر از نور وبرکت باشه🤲🤲 🔹سلام و درود خدمت شما حاج آقا حدادپور شبتون بخیر کتاب م..م...م..محمد رو امشب تموم کردم چقدر نثر شیوا ،عالی ،روان ،دلچسبی وقابل فهمی داشت خدا خیرتون بده چقدر خوشحالم که این کتاب رو خریدم . پسرم ۱۲ سالشه اونم شروع کرده به خوندن وچقدر حس نزدیکی میکنه وکاملا با متن کتاب وشخصیت اصلی ارتباط گرفته خداوند عمر باعزت به شما عنایت کنه وان شا الله ادامه داستن رو زودتر بنویسید که بشدت منتظریم یاعلی 🔹سلام حاج آقا، شبتون بخیر خدا قوت اولین داستان یا بهتره بگم مستندی هست که از شما میخونم، واقعا نمیدونم چی بگم، چقدرر ما سطحی نگر هستیم واقعا دید منو باز کردید خیلی سوال ها تو ذهنم میاد،بعید میدونم فرصت پاسخ دادن داشته باشید، اما سوالی که بخاطرش مزاحمتون شدم اینه که اگر همینجوری که فرمودین، همه ی اینها واقعیت داره، با خوندن داستان شما، جاسوسای ایرانی لو نمیرن؟!؟ شایدم تا پایان اونها کارشون تموم شده که بعید میدونم چون داستان، فاصله ی چندانی با اتفاقات الان نداره، فعلا فقط دو ماه عقبه 🔹سلام. شبتون به خیر. بابت مستند داستانی تقسیم خیلی ممنون. فوق العاده س. جواب خیلی از سوال هامو بدون اینکه بپرسم میده. مثلا همین موضوع مماشات. بابت همه روشنگری هایی که می کنید یه دنیااا ممنونم. یه خواهشی داشتم. می خواستم اگه شما اجازه بدید بعد از تموم شدن تقسیم من داستان شما رو از اول توی کانالم بذارم. البته کانال من عضو زیادی نداره نهایتا 40 تا 50 نفر مطالب رو شاید بخونن. ولی به نظرم یه نفر هم یه نفره که آگاه بشه. البته فراموش کردم بگم که حتما ابتدای هر داستان اعلام می کنم که داستان ها را از صفحه شما و با اجازه خود شما برداشتم. نمی دونم درخواستم در این مورد چقدر منطقیه. در هر صورت شما هر تصمیمی بگیرید من میگم, چشم. 🔷سلام حاج آقا،خدا خیرتون بده با این قسمت از تقسیم به قلب ما آرامش دادین البته قبلش حرف آقا در مورد اینکه این شرارت ها تمام میشه،برای ما قوت قلب بود.این روزا بیشتر افراد حتی مذهبیا جوری تحلیل میکردن انگار کار از دست نظام خارج شده،خداروشکر که با تدبیر داره اوضاع کنترل میشه، 🔹سلام داستان تقسیم همش یک ور قسمت ۳۸ یه ور معرکه بود 👏👏👏 کاش کاسه های داغتر از آش که هی مماشات مماشات می کنن میفهمیدند 🔹سلام جناب حداداپور واقعا این داستانتون خیلی به موقع ارسال شد و خیلی دیدمون رو نسبت به فتنه ی اخیر باز کرد تازه فهمیدم فرق فضای امنیتی و نظامی رو تا به حال چنین چیزی رو نمی دونستم واقعا خیلی برام جالب بود خدا بهتون خیر بده 🔹سلام آقای حداد پور پسرم همه کتابهای شما رو تهیه کرده و خونده بعد هم میده به من و خواهرم میخونیم میخواستم بگم شما شیرازی‌ها خیلی لحجه زیبایی دارید مخصوصا شما که نوشتنتون هم مثل لحجه تون بسیارررررررر زیباست من شبها قبل از خواب کتاب میخونم دیشب کتاب محمد رو شروع کردم به خواندن باور نمی‌کنید چقدرررررر تحت‌تأثیر قرار گرفتم فکر میکردم خودم اونجا حضور داشتم و داشتم با شما زندگی میکردم چه خواهر های نازی دارید فعلا سی صفحه خوندم برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم ان شاءالله که همیشه دعای پدر و مادرتون بدرقه راهتون باشه☺️☺️☺️☺️🙏🙏🙏🙏
🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر چندتا نکته از قسمت دیشب بگم. یکی برنامه ریزی بلندمدت و صبر و حوصله ی بهایی ها و ضدانقلاب در نقشه کشیدن و اجرای برنامه هاشونه. این که از بیست سال پیش برای امروز یک اسطوره برنامه ریزی کردن، بیست سال روش کار کردن تا در چنین روزی ازش بهره برداری کنن واقعا خیلی جای تفکر داره. دوم این حجم وسیع از اطاعت و مطیع بودن طالعی در برابر شبنم!! واقعا خیلی عجیبه اینکه یک نفر همسر و فرزندش رو فدای راهی کنه که اصلا حقانیتش مشخص نیست(البته از نظر اونها مشخصه!) یا اصلا معلوم نیست راهی که در پیش گرفتن به مقصد میرسه یا نه! یه چیز دیگه که برام جالب بود اینه که شبنم داره حامد اسماعیلیون درون طالعی رو فعال میکنه. قشنگ پتانسیل اینو داره که بعد مرگ دخترش بیفته دنبال دادخواهی و سخنرانی و تحریم ایران و.... سوم یک دختر زیبای کرد بهایی که خودش از فدا شدنش خبر داره منو یاد یک دختر زیبای کرد مرتبط با کومله میندازه: ....... ! اون عنصر ضدانقلابی که آوردنش ایران در حالیکه هنوز فکر میکنه تو صربستان تحت مداواست منو یاد ...... انداخت که گفتن سرطان داشته و تو چک تحت مداوا بوده و مرده در حالیکه هیچ عکسی ازش در بیمارستان منتشر نشد. در پایان علت دست خالی رفتن نیروهای نظامی به کف خیابون رو هم فهمیدیم. رشادتهای بچه های امنیتی هم که نیاز به گفتن نداره. خداقوت به همه شون 🔹ببخشید من با خوندن تقسیم حس میکنم هرچی مینویسید ساخته وپرداخته ذهن خودتون هست و حرفای خودتون واسه دفاع وقهرمان سازی! 🔹سلام حاج آقا من تقسیم رو فقط قسمت اولشو خونده بودم دیگه فرصت نشد بخونم. امروز در یک اقدام کم سابقه بست نشستم هر سی و هشت قسمتو خوندم😲 حتی سر نماز به جای تعقیب، تقسیم خوندم فقط دعا می‌کنم ان‌شاءالله عاقبت شما و همه خدمتگذاران به نظام بعد از صدوبیست سال با شهادت ختم به خیر بشه 🔹سلام من ۴۵سالمه تازه هم باکانال شما آشنا شدم خواستم بگم من تازه این داستانتون روخوندم باچهره واقعی پهلوی وسازمانهای دیگه هم آشناشدم خواستم بگم اکثرجامعه هم مثل من .ولی به نظرم این کم کاری رسانه های ماهست که تاحالا ندیدم یه برنامه مستند بسازن باشرح جزئیات که چهره واقعی اینها روبه مردم نشون بدهند 🔹سلام خداقوت حقیقتا امشب اون قسمت حلالیت سوزان اشکم دراورد چه دسته گلهایی دارن گمنام تلاش میکنن برای امنیت این مملکت😭😭😭 اونوقت تو ظاهر براحتی قضاوت میشن فحش میخورن اخرشم نگرانن نکنه کم گذاشتن اجرشون فقط امام زمان عج میتونن بدند ماهم فقط دعا میکنیم 😭😭 این چند وقته که تقسیم گذاشتید من مرتب باهمین داستان دارم اطرافیان تشویق میکنم اگاه میکنم خدا به شماهم خیر بده ان شاءالله باشیم‌ ظهور بببینیم 🔹سلام این تقسیم میشه گفت ی جورایی پایان نامه شما حساب میشه اصلا با همه ی داستان های قبلی فرق داره حتی با کف خیابون ۱ که خودم خیلی دوسش دارم فرق داره هیچ کس دیگه نمیتونه درموردش حرف بزنه و انتقاد کنه چه موافق انقلاب باشه چه مخالف باشه چه موافق شما باشه چه مخالف باشه ی چیز عجیب و استثنایی ای کاش میشد همه مردم این کتاب را بخونند... 🔹سلام حاج آقا خدا قوت، از وقتی نمیتونم بگم داستان،، که چند قسمت اخیر واقعه ی تقسیم را خواندم دلم گرم و به آینده کشورم خیلی امیدوار شدم، یه مدتی بود که مرتب خبرهای ناامید کننده و ترسناک در کانال ها و گروه ها منتشر می‌شد و آرامش از زندگی م رفته بود، اما شما با قلمتون طوری امید دادین که چند شبه اخبار کانال ها و گروه ها را دیگه باز نمیکنم و ذهنم تا حدودی از کلمه مماشات نظام با اغتشاشگر خلاص شده. خدا عاقبت بخیر تون کنه🙏🌷 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر بنده عرض خاصی نداشتم فقط خواستم خداقوت بگم بهتون از طرف تموم برو بچه های دانشجوی علوم سیاسی. این مدت فشار روی دانشجو ها خیلی زیاد بود و فضای دانشگاهم که الحمدلله اما برای دانشجوهای علوم سیاسی یکم بیشتر سخت گذشت وخواستم بگم کتاب ها ومتن های شما همیشه برامون منبع اراده ی بیشتر وروشن کردن بیشتر دوستامون بوده اجرتون با خودش که مثل شمایی رو با این قلم برای ما آفریده 😊 خلاصه چندتا دانشجو ،توی یه شهرستان کوچیک ،علاقه مند وپیگیر کارهاتون هستیم برامون دعا کنید‌.این روزا برای جوونای دانشجو وانقلابی داره سخت میگذره، یاعلی 🔹سلام حاجی خداوندحفظتون کنه ،زندگیتون ختم به شهادت بشه ولی ماالان به وجودتون نیازداریم من واقعامیترسم براتون ،منافقین نمیخوان داستان واقعیتی مثل تقسیم پخش بشه،به هرمواظب خودتون باشین درپناه مادرسادات باشی
علیکم السلام فضا را بسنجید. اگر دیدید موفق می‌شوید و با شما مخالفت نمیشود و مانع تدریس و ارتباط شما با شاگردانتان نمیشود ، بنده حرفی ندارم و افتخار میکنم. اطلاع دارم که در بعضی مدارس تهران و شهرستان ها این کار را کرده اند و الحمدلله جواب گرفته اند. شما هم ابتدا بسنجید و سپس تصمیم بگیرید.
شما بزرگوارید اما من شک ندارم که سنگ اندازی میشود و خیلی اذیت میکنند. به هر حال، شب جمعه است و شب زیارتی امام حسین علیه السلام. نیت میکنم که اگر کتاب شد و در دادن مجوزش اذیتم نکردند، تمام ثواب معنوی آن را به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و دو ماه اخیر علی الخصوص شهدای عزیز شاه‌چراغ و شهدای ایذه و شهدای اصفهان و مشهد تقدیم کنم. لطفا شما هم دعا کنید و نذر کنید و اگر کاری از دستتون برمیاد انجام بدید تا هر طور شده بتونم مجوز این کتاب را بگیرم. تقریبا برای خیلی ها این کتاب، حکم داروی فوق العاده مهمی دارد که میتواند امراض ضد انقلابی و یا شبهات آنان را درمان کند. توکل بر خدا
اتفاقا امروز آمدم قم و ظهر بعد از نماز ظهر و عصر، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در خصوص کتاب به بی بی متوسل شدم. ان‌شاءالله به حق شهید آرمان عزیز ، خدا کمک کنه و بتونیم چاپش کنیم.
بله ، راضی هستم. انتشار داستان تقسیم در کانال ها و گروه ها اشکال ندارد. به شرط حفظ دقیق متن و اسم و آیدی کانالم. دقیقا همانگونه که در کانالم هست. لطفا بعدا که چاپ شد، ازش حمایت کنید تا کتابش به دست همه برسه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهلم»» تهران-انقلاب خیلی شلوغ بود. از یه طرف جمعیتی در حد هفتاد هشتاد نفر، راه بندان ایجاد کرده بودند و و از یه طرف دیگه، بوی دودِ لاستیک های آتش گرفته و سطل زباله های سوخته همه فضا را برداشته بود. خیلی از ماشینا که عجله داشتند بوق میزدند و یه عده هم از سر لج و لجبازی بوق بوق میکردند. مشخص بود که تعدادشون زیاد نیست اما فضا را در دست گرفته بودند. نیرو انتظامی تلاش میکرد اما اینقدر بعضی از اغتشاشگرها دریده بودند که حتی دو نفر خانم رفته بودند جلوی ماموران نیرو انتظامی و کشف حجاب کرده بودند و سینه سپر میکردند و فحاشی و جیغ میکشیدند تا مثلا اعصاب اونا رو بهم بزنن. اما نیرو انتظامی در کمال خونسردی و بزرگ منشی برخورد میکرد و دستور برخورد نداشت. 400 با ظاهری متفاوت و عینا شبیه شبنم از یکی از فرعی ها خارج شد و به طرف جمعیت رفت. دوربینش درآورد و شروع به عکاسی کرد. اینقدر نقشش رو قشنگ بازی میکرد که دهان 500 باز مونده بود!500 ماموریت داشت که در فاصله بیست متری 400 حرکت کنه و مراقبش باشه. یه جاهایی اینقدر 400 حرفه ای رفتار میکرد که لج 500 دراومده بود و دوس داشت بهش یه چیزی بگه! از طرف دیگه، محمد و بچه ها در اتاق فرمان توسط دوربین های قوی و کوادکوپترها صحنه رو رصد میکردند. محمد درِ گوش 400 گفت: اینا نیستند. برو جلوتر. اینا بهت توجهی ندارند. 400 هم مسیرش گرفت و همین طور که از مردم و پلیس عکس میگرفت راهشو گرفت و رفت. محمد رفت رو خط مدنی و گفت: کجایی پسر! مدنی گفت: جای همیشگیم. روبرو پیتزا فروشی. سعید دوربین رو چرخوند و دید مدنی با کلاه همیشگیش و لباس و موتورش جلوی یه پیتزا فروشی ایستاده و داره پفک میخوره. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا تو کجایی؟ صدرا هم جواب داد: دنبال یه دو تا سوژه حلال! موقعیت غربی ام. سعید صدرا رو نشون داد که رو موتورش نشسته و داره به جمعیت نگاه میکنه و زنجیرکشو میچرخونه. محمد بهش گفت: صدرا کل اون راسته مال تو! صدرا بدون هیچ عکس العمل خاصی، فقط گفت: حله آقا. محمد و سعید مشغول رصد بودند که دکتر هم به جمع اونا اضافه شد. سلام و علیک کردند و سه تایی دقیق اوضاع رو بررسی میکردند. 400 داشت راه خودشو میرفت که یه پسره مزاحمش شد. پسره اطرافش میپلکید و میگفت: خانمی ازمنم عکس میگیری؟ 400 اول محلش نذاشت. اما اون پسره ول کن نبود. محمد درِ گوش 400 گفت: اگه مزاحمت نیست بذار باشه. 400 گفت: تمرکزمو بهم میریزه. محمد گفت: بگم بیان سراغش؟ 400 گفت: نه ... اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم. پسره که چشماش ده تا شده بود به 400 گفت: با کی حرف میزنی؟ اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم دیگه چیه؟ 400 یه لحظه ایستاد و رو به طرف پسره کرد و از عمد روسری و کلاهشو یه کم جابجا کرد تا چشم پسره به هندزفریِ مخصوصِ توی گوش راستِ 400 افتاد. وحشت کرد و با ترس گفت: خواهر غلط کردم! زدم به کادون! 400 هم خیلی جدی بهش گفت: دقیقا! بفرمایید آقا! پسره فورا راشو کج کرد و با یه خدافظی در افق محو شد. محمد و دکتر و سعید که صدا و تصویر را داشتند از بس خندید و دلشون به حال پسره سوخت حد نداشت. وسط خنده ها یه لحظه حواس محمد به طرف دو تا موتوری رفت که داشتند از سر خیابون در دو مسیر متفاوت به طرف 400 میرفتند. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا موقعیت جنوب غربی! صدرا با یه حرکت، موتورشو روشن کرد و راه افتاد. محمد رو خط مدنی رفت و گفت: مدنی موقعیت جنوب غربی! مدنی تو فاصله داری. زود باش. مدنی بقیه پفکو انداخت تو جوب و سرِ موتورشو کج کرد و راه افتاد. محمد رفت رو خط 500 و گفت: فاصلتو با 400 کم کن. زود باش. 500 قدم هاشو تندتر برداشت. از فاصله بیست متری به فاصله زیر ده متر رسید. موتوریای مشکوک هر کدومشون دو نفر سرنشین داشتند. ینی تعداد چهار نفر. محمد نگاه دقیقی به سایر دوربین ها و موقعیت های اطراف 400 انداخت. دید خبر خاصی نیست. فقط وسط اون همه شلوغی، همین دو تا موتوری مشکوک میزنن. محمد به 400 گفت: خطر رو حس میکنم.
400 گفت: نزدیکن؟ محمد گفت: دارن نزدیک میشن. 400 گفت: از جمعیت فاصله بگیرم؟ چون اگه درگیر بشیم، احتمال تلفات میره بالا. محمد گفت: بیست متر جلوتر یه فرعی هست. سمت راست. برو داخل. 400 به طرف فرعی راست رفت. محمد رفت رو خط مدنی. گفت: خوبه پسر. رسیدی. موتوری که جلوت هست و دو نفرن و دوتاشون پوشش لباس پلیس دارن میبینی؟ مدنی گفت: میبینمشون. فاصلمو باهاشون کم کنم؟ محمد گفت: زیر پونزده متر. خیلی احتیاط کن. محمد رو خط صدرا رفت و گفت: تو چی؟ موتوری که جلوته و دو نفرن میبینی؟ صدرا هم گفت: همین دو تا پلیسه؟ محمد گفت: آره. احتمالا خودشونن! صدرا گفت: نگفتم خدا روزی رسونه! روزی ما هم رسید. حله. اینا با من. محمد به 500 گفت: فاصلتو کمتر کن. 500 ... کجایی؟ چرا ندارمت؟ محمد زوم کرد رو دوربین اون تیکه و دید یهو جمعیت زیادی از دو سه تا مغازه ریختن بیرون و 500 وسط جمعیت گیر کرده! به مانیتور 400 نگاه کرد. دید اون به راه خودش ادامه داده و وارد فرعی شده و داره مسیرشو ادامه میده. محمد به 500 گفت: عجله نکن. اما تلاش کن از وسط جمعیت خودتو بکشی بیرون. میشنوی؟ تو همین حرفا بودند که یهو شلوغ شد. یه دختر بی حیا گیر داده بود به 500 که چرا تو روسری پوشیدی و چرا موهاتو نمیندازی بیرون؟! 500 هم هر چی تلاش کرد که از شر اون آشغال عوضی خلاص بشه نشد. تا این که دختره هلش داد. 500 خورد زمین. همین طور که رو زمین افتاده بود و صورتش به طرف زمین بود، از موقعیت استفاده کرد و هندزفری رو از گوشش کشید و فرستاد تو لباسش. محمد دید اطراف 500 شلوغه و 500 ارتباطش با محمد قطع کرد. سعید فورا رفت رو خط نیرو انتظامی و آمار داد و گفت فورا بریزید اونجا که دارن یه خانمو میزنن! که محمد با ناراحتی خاصی بهش گفت: نه ... نباید شلوغ بشه. لغو درخواست کن. سعید که خیلی نگران به نظر میرسید مجبور شد لغو درخواست بزنه. همه نگران بودند و به مانیتور 500 چشم دوخته بودند که یهو با داد بلند محمد مواجه شدند که فریاد زد و گفت: برین سرِ کارتون! 400 از دسترس خارج نشه. مفهومه؟ همه مشغول کارشون شدند. محمد رفت رو خط 400 و گفت: به مسیرت ادامه بده و همین کوچه رو بگیری و از اون سرش بیایی بیرون، خیابون اون طرف خلوتتره. که 400 با نگرانی گفت: قربان 500 ... که محمد حرفشو قطع کرد و با جدیت هر چه تمامتر گفت: به کارِت برس! 500 هیچ مقاومتی از خودش نشون نمیداد. مثل همه خانم های باحجاب و معمولی، فقط جیغ و داد میزد و کتک میخورد. تا اینکه روسریشو کشیدند... سعید که داشت از دیدن این صحنه دستاش میلرزید گفت: قربان صدرا و مدنی اون نزدیکی ها هستن ... دارن عبور میکنن ... محمد که معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه گفت: کور نیستم ... میبینم ... به مسیرشون ادامه بدن ... هر لحظه جمعیت اطراف 500 شلوغتر میشد. نصف جمعیت درحال گرفتن فیلم بود. که یهو دیدن همون جمعیت وحشیِ داعشی صفت، 500 رو ول کردند و به طرف یه مادر چادری که بچه اش تو بغلش بود حمله ور شدند. همون دختری که به 500 گیر داد، چادرو از سر زن چادری کشید و محکم هلش داد. 500 که با سر و صورت خونی افتاده بود رو زمین، به محض دیدن این صحنه بلند شد و میخواست دست ببره و کاری کنه که طفل شیرخوار به زمین نخوره اما نرسید و مادر و بچه با هم پرت شدند رو زمین! سعید با دیدن این صحنه از سر جاش بلند شد و میخواست سالن رو ترک کنه که محمد غُرّشی کرد و گفت: بشین سر جات پسر! به کارِت برس. وگرنه بدتر از این سرِ 400 میاد. سعید که به پهنای صورت داشت بی صدا اشک میریخت، نشست رو صندلیشو دوربین های موقعیت 400 رو کنترل کرد. موتوری هایی که دنبال 400 بودند فاصلشون باهاش به زیر 20 متر رسید که یهو صدرا دید نفر پشت سریِ موتوری، اسلحشو درآورد. صدرا فورا به محمد گفت: این حرومی مسلحه! من رفتم! محمد گفت: اقدام کن. یاعلی. مدنی گفت: طرف منم مسلح شد. منم رفتم!
محمد گفت: تو هم اقدام کن. ببینم چیکار میکنین. موتوری داشت آماده میشد که به طرف 400 نشونه بگیره که صدرا یه لحظه سرعت گرفت و با گاز زیادی که میداد، تایرِ جلوی موتورشو بالا گرفت و با تک چرخ، محکم جوری اومد رو کمرِ نفر پشت سرِ راننده موتور که اون دو نفر و موتورشون به همراه موتور صدرا محکم نقش زمین شدند. صدای خیلی بدی داد. کل خیابون وحشت کردند. صدرا که لحظه آخر از موتورش پریده بود پایین، داشت قدم قدم به طرف شکارش میرفت تا کارو تموم و خلع سلاحشون کنه. موتوری که سمت مدنی بود تا دید اون وریا نقش زمین شدند و نصف خیابون خون برداشته، برای اینکه مطمئن بشه که کسی دنبالشون نیست، نفر دومی نگاهی به پشت سرش انداخت. اما دیگه دیر شده بود. چون مدنی با سرعت زیاد، موتورو خوابونده بود و یه لحظه، موتور مدنی مثل ساطوری که از عرض به گردن کسی بخوره، زیر پای اونا رو خالی کرد و در چشم به هم زدنی، خودشون و موتورشون کله پا شدند. مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند. محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا. مدنی: چشم. صدرا: رو چِشَم. محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه. بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش. 400 گفت: چشم. همین الان. 400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو. دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود. 400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟ 500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم. 400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت. دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن. خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ... 500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟ 500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه. خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟ 400 که دو قدم جلوتر از اونا داشت حرکت میکرد و راهو باز میکرد که اونا بتونن رد بشن، یه لحظه دلش هوس دیدن صورت ماهِ بچه رو کرد ... همین طوری که آروم آروم داشت میرفت گفت: نگران نباش خانم ... بغلِ خودمه ... ایناش ... اینجاست ... بیا ... اولش دید پتوی روی صورت بچه خونیه ... اما توجه نکرد ... همین طور که حواسش به جلو بود ... یه لحظه پتوی دورِ صورت طفل معصوم رو برداشت ... یا امام حسین ... یا امام حسین ... برقش گرفت 400 ... با دیدن اون صحنه... لبخند از رو صورتش خشک شد و رفت ... دید گوشه پیشانی و شقیقه کوچیک و نرمِ طفل شیرخوار ... شکسته ... و مملو از خونِ گرمِ تازه است ... و بچه ضربه مغزی شده ... و خونریزی زیادی کرده و ... و در دم جان داده ... و چشمانِ معصومی که نیمه باز بود ... و لبِ کوچیکش ... که خشکِ خشکِ خشک بود ... در انتظار قطره ای آب ... و مادر مجروحی که پشت سرش ... میگفت: یک لحظه صبر کنین یه چیکه آب از این مغازه بگیرم و بریزم تو حلقِ بچه ام... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
زمینه_حضرت‌علی اصغر_جواد مقدم.mp3
8.44M
زمینه حضرت‌علی اصغر علیه السلام جواد مقدم
از سر شب تا الان ، بخاطر انتشار قسمت چهلم داستان ، پی وی ما شده کربلا از همه سادات و مادران و بزرگوارانی که قلبشون جریحه دار شد عذرخواهی میکنم از ته دل، عذرخواهی میکنم مخصوصا از مادرانی که طفل شیرخوار در خانه دارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمله به یاد ماندنی گزارشگر فوتبال ایران و ولز: مُردیم تا بردیم 😂😂
کسی عکس موقعی که سردار آزمون پس از زدن گل دوم ما گردن کی‌روش به نشان شادمانی گرفته بود و ول نمی‌کرد ، داره؟😂🤣
بچه ها بسیار حرفه ای و سطح بالا و در شأن و کلاس ملت ایران بازی کردند. دمشون گررررم چقدر حالمون خوب شد چقدر ذوق کردیم خدا را صد هزار مرتبه شکر❤️
تصور کنین ما بازی با آمریکا را هم دو هیچ ببریم.😊🤔 واااای چه شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا