بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔶صحن مسجدالرسول🔶
-من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانیتر صحبت میکردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمیکنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانیهایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست.
اینها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد سالهای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانیهای طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمیآمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی.
داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان میدهند و بعله و احسنت میگویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوستقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!»
داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلامها و سخنرانیهای پشت کله هم، مسجد به مرور زمان اینقدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهههای پیشین، دیگه کسی نمیاد!»
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی میفرمایید بزرگان اشتباه میکردند؟»
داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگیاش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.»
ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبهها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبههایی میشینن که بیچارهها در طول سال در شهرستانها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان میبینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانیهای علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچههای ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانیهای بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم دهنفر هم نمیشدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟»
نرجس به همراه حاجخانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه جلسه نشسته بودند و تنها خانمهای هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد.
داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که همنظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچههای مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همینجا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.»
آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟»
محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!»
آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف میآوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز میمونیم و دستی به سر و روش میکشیم و برای شما آماده میکنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.»
ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!»
داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.»
تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!»
آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟»
ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنههای بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.»
محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون میخواستیم شما به خانوادهها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.»
داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه میگفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزهها نمیخونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگیها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرینها که پشت سر اون بندگان خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.»
ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.»
داود دست راستش را روی سینهاش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟»
جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی میکرد و از آسیبهای حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچپِچ میکردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج میشدند.
محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.»
داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.»
محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.»
آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود میخواهد قدمزنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷»
با این بیت، انگار یک کولهبار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت.
رفت وسط مردم. پیادهرو به پیادهرو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت و گرم گرفتنهای داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازهها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزهخواری میکنند. حتی جلوی یکی از مغازههای لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار میخوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیادهرو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها میرسد، از عمد نوشابهاش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و میخواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده رودهبر شد و وسط خندههایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت.
نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلیها نشست. عمامهاش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت.
-الو. سلام.
-سلام. کجایی؟ نیستی!
-لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم.
-کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار.
-از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم.
-بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم.
-فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار.
-میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟!
همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوانها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچههای مردم نگاه میکرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچهها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانهای گوشه لبش نقش بست.
🔶منزل ذاکر🔶
ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد.
-من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچههایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزهها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامهنویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظهکاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمیگذاشتم هیچ گردشکاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا میکردم و میفرستادم میرفت.
پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع ندارهها! این که ما هی گردشکار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودتهها!»
فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!»
ذاکر که همزمان داشت از پنجره خانهاش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیادهروی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیهاش با من.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
سلام دوستان
قبول باشه انشاءالله
من اگر میدونستم داستانهای غیرامنیتی (مثل هادیفرز، مممحمد۱و۲، یکیمثلهمه) اینقدر مورد توجه و استقبال شما عزیزان قرار میگیره، تا حالا ده تا رمان غیر امنیتی براتون مینوشتم.☺️
همینم خدا را شکر
اما کاش زودتر فهمیده بودم.
🔹سلام جناب
شبتون بخیر و طاعات و عباداتتون قبول باشه
راستشو بخواید پدربزرگم چندتا از کتابای شما رو مثل حجره پریا، نه ،حیفا ، دفترچه نیمه سوخته،اردیبهشت و کف خیابون رو با کمک اقایون فامیل خریداری کرده بودن و برا هرکی که دوست داشت امانت میدادن برای مطالعه
من عاشققق کتابا بودمو و اینکه روحیه کنجکاوانه ای دارم تا تمومشون نمیکردم ول کن ماجرا نبودم راستشو بخواید ادم خیلییی مذهبی نیستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم تا بتونم به دستورات خدا عمل کنم
دل پُری دارم از ادمایی که بقیه رو از دین زده میکنن مثل نرجس خانوم من دوستایی دارم که از نظر حجاب،حجاب کاملی ندارن ولی تمام مراسم های مسجد رو شرکت میکنن و دل کاملا پاکی دارن و عاشق امام ها هستن ولی همین خانم های بظاهر مذهبی باعث دلزدگی همچین افرادی از جمع های ائمه میشن و من معتقدم که پایه دین من (احترام)هستش و با هر فرقه ای باید با احترام برخورد کنیم تا جذب دین بشن نه با برخورد های زننده اون هارو از هر بحثی مربوط به دین فراری بدیم
ببخشید طولانی شد
🔹سلام و رحمت و برکت
ماشاءالله و لا قوةالا بالله بر شما و اثار شما برادر بزرگوارم.
دنیا بدون فرزندی چون شما واقعا حیف بود، خوش به حال و روح پدر و مادر گرامی شما هر عالمی که هستند.
داستان جدید بسیار جذاب و بکر و به روز و همه چیز تمامه... بنده هم گیلانی و طلبه سطح دو حوزه هستم خروجی سال 90 درحال حاضر معلم و مبلغ و شبهای تا سحر بیداریم با داستان شما حال عجیبی داره...
پیامی که در خصوص از پوشک گرفتن بچه جگر گوشه تان خواندم برام دلگرم کننده بود چون ما هم در همین روزها هستیم و محتاج دعای خوبان عالم...
امشب برای اولین بار پیام میفرستم وهدف از پیام دادن بعد از چند سال عضویت در کانال شما فقط تشکر خالصانه از زحماتتان بوده، بدانید که در راه بسیار مستقیمی قرار دارید ان شاءالله برقرار باشید.
ان شاءالله سال 1404سال ظهور اقامون باشه صلوات
🔹سلام حاجی شبتون بخیر،چقد خوبه این رمان،امشب با همسرم نشستیم بیرون خونه جلو باغچه،با چایی نبات و تخمه،داستان رو برا همسرم میخوندم(آخه همیشه میگه تو برام داستان ها رو بخون)
واای خدا میدونه چه دقی کرده از خانم ایزدی،من میخوندم که خانم ایزدی چی گفته، اون میگفت (زهررررررماررررر)🤣
🔹حاجی امثال ذاکری فراونه،،همین الان تو مسجد فعالی که تو شهرمونه و همسرم از فعالان فرهنگی اونجاست،دعوا به شدت بالاست،هییت امنا کاملا خشکه مقدس و میگن نباید جوون ها بیان مسجد جز برای نماز،،،در صورتی جوون های مسجد تونستن با بازی و گردش و هییت هفتگی ،کلی نوجون و بچه رو جذب مسجد کردن،،،،اگه وارد مسجد بشین با تعداد زیادی جوون و نوجون و کودک مواجهه میشید،آدم قلبش شاد میشه،ولی امثال ذاکری ها قفل مسجد رو عوض کردن تا بچها نتونن برن تو پایگاه یا کتابخونه
حاج آقا تو رو خدا ادامه بدین بخدا این داستان ها عین روشنگریه،خدا خیرتون بده🤲🌿
🔹سلام حاجی دهنت سرویس
این دیالوگه...بوش تا اینجا اومد
خاطرات چهارسال پیش منو زنده کرد
و بهمشون زنگ زدم و گفتم.
ممنون بابت وقتی که میزاری که کم نزاری.
متن نوشتنت ی جوریع که بدا به اندازه خودشون و به سبک خودشون بدن
و خوبا هم به اندازه و به خاطر خصوصیات خصشون خوبن.
🔹انصافا این خاطره ات
باعث شد بعد از گذشت هفت روز
از مرگ پدرم
یه مقدار احساس ارامش بکنم.
🔹سلام
ولی اقای حدادپور
شما میگین این رمان جدیدتون امنیتی نیست...
فکر نمیکنما:)
حالا بازم خودتون میدونین
چون از همین الان دارین بازیه دست های پشت پرده برای تولید و فروش یه سری از کتاب های خاص با یه سری عناوین خاص و انتشار تحملیشون به مردم رو نشون میدین
وقتتون بخیر
یاعلی
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاء الله
به نظرم این استقبال بیشتر به قدرت و توانایی شما در نگارش داستان و زاویه نگاه و بصیرتتون در انتخاب موضوع برمیگرده
البته که رمان های امنیتیتون با اون تخصص شما در جون به لب کردن مخاطب در لحظات حساس ماجرا یه چیز دیگه اس 👌🏻👌🏻❤️❤️
🔹سلام و خدا قوت به شما
خیلی خوبه که مطالب مربوط به سخنرانی ها رو میارید توی داستان
مثلا سخنرانی داود درباره حضرت خدیجه
شاید اگه به صورت یه متن ساده فرستاده بشه خونده نشه
ولی وقتی میاد تو داستان کامل خونده میشه
و خواننده درباره فضیلت حضرت خدیجه هم چن خطی میخونه
و این عالیه
🔹سلام حاج آقا نماز روزه قبول
سال نو هم مبارک
درباره اینکه گفتید داستانای غیر امنیتی مورد استقبال قرار گرفته خواستم بگم:
البته این استقبال بخاطر قلم شماست که یه حس خودمونی و بی تکلف خاصی درش هست که مخاطباتون معمولا خیلی از این سبک خوششون میاد
حرفا و پند و اندرزهایی که معمولا پای منبرا زده میشه وقتی از زبون شخصیتای داستان شنیده میشه دل نشین تره، اونم برای نسلی که حوصله نصیحت شنیدن نداره.
و الا داستانای اجتماعی از این سبک زیاد نوشته میشه
سلام حاج آقا طاعتتون قبول
حقیقتش با شروع این متن جدید منو یاد پدرم انداختید ، ایشون عالم وارسته ایی هستن که دغدغه طلبه ها رو زیاد داشتن ، از طرف امور مساجد بهش مسجدی نیمه ساخته ایی به اسم صاحب الزمان در شهرک غربو دادند، قرار بود علاوه بر تکمیل مسجد، حوزه علمیه و درمانگاه هم در زمینش احداث کنن با کمک شهرداری، مسجد درحال تکمیل شدن بود که زمزمه هایی در بین صاحب منصبان امور مساجد افتاد که این مسجد بزرگ باید بدست جوانان باشدو .. که پدرم وقتی یک شب برای اقامه ی نماز به مسجد میروند می بینن، طلبه ی جوانی بدون هیچ اطلاع قبلی بعنوان امام جماعت سرجایشان ایستادن و گفتن از امشب من بعنوان امام جماعت این مسجد هستم،
پدرم هم بدون حرفی پشت سر ایشان به نماز می ایستن،
متأسفانه بعداز گذشت ۵ سال حتی آجری به آجرهای مسجد اضافه نشد و مسجد نیمه کاره باهمون چند نفر پیرمرد و پیرزن نماز گزار اداره میشه،
با رفتن پدرم رفتو آمد جوانان به مسجد پایان یافت،
خیلی حالمون تا چند وقت گرفته بود، که پدرم با چنین علمی باید خونه نشین می شد، ولی خدا هیچ موقع باب رحمتشو بر اهلش نمی بنده،
به امید اینکه بینش حقیقی رزق همه طلبه ها بشه.
🔹سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق.بنده حقیر به دلیل اینکه چن وقتی کف میدون با افراد متفاوت کار کردم چندتا نکته رو بگم.البته نمیدونم شایدم اشتباه باشه.اینرو هم اضافه کنم که بنده طلبه نیستم و موقع کار فرهنگی کم باهاشون درگیر نبودم اما رفقای خوبی هم دارم و دیدم که میون علما چه حسادتی وجود داره متاسفانه، که بعید میدونم به دلیل بالا بودن پایه های علمیشون اصلا این موضوع حل بشه.خب نکات رو عرض کنم : اول اینکه جالبه که همش پیام مخاطبین موافقتون رو میگذارید.دوم اینکه واقعا وضع حوزه های علمیه خوب نیست و اون اقای خلج تعدادشون اینقدر کمه که اون تعداد هم رفتن منزوی شدن از پیام مخاطبین هم معلومه مردم چقد کلافه شدن از برخی روحانی نماها.سوم به نظر بنده حقیر که آقای دیوید نقش اول داستان رو داره خب وقتی طلبه شده نباید بگه که من اصلا اعتقادی به ریش ندارم و این ته ریشم به خاطر مثلا معاونت تهذیب یا من اصلا معمم شدنو... و یا رمان خوندن سر کلاس استاد..خب به نظر بنده این مسائل که تو داستان اوردید اصلا مورد قبول علمای بزرگ ما هم نیست.حالا این شخص ویژگی های خوبی هم داره توروخدا اونارم بولد کنید که ایشون درسته لباس تنگ می پوشه اما مثلا نمازش اول وقته.خب لااقل وقتی یه طلبه میخونه فردا روز نره ریششو بزنه و بگه اگه ریشمو بزنم روشنفکر به نظر میرسم.اینارو که گفتم حاج اقای عزیز لطماتشو دیدیم طلبه ای که دنبال رپ خوندن بوده و..خب اینا برای یک طلبه خوب نیست.به هر حال بنده داستان رو برای دوستان طلبه فرستادم تا استفاده کنند اما واقعا یه خورده ترس داشتم که نکنه آقای دیوید به عنوان نقش اول داستان واسه دوستام بد جا بیوفته و...ان شاءالله اخر داستان عاقبت بخیری همه باشه.عذرخواهم یا علی مدد.
🔹سلام حاجی جان
سال نو مبارک🌹
طاعات و عباداتِ تون قبول درگاه حق
آقا من خودم طلبه ام و الحمدلله توفیقی شد نیمه شعبان خدمت حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (حفظه الله)رسیدیم و معمم شدیم.
از اون روز که گفتید میخواید یه داستان بذارید چنین و چنان خیلی منتظرش بودم
و حقیقتا کیف کردم داستان در مورد حوزه و طلبه های خر مذهبی و طلبه های تیپ شهید بهشتیه❤️
من یکی به عنوان یه طلبهی معمم لذت بردم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم
خدا اجرتون بده❤️
🔹سلام حاج آقا
داستانی ک شروع کردید برام خیلی سوال بود ک میخواهید چی بگید؟ آیا میخواهید حوزه و قشر طلبه را تطهیر کنید؟؟ یا برعکس میخواهید دستشون رو در خیلی جاها رو کنید؟؟
فقط یه خواهشی ازتون دارم اینکه واقعیت ها رو بگید...چیزی را سانسور نکنید.....کم و زیادش نکنید....من هم طلبه هستم و سالهاست بین این جماعت نفس کشیدم. خیلی خوب میشناسمشون.... بعضی هاشون انگل جامعه اند..... بعضی هاشون آبروی حوزه و طلبه و اسلام را میبرن.... عده زیادی شون هم خوابن!!!!!
خواهش میکنم اینها را هم بگید......
امثال این آقای دیوید خیلی خیلی کم اند. انگشت شمارند.... بهتره بگم اصلا نیستن!!! چون همون یک عده انگشت شمار رو آنقدرررر میکوبند و تخطئه میکنند تا اونا هم همرنگ جماعت بشن....
نمونه اش خود من. اینقدرررر برخورد بد دیدم ک از حوزه زدم بیرون.......
یک مشت آدم متحجر و خشکه مقدس حوزه را پر کردن و تحمل یه حرف خلاف مسلکشون را ندارن!! اسم خودشون را هم میذارن سرباز امام زمان!!!!
🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر
حدود چند سال پیش تو تلگرام عضو کانالتون بودم و رماناتونو دنبال میکردم..برای منی که کتاب و فیلم رو چند روزه تموم میکنم خیلی سختم بود که هرشب دوصفحه هم جلو نرم از داستانا.. اونم چه داستانایی!!! برای همین بعد چند تا داستان که خون جگرها کشیدم سر خوندنش طی یک تصمیم انقلابی لفت دادم از کانالتون و مرتب از سایت پیگیری میکردم تا کتاب جدیدی میومد یا از سایت میخریدم یا از کتابفروشی.. حالا چرا دوباره تو ایتا عضو کانالتون شدم نمیدونم🤦🏻♀️ داستان یکی مثل همه مثل باقی اثارتون محشره از همین اولش بشدت جذبش شدم👌 خواهشا زجر کشمون نکنین سر خوندنش پارتای بیشتری بزارین🙏
🔹سلام حاج بابا
حاج بابا😐
داستان جدیدتون رو امشب دیدم و دو قسمتش رو خوندم😐
و من یک طلبه ام،که بخاطر فاز هنری و حرکات بس عجیبم...حالا بماند😅
مدیر حوزه ام نبود عین حاج آقا خلج شاید بعضیا تا حالا اخراجمم کرده بودن😅
من ذوق مرگم از برای داستان جدیدتون😐
ممنونم ولی نذار زیاد داوود رو اذیت کنن😐
اون الهام بیچاره رو از اعماااااق قلبم درک میکنم،وقتی اولش میگن شما اختیار دارین برنامه و کرسی و فلان برگذار کنید فعال باشید جبهه رو خالی نکنید اما بعد برنامه کلی تیکه بارت میکنن،میتونستی انجام میدادی چرا مارو بارانداز میزنی فقط😐
🔹سلام حاج آقا شبتون بخیرطاعاتتون قبول..این چندمین پیام هست که براتون فرستادم ولی بازخوردی ندیدم من با داستان تقسیم باشمااشناشدم وعاشق داستانهاتون شدم واقعاقلم بسیارعالی داریداگرلطف کنیدهرشب ازداستانتون پارت بیشتری بزارید من بیصبرانه منتظر داستانهای شماهستم واقعاعالی هستن سعی میکنم یکی دوشب نخونم تایک شب چندپارت رایکجابخونم واقعااصلادوست ندارم تموم بشه انشالله خدابه شماخیردردنیاواخرت عطاکنه🤲🤲
🔹سلاااااااااااام و صد سلاااااااااااام
پسرم
الحمدلله که خدا عمری داد تا دوباره شاهکاری از شما ببینم
جانم برا بگه،من یک طلبه ی شصت ساله ام
دقیقا مثل ديويد،
به اندازه ی صد برابر موهای سفید شده ام ناروا دیده ام
باز هم مردها نفسی سخت و نفسی آسان کشیده اند
امثال من که زن هم بودم،فقط فریاد های خاموش یا زینب من و سر پا نگه داشت
دورت بگردم
خدا شاهد است که اولین بار است که زبان باز کرده ام
چه مجالسی که دعوت شدم و رفتم و دیدم دیگری روی صندلی نشسته و نشستم،گوش کردم و برگشتم
دستم یاری نمی کند برای نوشتن بعضی توهین ها و.....
بگذریم مادر،بگذریم
اما ،خدا عزت میدهد به هر که بخواهد و ذلت میدهد به هر که بخواهد
با سلول سلول وجودم داستان تون درک میکنم
فقط همین و بگم،که هنوز دور و برم،بچه دختر های ده تا بیست و پنج ساله میگردن
🔹سلام حاج آقا خداقوت بابت این قلم شیواتون
داستان یکی مثل همه داستان بسیار جذابی هست
بنده با اینکه خودم آدم مقید و مذهبی هستم ولی از خانم هایی مثل نرجس خانم بیزارم همین ها هستن که مردم رو از دین و اسلام زده میکنند
لطفا اگر میشه زود به زود پارت گذاری کنید خیلی مشتاقم برای خوندن ادامه داستان 🙊🌹
🔹سلام
حاجی این داستانه چه قد بهم میچسبه، کاشکی تموم نشه الکی هم شده کشش بده به خدا که همینه اگه بدتر نباشه🌹
🔹سلام حاجی
خداقوت
این داستانتون با اینکه چند تا قسمت بیشتر نیومده و نمیشه نظری داد اما قسمت جدید رو که خوندم فرموده بودین توی یه مسجد هیچ جوون و بچه ای نبود داغ دلم تازه شد!🤦🏻♂😂
ما یه همچین مسجدی داشتیم تو محله یا عالمه سعی و تلاش و لطف خدا و فلان و فلان که تونستیم حدود ۲۰ تا بچه های ۱۰ تا ۱۶ ۱۷ سال محل رو جذب کنیم. حالا بماند که گشتیم آدمای باحال رو شناسایی کردیم که این دردشون باشه و کمک کنن برای برنامه ها و جذب...
بعد یه روز در اوج موفقیت حج اقا بین دو تا نماز برگشتن گفتن اگه اینا بیان مسجد من دیگه نمیام برای نماز😐
بعد ما اینجوری بودیم🙂خب بچه ان دیگه سر و صدا دارن😕
خلاصه نگم براتون که ظاهرا خیلی آشنا ترین نسبت به ماها به این شرایط
برای حاج آقامونم مشکل قلب پیش اومده نماز رو دادن دست طلبه های جوان باحال 😁 اما اجالتا شما دعا کنید برای سلامتیشون
🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول
اول یه تشکر بکنم بابت داستان زیباتون
دوم از اینکه سوالات قبلیم پاسخ داده نشده بود دیگه نمیخواستم مطلبی بگم ولی موضوع داستانتون رو خیییللللللی دوست داشتم چون من جزء اونایی بودم که اطرافم ادمای اینجوری خصوصا مثل نرجس خانم زیاد داشتم و چون خودم تقریبا اخلاقی شبیه المیرا خانم داشتم و دوست داشتم اینجور ادما رو بچزونم چون خیلیا رو چزونده بودن
از داستانتون لذت بردم .متشکرم
🔹میدونی چیه
همیشه اینجوری جا افتاده که مذهبی ها باید آدم هایی باشن که لباس کهنه میپوشن، به خودشون نمیرسن
مثلا من اگه بخوام با یه ادم مذهبی قرار داشته باشم میگم ارایش نکنم، به خودم نرسم یه موقع ...
ولی وقتی ببینم طرف هم مذهبیه هم تیپ زده به خودش رسیده کیف میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔶خانه الهام🔶
-سلام دوستان. خوبین؟ نمازروزههاتون قبول. منم خوبم. اما خیلی ضعف دارم. تازه ساعت نه و نیم صبح هست اما معدهام سوز میزنه. راستی رنگ روسَریم چطوره؟
الهام در اتاق خودش که یک اتاق با ترکیب رنگ صورتی و شاد و دخترانه روی تختش نشسته بود. با لبخندِ همیشگیاش در حال احوالپرسی با بچههای پِیجِ اینستایش بود. اما خبر نداشت که یکی دو تا از دختران گروه نرجس که آدرسِ پیجِش را داشتند، تا دیدند که الهام لایو دارد، فورا به لایو پیوستند.
-این رنگ روسری رو خیلی دوس دارم. شبِ تولدِ مامانم، بابام واسه هردومون خرید. رنگش خیلی شاده اما بنظرم این گُلای ریز و بنفشی که پایینش داره، خیلی قشنگتر و خاصترش کرده. نظر شما چیه بچهها؟
آن دو دختر که سمیه و سمانه نام داشتند فورا به همدیگر پیام دادند:
🔺 [سمیه: میبینی خداوکیلی؟ میبینی چقدر جِلفه این دختر؟
سمانه: اه اه ... حالم از خودش و رنگِ رُژِش و روسریش به هم میخوره. دخترهء مذهبی نمای صورتی!
سمیه: عقده دیده شدن داره. وگرنه یکی نیس بهش بگه بشین تو خونهات و جزءِ یازدهم قرآن رو بخون بدبخت!
سمانه: من که بنظرم باید به خانم ایزدی بگیم. میدونی اگه حتی یه پسر با دیدن الهام با این دلبریهاش و صدا نازککردناش به گناه بیفته، چقدر ما مسئولیم؟
سمیه: اصلا همینان که باعث میشن وضع جامعه اینجوری بشه و سالها ظهور آقا به عقب بیفته! چقدر آقاجانمون مظلومه!
سمانه: من به خانم ایزدی میگم. تو هم بهش بگو! دوتامون بهش بگیم اثرش بیشتره.
سمیه: آره بابا. نمیذارم این الهامِ خودشیفته اینطوری جامعه مهدوی رو به گند بکشه! ناسلامتی ماه رمضون هستا!
سمانه: چی میگی سمیه؟ من فکر نکنم این اصلا روزه باشه! کسی که روزه هست، حوصله این همه بزک و دلبری با اجنبیهای پِیجش داره؟!
سمیه: راس میگی به خدا. من برم زنگ بزنم به خانم ایزدی.
سمانه: آره. بزن. منم بعد از تو به خانم ایزدی زنگ میزنم.] 🔺
الهام در حال صحبت کردن بود که بالای صفحه گوشیش دید که ایزدی زنگ زد. باز اول رد تماس داد و گفت: «بچهها یکی داره واسم زنگ میزنه. حوصلم نشد برم وایفا روشن کنم. با نتِ گوشیمم.»
ایزدی دوباره زنگ زد. الهام گفت: «اه ... سیریش دست بردارم نیس ...» این را گفت و دوباره رد تماس داد. بار سوم که نرجس ایزدی زنگ زد، مجبور شد گوشی را جواب بدهد.
-سلام. نرجس جون لایوَم الان. میشه بعدا بحرفیم؟
نرجس با تندی گفت: «نه. نمیشه. همین الان باید حرف بزنیم.»
الهام نگران شد و پاشد و درست نشست و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
نرجس گفت: «تا ببینیم به چی بگی اتفاق! الهام تو واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟! این چه وضعیه که تو فحشاخونه اینستا راه انداختی؟! این چه سر و وضعیه که صبحِ کله سحرِ ماه رمضون راه انداختی! آبرو خودت و مامانت کشیدی رو سرت و دلبری میکنی؟»
الهام که خیلی از حرفهای نرجس دلخور شده بود اما نمیخواست بیاحترامی کند به آرامی گفت: «مگه چی شده حالا؟ یه لایو ساده است. همیشه داشتم. حالا به شما چی رسوندن و کیا رسوندن نمیدونم. اما کاش خودت بودی و میدیدی!»
نرجس با تندی گفت: «لازم نکرده. اونایی که دیدن، از شدت ناراحتی و غصه، نزدیک بود سکته کنن! تو ناسلامتی تحصیل کردهای. ناسلامتی سطح سه حوزه هستی. ناسلامتی داری پایاننامه مینویسی. چرا اینقدر ادا و شکلک از خودت درمیاری!»
الهام باز هم خودش را کنترل کرد و گفت: «میشه بگی چیکار کردم؟ دیگه داره بهم برمیخوره! یه روسری انداختم سَرَم و دارم لایو میگیرم. این چه مصیبت و معصیتی هست که خبر ندارم؟»
نرجس جواب داد: «ببین من نمیدونم چه نیتی داری. ولی نمیذارم به این رویه ادامه بدی. اگه المیرا جونت نمیتونه کنترلت کنه، من صد تا مثل تو رو متحول کردم. نذار رومون تو هم باز بشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...»
نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانوادهاش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!»
نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بیحیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشهای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن!
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحهای که گوش میداد، به زمین میکوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد.
-سلام حاج آقا.
-علیکم السلام. چی شده؟
-با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه.
ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضحتر حرف بزن!»
-دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن.
ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.»
ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟»
فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.»
تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچههای بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچههایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.»
ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.»
-درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته.
-هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است.
-اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره.
-خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان میبرم.
-آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم.
-عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست انشاءالله؟
-همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-حجره داود🔶
کمکم داشتند به اذان ظهر نزدیک میشدند. داود و احمد در حجره مسجد که حاجی مهدوی و خانمش آماده کرده بودند نشسته بودند. احمد گفت: «جای بدی نیست. نزدیک درِ اصلی مسجد هست. سالمه و نیازی به تعمیر و تزیین نداره. این از مکان. درسته خیلی بزرگ نیست. ولی میشه حدودا... بیست سی بچه کودک و نوجوون... شایدم بیشتر جا داد.»
داود گفت: «من دیروز تا شعاع حدودا دو کیلومتری اینجا از چهار طرف پیاده روی کردم. کوفته شدم با دهن روزه. اما واجب بود. خیلی چیزا دستم اومد.»
-مثلا؟
-مثلا این که دو تا مدرسه ابتدایی داریم. دو تا متوسطه اول. دو تا متوسطه دوم. ینی شش تا مدرسه. سه تاش دخترونه و سه تاش هم پسرونه.
-اصلا فکر کار کردن تو این مدرسهها نباش که بچههای خودمون اونجان. ممکنه فکر بد کنن.
-نه. من فکر مدرسه نبودم. جای من اینجاس. کاری به داخل مدرسهها ندارم. راستی... اینم بگم که نصف بیشتر خانوادههای این محل، برخلاف سطح و کلاس بالای مثلا خودِ محل، آنچنان فرهنگ بالا و یا وضعیت اقتصادی عالی ندارن. خیلی معمولی هستن. اینم بگم که وقتی نشسته بودم تو پارک و آموزشگاه دخترانه تموم شد، حتی یه دختر چادری ندیدم. هفتاد درصدشون هم مقنعههاشون رو انداخته بودند یا کلا برداشته بودند.
-خب من فکر نمیکنم ما بتونیم کاری واسه دخترا بکنیم. چون هم مجردیم. و هم ظرفیت مسجد طوری نیست که بتونیم هم زمان به پسر و دختر رسیدگی کنیم. باید بسپاریمشون به دست خدای مهربون!
-درسته. دلم خیلی میسوزه اما تو این بیست روز و یک ماه نمیشه دست تنها واسه دخترا کاری کرد. حالا با پسرا بریم جلو. شاید یه در و پنجرهای خدا باز کرد و تونستیم یه ایده برای دخترا داشته باشیم. پس فعلا تمرکزمون میذاریم رو پسرا.
-باشه. موافقم. خب الان من چیکار کنم؟ طراحی همین چیزی که گفتی انجام بدم؟
-آره. احمد میتونی بیایی اینجا؟
-دلم میخواد اما نمیتونم. تو که از حال و روزم خبر داری؟
-تو مگه قرار نشد بری پیشِ روانپزشکت و درمانت رو ادامه بدی؟
-الان وقت این حرفا نیست. من نمیتونم این همه قرص بخورم تا فقط شاید بتونم زود از دستشویی بیام بیرون و یه مرتبه وضو بگیرم! شایدم اصلا نتونم و اثری نداشته باشه.
-خب اینطوری خودت اذیت میشی. بازم خدا را شکر که خودت میدونی وسواسیت در طهارت و نجاست داری. اگه قبول نداشتی که مشکل داری، خیلی درمانت سخت بود. جان داود دنبالش باش. اینطوری همیشه اذیت میشی. خب وقتی میشه درمانش کرد، برو درمانش کن.
-باشه واسه بعد از ماه رمضون. الان کم غم و غصه ندارم. اینا. یکیش خودِ تو! گفتی اینو طراحی کنم؟
-آره. خدا خیرت بده. زود باش تمومش کن که باید زود بدیم پرینت کنن و محله رو بترکونیم.
احمد رو به طرف لبتاپِ داود کرد و داود هم هر چیزی که روی در و دیوار حجره آویزان کرده و یا چسبانده بودند را برداشت.
حدودا یک ساعت بعد، یعنی وقتی نماز جماعت ظهر و عصر و سخنرانی داود تمام شد، داود سریع به حجره برگشت. دید احمد با سه چهار تا پلاستیک، تازه از راه رسیده و خستگی و عطش از سر و رویش میریزد. پلاستیکهایی که مملو بود از کاغذهای آپنج و کوچکتر. با طراحیهای رنگی و جذاب.
-دستمریزاد. چند تا شد؟
-حدودا هزارتا. فقط داود... شَر نشه یه وقت!
-خب اگرم بشه، گردن من! نگران نباش. این دو تا بسته با من. امشب توزیع میکنم. تو هم این دو تا بسته که تعدادش بیشتره رو ببر درِ مدرسه پسرونه و توزیع کن و از اون طرف هم برو حوزه تا بعدا خودم خبرت کنم. راستی لب تاپم خالی کردی؟
-آره. همش ریختم رو هاردِ خودم. ولی نفروشش. به خدا حیفه. دیگه سیستمی مثل این با این مبلغ پیدا نمیکنی. لبتاپ واسه بقیه یه چیزِ زینتی شاید باشه اما واسه تو ابزارِ کارِت هست. نفروش به نظرم.
-خدا بزرگه. برو داداش. الانه که دیگه کمکم مدرسهها تموم بشه و بچهها بریزن بیرون.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدمهایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت.
به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچهها را دور خودش جمع کرد. بچههایی که شیطنت و آزار بیخود و بیجهت از سر و کله آنها میبارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!»
آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچهای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟»
آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکیها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیادهرویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود:
🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان.
در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم.
بشتابید.
کاملا رایگان.
به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر.
ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دستگرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود.
از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی.
قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم.
مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🔹اولین مواجهه من با امام حسن علیه السلام
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
امشب، میلاد مسعود امام حسن مجتبی علیه السلام است.🌹
اولین مواجهه من با ایشان بسیار دردناک بود. اولین بار با مقوله زندگانی و دوران سیاسی امام حسن، که یادمه دو سه روز حالم بد بود، به مطالعه این جمله برمیگرده که یاران و خواص حضرت به معاویه(قطب استکبار جهانی در طول سی سال) نوشتند: «بگو مجتبی را زنده میخواهی یا مرده؟!»
منو میگین؟
خدا شاهده یادم نمیره تا چند روز حالم بد بود از این جمله. فکر کنم پایه دو یا سه حوزه بودم.
سالها ماه صفر با همین یک خط، روضه میگرفتم برای خودم و حتی وقتی نیمه ماه رمضان میشد و مجلس جشن بود و کلی باید خوش میگذشت، یهو وسط جلسه یاد این جمله میفتادم و حالم پیش خودم دگرگون میشد.
این دگرگونی که میگم، یه چیز صرفا احساسی نبودا. یه چیزی مثل خرد شدن از درون، و یا وحشت از تکرار تاریخ و یا یه چیزی تو این مایه ها که خیلی نمیشه درباره اش پیش کسی حرف زد.
خلاصه
سالها گذشت.
تا اینکه کمکم پایه ده تموم شد و رفتم درس خارج و ارشد حوزه هم دفاع کردم و فضای زندگیم به سمت تدریس و تبلیغ رفت و دیدم باید درباره بعضی مقولات بنویسم و ...
تا سال ۹۸
سال ۹۸ دیدم نمیتونم دیگه تحلیلی که از زندگانی و شرایط اجتماعی زندگی امام حسن دارم تحمل کنم. بارها با اساتید و علما مطرح کرده بودم. منابع را شخم زده بودم. بالغ از نود درصد حرفایی که درباره امام حسن داشتم، جاش روی منبرها نبود. اگرم میگفتی، متهم میشدی و خیلی ها منظور بد برمیداشتند و دردسر میشد.
تا اینکه تصمیم گرفتم دقیقا همان چیزی که در ذهنم بالغ بر ۱۵ سال کار سالانه شکل گرفته، در لباس یک سناریو و داستان بنویسم.
شاید تنها مستند داستانی که سه بار طرحش بزرگ و بزرگتر نوشتم همین موضوع امام حسن بود که الان به اسم کتاب #چرا_تو چاپ شده.
این کتاب، پازل اول از پازل سه تکه ای هست که تو ذهنمه و از امام حسن خواستم زنده بمونم و توفیق پیدا کنم دو جلد بعدش را هم بنویسم.
اما
همین کتاب #چرا_تو
خب اگر یادتون باشه، متنی که در کانالم منتشر کردم، برای عده ای جای نگرانی داشت. منم به نگرانی مخاطبم مخصوصا اگر بدونم آدمای فرهیخته و اساتید هستند خداییش احترام میگذارم و گارد بسته ندارم. بالاخره قراره برای اسلام و انقلاب بنویسیم. برای هوای نفس و دنیا که نیست.
تصمیم گرفتم نگرانی ها را برطرف کنم و بعد از اینکه با سه چهار نفر از اساتید بسیار کاربلد و مهربان صحبت کردم، شد همین متنی که الان چاپ شده و بحمدلله الان هم رفته برای چاپ ششم یا هفتم. دقیق یادم نیست.
برگردیم به اصل حرفم.
به محض نوشتن این کتاب، و حتی یه مدت هم گذشت و باهاش زندگی کردم و توقع داشتم بهم آرامش بده و بار سنگین اون جمله ای که پدرمو در آورده بود از قلبم برداره، که دیدم زهی خیال باطل!
اون جمله باعث شد پانزده سال بعدش کتاب چرا تو بنویسم
اما از بعد از نوشتن اون کتاب، دیگه با یه جمله مواجه نبودم.
بلکه یه کتاب نسبتا قطور از مفصل شده اون روضه افتاده تو زندگیم که داره صفحه به صفحه اش اعصابمو خرد میکنه و آه میکشم.
نمیدونم چرا اینو براتون گفتم
ولی دوست داشتم بدونین گاهی یه جمله میشه یه کتاب و همون کتاب میشه بهانه روضه کل عمر آدم برای یکی از جذاب ترین و مظلوم ترین و بسیار کریم و مهربان ترین امامی که ...
آه
یا حسن 😭😭
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
🔹اولین مواجهه من با امام حسن علیه السلام ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی امشب، میلاد مسعود امام حسن مجت
🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول حق
من کتاب چرا تو شمارو خوندم و آخر کتاب به قدری ناراحت شدم و غصه خوردم که رگ های سرم زده بود بیرون فقط گریه میکردم
من تا حالا کتاب یا نوشته ای درمورد امام حسن نخونده بودم ودرمورد زندگی شون هیچ اطلاعی نداشتم و کتاب چراتو؟ شد اولین کتاب درمورد ایشون
اجرتون با امام زمان🙏
🔹سلام حاج آقا
میخواستم قبلش براتون بنویسم که با کتاب چرا تو که شما جیگرمون رو اتیش زدین برای همیشه
داغی که بعد خوندن چرا تو به دلمون گذاشتین تا قیامت سرد نمیشه 😭
من حتی شب ولادت هم دلم از غصه قصه زندگی پردرد امامم میترکه و همه سلولهام روضه سر میدن
گفتم حالا اگه بگم شما می گید شب ولادتم بعضی ها گریه میکنن و شاید بگین افراطی ام
که الان دیدم خودتون نوشتین😭
السلام علیک ای امام مهربون مظلومم
ای امام حسنم 😭
🔹سلام
نماز و روزه تون قبول باشه
اینمتن رو فرستادید دلم لرزید
شاید میزان ربط و درکش مثل یه قطره کوووچیک در برابر بزرگترین اقیانوس دنیا باشه
اما من یه ذره درک کردم،
اونجا که خاله ام که پسرش رو از دست داده بود از
ازدست دادن پسر خواهرش که مادر من باشه خوشحال بود😔
با اینکه نشون میداد دلسوز ترین خاله و خواهر دنیاست
با اینکه همه فکر میکردن این دونفر درد مشترک دارن
با اینکه با گریه هاش تو جمع میگفت که از مرگ برادرم ناراحته اما فهمیدیم که چه خنجر ها که نزده بود...😔
از نزدیک خوردن یه درد دیگه داره....
خدا الهی بحق مصیبت امام حسن به همه مادرهای داغ دیده صبر بده
🔹سلام برادر
من با این متن تون اشک ریختم و بسیار ناراحت شدم.همیشه ب امام حسن ارادت خاص و غریبی داشتم.
چطور کتاب چرا تو میتونم تهیه کنم
🔹سلام علیکم
باید بگم بهترین مواجهه حقیر با امام حسن جانم همین داستان شما بود ... چقققدر برام مسائل اون دوران باز شد .
و باید بگم چقدر از درون شکسته و خرد شدم با فهم و درک بیشتر😭
و همون سال که آخرین قسمت داستان رو روز شهادت آقاجانم خوندم اولین بار بود که با تمام وجودم و بدون روضه سوختم واشک ریختم😭😭😭
هیچ وقت اون داستان و اون روز رو فراموش نمیکنم با این صدا ... یه مدینه یه بقیع و یه امامی که حرم نداره😭😭😭😭😭
اجرتون با خود آقاجان کریمم🙏
🔹سلام علیکم اقای جهرمی
بعضی وقتها عبارات وجملات بار معنایی عمیقی دارند
خداحفظتون کنه برای جامعه انقلابی
من داستان چرا تو شما روتوکانال باوجود همه هجمه ها درحین انتشار داستان
تا اخرش رو خوندم ولحظه ای شک نکردم که اقای جهرمی حجو نوشتن یا ازمسائل ... دارن سوء استفاده میکنن برای جذب مخاطب
تا قسمت اخرش هم یادتون باشه اصلا نام ونشانی از امام حسن (ع) نبود
وما با وقایع تاریخی ومعاصر تطبیق میدادیم
تا قسمت اخر وشهادت اقا😢
مظلوم ترین وواقعی ترین تعریفی که من از شهادت امام حسن(ع)شنیدم
اون شب که به گریه گذشت
ولی تا مدت ها وهمین الان ازتصور اون لحظات وغریبی اقا قلبم درد میگیره
ازاون شب به بعد شهادت امام حسن(ع)و ولادتشون یه شکل دیگه ای شد برام
🔹سلام حاج آقا
طاعات قبول
ما باامام حسین میمیریم و زنده میشیم
با یادش با کربلاش مظلومیتش اقتدارش قلبمون تکه تکه میشه
با اسم مولا هزار بار میمیریم
روز عید غدیر میشه همه در حال شادی ان
من دیوونه بغض میکنم و آروم آروم اشک میریزم از اون خیانتها و خباثت اون مردم
با هرکدوم از ائمه ی جور
با دردای حضرت مادر هزارجور که گفتنش برا الان و این پیام نیست
ولی چی میشه که امام حسن اینقد بی رنگه برام
هم تولدش هم شهادتش
هم امشب شنیدم یاران امام تو محشر 3 نفرن
چرا ی امام اینقد مظلوم
چرا ما با کتاب چراتو هزار بار زهر رو خوردیم و جگرمون پاره شد اما یادمون رفت این حجم از مصیبت رو
امیدوارم امام حسن مجتبی مارو به امام حسین ببخشه بخاطر بی معرفتیمون 😢😔
🔹سلام
وضعیت ما هم بعد از مطالعه اون کتاب همین شده
هر بار که نام مبارک امام حسن میاد ذهنمون پرواز میکنه به سمت روضه های کتاب #چرا_تو
یادمه وقتی میخوندم نمی دونستم موضوع کتاب چیه پس تا مدتها بین صفحات تاریخ سر در گم بودم و گاهی از سر تعجب چشمام گرد میشد که اینا که نوشتن چرا انقدر لحظاتش آشناست ولی دوست داشتم آشنا نبود و مستند نبود😭
روز آخر قسمت آخر اشک ریختم ولی نه به اندازه ی لحظه هایی که برای غربت امام حسن قلبم فرو می ریخت و چشمام بارونی میشد😭
و حالا مدتهاست سنگینی اون کتاب روی قلبم مونده...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت ششم
🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶
ساعت حدودا چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرات نداشت از تاخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهرهاش، نمایانگر بیقراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند.
همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بیدرنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و خاج عبدالمطلب درِ گوشی باهم حرف میزدند.
-ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدودا چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاجآقا مصطفوی صلاح ندونستند.
-خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیذاره راحت زندگی کنم. حسایتهای حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز.
-اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم.
-آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی.
-حتما. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سوال!
-جانم!
-چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبههام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟
قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیکتر میشدند.
-ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر.
- نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادین؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتین که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنین و این حرفا!
-هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم.
حاج عبدالمطلب که از این مِنمِن کردنهای فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادین و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!»
فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دستبردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خرابترش کرد. گفت: «بذار بعد از جلسه حرف میزنیم.»
حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدین! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.»
برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشمدرچشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!»
اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردن سرِ کارشون. زود باش!»
مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
جمعیتِ همکاران هاجوواج به هم نگاه میکردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمیآمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تاسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانیاش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند.
🔶منزل الهام🔶
المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بیهدف در اینستا میچرخد.
-الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟
الهام حرفی نزد.
-الهام! با تو ام!
الهام متوجه صدای مادرش شد و با بیحوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟»
-اینو! ببین!
الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.»
-تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل!
-ولم کن مامان. حوصله ندارم.
-حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا.
الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!»
-ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست.
-نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خاستگاری کردند؟
المیرا قهقههای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه میفهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!»
تا این حرف را زد، الهام از خنده رودهبُر شد.
-پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد!
-من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیذارم.
المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!»
-مامان تو رو خدا بذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره.
-باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدویام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول🔶
حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفشهای قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود.
-حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم.
-با هر دلاری که دوس داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود«این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.»
با هم خندیدند.
-راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه!
داود با خندهای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!»
او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!»
داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...»
باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نهنهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَلت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو میگرفت و به بهانه آتاری میآورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.»
-حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟
-آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه.
-خوبه. همین محل میشینین! درسته؟
-آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟
-بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش.
-باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچههای مردمو فحشکِش کرد گردن خودشهها!
-اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم.
-حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت!
با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خندهها بود که حاجی مهدوی(پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند.
-سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود!
-سلام از ماست پسرم. قبول باشه.
-ممنون. بهبه چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟
-آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه.
-آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟
-بله. هر شب میان مسجد. ظهرها هم میان. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد.
-محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم!
حاجی مهدوی سینیها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینیها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!»
حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاههای لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچهها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند.
-ماشاءالله! فکر همهجاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟
داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!»
-خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟
-لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره.
-خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری.
-میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارین، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشن که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جملهای داره که میگه«شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم«تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
سلام علیکم
خیلی از دوستان، همین نظر را دارند.
اتفاقا داستان #یکی_مثل_همه تنها داستانی است که هر شب، *بیش از دوهزار کلمه* از آن منتشر میکنم. یعنی چیزی حدود هشت نه صفحه کتابی!!
انداره انتشارش کافی هست برای هرشب.
اجازه بدید به همین سبک ادامه بدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش حرف هایی که امام جمعه محترم چهاردانگه زدند بیشتر می شنیدیم. اما عده ای در شهر های بزرگ تر انگار دغدغه های دیگهای دارند با این که به مرکز نزدیک ترند و راحتتر میتوانند از بزرگرسانه نظام اسلامی که نمازجمعهها هستند استفاده کنند.
اگر کسی به امامجمعه بزرگوار چهاردانگه دسترسی دارد، سلام گرم بنده را خدمت ایشان برساند.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه