eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
638 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهلم»» تهران-انقلاب خیلی شلوغ بود. از یه طرف جمعیتی در حد هفتاد هشتاد نفر، راه بندان ایجاد کرده بودند و و از یه طرف دیگه، بوی دودِ لاستیک های آتش گرفته و سطل زباله های سوخته همه فضا را برداشته بود. خیلی از ماشینا که عجله داشتند بوق میزدند و یه عده هم از سر لج و لجبازی بوق بوق میکردند. مشخص بود که تعدادشون زیاد نیست اما فضا را در دست گرفته بودند. نیرو انتظامی تلاش میکرد اما اینقدر بعضی از اغتشاشگرها دریده بودند که حتی دو نفر خانم رفته بودند جلوی ماموران نیرو انتظامی و کشف حجاب کرده بودند و سینه سپر میکردند و فحاشی و جیغ میکشیدند تا مثلا اعصاب اونا رو بهم بزنن. اما نیرو انتظامی در کمال خونسردی و بزرگ منشی برخورد میکرد و دستور برخورد نداشت. 400 با ظاهری متفاوت و عینا شبیه شبنم از یکی از فرعی ها خارج شد و به طرف جمعیت رفت. دوربینش درآورد و شروع به عکاسی کرد. اینقدر نقشش رو قشنگ بازی میکرد که دهان 500 باز مونده بود!500 ماموریت داشت که در فاصله بیست متری 400 حرکت کنه و مراقبش باشه. یه جاهایی اینقدر 400 حرفه ای رفتار میکرد که لج 500 دراومده بود و دوس داشت بهش یه چیزی بگه! از طرف دیگه، محمد و بچه ها در اتاق فرمان توسط دوربین های قوی و کوادکوپترها صحنه رو رصد میکردند. محمد درِ گوش 400 گفت: اینا نیستند. برو جلوتر. اینا بهت توجهی ندارند. 400 هم مسیرش گرفت و همین طور که از مردم و پلیس عکس میگرفت راهشو گرفت و رفت. محمد رفت رو خط مدنی و گفت: کجایی پسر! مدنی گفت: جای همیشگیم. روبرو پیتزا فروشی. سعید دوربین رو چرخوند و دید مدنی با کلاه همیشگیش و لباس و موتورش جلوی یه پیتزا فروشی ایستاده و داره پفک میخوره. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا تو کجایی؟ صدرا هم جواب داد: دنبال یه دو تا سوژه حلال! موقعیت غربی ام. سعید صدرا رو نشون داد که رو موتورش نشسته و داره به جمعیت نگاه میکنه و زنجیرکشو میچرخونه. محمد بهش گفت: صدرا کل اون راسته مال تو! صدرا بدون هیچ عکس العمل خاصی، فقط گفت: حله آقا. محمد و سعید مشغول رصد بودند که دکتر هم به جمع اونا اضافه شد. سلام و علیک کردند و سه تایی دقیق اوضاع رو بررسی میکردند. 400 داشت راه خودشو میرفت که یه پسره مزاحمش شد. پسره اطرافش میپلکید و میگفت: خانمی ازمنم عکس میگیری؟ 400 اول محلش نذاشت. اما اون پسره ول کن نبود. محمد درِ گوش 400 گفت: اگه مزاحمت نیست بذار باشه. 400 گفت: تمرکزمو بهم میریزه. محمد گفت: بگم بیان سراغش؟ 400 گفت: نه ... اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم. پسره که چشماش ده تا شده بود به 400 گفت: با کی حرف میزنی؟ اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم دیگه چیه؟ 400 یه لحظه ایستاد و رو به طرف پسره کرد و از عمد روسری و کلاهشو یه کم جابجا کرد تا چشم پسره به هندزفریِ مخصوصِ توی گوش راستِ 400 افتاد. وحشت کرد و با ترس گفت: خواهر غلط کردم! زدم به کادون! 400 هم خیلی جدی بهش گفت: دقیقا! بفرمایید آقا! پسره فورا راشو کج کرد و با یه خدافظی در افق محو شد. محمد و دکتر و سعید که صدا و تصویر را داشتند از بس خندید و دلشون به حال پسره سوخت حد نداشت. وسط خنده ها یه لحظه حواس محمد به طرف دو تا موتوری رفت که داشتند از سر خیابون در دو مسیر متفاوت به طرف 400 میرفتند. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا موقعیت جنوب غربی! صدرا با یه حرکت، موتورشو روشن کرد و راه افتاد. محمد رو خط مدنی رفت و گفت: مدنی موقعیت جنوب غربی! مدنی تو فاصله داری. زود باش. مدنی بقیه پفکو انداخت تو جوب و سرِ موتورشو کج کرد و راه افتاد. محمد رفت رو خط 500 و گفت: فاصلتو با 400 کم کن. زود باش. 500 قدم هاشو تندتر برداشت. از فاصله بیست متری به فاصله زیر ده متر رسید. موتوریای مشکوک هر کدومشون دو نفر سرنشین داشتند. ینی تعداد چهار نفر. محمد نگاه دقیقی به سایر دوربین ها و موقعیت های اطراف 400 انداخت. دید خبر خاصی نیست. فقط وسط اون همه شلوغی، همین دو تا موتوری مشکوک میزنن. محمد به 400 گفت: خطر رو حس میکنم.
400 گفت: نزدیکن؟ محمد گفت: دارن نزدیک میشن. 400 گفت: از جمعیت فاصله بگیرم؟ چون اگه درگیر بشیم، احتمال تلفات میره بالا. محمد گفت: بیست متر جلوتر یه فرعی هست. سمت راست. برو داخل. 400 به طرف فرعی راست رفت. محمد رفت رو خط مدنی. گفت: خوبه پسر. رسیدی. موتوری که جلوت هست و دو نفرن و دوتاشون پوشش لباس پلیس دارن میبینی؟ مدنی گفت: میبینمشون. فاصلمو باهاشون کم کنم؟ محمد گفت: زیر پونزده متر. خیلی احتیاط کن. محمد رو خط صدرا رفت و گفت: تو چی؟ موتوری که جلوته و دو نفرن میبینی؟ صدرا هم گفت: همین دو تا پلیسه؟ محمد گفت: آره. احتمالا خودشونن! صدرا گفت: نگفتم خدا روزی رسونه! روزی ما هم رسید. حله. اینا با من. محمد به 500 گفت: فاصلتو کمتر کن. 500 ... کجایی؟ چرا ندارمت؟ محمد زوم کرد رو دوربین اون تیکه و دید یهو جمعیت زیادی از دو سه تا مغازه ریختن بیرون و 500 وسط جمعیت گیر کرده! به مانیتور 400 نگاه کرد. دید اون به راه خودش ادامه داده و وارد فرعی شده و داره مسیرشو ادامه میده. محمد به 500 گفت: عجله نکن. اما تلاش کن از وسط جمعیت خودتو بکشی بیرون. میشنوی؟ تو همین حرفا بودند که یهو شلوغ شد. یه دختر بی حیا گیر داده بود به 500 که چرا تو روسری پوشیدی و چرا موهاتو نمیندازی بیرون؟! 500 هم هر چی تلاش کرد که از شر اون آشغال عوضی خلاص بشه نشد. تا این که دختره هلش داد. 500 خورد زمین. همین طور که رو زمین افتاده بود و صورتش به طرف زمین بود، از موقعیت استفاده کرد و هندزفری رو از گوشش کشید و فرستاد تو لباسش. محمد دید اطراف 500 شلوغه و 500 ارتباطش با محمد قطع کرد. سعید فورا رفت رو خط نیرو انتظامی و آمار داد و گفت فورا بریزید اونجا که دارن یه خانمو میزنن! که محمد با ناراحتی خاصی بهش گفت: نه ... نباید شلوغ بشه. لغو درخواست کن. سعید که خیلی نگران به نظر میرسید مجبور شد لغو درخواست بزنه. همه نگران بودند و به مانیتور 500 چشم دوخته بودند که یهو با داد بلند محمد مواجه شدند که فریاد زد و گفت: برین سرِ کارتون! 400 از دسترس خارج نشه. مفهومه؟ همه مشغول کارشون شدند. محمد رفت رو خط 400 و گفت: به مسیرت ادامه بده و همین کوچه رو بگیری و از اون سرش بیایی بیرون، خیابون اون طرف خلوتتره. که 400 با نگرانی گفت: قربان 500 ... که محمد حرفشو قطع کرد و با جدیت هر چه تمامتر گفت: به کارِت برس! 500 هیچ مقاومتی از خودش نشون نمیداد. مثل همه خانم های باحجاب و معمولی، فقط جیغ و داد میزد و کتک میخورد. تا اینکه روسریشو کشیدند... سعید که داشت از دیدن این صحنه دستاش میلرزید گفت: قربان صدرا و مدنی اون نزدیکی ها هستن ... دارن عبور میکنن ... محمد که معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه گفت: کور نیستم ... میبینم ... به مسیرشون ادامه بدن ... هر لحظه جمعیت اطراف 500 شلوغتر میشد. نصف جمعیت درحال گرفتن فیلم بود. که یهو دیدن همون جمعیت وحشیِ داعشی صفت، 500 رو ول کردند و به طرف یه مادر چادری که بچه اش تو بغلش بود حمله ور شدند. همون دختری که به 500 گیر داد، چادرو از سر زن چادری کشید و محکم هلش داد. 500 که با سر و صورت خونی افتاده بود رو زمین، به محض دیدن این صحنه بلند شد و میخواست دست ببره و کاری کنه که طفل شیرخوار به زمین نخوره اما نرسید و مادر و بچه با هم پرت شدند رو زمین! سعید با دیدن این صحنه از سر جاش بلند شد و میخواست سالن رو ترک کنه که محمد غُرّشی کرد و گفت: بشین سر جات پسر! به کارِت برس. وگرنه بدتر از این سرِ 400 میاد. سعید که به پهنای صورت داشت بی صدا اشک میریخت، نشست رو صندلیشو دوربین های موقعیت 400 رو کنترل کرد. موتوری هایی که دنبال 400 بودند فاصلشون باهاش به زیر 20 متر رسید که یهو صدرا دید نفر پشت سریِ موتوری، اسلحشو درآورد. صدرا فورا به محمد گفت: این حرومی مسلحه! من رفتم! محمد گفت: اقدام کن. یاعلی. مدنی گفت: طرف منم مسلح شد. منم رفتم!
محمد گفت: تو هم اقدام کن. ببینم چیکار میکنین. موتوری داشت آماده میشد که به طرف 400 نشونه بگیره که صدرا یه لحظه سرعت گرفت و با گاز زیادی که میداد، تایرِ جلوی موتورشو بالا گرفت و با تک چرخ، محکم جوری اومد رو کمرِ نفر پشت سرِ راننده موتور که اون دو نفر و موتورشون به همراه موتور صدرا محکم نقش زمین شدند. صدای خیلی بدی داد. کل خیابون وحشت کردند. صدرا که لحظه آخر از موتورش پریده بود پایین، داشت قدم قدم به طرف شکارش میرفت تا کارو تموم و خلع سلاحشون کنه. موتوری که سمت مدنی بود تا دید اون وریا نقش زمین شدند و نصف خیابون خون برداشته، برای اینکه مطمئن بشه که کسی دنبالشون نیست، نفر دومی نگاهی به پشت سرش انداخت. اما دیگه دیر شده بود. چون مدنی با سرعت زیاد، موتورو خوابونده بود و یه لحظه، موتور مدنی مثل ساطوری که از عرض به گردن کسی بخوره، زیر پای اونا رو خالی کرد و در چشم به هم زدنی، خودشون و موتورشون کله پا شدند. مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند. محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا. مدنی: چشم. صدرا: رو چِشَم. محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه. بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش. 400 گفت: چشم. همین الان. 400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو. دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود. 400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟ 500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم. 400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت. دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن. خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ... 500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟ 500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه. خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟ 400 که دو قدم جلوتر از اونا داشت حرکت میکرد و راهو باز میکرد که اونا بتونن رد بشن، یه لحظه دلش هوس دیدن صورت ماهِ بچه رو کرد ... همین طوری که آروم آروم داشت میرفت گفت: نگران نباش خانم ... بغلِ خودمه ... ایناش ... اینجاست ... بیا ... اولش دید پتوی روی صورت بچه خونیه ... اما توجه نکرد ... همین طور که حواسش به جلو بود ... یه لحظه پتوی دورِ صورت طفل معصوم رو برداشت ... یا امام حسین ... یا امام حسین ... برقش گرفت 400 ... با دیدن اون صحنه... لبخند از رو صورتش خشک شد و رفت ... دید گوشه پیشانی و شقیقه کوچیک و نرمِ طفل شیرخوار ... شکسته ... و مملو از خونِ گرمِ تازه است ... و بچه ضربه مغزی شده ... و خونریزی زیادی کرده و ... و در دم جان داده ... و چشمانِ معصومی که نیمه باز بود ... و لبِ کوچیکش ... که خشکِ خشکِ خشک بود ... در انتظار قطره ای آب ... و مادر مجروحی که پشت سرش ... میگفت: یک لحظه صبر کنین یه چیکه آب از این مغازه بگیرم و بریزم تو حلقِ بچه ام... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
زمینه_حضرت‌علی اصغر_جواد مقدم.mp3
8.44M
زمینه حضرت‌علی اصغر علیه السلام جواد مقدم
از سر شب تا الان ، بخاطر انتشار قسمت چهلم داستان ، پی وی ما شده کربلا از همه سادات و مادران و بزرگوارانی که قلبشون جریحه دار شد عذرخواهی میکنم از ته دل، عذرخواهی میکنم مخصوصا از مادرانی که طفل شیرخوار در خانه دارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمله به یاد ماندنی گزارشگر فوتبال ایران و ولز: مُردیم تا بردیم 😂😂
کسی عکس موقعی که سردار آزمون پس از زدن گل دوم ما گردن کی‌روش به نشان شادمانی گرفته بود و ول نمی‌کرد ، داره؟😂🤣
بچه ها بسیار حرفه ای و سطح بالا و در شأن و کلاس ملت ایران بازی کردند. دمشون گررررم چقدر حالمون خوب شد چقدر ذوق کردیم خدا را صد هزار مرتبه شکر❤️
تصور کنین ما بازی با آمریکا را هم دو هیچ ببریم.😊🤔 واااای چه شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار داستان ان‌شاءالله تا دقایقی دیگر
🔹سلام و عرض ادب برادر بزگوار حقیر همسر یک امنیتی درون شهری هستم. قبل خوندن کتاب گاهی نق میزدم از نبودن و مث بقیه زندگی نکردنمون، اما... الان بعد خوندن کتاب ب قراری عذاب وجدان گرفتم و همراه هستم با همسرم که فکر میکنه ضربه ای چیزی خورده ب سرم نمیپرسه ولی میفهمه تغییر کردم منم گفتم کتاب شما برام تاثیر گذار بوده ـــــــــــــ بنده خدا همسرم، ک میگفت از شرایط و اوضاع جدی نمیگرفتم عرضم و تمام کنم با تمام قلبم علم و ادب در دنیا و اخرت در جوای مولامون علی و براتون خواستارم 🔹سلام علیکم با توجه به اینکه جزء ممبرهای قدیمی کانالتون هستم و همیشه مطالب تون رو دنبال می کنم و با نوع نگاه و نگرش تون آشنایی دارم؛ بازم موضع‌گیری تون در واقعه فوت خانم مهسا امینی خییللیی برام عجیب بود!! تو شرایطی که همه ی چهره های انقلابی داشتن اینکار گشت ارشاد رو نقد می کردن حالا یه عده آروم و با ملاطفت یه عده با شدت و حدت!! بین همه کانال های خوبی که از افراد سرشناس و انقلابی داشتم(که اغلب مواضع و دغدغه هاشون به شما نزدیک بود) شما تنها کسی بودین که اون واکنش عجیب رو نسبت به فوت خانم امینی داشتین و اون توئیت عجیب رو زدین!!! که : لطفا اگر کسی مشکل قلبی یا صرع و ...داره خواهشا با پوشش نامناسب بیرون نیاد که بعدا براش مشکلی پیش نیاد و...مامورها علم غیب ندارن!!! (واقعا اونموقع ازین توئیت تون کمی دلخور شدم و احساس کردم بی انصافیه این قضاوت!) ولی کمی بعد که قضیه روشن شد و تو همین مستند داستانی تقسیم، ابعاد قضیه هم برام روشن تر شد بیشتر از قبل بهتون ایمان آوردم. چقدر امثال شماها رو کم داریم! دعاگوتونم التماس دعا 🔹سلام حاج اقا واقعا دمتون گرم دستتون درد نکنه انشاالله به حق پنج تن ال عبا این کتابتون هم بدون درد سر به چاپ برسه من نذر کردم بین خودم وخدا امیدوارم موفق باشید در تمامی مراحل زندگی با این قلم شیوا ورسا خسته نباشید 🔹با سلام وعرض ادب حاج اقا ممنون بابت مستند تقسیم خیلی اثر گذار بود من زیارت عاشورا با صد لعن وصد سلام نذر میکنم انشاالله مجوز چاپ ونشر این اثر پر محتوا را دریافت کنین به امید انروزی که خبر خوشی به ما بدهید خدا حافظ شما 🔹سلام حاج آقا دیدم همه ازتون تشکر میکنن، میخواستم منم تشکر کنم و بگم ان شاءالله کتاب بدون دردسر چاپ بشه و سرتاسر دنیا، خصوصا بیت‌المقدس و عربستان، مخاطبان زیادی پیدا کنه 🔹سلام علیکم شب بخیر خدا حفظ تون کنه ان شاء الله اجرتون با مادر سادات لطفاً بفرمایید چاپ کتاب چه ایراد و مانعی داره و چه کسانی سنگ اندازی میکنند ؟؟ قطعا کسانی که مانع این جهاد تبیین میشن . خودشون در مشکلات کشور باید سهیم باشند ان شاء الله ظهور حضرت مهدی سلام الله علیه رو درک کرده و در رکاب آن حضرت خدمت نماییم 😍😘 🔹سلام حاج آقا من تا الان همه کتابای شما رو دوست داشتم، نحوه ای که هر نویسنده کتابش رو بیان میکنه خیلی تاثیر داره توی جذب مخاطب. کتابای شما کلا منو جذب کرده. کتاب محمد رو هم گرفتم. با وجودی که مشغله زیادی دارم، می خونم. ولی منو ببخشید همیشه به خودم میگم از کجا معلوم آقای حدادپور این کتاب رو مطابق با واقعیت نوشته باشه. شاید اغراق باشه یا حداقل بعضی جاهاش اغراق آمیز باشه. من منکر این نیستم که دشمن داریم و منکر این نیستم که پلیس و بسیج و نیروهای امنیتی خیلی مظلومن و این آشوب ها رو قبول ندارم. ولی از کجا معلوم کتاب شما براساس واقعیت ها نوشته باشه؟ البته می دونم جواب نمیدید ولی دوست داشتم بگم. 🔹سلام جناب حداد پور من یه دهه هشتادی هستم. راستش رو بگم همه ی کتاب هاتون رو نخوندم. بجز یه چندتایی. این داستان تقسیم رو پاش نشستم. باید اعتراف کنم که تا قبل این قسمت سی و هشت؛ خودم هم تو بحث خانوادگی میگفتم داره مماشات میشه . نه اینکه مخالف جمهوری اسلامی باشم ولی این شهادت و اتفاق های اخیر واقعا حالم رو خراب کرده . هنوز داغ حادثه شاهچراغ برام تازه است . ولی با خوندن قسمت سی و هشت تقسیم واقعا شرمنده نیرو های امنیتی شدم. واقعا ممنون . و اینکه بخاطر اطلاعاتی که از داستان شما کسب کردم ، خیلی خوب با بچه های مخالف جمهوری اسلامی و ... تو مدرسه بحث میکنم . واقعا خیلی هاشون نمیتونن باور کنن این مسائل رو مخصوصا اونایی که حسابی طرفدار فیلمای سینمای خانگی هستن . 🔹سلام حاج اقا... چقد دردناک بود این قسمت 😭😭من امروز بچم ازرو تخت افتاد چقد گریه کرد و من چقد گریه کردم با اینکه چیزیش نشده الحمدالله... خدا به داد دل مادرای داغ دیده برسه.😭😭😢.. خدا صبرشون بده🖤🖤💜 🔹ثواب روضه ی عصر عاشورا با قسمت امشب نصیبتون بشه لایوم کیومک یا ابا عبدالله😭😭😭😭
🔹سلام حاج آقا نابودم کردین. اول به خاطر "اون"😭 تو حجره پریا که امروز از ظهر تا شب یه نفس خوندم و بعضی جاهاش رو دوبار خوندم مخصوصا جاهایی که مربوط به نفوذ بود.ای داد از امیییییین😭 حتی دلم به حال عطا هم سوخت.😢 متاسفانه مطلبی که امشب شما گفتین واقعیت داره😢 یک خانمی رو تو نزدیکی میدان انقلاب تو این اغتشاشات همینطوری زدن که امشب شما تعریف کردین یعنی بچه بغلش بوده و باردار بوده 😢من اونموقع راجع به این مطلب تو گروهی که پخش شد موضع گرفتم که چرا مردم رو با این اخبار می ترسونید؟! که اون بنده خدایی که مطلب رو گذاشته بود گفتن ایشون از اقوام یکی از دوستامه و صحت داره که بعدا گفتن بچه اون خانم هم سقط شده.😭😭😭 🔹سلام،شب تون بخیر کاش نوشته هاتون دروغ بود ولی خودم پیج یکی از بچه ها خوندم که دوستش تعریف کرده که توی خیابان انقلاب تهران با لگد میزنن به کمر دوست چادریش که باردار بود، بچه ی دیگه ش هم همراهش بود، جنین ۵ ماهه که سقط میشه خودشم راهی بیمارستان😭 امشب مارو بردین کربلا و پیش حضرت علی اصغر، عاقبت تون ختم به شهادت ان شاءالله 🔹سلام کاکو نابودم کردی یعنی کامل پوکندیم بچه ام چند وقت مریضه نه خودم نه خانمم خواب و خوراک راس درسی نداریم از موقعی هم قسمت امشب رو خوندم همش داریم اشک میریزیم به حال اون کسایی که ایجوری توی ای چند وقت صدمه دیدن درد خودمون یادمون رفت خدا وکیلی خدا حفظت کنه که جوری می‌نویسی که هر کی میخونه باهاش همزاد پنداری می‌کنه راستی به اعضای گروه هم بگید برا همه مریضا دعا کنن بالاخص برا بچه های من محب علی عاقبتت بخیر باشه کاکو داغته نبینم بحق علی 🔹حاجاقا من یه سه قلوی یکساله دارم وقتی تشنه میشن چنان هرسه شون باهم گریه و ناله میکنن حقیقتا ی لحظه حالم بدمیشه و نمیتونن منتظر بمونن تا خواهر و برادرشون سیراب کنم 😔 انقدر تحمل یه بچه برای تشنگی کم و ناچیزه وشاید بشه گفت اصلا تحمل نمیتونن بکنن. قلبم امشب خون شد باخوندن این قسمت 😔😭 بمیرم برای دل اون مادر بمیرم برای دل رباب... 🔹سلام حاج آقا. (خدا را شکر و خوشحالم که تونستم اندکی به سرمایه بزرگ اجتماعی نیروهای خدوم امنیتی کمک کنم🌷) 👆پیام شما در کانال خواستم بگم ،شما نه تنها به این عزیزان خیلی کمک کردید. بلکه به ما مردم عادی هم خیلی خیلی کمک کردید تا بیراهه نریم. بین عوام این عزیزان با نامهای ،اطلاعاتی یا جاسوس یا ساواکی شناخته میشوند.😭 من هم قبلا جزو همین عوام بودم.😭 ولی آشنایی با کتابهای شما ،باعث شده دیدم نسبت به این عزیزان به کل عوض بشه.و برای دفاع ازشون و شناسوندشون به دیگران تلاش کنم. این روزها ،هر وقت مطلع میشم یکی از این عزیزان شهید شدند ، جگرم آتیش میگیره.و صحنه به صحنه شهدایی که در کتابهاتون شهید میشدند و بی هیچ نام و نشانی دفن میشدند از جلو چشمم رد میشه. با تمام صحنه های شهادت این عزیزان در کتابهاتون گریه کردم .ولی اون جوانی که حین خنثی کردن بمب در زیر زمین در کتاب حجره پریا شهید شد.و اون خانمی که در دفاع از برادرش اباالفضل در کتاب کف خیابون شهید شد.عجیب آتشم زدند. متاسفانه این روزها به دفعات شاهد ،ابالفضلها در خیابان هستیم.😭 که اربا اربا میشوند.و دیدن اینکه عده ای ناآگاه برای از بین رفتن این عزیزان شادی میکنند عجیییییییب دل ادم رو آتش میزنه. آشنایی با کتابهای شما نعمت بزرگی بود که خداوند نصیب من کرد.کاشکی نصیب همه بشه. من خیلی برای خودتون و خانوادتون دعا میکنم.یا حق. در ضمن این قسمت از داستان که مربوط به مدرسه دخترانه بود،محشر بود. کاشکی میتونستم برای همه ی اونهایی که خودشون رو به خواب زدند و گوشهاشون رو مهر کردند بخونم .تا بفهمند کجای دنیا ایستادند. کاشکی اینها تبدیل به فیلم میشد و در تلویزیون نمایش داده میشد.
بسم الله و الحمدلله 🌍 جهاد تبیین در روایت ، سهمی از 🔹از پر افتخار ترین لحظات طلبگی، زمانی است که سرباز امام زمان نامیده میشوی؛ افتخاری که بیانگر پیمودن مسیری است صعب و شیرین و مجاهده ای خستگی ناپذیر در پس یک انتخاب انتخابی که در این زمانه ی پرتلاطم، چندان هم ساده به نظر نمیرسد. 🔹حال اگر طلبه ای باشی دغدغه مند و تیزهوش که ضرورتهای زمانه و رسالت قلم را به خوبی شناخته و به درک عمیقی از نیازهای ادراکی افراد جامعه دست یافته است و در پی روایتگری ریشه ها و روابط شکل گرفته در دشمنی علیه نظام اسلامی برآمده و قیمت و کیفیت حفظ این انقلاب را در تعریف مجاهدتهای ابرمردان عرصه ی اطلاعات و امنیت، با داستانهای پرکشش و شیوا به تحریر درآوری، میتوان گفت در شناخت کمینگاه دشمن موفق بوده و بخشی از رسالت طلبگی را در هدایتگری مردم و تنویر اذهان جامعه با بکارگیری استعداد سربازی ات در شناساندن آنچه سربازان گمنام امام زمان، بی وقفه به آن مشغولند به ظهور رسانیده ای. 🔹در میدان جهاد تبیین، شاید هر کدام از ما شیوه ای را برای تحلیل شرایط برگزینیم و از زوایایی به معرفی دشمنان قسم خورده این نظام مقدس بپردازیم، لکن میتوان گفت حجت الاسلام حدادپور جهرمی از همان زمان که روایت فتنه ی ۸۸ را از داستانی هوشمندانه در کف خیابون( اولین رمان امنیتی ایشان) آغاز نمود تا امروز که حکایت تقسیم را به مقتضای اغتشاشات اخیر به مخاطب میرساند، روشی تاثیر گذار و پرجاذبه را برای هدایت نسلی که با گرفتاری در امواج سهمگینی از شایعات و هجمه های شناختی به لجبازی و پرخاشگری روی آورده یا آنانکه در جستجوی یافتن حقیقت تلاشها و ماهیت دشمنیها هستند، انتخاب نموده و هوشمندانه به آن پرداخته است. 🔹و اینک کانال دلنوشته های یک طلبه را میتوان پس از سالها تلاش برای روشنگری و افشای ماهیت معاندین و استکبار و صهیونیزم و پرداختن به زوایای دشوار محافظت از امنیت نظام اسلامی مان در قالب داستانهایی پرجاذبه و حرفهایی دلسوزانه و خودمانی با مخاطب، به عنوان معبری روشن در مسئولیت رسانه ای مجاهدان عرصه تبیین برشمرد و از آن بهره گرفت. 🔹شناساندن اندیشمندانی خلاق و پرتلاش که آثارشان در این بحران فرهنگی میتواند پاسخگوی بسیاری از ابهامات شکل گرفته در ذهن و تفکر نسل امروز باشد و اهل خردی که با بیانی متفاوت و موثر به واگویه کردن حقایق میپردازند، بدون شک در تسریع و تسهیل فرایند آگاه سازی جامعه سهمی بسزا خواهد داشت که غافل بودن از آن جایز نیست. 🔹علم و حکمت و اخلاص، ثبات قدم، برکت در حرکت و حسن عاقبت را برای تمامی مجاهدان بصیر به ویژه طلاب و علمای عزیزی که در اینروزها مظلومانه در معرض جسارت به عمامه و لباسشان قرار میگیرند، از بارگاه ربوبی مسئلت داریم. ✍ مریم اشرفی گودرزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهل و یکم»» سه روز بعد ... محمد و معاون وزیر در اتاق کارِ معاون گفتگو میکردند. محمد گفت: شبنم بازداشت هست و در طول این چند روز، اعترافات مهمی کرده. از داخل، حتی پدرش هم پیگیری آزادی دخترش نیست و تا این ساعت، جایی ثبت نشده که طالعی بخاطر دخترش به جایی مراجعه کرده باشه! معاون وزیر قند را به محمد تعارف کرد و محمد هم برداشت. معاون گفت: اطلاع دارم که حتی ویژه برنامه ای درباره شبنم ساخته بودند که به محض انتشار خبر فوتِش توسط نیروهایی در لباس شخصی و لباس نیروی انتظامی، به طور هم زمان در شبکه های معاند پخش کنند. محمد گفت: جالبه که حتی باباش برای آخر هفته دیگه، بلیط رفتن به انگلستان را هماهنگ کرده بوده و همین یکی دو ساعت قبل کنسل کرده! لابد میخواسته برای مصاحبه علیه جمهوری اسلامی و انداختن مردن دخترش به گردن نظام، بره اونجا. -برنامه ات برای شبنم چیه؟ -اعترافات خوبی کرده. ولی حاضر نشده جلوی دوربین بیاد و بگه و بچه ها ضبط کنند تا به سمع و نظر عموم برسونیم. ما هم اصراری نداریم. تا الان هم هر کس خودش راضی بوده، جلوی دوربین اومده و حرف زده. مهم نیست. ما حداکثر یک روز دیگه باهاش کار داریم. چون بعدش طبق قانون، باید پروندش بفرستیم دادسرا و محاکمه و ... -بسیار خوب. اما خیلی مراقبش باشید. ما برگ برنده و بزرگترین علت حمله همه جانبه به ایران رو از دشمن گرفتیم. کسی که قرار بود کشته بشه و به خاطر وجهه ای که در مجامع بین المللی داره، شر بزرگی درست کنه و دامن انقلاب و مردم رو بگیره، الان پیش ماست. این پیروزی بزرگیه. -درسته. اما من منتظرم بهاییت و تجزیه طلبا و منافقا و بقیه ازاذل و اوباش، اقدام به اجرای پلن سوم و چهارم کنند! چون پلن اولشون خودسوزی اون مادر بود جلوی مقرّ پلیس امنیت اخلاق. با اون، شلیک کردند و ذهن جامعه رو آماده کردند برای یه اتفاق بزرگتر. -ینی مرگ شبنم به دست نیروهای حکومتی! -دقیقا. ولی با ورود به موقع بچه ها و ردی که ما ازش از آفریقا و خونه ثریا در لندن داشتیم، جلوی این فاجعه رو گرفتیم. الان شوک بزرگی به دشمن وارد شده. چون همه جوره منتظر بوده. پیش بینی من اینه که ممکنه ده دوازده تا دختر دیگه رو قربانی کنن ... همشون هم از قومیت های مختلف و به بهانه های مختلف ... تا بتونن به اندازه کشته شدن یکی مثل شبنم در دنیا سر و صدا ایجاد کنند. -بیچاره مردم. بیچاره اونایی که گول یه مشت ورشکسته میخورن. -آره واقعا. ما احتمالا به مدت یکی دو ماه، قتل و کشته سازی های مشکوک و سریالی خواهیم داشت و همش هم میندازن گردن نظام. ما که آماده ایم. باید رسانه ها بتونن مردم رو برای این شرایط آماده کنند. -دقیقا. ولی کدوم رسانه؟! ما هر جا باختیم، از بازی رسانه ای باختیم! -اتفاقا من بعد از خودسوزی اون خانمه، به چند جا نامه زدم و چند مدیر شاخص رسانه ای رو دعوت کردم و بهشون گفتم که حواستون باشه و زودتر از همه دنیا از حالا به بعد، روایت رو در دست بگیرید تا کار از دستمون در نرفته. حالا ببینیم و تعریف کنیم. -بسیار خوب. سوزان مشغوله؟ -عالی. شده معلم زبان فارسیِ نوردخت پهلوی. آرسن که افسر موساده ازش خواسته به نوردخت نزدیکتر بشه و رفتارها و فرهنگ زنان ایرانی رو در نوردخت تقویت کنه. بهش گفتم وانمود کن که همه توجهت به نوردخت هست اما کیس اصلی برای من آرسن هست و حواست بهش باشه تا به وقتش بهت بگم چیکار کن. -عجب استعدادی داره این دختر! چقدر باهوش و با اخلاص و ... -بله. البته کم نیستند از این دست نیروها که در دنیا و بغل دست یه آدمایی کاشتیم که حتی به عقل جن هم نمیرسه. -راستی از بابک برام بگو! -بابک مشغوله. چون خطِ فرهنگیِ سفارت انگلستان توسط ثریا از همه خط ها قوی تر دنبال میشه، به بابک گفتم شش دُنگ حواسش به ثریا باشه. ما هشدارهامون رو دادیم. در حوزه فرهنگ، نمیشه تماما امنیتی برخورد کرد. باید مقابله به مثل فرهنگی با کارهای قوی انجام بشه. -هفته دیگه به اتفاق آقای وزیر، قراره با جمعی از نخبگان جوانِ فیلمساز و فیلنامه نویس و رمان نویس دیدار کنیم. همشون حزب الهی نیستند. بچه مذهبی های رونده شده از این و اون داریم ... کسانی که صرفا ایران دوست و عاشق وطن هستند هم داریم. میز فرهنگی و بچه های روابط عمومی وزارت دارن کارای قشنگی میکنند. میخوام دقیقا همین خطی که گفتی فعال تر کنیم تا ان‌شاءالله شاهد کارای قوی تر باشیم. -توکل بر خدا. اگر کاری هم از دست من برمیاد، درخدمتم. چون مهم ترین و بهترین راهی که میشه هم سرمایه اجتماعی برای جامعه اطلاعاتی و امنیتی کشور به وجود آورد و هم فرهنگ سازی کرد، توجه به هنر و جذب حداکثری هنرمندان و بچه هایی هست که حرف برای گفتن دارن. -حتما. میگم آقا سید با شما ارتباط بگیره. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶
دیدار محمد و معاون وزیر تمام شد. وقتی به اتاقش رسید مستقیم رفت سراغ کشوی میزش و گوشیش درآورد و با خانمش تماس گرفت: محمد: سلام. خانمش: سلام از ماست قربان! احوال شما؟ محمد: دستبوسم. خانمش: نفرمایید آقا. چه خبر؟ محمد: دلتنگم. خانمش: به حق چیزای نشنیده! محمد: جدی میگم. چقدر بدجنسی تو! خانمش: بذاردو دقیقه از مکالمه مون بگذره ... بعدش بهم بگو بدجنس! بعد از دو هفته زنگ زده و لیچار بارم میکنه! محمد: بچه ها خوبن؟ خانمش: بعله. شما خوبین؟ همکاراتون خوبن؟ جسارتا کِیساتون چطورن؟ محمد: همه سلام رسونن. شام چی داریم؟ خانمش: موفق باشی. خدانگهدار! محمد: الوووو ... چرا قطع میکنی؟ چی گفتم مگه؟! خانمش: هیچی. چون خدا خدا میکردم یه بار تماس بگیری و ازم نپرسی شام چیه؟ ناهارچیه؟ بعدش چیه؟ چاییت چیه؟ نسکافت چطوریه؟ محمد: آهان. از اون لحاظ؟ باشه. سوالات دیگه میپرسم. نظرتون درباره فیلترنیگ چیه و آیا اساسا وقتی قراره موقع دعوا و فتنه و آشوب، همه چیو فیلتر کنیم، دیگه تشکیل لشکر سایبری و گردان مجازی و این چیزا در دوران صلح فایده ای هم داره؟ خانمش: با تشکر از سوال خوبتون و این موقعیتی که در اختیارم گذاشتید باید خدمتتون عرض کنم که خیر! هیچ فایده ای نداره. چون یا از اساس، تشکیل و هزینه کردن برای راه انداختن گردان و لشکر سایبری اشتباه بوده و یا الان قطع کردن اینترنت و کوتاه کردن دست نیروها به نت و انتظار اثرگذاری در فضای مجازی از بیخ و بن غلطه! مگه میشه اسلحه و عرصه جنگ از گردان مجازی بگیری و بعدش بگی بفرما اثرگذار باش؟! محمد که دهانش باز مونده بود گفت: تو واقعا برای این سوال آمادگی داشتی؟! چقدر قشنگ و فوری جوابم دادی! خانمش با یک حالت پُز و تفاخر خاصی گفت: هیچ وقت یک زن را دست کم نگیر! مخصوصا یک زنِ خانه دارِ اهل مطالعه. محمد با خنده و شیطنت خاص خودش گفت: من غلط بکنم بانو! نگفتی! شام چی داریم! خانمش: خوش گذشت. سر شب که میایی برای بچه ها لبو و شلغم بخر. کاری نداری؟ محمد: تشکر. چشم. یاعلی. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 شب شد. محمد داشت جمع و جور میکرد که بره خونه و پس از یکی دو هفته پیش زن و بچه هاش باشه که تلفن اتاقش زنگ خورد. مجید بود. گفت: سلام. وقتتون بخیر. محمد: سلام آقا مجید. مجید راستی به دکتر گفتی کلا پرونده زندیان و اصل و مهشید دست خودش باشه؟ مجید: بله. گفتم. پرونده مهشید و نقشی که در سازماندهی راه پیمایی همجنس بازها داشت فرستادیم دادگاه. محمد: به دکتر بگو حواسش به زندیان و اصل باشه. اینا حکم لونه زنبور میکنن. خط رو نسوزونن که فعلا باهاشون کار داریم. مجید: چشم. کار مهمی باهاتون داشتم. محمد: جان. بگو! مجید: قربان سیستمتون روشنه؟ محمد: روشن میکنم. چی شده؟ مجید: گزارش شده که یه دختر خانم در مقر پلیس امنیت اخلاق از دنیا رفته! محمد: بسم الله. شروع شد. پلن سه! مجید: منظورتون از پلن سه متوجه نمیشم! محمد: هیچی. مشخصاتشو میگی؟ مجید: بله. دختر ... کورد ... اهل سنت! محمد: نگفتم؟ پلن سه! و به زودی نفرات و قربانیان بعدی ... محمد همین طور که داشت سیستمش روشن میکرد پرسید: نام و نام و خانوادگی؟ مجید گفت: خانم مهسا امینی!! پایان ««والعاقبه للمتقین»» https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز☺️ وقتتون بخیر ان‌شاءالله در پناه خداوند باشید. تقسیم تمام شد و رفت برای ویراستاری. این روزها درگیر اصلاحات نهایی داستان شوربه هستم و امیدوارم چیز خوبی از آب دربیاد. ی کم از نظر فکری و روحی نیاز به استراحت دارم. نیاز دارم که بیشتر با خانواده و بچه ها باشم تا سنگینی تقسیم و شوربه از سینه ام برداشته بشه. چند هفته بهم فرصت بدید. اجازه بدید بیشتر مطالعه کنم و حتی مطالب منبر برای سخنرانی دهه فاطمیه آماده کنم. ان‌شاءالله به احتمال قوی و با توجه به مشورت هایی که کردم، تقریبا همه دوستانم گفتند مممحمد۲ را بنویسم و حتی شاید بخاطر اینکه حال و هوای شما هم عوض بشه، در کانالم بذارم تا اشک و لبخند و شوخی و جدی بیشتری را در کنار هم باشیم😊 الهی تنتون سالم و دلتون خوش و جیبتون پر پول و قلبتون مملو از آرامش و یاد خدا باشه. لطفا برای منم دعا کنید🌷💞
🔹سلام حاج اقا شبت بخیر خسته نباشی بنده حقیر از مخاطبای قدیمیه شما هستم و در همه برنامه ها که کانال شما هست عضو هستم درسته ما رو تحویل نمیگیری و پیامهای منو نیگا نمیکنی ولی عاشق نوشته هات هستم ای کاش تقسیم تموم نمیشد روزهامو با معادله های تقسیم میگذرونم خداقوت ❤❤🇮🇷🇮🇷🇮🇷💪💪💪 🔹سلام باورم نمیشه چهل شب گذشت ومن پرازاسترس واشک وغم توی خط بخط داستان دنبال امید می گشتم وچقدر ذوق کردم ازوجود سعیدومحمدوبابک وزهرا وبقبه راستش برای همشون توی ذهنم شکل وقیافه ساختم ومحمد رو شبیه شما تصور کردم دلنوشته های دوستان روخوندم واون دوستی که سه قلو داره باعث شادی وخنده من شد ولی منم یه تجربه دارم چندسال پیش یه اتفاقی افتاد که چادرم گیرکرد به یه موتورواز سرم افتاد حس خیلی خیلی بدی بود شبیه تعارض به یک زن حالا ممکنه بعضیا به اون زن ایرادبگیرند وبگن خب حالا شش مترپارچه ازسرت بیفته چیزی نمیشه ولی اینو باید ازحس یک زن چادری پرسید 🔹سلام حاج اقای عزیز و دوست داشتی باور کن من عموم اخونده ولی خوشم نمیومد از این جماعت شما کاری کردی با خوندن این کتاب هم باورم بیشتر بشه به این بچه های امنیتی که با جان و دل دارن واسه امنیت این مردم زحمت میکشن امیدوارم همه رو‌حانیون عزیز مث شما بودن تا ادمهای زیادی رو جذب میکردن باور کن من تو عمرم دو تا کتاب نخوندم ولی تمام کتابهای شمارو انلاین خریدم و‌خوندم خدا خیرت بده حاجی خیلی مشتی هستی باور کن اگه بنده حقیر رو قابل بدونن حاضرم برای حتی لحظه ای کوچک برای امنیت کشور عزیزم برم برای کف خیابون و جانانه از مملکتم دفاع کنم ارادتمند شما سید امین 🔹سلام حاج اقا اجرتون با شهدای امنیت. ما ازخانواده نیروی امنیتی هستیم.همین الان خانوم شهید رو اوردیم خونشون شهیدی که هفته ی پیش سعادت متند شدند. انقدر فشار روی همه ی خانواده ها هست که تو مجتمعمون خانوما میگن شدیم مثل ویلایی ها. اما عرضم اینه از این طرف اینقدر فشار انقدر ناراحتی و نگرانی از طرفی دیدن مسایلی که بیرون هست مثل خانومهای بی حجاب که دیگه عادی شده،فشار رو برای ما دوچندان کرده. از طرفی میگن چیزی نگید دنبال اغتشاشن از طرفی هر روز حتما دو سه تا خانوم با وضع فجیع میبینیم. نمیدونیم باید چکار کنیم که از دو طرف داریم میسوزیم😭😭. شهادت حقه و سعادتی هست که نصیب هر کس نمیشه ولی دلخونیم از اینکه هر گلی پرپر میشه یکی از دلایلش حجاب هست، هم این داغ رو باید تحمل کنیم هم اون فاجعه رو.😭 🔹سلام خدا قوت من مثل بقیه بلد نیستم تعریف کنم خیلی خوشکل و مجلسی بهتون خدا قوت میگم و امیدوارم در این راهی که هستید بمونید تا ظهور انشالله تو این قسمت از جواب بسیار عاااااالی زن آقا محمد خوشم اومد. 🔹سلام چقدر عجیب زنده اند شخصیت های داستانهای شما!!! با اونا زندگی میکنیم‌،داستان تمام نشده دلتنگشون میشیم. بعد از این همه مدت هنوز داغدار ابوالفضل در حجره ی پریا و بنیامین در خاطرات کرونا و ۲۲۳ در کف خیابونیم ...😭 و خدا حفظ کند امثال محمد را و خدا حفظ کند امثال محمد را شهادت روزی شما باد...🌹 🔹باسلام خدا توفیقتون بده قلمتان همیشه مانا باد مطلبتون فوق‌العاده عالی بود و هرشب برا انتشارش انگار منتظر عزیزی باشیم و دم به دقه دم در بریم هرلحظه کانال رو چک میکردیم اون جمله آخر جواب خانم محمد هم ک ارزشش کمتر از کل داستان نبود واقعا خدا بهتون سلامتی بده یاعلی 🔹یعنی انقدرر که پایان داستان های شما جذابه هییچ پایاانی جذاب نیسس قشنگ پایان های داستان هاتون مثل پایان بازی ایران و ولز هست که گل اون ته زد و تا شب مردم شور اون لحظه دارن وااقعا خستهه نباشید عاالیی بود حس میکنم دوباره باید تقسیم رو بخونمم 🔹😔😔😔ای وای ای وای.... یعنی ایقد شهرا قبل امینی ملتهب بوده و منتظر ی جرقه.... واقعا بسیار بسیار ممنون.. خدا عمر با عزت بهتون بده 🙏 🔹سلام وقت بخیر خدا قوت واقعا ممنونیم خدا حفظتون کنه 🤲 من یه جایی از داستان هاتون بغض میکنم و اشکم‌ در میاد که فکر نکنم خواننده دیگه ای این حس و پیدا کنه نمیدونم اونجاها که محمد با خانومش حرف میزنه چقد حسرت میخورم‌ به خانومش خوش به حالش خدا محمد شو بهش ببخشه و برا هم حفظشون کنه 🤲 🔹حاج آقاااااا. خدا خیرتون بده ما رو حسابی غافلگیر کردید. یعنی همه کتاباتون یه طرف تقسیم یه طرف!!! حاج آقا ولی یه سوال جون سوزان و بابک در خطر نیست؟ با این داستان شناسایی نمیشن؟
🔹سلام استاد! من از شما خیلی یاد گرفتم و ممنونم از شما و چقد. خوشحالم که خیلی سال هست که از زمان تلگرام خدابیامرز( البته برای ما یا حداقل من😁) در کانال های شما عضو بودم. من مدیر دبیرستان دخترانه هستم و تصمیم دارم داستان تقسیم را با اجازه شما برای دخترام توی صف صبحگاه بخونم. من مدیر مدرسه شاهد هستم و همیشه تکه کلام من به دهه هشتاد ها اینه... شما قراره پشت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید پس من عاشقتونم. خیلی نوشته های شما رو دوست دارم و قصد دارم ۳۰۰ تا دهه هشتادی به خواننده هاتون اضافه کنم.😁😊 تا کور شود هر آنکه نتواند دید. التماس دعا دارم از شما. دعا کنید بتونیم گامی هر چقدر کوچک در مسیر اهل بیت علیهم السلام و شهدا برداریم. و در این جنگ نا برابر مهره ای کارآمد برای نظام مقدس جمهوری اسلامی باشیم. راستی خیلی خوشحالم که دهه شصتی هستم. چون چند وقت پیش یکی از بچه ها بهم گفت خانوم ما که انقلاب نکردیم شما کردید. منم خندیدم گفتم اتفاقا منم انقلاب نکردم ولی خیلی تحقیق کردم دیدم انقلاب خیلی به حق و به جا بود. خلاصه اینکه همیشه حسرت می خوردم چرا موقع انقلاب نبودم ولی این بار به نفع ما تموم شد.😃 بچه ها بهم میگن ما از عهده زبون شما برنمیایم منم میگم اگه حرفام منطقی نبود بگید. 🔹سلام علیکم عاقبت بخیر باشین خداقوت خدا حفظتون کنه شما رو و همه مدافعین امنیت رو هم عالی بود مثل همون مستند های قبلی با این تفاوت که همه چی رو این بار لمس کرده بودیم و همش آشنا میزد فقط جسارتاً یه سوال یادمه اونروز که میخواستین شوربه رو بزارین نظرسنجی کردین بین و و شوربه برنده شد اگه اونروز تقسیم و میزاشتین یعنی بیداری یه عده بیشتر نبود؟؟؟؟ و اینکه ما خودمون و خفه کردیم که بگیم کاری به پلیس امنیت و نظام و حکومت نداره ولی به خرج کسی نرفت..... ای کاش..... به قول ما‌‌⇦چِشَم آب نمیخوره مجوز چاپ بگیره😁 چون برملا شدن حقایق داره عجیب البته من منتظر چاپ و خریدش هستم😎 🔹سلام بر شیخ عزیز آقا پرچمت بالاست حقیر نیرو کف خیابون هستم این ۶۰ روز با دوستان همش حرف از شما و کانالتون بود بهشون معرفی کردم حاجی ما که از این داستان تقسیم لذت بردیم مشتی هستی و پرطرفدار به آقا محمد سلام و خداقوت مارو برسونید😉 دعاگوتون هستیم در پناه خدا 🔹سلام حاج آقا! شب تون بخیر! خدا قوت حساااااابی! داستان تقسیم تون رو هر شب ،میخوندم. عااالی بود👏 تو این شبها و روزهای بعضا غمناک و پر اضطراب و اغتشاش که یهو ترس و غم میگرفت مون و خوف میکردیم که نکنه خدایی نکرده یه بلائی سر کشور مون بیارند ، با خوندن این داستان خیلی دلگرم میشدیم و می فهمیدیم که واقعا جمهوری اسلامی تنها نیست و مغرورانه به فتح و پیروزی و نهایی فکر میکردیم.... البته که همه ش از برکت و عنایات ائمه اطهار ع ،به انقلاب و ممکلت تون هست و تلاش خالصانه و شبانه روزی نیروهای امنیتی و.... حاج آقا! ولی خداییش اینقدر تو داستان تون برگ برنده همیشه دست نیروهای ما بود که بعضی وقتا فکر میکردم دارید اغراق میکنید 😂 مگه اونا هم داخل ما نفوذی های زیادی ندارند؟ به نظر تون یه کم بهتر نیست قدرت اونا رو هم تو داستان تون نشان میدادید؟ نمی دونم منظورم رو چجوری براتون بگم، ولی احساس میکنم زیادی قدرت دست ما بود انگار... به هر حال خیییلی عالی بود.👌 خیلی دلگرم و مغرور شدیم ☺️ و بیشتر از قبل برای نیروهای خدوم مملکت مون احترام و ارزش قائل هستیم. دم همتون گرررررم ✌️💐 خوش به سعادت همه تون که خالصانه سرباز امام زمان عج هستید... برای ما هم دعا کنید که ما هم توفیق خدمت داشته باشیم و سر بزنگاه پشت دین و انقلاب مون رو خالی کنیم 😔 موفق و موید و بعد از ۱۲۰ سال از شهدا باشید ان شاءالله 🤲 🔹خداییش دمتون گرممممم بابت ولی راستش رو بخواید 80درصد داستانهایی که محمد شخصیت اصلی داستان هستش رو فقط بخاطر چند تا قسمت مکالمه محمد و خانومش میخونم اون ۲۰ درصد بقیه هم بخاطر قلم جذاب و روایت دلچسب و متن شیوا و غیره 😜 حاجی ارادت داریم به مولا 🔹سلام علیکم با داستان تقسیم خیلی خوش گذشت گریه کردیم ،خندیدیم،نا امید شدیم و بعد هم امیدوار! در این دو ماه خیلی اوقات بود که اوضاع به نظرم پیچیده می‌آمد و ناامید میشدم اما الان حس میکنم مثل محمد آقا در یک اتاقی نشستم و دارم همه ی جریان‌ها رو از مانیتور رصد میکنم. متشکرم که یه نقشه ی راه نشونمون دادید و خیالمونو راحت کردید از این بابت که واقعاً کسانی هستند همه چیزو زیر ذره‌بین دارند و حواسشون به نظام و ملت هست متشکرم که باعث شدیدحس کنم دوباره حاج قاسم زنده ست😭 🔹سلام آقا محمدرضا تمامی کتابهایتان را خواندم عشق میکنم براتون خوش به حال رهبر معظم انقلاب که چنین سربازانی دارد تقسیم هم تمام شد ان شاالله که چاپش را ببینم کناب محمد هم دیروز دستم رسید واقعا شاهکار کردید احسننننننت دوست دارم
🔹سلام آقای حدادپور، از این داستانتون خیلی تشکر می‌کنم. عالی و تاثیر گذار بود. در واقع تبیین فضای فتنه‌ی اخیر بود. یه نکته‌ای، همه‌ی اتفاقات تا لحظه فوت مهسا امینی، مقارن بود با ایام اربعین حسینی و توجه عموم مردم به سمت پیاده روی اربعین بود و هیچ کس بویی از این فتنه نشنید، تازه ما بیشتر نگران فتنه‌ی عراق مربوط به مقتدی صدر و بسته شدن مرزها بودیم. حتماً در اون موقعیت بخش زیادی از توجه نیروی امنیتی کشور معطوف به حفظ امنیت ‌و سلامت زائران کربلا بوده. پس میشه گفت یک مدیریت عالی و تدبیر گسترده صورت گرفته. این، قدرت کشور ایران رو نشون میده.🙏 🔹داستانی که فکر می‌کردیم با مهساامینی شروع بشه با اون تموم شد چه شر هایی و از سر ما ملت کم میکنن و ما خبردار هم نمیشیم خدا حفظشون کنه در پناه امام زمان عج پیروز و موفق و موید باشن ان شاالله 🔹سلام چقدر قشنگ نوشتین تقسیم رو... چه گریزهای قشنگی زدین ... جمله آخر: خانم مهسا امینی ... قشنگ برای همه ملموس بود... آفرین به قلمتون ... خدا خیرتون بده ضمنا درخصوص فیلترینگ هم عالی گفتین... خانم محمد، عالی جواب داد. ماها تو فضای مجازی هزاران جواب داشتیم که به براندازان بدیم، اما فیلترشکن قوی نداشتیم... فقط حرص می‌خوردیم... کلا فضا خصوصا فضای اینستاگرام رو دادیم به اونا که جولان و یورتمه بدن ... فقط غصه می‌خوردیم روش فیلترینگ غلطه. کاش نظام و مغز متفکرین این حوزه، اینجور تصمیما نمی‌گرفتن ..‌. به هرحال خیلی خوب بود داستان تقسیمتون. خدا خیرتون بده سپاسگزارم ازتون واقعا. 🔹متاسفانه عجب شاهکاری بود داستان در جلسات و کارگاه های آموزش نویسندگی، بارها از من در خصوص آثار حدادپور جهرمی پرسیدند و من هم بار تلاش کردم از زیر بار جواب دادن به آن فرار کنم. در این فرار، چندان موفق نبودم و باز هم درباره او می‌پرسیدند و من هر بار مجبور بودم چیزهایی که از سال ۹۵ در ذهنم شکل گرفته بود به آنها تحویل بدهم. تا یک ماه پیش که یکی از خانم های کارگاه آموزش تخصصی نویسندگی، دو سه قسمت از داستانی برایم فرستاد و از من خواست که مطالعه کنم. مثل همیشه ابتدا به عناصر اصلی قصه نویسی دقت کردم. نظرم جلب شد. توصیف صحنه ها و شخصیت پردازی و زایش داستانی و از همه مهم تر قصه پردازی معرکه ای داشت. از آن خانم که از همسران شهدای گرانقدر مدافع حرم هستند و سالها ادبیات مقطع متوسطه دوم را تدریس میکنند خواستم که ادامه اش را هم بفرستد. زحمتش را کشیدند اما تا چشمم به اسم حدادپور جهرمی افتاد، همه خاطراتی که از جلسات نقد و کوبیدن آثار و شخصیت او بزرگزار میشد برایم زنده شد. از اینکه عده ای پادگانی و دستوری او را جوری جلوه میدادند که انگار قصدش خیانت است و نفوذی است و... حدود سی قسمت را در یک شب خواندم. به کانالش مراجعه کردم و دیدم قسمت به قسمت میگذارد و من هم باید مثل همه معطل شوم که قسمت های بعدی در کانال بارگزاری شود و مطالعه کنم. حرصم درآمده بود. فکر نمی‌کردم اینقدر ذهنم مشغول شود که دوست داشته باشم برایش تماس بگیرم و بگویم من فلانی هستم و تحمل و صبر برای ادامه داستان را ندارم و لطفا همین حالا تمامش را برایم ارسال کن! مجبور شدم ده شب مثل همه صبر کنم و دندان روی جگر بگذارم تا ادامه اش را بگذارد. در همین ده شب که عضو کانالش بودم، چون کنار تخت بیمارستان و درگیر بیماری تک دخترم بودم، فرصتی دست داد که کانالش را از سال ۹۶ مطالعه کنم تا همین دیشب. دیدم چه افت و خیز و اشک و لبخند و مثبت و منفی و منطق و احساسی در این سالها در کانالش جاری بوده و من فقط بخاطر یک ذهنیت اشتباه از حدادپور، از خودم دریغ کردم. ذهنیت اشتباهی که گناهش به گردن افراد متعصبی است که همیشه تلاش دارند دشمن تراشی کنند و بخش قابل توجهی از بدنه اجتماع را از انقلاب و اسلام دور کنند. و من هم تحت تأثیر همان جماعت اشتباه و پر مدعا بودم. دیدم همه آن سالهایی که ما درگیر نخواستن او و دور کردن مخاطب از او بودیم، بجای اینکه جواب ما را بدهد و خودش را مشغول اثبات کردنش به ما کند، نشسته و قوی تر شده. بنظرم اگر کسی بخواهد متوجه شود مسیری که حدادپور جهرمی طی کرده چقدر توفیق داشته و آیا رو به افول است یا رو به پیشرفت و ترقی ، داستان تقسیم را بخواند. داستان تقسیم، یک شاهکار ترکیبی و چند بعدی است: قصه پردازی خوب، حرکت سینوسی قابل دفاع، فصل بندی مناسب و قسمت بندی های حرص دربیار، طرح و پاسخ به چند شبهه کلیدی، شخصیت پردازی خوب، توصیف صحنه ها به اندازه کافی، ورود و خروج مناسب، احترام به مخاطب، پرهیز جدی اما هنرمندانه از مسائل جنسی و اروتیک، ایجاد حس غرور به داشتن امنیت و نیروهای امنیتی، توصیف واقع گرایانه از دشمن، توجه به احساسات انسانی، استفاده بجا از اشک و لبخند... قبلاً دو متن درباره او نوشته بودم و این متن سوم است. برایش آرزوی موفقیت میکنم. امیدوارم مثل ما درگیر یک مشت همه چیز دان نشود. م.س/آذر۱۴۰۱