eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بن هور اما در حال و هوایی که بود، به جملات بی ربط با سخنان ابومجد ادامه داد: «او را سفیهان از خود و نجیبان در خود و عالمان بر خود میبینند. او کسی است که در وقتش عادلی خاک نشین و در زمانش مقتدری خون ریز خواهد بود. وقتی به چهره او مینگری...» ابومجد کتاب را به زمین کوبید و به بن هور گفت: «تو اصلا متوجه نیستی داری چی میگی! دوران فرق کرده. مردم عوض شدند.» بن هور با صدای بلند گفت: «تو متوجه نیستی ابومجد! ببین! چشماتو وا کن و دور و برتو ببین! ابوبکرالبغدادی رو ببین! یه حیوونِ وحشیِ زنباره و خونخوار! غیر از اینه؟ کاری کردیم و کاری کرده که سربازانش از اقصی نقاط دنیا دارن به کمکش میان! چرا؟ چون علم سیاه دستشه! بُرد با کسیه که عَلَم دستشه! الان دست البغدادی هست. البته که تو قرار نیست مثل اون بشی. چون اون سیاهه. ولی تو از برف سپیدتری! اون بر پایه خون و رعب و وحشت اومده بالا اما تو با عَلَم سفید و سبز و بر پایه صلح و مودت قراره حرفتو بزنی!» ابومجد گفت: «وقتی میگم نمیفهمی سرم داد نزن! عَلَم وقتی دست گرفتی، نمیشه راه بیفتی و لبخند بزنی و حرفای قشنگ تحویل مردم بدی! اینا آدمو میخورن. عَلَم خون میخواد. عَلَم علمدار میخواد. اینم علم سبز و سفید که تا حالا در تاریخ لنگه نداشته و اَحدی علم سبز و سفید بلند نکرده. هر کسی بوده سیاه بوده. از خراسان بگیر تا شام و جاهای دیگه!» بن هور گفت: «خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!» ابومجد گفت: «اصلا از کی تا حالا تویِ یهودیِ بی پدر و مادر شدی دلسوز اسلام و مسلمین و نسخه عَلَم سفید برامون میپیچی؟! از تو آدم تر نداشتند بفرستند؟!» بن هور با داد گفت: «من حروم زاده! من سیاه! نه. نداشتند. ما هممون همینیم. اما ... (صداشو پایین آورد و به حالتی از کرنش و آرامش گفت) از تو حلال زاده تر و پاک تر و آدم تر و باسوادتر و معتقدتر پیدا نکردیم. بفهم اینو!» ابومجد سکوت کرد و به قفسه کتاب تکیه داد. بن هور که قفسه سینه اش درد گرفته بود، یک دستش روی قفسه سینه اش گذاشته بود و آرام میمالاند و ادامه داد: «ما اگه دنبال به گند کشیدن اسلام بودیم، یکی دیگه رو علم میکردیم. اون همه بابی و بهایی داریم. اون همه در اقصی نقاط عالم آدم داریم. ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. نه به قول خودت، مایِ حروم زاده و کثافت و عوضی!» ابومجد به سکوتش ادامه داد. بن هور دیگر حالش خوب نبود. اما تحمل کرد و تیر آخر را زد و گفت: «بیشتر امامان شما کنیززاده بودند. غیر از اینه؟ از خانواده های سطح متوسط و پایین! خب این پیام داره. ینی نباید برای نجات اُمت دنبال کسی بگردیم که خاص باشه و همیشه از طبقات گنده و بزرگِ زُعما باشه. ما سه روز دیگه از اینجا میریم. میخوام ببرمت از نزدیک، با منابع دسته اول کتابخانه ها و مراکز بزرگ شیعه شناسی انگلستان و اسراییل آشنا بشی. سه ماه... شایدم بیشتر به تو فرصت میدم. با هر کسی در اونجا خواستی، بشین و گفتگو کن! ببین چه خبره؟ بعدش اگه خودت نخواستی، از همونجا به هر کشوری که خواستی، پناهندگی بگیر و برو دنبال زندگیت! فقط قبلش منو بکش! آره. منو بکش! تا دیگه بهت فکر نکنم و دیگه زنده نباشم و نیام دنبالت!» پیرمرد یهودی این را گفت و در حالی که از ناحیه قفسه سینه در اذیت و رنج بود، اتاق را ترک کرد و ابومجد را تنها گذاشت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۴) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد حسین پویانفر
درود رفقا مهلت ارسال خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ تمام شد. بالغ بر ۲۰۰ خلاصه از طرف شما مخاطبین عزیز ارسال شده که خدا را شکر همه را مطالعه کردم. لطفا دیگه ارسال نکنید ان‌شاءالله امشب، نام برنده مسابقه اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
دوستان از ۱۰ قسمت اولِ فصل دوم حیفا ؛ 👇 سرکار خانم سیما نورعلی ان‌شاءالله موفق باشند. هدیه دو کتاب از آثارم را خدمتشون ارسال خواهیم کرد. این هم خلاصه‌ای که ارسال کردند👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از کتاب موفق «حیفا» که مورد استقبال مخاطبان واقع شد، شب‌های پاییز امسال را با کتاب «حیفا ۲» همراه می‌شویم. هر شب حوالی ساعت ۹ میتوانید قسمت جدید را در کانال جناب مطالعه کنید. حیفا ۲ از باشگاه نظامیان ارتش آمریکا در اردن شروع می‌شود. اِما به همراه دختر کوچکش میا به استقبال همسر خود، مارشال -که یکی از فرماندهان ارتش آمریکا است- آمده است. در مدت زمان کوتاهی که خانواده کوچک مارشال در باشگاه نظامیان مستقر هستند اِما که از این دوری‌ها و ماموریت‌های طولانی مدت مارشال خسته شده از این موضوع به همسر خود گله میکند. مارشال با بیان اینکه در موقعیت کنونی باید در عراق حضور داشته باشد در صدد است که اما را راضی کند که همراه دخترشان به آمریکا بازگردد با این حال اِما به او گوشزد می‌کند که یا با هم آمریکا برمیگردند یا اینکه همگی با هم به عراق میروند. مارشال اما در روز موعود با خانواده خود خداحافظی کرده و به عراق برمیگردد غافل از اینکه اِما نقشه‌هایی در سر دارد. یک هفته بعد، زمانی که مارشال به همراه چند افسر دیگر در یک مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مشغول رصد یک کاروان لجستیک هستند اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. پهباد‌ها تصاویر ۴ مرد را نشان میداد که قصد انجام عملیات روی کاروان لجستیک را داشتند. نفر اول و دوم پیش از آنکه بتوانند اقدامی انجام بدهند مورد هدف قرار میگیرند. حالا همگی به مانیتور چشم دوخته‌اند که دو نفر باقی‌مانده اقدامی انجام دهند که در کمال تعجب، آن دو نفر مرد عراقی با هم گلاویز می‌شوند. فرد قوی‌تر موفق می‌شود رفیقش را نقش زمین کرده و آرپی‌جی را به سمت کاروان لجستیک هدف بگیرد اما او هم با فرمان مارشال نقش زمین می‌شود. به دستور بن هور، پیرمرد یهودی حاضر در مقر، تیم ضربت ماموریت می‌یابد که آن مرد عراقی بازمانده را به مقر بیاورند؛ این در حالیست که بن هور زیر لب به زبان عبری برای سلامتی این مرد دعا می‌خواند و لحظه‌شماری میکند تا با این شورشی که از مرگ برگشته ملاقات کند.. از سوی دیگر مارشال خبردار میشود که همسر و دخترش در اردن ناپدید شده و به آمریکا برنگشته‌اند؛ غافل از اینکه اما و میا با مشقت هر چه تمام‌تر موفق شدند از مرز اردن وارد عراق شوند.. اما و میا برای استراحت در قهوه‌خانه‌ای در روستای رطبه توقف میکنند و توسط زنی عراقی به نام عاتکه پذیرایی می‌شوند. در آنسوی ماجرا، تیم ضربت برای یافتن آن مرد عراقی متمرد، رد او را در روستا زده‌اند و با سرعت هر چه تمام‌تر برای یافتن او به تکاپو افتاده‌اند. از دیگر سوی ماجرا، بانو رباب- شخصیتی که در رمان حیفا با اون آشنا شدیم- را میبینیم که همراه تیم خود برای یافتن آن مرد عراقی و دستگیری او به روستا رسیده‌اند. بانو رباب با اینکه در این گیر و دار گلوله‌ها توانسته به او برسد دستور میگیرد که برگردد و با تیم ضربت درگیر نشود و این در حالیست که مرد عراقی را به مقر آمریکا میبرند و هواپیماهای بمب‌افکن آمریکا هر لحظه به روستا نزدیکتر میشوند.. روستا مورد هجوم بمب‌ها قرار گرفته و قهوه‌خانه هم با خاک یکسان میشود. بانو رباب با سرعت عمل بالای خود توانست که از مهلکه گریخته و در این میان دخترکی کوچک را نیز نجات دهد. عاتکه اِما را از قهوه‌خانه نجات می‌دهد اما... میا همان جا جان می‌سپارد. اما پس از بهوش آمدن خود را در خانه‌ای میبیند و با بانو حنانه رو به رو شده، خبردار میشود که دختر کوچکش در حمله هوایی آمریکا کشته شده... بانو حنانه به او اطمینان میدهد که او را به مکان امنی خواهد برد... مرد عراقی را به مقر می‌آورند و حالا بن هور همچون تشنه‌ای که به آب حیات دست یافته باشد آن مرد را به اتاق مخصوص خودش برده تا شخصا از او مراقبت کند؛ بخشی از زمان خود را به مداوای آن مرد و بخشی را به عبادت و دعا برای او میگذراند... از سوی دیگر، بانو حنانه و رباب نیز برای پس گرفتن آن مرد عراقی -که اسمش ابومجد است- با هم به گفتگو می‌نشینند. ابومجد پس از مراقبتهای شبانه روزی بن هور بالاخره به هوش آمده و اولین چیزی که میبیند تصویر بن هور است که مقابل او ایستاده و در حالیکه لبخند به لب دارد به عربی فصیح رو به ابومجد میگوید: السلام علیک یا مولای یا من اختاره الله! بن هور به ابومجد میگوید که او همان کسی است که تمام عمر به دنبال او میگشته و حالا میخواهد در خدمت او باشد. ابومجد ۴۹ ساله، شیعه، تا مرحله اجتهاد رفته، شاگرد بزرگان نجف بوده، در زمینه سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستانش حرف اول یا دوم رو میزند... ادامه...👇
اما اطلاعات مورد علاقه بن هور چیزهای دیگری بود، یعنی همان چیزهایی که جاسوسان توانسته بودند بدست بیاورند؛ آن هم این بود که بخاطر موضع گیری‌های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و آنان را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدانسته، چند مرتبه تذکر گرفته و دو بار هم با بقیه به زد و خورد کشیده شده... بن هور از شنیدن این اطلاعات از زندگی ابومجد سر از پا نمی‌شناسد و خداوند را به خاطر یافتن این گمشده‌‌ی دیرین خود سپاس میگوید و مقدمات انتقال محرمانه ابومجد به اردن را فراهم میکند... ابومجد در پایگاه نظامی اردن توسط دروغ‌سنج‌ها مورد آزمون قرار می‌گیرد و صحت اطلاعات زندگی‌اش مورد سنجش قرار میگیرد و پس از اینکه صداقت ابومجد محرز میشود حالا نوبت بن هور است که به او توضیح دهد چرا اینقدر ابومجد برایش اهمیت دارد و چرا میخواهد همه‌ی عمر را خدمتگزار او باشد. بن هور سرگذشت خود را تعریف میکند که برای رهایی از تنهایی، به مطالعه و تحقیق در ادیان بزرگ ابراهیمی و غیرابراهیمی پرداخته و حالا دیگر شک ندارد که «گمشده انسان» را یافته است. بن هور توضیح میدهد که به خاطر همین در عراق و عربستان و اردن و افغانستان و هند و پاکستان آواره شده تا آخرین نفری را که تمام نشانه ها بر او منطبق هست، پیدا کرده و سر تعظیم در برابرش فرود بیاورد. او در ادامه به ابومجد میگوید که تمام نشانه‌های آن مردی که بشریت را نجات خواهد داد در او یافته و به او اطمینان میدهد که اگر مشکل نَسَب و حَسَب دارد آن را حل خواهد کرد و ابومجد فقط باید به این فکر باشد چگونه میشود دنیای اسلام را از گزند مراجع علی الخصوص مراجع و آخوندهای شیعه نجات داد.. ابومجد نباید این فرصت تاریخی را از دست ندهد؛ یا قیام کرده و عَلَم حکومت جهانی شیعی را به دست بگیرد یا انتخاب کند که به عراق برگردد و دستگیر شود...
✔️ ضمنا ببخشید اما تبلیغات برای این هفته و کل هفته آینده پر شد. لطفا ۱۸ آذر ماه ساعت ۱۴ برای ثبت جدید مراجعه کنید.
😂😂 پناه بر خدا لعنت خدا بر یهود
خدا را شکر🌷
خدا را شکر🌷 همه در ثوابش شریک و سهیم هستیم
الان نفهمیدم که شما نگران خودم هستید یا نگران خودتون😐 حالا دور از شوخی گاهی به فکر خطور میکنه که یه پَک الفبای نویسندگی و یه پک نویسندگی حرفه ای و یه پک سیر مطالعات آثار نویسندگان تهیه و عرضه کنم. بعدش هم یه امتحان بگیرم و هر کسی حدنصاب آورد، سه ماه کمکش کنم که راه بیفته و حداقل یه قصه نیمه بلند بنویسه. البته اینا همش در حد فکر و آرزو هست چون هم فرصت ندارم هم واقعا نمیدونم استقبال میشه یا نه؟🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد و خاطره شهید بخیر و گرامی باد🌷 هفتم آذر، سالروز شهادت آن شهید والامقام است. شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و شهید فخری زاده، بخوانید الفاتحه مع الصلوات. کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️ رفقا امروز توفیق شد و کله صبح با حاج محمدآقا تلفنی صحبت کردم😊 گفت یه متن از کتاب تقسیم هست که وقتی خوندیم، کلی با خانمم خندیدیم و گفتیم خدا چیکار حاج آقا بکنه که آبرو واسمون نذاشته😂😂 اون تیکه این بود 👇🌹 [محمد: سلام. خانمش: سلام از ماست قربان! احوال شما؟ محمد: دستبوسم. خانمش: نفرمایید آقا. چه خبر؟ محمد: دلتنگم. خانمش: به حق چیزای نشنیده! محمد: جدی میگم. چقدر بدجنسی تو! خانمش: بذاردو دقیقه از مکالمه مون بگذره ... بعدش بهم بگو بدجنس! بعد از دو هفته زنگ زده و لیچار بارم میکنه! محمد: بچه ها خوبن؟ خانمش: بعله. شما خوبین؟ همکاراتون خوبن؟ جسارتا کِیساتون چطورن؟ محمد: همه سلام رسونن. شام چی داریم؟ خانمش: موفق باشی. خدانگهدار! محمد: الوووو ... چرا قطع میکنی؟ چی گفتم مگه؟! خانمش: هیچی. چون خدا خدا میکردم یه بار تماس بگیری و ازم نپرسی شام چیه؟ ناهارچیه؟ بعدش چیه؟ چاییت چیه؟ نسکافت چطوریه؟ محمد: آهان. از اون لحاظ؟ باشه. سوالات دیگه میپرسم. نظرتون درباره فیلترنیگ چیه و آیا اساسا وقتی قراره موقع دعوا و فتنه و آشوب، همه چیو فیلتر کنیم، دیگه تشکیل لشکر سایبری و گردان مجازی و این چیزا در دوران صلح فایده ای هم داره؟ خانمش: با تشکر از سوال خوبتون و این موقعیتی که در اختیارم گذاشتید باید خدمتتون عرض کنم که خیر! هیچ فایده ای نداره. چون یا از اساس، تشکیل و هزینه کردن برای راه انداختن گردان و لشکر سایبری اشتباه بوده و یا الان قطع کردن اینترنت و کوتاه کردن دست نیروها به نت و انتظار اثرگذاری در فضای مجازی از بیخ و بن غلطه! مگه میشه اسلحه و عرصه جنگ از گردان مجازی بگیری و بعدش بگی بفرما اثرگذار باش؟! محمد که دهانش باز مونده بود گفت: تو واقعا برای این سوال آمادگی داشتی؟! چقدر قشنگ و فوری جوابم دادی! خانمش با یک حالت پُز و تفاخر خاصی گفت: هیچ وقت یک زن را دست کم نگیر! مخصوصا یک زنِ خانه دارِ اهل مطالعه. محمد با خنده و شیطنت خاص خودش گفت: من غلط بکنم بانو! نگفتی! شام چی داریم! خانمش: خوش گذشت. سر شب که میایی برای بچه ها لبو و شلغم بخر. کاری نداری؟ محمد: تشکر. چشم. یاعلی.] بخشی از رمان کانال https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺منطقه رطبه مارشال و جیمز از اولش با یک دست لباس عراقی سوار مینی بوس شده بودند و هر کدام یک چفیه به صورتش بسته بود که مثلا از گرد و خاک در امان باشد. تا این که مینی بوس برای استراحت توقف کرد. شب بود. مثل همان شبی که اِما و میا پیاده شدند و به دستشویی رفتند و حرف زدند و سپس شام خوردند. عراقی ها و اردنی هایی که در مینی بوس بودند، پیاده شدند و به طرف یک قهوه خانه قدیمی و ساده رفتند. وقتی اطراف مینی بوس خلوت شد، جیمز و مارشال به طرف راننده رفتند. جیمز شروع کرد با راننده به زبان عراقی حرف زد. -همیشه مینی بوس هایی که از اردن میان، اینجا توقف میکنن؟ -بله. در همین منطقه. -غیر از شما یه مینی بوس دیگه هم تو این خط کار میکرد. درسته؟ -بله. برادرم بود. برادرم که نه. از یک پدر بودیم اما مادرامون یکی نبود. -برادرت چی شد؟ -تو انفجار اون شب تیکه تیکه شد. خدا از باعث بانیش نگذره. -امیدوارم. اون هم اون شب اینجا توقف کرده بود؟ -نه. دو سه کیلومتر جلوتر توقف کرده بود. نزدیک روستا. ما هم قبلا اونجا توقف میکردیم. چون دیگه قهوه خانه اونجا از بین رفت و با خاک یکسان شد، اینجا توقف میکنیم. -کدوم طرفه؟ همین جاده خاکی رو باید ادامه بدیم؟ -بله. صبر کنین تا مسافرا شام بخورن، بعدش خودم شما را میبرم. -ممنون رفیق. (دست در جیبش کرد و پول قابل توجهی درآورد و به طرف مرد عراقی گرفت) بگیر. هم کرایه ما دو نفر هست و هم یه هدیه کوچیک. -خدا به شما برکت بده! -چیز دیگه ای هم هست که بخوای به ما بگی؟ -نه. هر چی میدونستم گفتم. جیمز به طرف مارشال که سه چهار قدم ان طرف تر ایستاده بود برگشت و گفت: «باید همین مسیرو ادامه بدیم. داریم کم کم میرسیم.» -خب بریم. منتظر اینا نباشیم بهتره. شاید چند نفرشون مال همون منطقه باشن و به ما شک کنند. -درسته. جیمز این را گفت و یک لحظه برگشت و به آن راننده عراقی نگاه کرد. راننده داشت تایر ماشینش را چک میکرد و حواس کسی به او نبود. جیمز به طرفش رفت و وقتی از پشت سر به او نزدیک شد، در یک حرکت سریع، گردن آن راننده را برگرداند و صدای خرد شدن گردنش را شنید. وقتی او را کشت، پایش را گرفت و در به طرف تاریکیِ بیابان برد و او را پشت یکی از تخته سنگ های آنجا رها کرد. مارشال که مراقب بود کسی جیمز را نبیند اما از این کارش خیلی تعجب کرده بود، وقتی جیمز به طرفش رفت، مارشال پرسید: «چرا این کارو کردی؟» -اگه زودتر از ما به روستا خبر میداد که دو نفر با لهجه آمریکایی دارن به طرف روستا میرن و از شب انفجار میپرسن، خوب بود؟ مارشال هیچ نگفت و فقط سرش را تکان داد. جیمز لباسش را تکاند و گفت: «این تفاوت من و تو هست. تفاوت فرمانده عملیات و رادار با افسر اطلاعاتیِ سازمان سیا!» این را گفت و جلو راه افتاد. مارشال هم نگاهی انداخت به آن تخته سنگ ... سپس نگاهی به آسمان بالای سرش... و نهایتا نگاهی به جیمز بی رحم و باهوش ... حرکت کرد و دنبال جیمز در تاریکی بیابان گم شد. ادامه... 👇
🔺خانه بانو حنانه حنانه در کاسه ای مقداری مویز و دو استکان شیر آماده کرده بود و برای اِما و لیلا برد. از پشت در اتاق دید که اِما به پشتی لم داده و لیلا هم کنارش نشسته و دارند یک مجله عربی را ورق میزنند. هنوز نمیتوانستند با هم ارتباط زبانی و گفتاری برقرار کنند. اما همین که جذب یکدیگر شده بودند و آن طور در کنار هم نشسته بودند و گاهی به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند، یعنی بانو حنانه موفق شده. هم موفق شده که یک دلگرمی دیگر برای لیلا پیدا کند و هم موفق شده که آغوش مادرانه اِما یک دختر دیگر را درک کند و برای لحظاتی از یادِ میا دور شود. به خاطر همین، حنانه وقتی آنها را در این حال دید، لبخند زد. ترجیح داد خلوتشان را به هم نزند. سینی را پشت در حجره گذاشت و رفت. رفت به پشت بام. از پشت بامش میشد بخش زیادی از آن منطقه و خانه ها را دید. زیر آسمان نشست. تسبیحش که از تربت کربلا بود را درآورد. شب حساسی بود. نمیدانست که یک گرگ هفت خط به نام جیمز بو میکشد و طعمه اش را پیدا میکند و جلو میرود. فقط میدانست که آن شب و فردا برای عاتکه و رباب، شب مهمی است. ممکن است هر اتفاقی برای عاتکه و رباب بیفتد. اتفاقات غیر قابل پیش بینی! بزرگ تر از این بود که نگران بشود. اصلا جنس نگرانی زنانی مثل حنانه با همه فرق میکند. نگاهی به تسبیحش انداخت. چشمانش را بست. صورتش را به طرف آسمان گرفت و آرام آرام زیر لب «الغوث الغوث یا صاحب الزمان» میگفت و دانه های تسبیح ساده و کوچکش را می انداخت. دو سه بار که این ذکر را گفت، در تاریکی شب، از گوشه چشمانش اشک جاری شد و کم کم صورتش غرق در اشک شد. ادامه داد و با حال خوش مخصوص خودش زیر لب میگفت: « الغوث الغوث یا صاحب الزمان» 🔺منطقه رطبه سحر بود که جیمز و مارشال به آن قهوه خانه منهدم شده رسیدند. هنوز بقایای خرابی و انفجار در آن منطقه به چشم میخورد. مخصوصا لاشه مینی بوسی که آتش گرفته بود، روبروی قهوه خانه به چشم میخورد. مارشال که خسته شده بود گفت: «اینم از قهوه خانه. هیچ کس اینجا نیست. برنامه ات چیه؟» جیمز نگاه دقیقی به آن اطراف انداخت و گفت: «نگاه کن! روستا نزدیکه. نیم ساعت دیگه راه بریم، میرسیم به روستا. تا اون موقع مسلمونا اذان صبح میگن. میریم مسجد و... بسپارش به من! بیا!» این را گفت و راه افتاد. مارشال هم دنبالش راه افتاد و رفت. تا این که حدودا سی چهل دقیقه بعد به روستا رسیدند. روستایی نیمه خراب که یک طرفش با خاک یکسان شده بود. دوباره چفیه ها را به صورتشان بستند و شروع به قدم زدن در روستا کردند. صدای سگ ها و خروس ها به گوش میرسید. نیم ساعت دیگر راه رفتند تا از روی رد صدای اذان، به مسجد رسیدند. جیمز به مارشال گفت: «تو حرف نزن! بسپارش به من. الان میریم داخل و در عبادتشون شرکت میکنیم و اگه گذاشتند، همین جا تا هوا روشن بشه استراحت میکنیم. تا تو استراحت میکنی، من سر و گوش آب میدم ببینم کسی درباره اون شب چی میدونه؟» مارشال سرش را تکان داد و با هم وارد مسجد شدند. جیمز خیلی وارد بود. تا وارد مسجد شد، در مسجد را بوسید و پیشانی اش را روی در گذاشت و سپس وارد شد. مارشال هم همین کار را کرد و رفت. مسجد کوچک و باصفایی بود. همه از اهل سنت. دو ردیف مرد که اغلب پیرمرد بودند و جمعا ده نفر هم نبودند به جماعت ایستاده بود. یک پرده کشیده بودند و تعدادی زن هم در آن طرف پرده بودند. جماعت شروع شده بود. جیمز مثل بقیه، الله اکبر را کمی بلند گفت و تکبیره الاحرام و دستش را دقیقا مانند اهل سنت مشت کرد و روی شکمش گذاشت. مارشال هم عینا همین کار را تکرار کرد. تا این که نماز جماعت تمام شد. مارشال نگاهی به جیمز انداخت. دید جیمز چشمانش را بسته و دستش را روی زانوهایش گذاشته و مثلا دعا میخواند. او هم همین کار را کرد و چون نمیدانست چه باید بگوید، فقط لبهایش را نمایشی تکان میداد. تقریبا همه رفتند و فقط امام جماعت که پیرمردی صورت گرد بود، روی سجاده اش نشسته بود. جیمز به مارشال اشاره کرد و با هم سراغ پیرمرد رفتند. -سلام علیک -علیک السلام -خدا ازتون قبول کنه! -از شما هم قبول باشه. اهل اینجا نیستید. درسته؟ ادامه... 👇
-درسته. ولی مسلمانیم و اهل سنت. -به به! چه بهتر از این؟ اهلا و سهلا! -مرحبا. مشکور. میتونیم اینجا استراحت کنیم؟ تا آفتاب بزنه و بتونیم بریم. -به خانه من بیایید. تا وقتی اینجا هستید، مهمان من باشید. -شما مرد خوبی هستید. اما ما... -رسم ما نیست که مهمان به ما جواب رد بده! قبول کنید. -بسیار خوب. حتما. -به دخترم میگم که شما رو به خانه ببرد تا بتونید استراحت کنید. سپس پیرمرد رو به طرف پرده کرد و با صدای بلند گفت: «دخترم! دخترم! کجایی؟» پرده کنار رفت و دختری بزرگسال با پوشیه جلوی آنها حاضر شد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پیرمرد گفت: «آقایان را به خانه ببر و از آنها پذیرایی کنید. غریبه هستند و تا وقتی اینجا باشند، مهمان ما هستند.» دخترش سرش را تکان داد و گفت: «چشم پدر!» سپس رو به جیمز و مارشال کرد و گفت: «بفرمایید!» لحظه ای که جیمز و مارشال از پیرمرد خداحافظی کردند و دنبال آن خانم راه افتادند، پیرمرد نگاهی به پشت سرشان انداخت و لبخندی زد و سرش را تکان داد. جیمز و مارشال پشت سر دختر راه افتادند. دختر دو سه متر از آنها جلوتر حرکت میکرد. تا این که به در خانه ای رسیدند. دختر، دو مرتبه در زد تا این که در باز شد. وقتی در باز شد، آنها دیدند که یک خانم دیگر، در را باز کرد که پوشیه به صورت داشت. وارد شدند. آنها را به یکی از حجره ها دعوت کردند. آنها ابتدا آبی به دست و صورتشان زدند و سپس رفتند و در حجره نشستند و به متکاها تکیه زدند. دقایقی نگذشت که آن بانوی اول، یک سینی از صبحانه محلی روبروی آنها گذاشت و رفت و پشت سرش در را بست. مارشال که خیلی ضعف داشت، به طرف سینی رفت و شروع به خوردن نان و خرما و تخم مرغ کرد. اما جیمز بلند شد و دوری در اتاق زد و از پنجره اتاق، به حیاط خانه نگاه کرد. مارشال گفت: «بیا بخور! از دیروز تا الان هیچی نخوردیم.» جیمز... امان از جیمز... جواب داد: «چرا اینا یه جوری ان؟! عراقی ها درسته مهمان نوازند اما به دخترشون نمیگن که دو تا مرد غریبه را در تاریکی به منزل ببر! وقتی در باز شد، اون زنی که در باز کرد، اصلا تعجب نکرد. حتی با هم سلام هم نکردند!» مارشال به خوردن ادامه داد و خیلی به حرفهای جیمز توجه نمیکرد. جیمز که همچنان داشت به حیاط نگاه میکرد، ادامه داد و گفت: «عراقی ها رسم ندارن به این زودی صبحانه بخورند. چطور اینقدر زود تونستن شیر و خرما و تخم مرغ و نان تازه آماده کنند؟!» مارشال چشمش را مالاند و گفت: «نمیدونم چی میگی اما اگه نیایی، همشو میخورم.» جیمز که خیلی فکرش مشغول بود، سراغ در حجره رفت. اندکی با احتیاط در را باز کرد. متوجه شد که قفل نیست. کمی بیشتر به حیاط نگاه کرد و کسی را ندید. به خودش جرات داد و پا در حیاط گذاشت. دید یکی از آن دو خانم در حال خوردن مقداری نان هست. رو به طرف حجره کرد. تا وارد حجره شد، دید مارشال کنار سینی خوابش برده. بالای سرش رفت. او را به آرامی تکان داد و صدا کرد: «مارشال! مارشال! خوابیدی؟» دید نخیر! مارشال بیهوش است. فورا به طرف حیاط برگشت. تا پا در حیاط گذاشت، یک نفر محکم به ساق پایش زد! او هم تعادلش را از دست داد و افتاد کف حیاط! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
امام صادق فرمود : شوخی کردنتان با یکدیگر چگونه است؟ من عرض کردم: اندک! امام فرمود: اینگونه نباشید، شوخی از خوش خلقی است. همانا تو به وسیلۀ شوخی کردن برادرت را شاد می گردانی و رسول خدا وقتی با کسی شوخی می کرد، می خواست که او را شاد کند. کافی/ج۲/ص۶۶۳ https://virasty.com/Jahromi/1701201623275616200 @Mohamadrezahadadpour
بن‌هور ها موجودات عجیبی هستند. گویا نیرویی از لشگر ابلیس هستند. و چه نیروهای خوبی هستند. با اعتقاد و سخت‌کوش. بن‌هور ها مستقیم آدم نمی‌کشند. توانش را ندارند. ولی ریشه‌های جنایت را بارور می‌کنند. جنایاتی که نسل‌ها و گروه‌های زیادی را به نابودی می‌کشد. یا وجدان انسان‌ها را کور می‌کنند تا مثل موجودات هار شوند و آدم بکشند.(مثل داعش و اسرا.ییل و...) یا اعتقادات گروه‌ها را منحرف می‌کنند و نحله‌های انحرافی ایجاد می‌کنند. بن هور ها تشنه خدمت هستند. خدمت به دستگاه شیطان. تمام ارکان زندگی آنها بر محور شرارت تنظیم می‌شود. از خواب و خوراک و.... می‌زنند برای هدفشان. فکر و ذکر و توجه آنها همه بر پایه‌ی هدف خدمت است. به واقع اگر همه‌ی ما به اندازه‌ی بن‌هور تشنه خدمت به محور حق و اهل خردورزی و عمل بودیم، ظهور تاخیر می‌افتاد؟