eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹دلم شکست چ خوش خياليم ما آخه تربيت شده اي دست بن هور که شيطان رو هم درس ميده رو نميشه نفوذي تيم خودي قرداد حتي 1% دلم برا مظلوميت و غريبي رباب شکست تا بوده همين بوده :شيعه هميشه تاريخ مظلوم ، غريب بوده از مظلوميت مولا علي (ع) و غربت حضرت زهرا در کوچه ها ، مظلوميت امام حسين، تا الان که زمان حضرت مهدي(عج) آيا دلها بايد ب حال مظلوميت امام زمان بسوزد يا ب حال خودمان که همين طور نشستيم و منتظريم که امام بيايد و هيچ کاري براي آمدنش نميکنيم. فقط ميشود گفت شرمنده ايم . همين نه اين طور هم نيست . تا وقتي امسال بانو رباب هستند ، امام تنها نيست ، همين خود شما حاج اقا واقعا خوب حق سربازي را ب جا آوردين با آگاهي کردن جامعه شيعه اجرتون با مولا علي(ع) التماس دعاي فراوان ياعلي. 🔹سلام و ارادت حاج آقا اون عزیزی که میگفت اگه بلایی سر بانو رباب و بانو حنانه بیاد و شهید بشن ایتا رو به آتیش میکشم بگو بیاد تا باهم به آتیش بکشیم😭😭😭 چه بلایی سر بانو رباب اومد؟🥺😭😭 🔹باورم نمیشه😭 یعنی رباب واقعا اینطور مظلومانه به شهادت رسیده؟؟؟ باورم نمیشه...بگید که اینجاش ساخته ذهن خودتونه....😭😭 چطور میون این همه زندانی رباب رو بردن؟ مگه میدونستن رباب کیه؟ عصبانی ام.....خیلی... خیلی ‌... ی چیزی بگید آروم شیم... خدا کنه حداقل پیکرش رو به مادرش و ولید برگردونن😭😭😭 خدای من..‌. دیگه بقیه داستان خوندن هم داره؟؟؟ مگر اینکه این ابومجد کثیف با دستای خود ولید یا بهتر از اون بانو حنانه به درک واصل شه‌‌‌.... بقیه اش رو فقط با همین امید میخونم....😓😓 🔹چرا نفس منم بالا نمیاد؟ 🔹سلام خیلی بی رحمانه می نویسید با مخاطب رودربایستی ندارید بایدن یه حرف درست وحسابی زد ا صهیونیست که فقط اسراییل نیست می تونه هنرمندباشه مسلمان باشه و........ خوشبحالتون که می دونید رباب برمی گرده یانه بمیرم واسه دل بانوحنانه چجوری میشه آدم یه میلیون تا کتاب دینی وفلسفی وتفسیربخونه بعد سقوط کنه آخه خیلی باجزییات دقیق خفه کردن ابو مجد رو توضیح دادین انقدر دقیق که یه لحظه احساس خفگی کردم بالاخره نفهمیدیم داوود ومحمدکی هستند حالا ابومجد هم اضافه شد مجتهدمتمرد کی میتونه باشه بهرحال کمی رحم کنید ونزارید رباب عزیز شهیدبشه من نمی خوام رباب شهیدبشه😭😭😭 پس دعای بانو و ولیدچی میشه 😭😭 یجوربنویسید رباب حالش بشه 🔹وای رباب 😭😭😭 قلبم درد گرفت چند شیر زن این جوری جنگیدن و شهید شدن تا ما بتونیم امنیت داشته باشیم تو جامعه باشیم شب و روزش فرقی نمیکنه ان شاالله به حرمتشون خونشون چشم دل بانوان سرزمین روشن بشه و خودشو ارزون عرضه نکنن و وجود مثل جواهرشون رو حفظ کنن ان شاالله به حرمت چادر خاکی حضرت مادر 🥀🥀🥀 🔹سلام. حاج آقا این همه زن تو عراقه، این همه شیعه، حالا چرا رباب رو فرستادید قتلگاه؟؟؟؟!!!! 🔹جانم فدای اون بانوهایی که پای اسلام با چه سختی هایی جنگیدند و وای برما که نتونستیم یذره اون جور تربیت کنیم بچه هامونو یه مشت لوس و بی مزه که از هر چی و هر کی خودشونو کاملتر میبینند ........ 🔹وااااااااااااااای الهی خیر نبین این ابومجد بی شرف هرز، انگار یکی از عزیزانم بود که زیر دستان بی رحمش سرد و بی روح و کبود شد. هیولا صفت لادین 🔹جوزف یهودی صهیونست که ددمنشی رو به انتها رسوندند به ابومجد میگه هیولا!!! یا صاحب الزمان کاش این سبعیت به دین و اسم شما نبود 🔹سلام استاد شب شما فاطمی این قسمت ،چقدددددددددددددددددر سخت بود😭 قلم نشکست؟بار این جملات،بر روی دوش قلمی نحیف..؟!!!!! گویا جوهر این قسمت، از خون رباب ،در کتاب مینویسه اما ته دلم ،همش آرزو میکنم معجزه ای رخ بده از اون معجزه ها ک تشت رسوایی ابومجد رو هم ،ازقلللللللله بندازه پایین ...... ی آدم چقددددددد می‌تونه خبیث باشع😭😭😭😭 اونم خباثتی ک ،ی مشت هرزه مدعی امام زمانی رو هم،ب حیرت دربیاره 🔹در این حد بگم که دیگه دلم نمیخواد ادامه داستانو بخونم دلم میخواد از کانالتون لفت بدم😭😭😭 حالم بد شد خدا لعنتشون کنه 🤮 🔹وای حاج آقا خیلی حالم بده داستان امشب را درمیان سروصدای بچه‌ها که نمی‌خوابند وشوخیشان گرفته خواندم و بسیار شوکه شدم جاخوردم وقتی بانو رباب درمیان مجلس قربانی شد گریه ام گرفته وفرزندانم نمی‌فهمند که زودتر بخوابند تا من حداقل بگریم وسبک شوم امشب را می خوابم به امید اینکه شاید فردا در داستان اتفاقی بیافتد و رباب زنده شود اعتراف میکنم هیچ کدام از داستانهای تان مثل این قسمت آه از نهادم در نیاورد 🔹خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم💔💔💔💔🥲🥲🥲🥲🥲 فکر میکردم بازم رباب پر قدرت برمیگرده دلم واقعن شکست😔😞 خدا لعنتشون کنه تو دنیا و آخرت فکر میکردم محمد میاد وسط و نجاتش میده... اما هعی💔🥲 اخ ولید ولید😭 ابومجد باید بمیرههههه😫😫😫 شیطان رجیم 🔹تا این سن رسیدم واسه هیچ داستان مکتوبی اشک نریختم اما امشب فرو ریختم 😭😭😭😭😭
امشب تا الان ۳۶۸۲ تا پیام نخونده دارم لطفا احساساتتون را کنترل کنید تلاش می‌کنم امشب همه پیام‌ها را بخونم
حدودا یکی دو ساعته که رسیدم مشهد اگر سحر به محضر امام رسیدم، حتما به یادتون هستم
در معطل شدن و دست رساندن به ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست 👈 زیارت میکنم از طرف خود و پدر و مادرم و پدرخانم و مادرخانمم و همه اقوام و حق‌داران، اصلا از طرف همه شیعیان امیرالمؤمنین و اهل بیت دوستان، مخصوصا و ها و و به طور ویژه از طرف همه بچه‌های گُلِ کانال دلنوشته های یک طلبه
🔹چقدر مکشوف شرحِ جلسه کردید ، فکر روح و روانِ ما رو نمیکنید 😭😭😭 دیشب حدس زدم رباب رو برای برنامه ی خاصی از زندان بُردنش😭 من این چند قسمتو با تصویر سازی رباب تو ذهنم گذروندم 😭 چرا این بلا سرش اومد😭 من همیشه از خدا میخوام که تیکه تیکه بشیم ولی اسیر دشمنِ بَد ذات نشیم 😭 🔹میخواهم سکوت کنم اما نمیشود پای داستان خیلی گریه کردم تا آن روز هیچ کس مظلومیت را به این زیبایی برایم نگفته بود آن روز پای یک حرامزاده در میان بود که از اتفاق آن حرامزاده هم تربیت شده یک بود اما امروز چه حرامزاده خوبی ست یا شاگرد خوبی تربیت کرده اولین بار است که دلم میخواد داستان صرفا یک قصه خیالی ذهن نویسنده باشد اگر ۱۰ هم از این حرامزاده ها بگیریم جبران یک بانو نمیشود 🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما استاد بزرگوار وتشکر وسپاس از قلم بسیار زیبا وهمت عالی شما وقتی کتاب‌های شما رو می‌خوانم، به این یقین میرسم که چقدر خداوند مراقب ومحافظ کشور ما هست وبا نعمت عظمای مقام معظم رهبری معجزه خودش رو به همه ما وجهان نشان داده وهمیشه آفتاب تابان امام زمان عج الله شریف از پشت ابرهای تیره وتار برای کشور ما بخصوص، یاری دهنده ونجات دهنده ما بوده چه در جنگ تحمیلی چه در جنگهای اقتصادی وسیاسی وفرهنگی ودر کتاب‌ها و نوشته های شما، شاهد وگواه این مطلب به وضوح دیده میشه بخصوص در حیفای 2 نقطه سیاه ابومجد که باعث انحراف وضلالتش شد پس از اون همه عبادت وعلم و،،، همان نپذیرفتن مقام اجتهاد و ولایت و رهبری، مقام معظم رهبری مراجع شیعه بود(احتمالا ناشی از غرور شیطانی بوده) ودشمنان دین واسلام ومسلمین چقدر دقیق این نقطه سیاه رو پیدا کردن ودست بر روی آن گذاشتند وما چه وظیفه سنگینی داریم برای تبیین مقام ولایت ورهبری برای شناخت این نعمت اللهی که همه ما مورد سوال قرار می‌گیریم سوره مبارکه تکاثر آیه 8 ثُمَّ لَتُسۡـَٔلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ سپس در آن روز (همه شما) از نعمتهایی که داشته‌اید بازپرسی خواهید شد! وبزرگترین نعمت عصر حاضر وجود پرنور و مبارک ولایت ایشان است که امنیت کشور وسلامت وان شاالله غفران الهی را از حضورش داریم 🔹سلام علیکم روزتون بخیر شما واقعا میتونید با قلم تون با دل خواننده های داستان بازی کنید 😅 ان شاء الله خدا کسایی مثل ابو مجد رو به سزای اعمال شون برسونه میخام بگم که یکی از مزایای خوندن مجازی داستان ( به این روش که توی کانال پارت گذاری میشه) اینه که خواننده نمیتونه داستانو برای خودش لو بده و از قبل بخش های آخر داستانو بخونه و الا ممکن بود خیلی از ما از قبل می‌فهمیدیم که بانو رباب قراره اینقدر مظلومانه شهید بشه و داستان دیگه این شوک عصبی خودش رو نداشت. و خب واقعا شهادت بانو رباب دردناک بود و خیلی از خواننده های داستان رو به گریه می انداخت 😔 فقط کاش داستان یجوری پیش بره که حداقل برای بانو حنانه اتفاقی نیفته و اینکه واقعا خدا به داد دل ولید برسه 😔 🔹از اولی که رمان رو می خونم همش با خودم می گم من کجا و امثال بانو حنانه و رباب و بانو عاتکه کجا؟ منی که همش به فکر اینم، چی بپوشم پیش همه خوشکلتر به نظر بیام یا چه غذایی بپزم دیگران به به و چه چه کنن. ببینم چی الان مُدعه واسه خونم بخرم یااااا خیلی چیزای دنیویِ مسخره. مطمئنم تعداد زیادیمون وقتی این حیفا یا حیفای 1رو می خونیم، از خودمون، از امثال این بانوهای مظلوم و امثال ولیدهای عاشق، از امثال مادران فداکاری مثل بانو حنانه ی بزرگ خجالت می کشیم. و رو سیاهیم پیش امام زمانمون 😔 چون علاوه بر اینکه برای ظهورشون کاری نکردیم حتی از یادشونم غافلیم. خدا به اون بزرگواری که رمانهاتون رو و همچنین کانالتون رو بهم معرفی کرد هرچی می خواد بده. یا علی 🔹خییییلی مظلومانه شهید شد 😭😭 کاش راست نباشه رباب چطور، ابومجد رو شناخت ابومجد انتقام بلک رو از رباب گرفت چراااا آخه؟! داستاهای امنیتی تون خیلی دل میسوزونه امین تو حجره پریا مامور کف خیابون همون که دو قلو داشت دختر افغانستانی کتاب نه الانم رباب😭😭 چرا بیشترشون خانم هستن چند بار متن رو خوندم و زیر و رو کردم گفتم حتما یه جایی نوشتین که رباب قویتر از این حرفها بود و با یه سرفه راه نفسش باز شد ولی دیدم نه ،نه، واقعا رباب رفته😭😭 ولید ، ولید، ولید اگه داستان واقعی هم نباشه دردناکه😔 یا دنیا افٍ لك بعد حبيبتي، رباب 🔹برام سئواله بانو حنانه با اون همه دانایی چرا باید یکی مثل ابومجد تو گروهش باشه که بعد اینجوری از پشت خنجر بزنه رباب اگه شهید شد خوشبحالش من دلم برای ولید شکست😭 اما درباره ابومجد، آخه مگه میشه کتابای شیعی خوند نماز شب خوند اماما را قبول داشت بعد اینجوری یه چیزی هم خوانی نداره یا اعتقادی نبوده از اول یا اینکه این بن هور این یارو را جن زده کرده
✔️ سرخط آخرین تحولات غزه 🔺 نبرد شدید در شرق و غرب شهر غزه، امروز پنجشنبه برای چندمین روز متوالی ادامه دارد و گزارش‌های حماس حاکی از هلاکت دست‌کم ۱۰ نظامی اسرائیلی و انهدام ۹ جنگ افزار اشغالگران است. 🔺کتائب القسام امروز همچنین از هدف قرار دادن یک تانک مرکاوای اسرائیلی در محله الزیتون در شرق غزه با راکت یاسین ۱۰۵ و انهدام آن خبر داد. 🔺شب گذشته همچنین وزیر امور خارجه کشورمان در دیدار با وزیر خارجه عربستان در‌ ژنو، بر ضرورت تلاش مشترک ایران و عربستان سعودی و نیز کشورهای اسلامی و منطقه برای اعمال فشار قوی بر رژیم صهیونیستی و دولت آمریکا به منظور شکل‌گیری فوری آتش بس و ارسال کمک‌های فوری انسان‌دوستانه برای مردم فلسطین تأکید کرد. 🔺 و همچنان امان از حال و روز مردم مظلوم غزه... @Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا خوبین اول اینکه التماس دعای ویژه دوم اینکه قلبم داره کنده میشه من همین الان تو سکوت شب داستان رو‌خوندم بغض داره خفه ام می‌کنه استاد من مشکل گریه دارم یعنی از بغض خفه میشم نفسم بند میاد ولی گریه ام نمیاد دعا کنید قلبم از کار نیفته الهی بمیرم یعنیییییی تو شوک بدی ام میرم باز بخونمش بلکه نوشته باشید خواب بوده و بیدار شده حاج آقا فقط امشب برای مخاطبین تون دعا کنید عججججییببب حالمون بد یعنی رباب رفت یعنی باید باور کنیم چقدددددرررر دوست دارم بیاید بگید بابا رباب واقعی زنده است و فقط خواستم هیجان داستان رو بیشتر کنم چرااااااا هوا کمه چرااااااا نفسم بالا نمیاد چرااااااااااا امام زمان نمیاد که ابومجدها اینجوری اظهار وجود نکنند چقدددددرررر دوست دارم برم به ولید بگم ملکه ی قلبت پر کشید به بانو حنانه بگم من انگشت کوچیکه ی رباب هم نمیشم ولی بانو جان غصه نخور ربابها هنوز هستند بجای رباب دردانه ات 🔹سلام هر چند پیامای منو ببینید هم جواب نمی دین ولی می نویسم یه دختر دارم که می خوام مثل رباب تربیتش کنم بهم بگید چطوری می خوام رباب زنده باشه 😭 وااای الان یه چیزی به ذهنم رسید اگه می دونستن رباب کیه پس مارشال و اما و لیلا هم لو رفتن 😭 نکنه اونا هم کشته بشن تو رو خدا بگید که اونا هنوز زنده هستن 😭😭 🔹سلام وقت بخیر در جواب دوستی که گفتن احتمالا بن هور ابو مجد رو جن زده کرده خواستم بگم همون خونی که از بن هور گرفتن و به ابو مجد زدن کار رو یکسره کرد.. 🔹سلام و ادب ولی مگه میشه ناله ها و التماس های ولید پیش حضرت امیرالمومنین بی جواب بمونه؟؟؟ نه واقعا فکر میکنم سایه پدری حضرت امیر علیه السلام جور دیگری رقم خواهد زد... 🔹سلام روز بخیر زیارت قبول خدا قوت به خودتون و قلمتون👌 ابومجد اگه اغراق نشه آدم رو یاد داستان شیطان و تمردش میندازه اینکه مثلا عمری عبادت کرد و مقرب شد اما کان من الکافرین بود یعنی از همون اولش جنسش خراب بوده ابومجدم همچین چیزیه فقط باید گفت اعوذ بالله من شر نفسی 🔹سلام روزتون بخیر واقعا هنوز نمیتونم باور کنم رباب شهید شده انگار ته قسمت دیشب باز موند اما یه چیزی عجیب ذهنمو مشغول کرده اینکه این ابومجد کشف بن هور هست یا بن هور دست نشانده و گماشته ابومجد🤦‍♀ در این حد آسانسوری طبقات جهنم رو داره طی میکنه ابومجد ، چه اسمی هم داره شهادت رباب از پیش تعیین شده بود انگار یعنی با هدف خاصی این زن شیعه طعمه و انتخاب شد اما درس بزرگی که میشه گرفت اینه اگه تو گوش دشمنت نزنی میخوری اون شب اگه تو کمین ابومجد لعنتی رو میزد شاید الان...😢 🔹سلام. دگرگونی ابومجد منو یاد آهنگ شب دهم می اندازه که می گفت. مرز در عقل و جنون باریک است... کفر و ایمان چه به هم نزدیک است. بعضی از عزیزان تعجب کردند که چه طور فردی مثل ابو مجد که اهل نماز شب و... است ممکنه این طوری راهش منحرف بشه. دلیل اش خود حق پنداری مطلق در وجود آدم هاست. که به غیر از خودشون همه رو نا حق می دونند.و فکر می کنند. فقط خودشون به حق اند ما همچین آدم هایی تو کشورمون کم نداریم که توهم خود حق پنداری مطلق دارند و اگر زمینه براشون فراهم بشه شاید حتی از ابومجد هم بد تر بشوند . ضمناً اون دسته عزیزانی که براشون خیلی تعجب آوره. جالبه بدانند اون افرادی که امام حسین رو شهید کردند لزوماً آدم های عرق خور عربده کش نبودند. حتی یه عده ای شون اهل نماز شب بودند و پیشانی شون پینه بسته بود از سجده های طولانی. حتی شمر خودش جانباز جنگ صفین بوده. پس به نظر من جای تعجب نیست که فردی مثل ابو مجد به این جور جاها کشیده بشه . هر لحظه منتظر بودم یک معجزه ای بشه رباب جون سالم به در ببره. مثلاً ولید یا محمد و... با اسلحه وارد شوند همه شون رو بکشند و رباب رو از اون جا نجات بدهند. ولی این صحنه فقط متعلق به فیلم مظنون بود که خانم روت تو شرایط بحرانی مثل فرشته نجات به کمک همه شون میومد. من بیش تر دلم برای ولید و بانو حنانه می سوزه. چون رباب یک سرباز بود و به آرزوش یعنی شهادت رسید. نهایتاً امیدوارم که ابومجد مثل یوئه بوچون توسط گروه خنشان شمشیر بارون بشه 🔹خیلی هنوز هم افرادی مثل بانو حنانه هستند زنانی که الان توی فلسطین بابت شهید شدن فرزندانشون خدارو شکر میکنن داستانتون خیلی ماورایی نیست، فقط پذیرشش خیلی سخته، چون کمتر آدم‌های اینطوری رو‌ دیدیم و چقدر مسلمین شهید میشوند تا اسلام باقی بماند ... 🔹سلام همش منتظرم قسمت بعد رو بخونم و توش بفهمم یه جایی رو از قلم انداختم یا حواسم نبوده، اتفاقی بیفته که رباب از بین نره و توی داستان باقی بمونه. بعضی آدمها نباید برن، همیشه باید باشن. حنانه و رباب و محمد از اون دسته هستن. 🔹دلم نمیخواد باور کنم رباب شهید شد دلم میخواد امشب داستان جور دیگه بشه و پی وی تون پربشه از اینکه حاج اقا این چه کاری بود کردید دلم نمیخواد رباب شهید شده باشه😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 پس از کاری که ابومجد با رباب کرد، همه نزد او آمدند و در حضور جنازه رباب با ابومجد بیعت کردند. پس از آن مراسم، ابومجد دستور داد و گفت: «این دختر را همین الان به قبرستان ببرید و دفنش کنید. در گوشه غربیِ قبرستان. کنار دو درختِ نخلی که به هم چسبیده. همان قسمت بی نام و نشان ها! ببرید این زن را و چالش کنید.» جنازه را بلند کردند و میخواستند بروند که ابومجد گفت: «دقایقی بیشتر تا اذان ظهر نمانده. کمتر از بیست دقیقه دیگر باید این زن دفن شود. و الا نحوستش ما را میگیرد. تا دفنش کردید، آنجا را ترک کنید. هر جنبنده ای که در آن اطراف باشد، خیر از دنیا نمیبیند!» دو سه نفری که مامور این کار بودند، دستپاچه شدند و جنازه را انداختند بالا و با آخرین سرعت به سمت قبرستان حرکت کردند. در راه بودند که با ترافیک شدیدی برخورد کردند. ترافیکی که بر اثر تصادف دو ماشین با هم در عرض خیابان پدید آمده بود. آن دو سه نفر خیلی ترسیده بودند و دلشان نمیخواست نحوستش دامن آنها را بگیرد. به خاطر همین، یک نفرشان پیاده شد و به هر بدبختی بود، راه برای یک ماشین باز کرد بلکه بتوانند تا قبل از اذان دفنش کنند. 🔺هتل بغداد آن روز، دقیقا همان روزی بود که باید ابومجد درباره رفتنش به مسجد سهله و بیعت آن 13 نفر با او هماهنگی های نهایی را انجام میدادند. یک نفر که کارشناس امنیتی از انگلستان بود، با جوزف و ابومجد دیدار کرد. آن مرد که مردی جوان و چهارشانه و تا حدودی کچل بود، خیلی رک و واضح حرفش را همان اول زد و گفت: «طبق تحقیقاتی که ما کردیم، حضور شما و اون 13 نفر در جایی مثل مسجد سهله و کلا اماکنِ زیر نظر شیعیان و دستگاه های مرتبط با ایران درست نیست و تبعات غیرقابل کنترل داره. همه این ها به شرط عبور بی دردسر شما از سیطره ها و کمین ایرانیان و گروه های مبارز عراقی است.» ابومجد گفت: «چرا باید به حرف شما گوش بدم؟ من زیر بار کسی نیستم.» جوزف گفت: «عالیجناب! درسته. شما زیر بار کسی نیستید و بقیه باید از شما تبعیت کنند. اما لطفا این را بگذارید پای محاسبات و نگرانی ما از به خطر افتادن جان و هویت شما و آن 13 نفر! شما ترسی در دل ندارید. همان طور که در برخورد با دشمنان، رحمی در دل ندارید و دقایقی قبل این مسئله بر همه روشن شد. اما لطفا در تصمیمتون برای مسجد سهله تجدیدنظر کنید!» ابومجد گفت: «آن 13 نفر را کجا باید ببینم؟ پیشنهاد شما کجاست؟» 🔺نزدیک قبرستان شاید حدودا یک ساعت طول کشید که آنها توانستند بالاخره خود را به قبرستان برسانند. با ترس و وحشت فراوان. با حالتی از چندش، جنازه را درآوردند و همانجا گذاشتند. نگاهی به اطراف انداختند. دو نخلی که به هم چسبیده بودند را پیدا کردند. وقتی به آنجا رفتند، دیدند که چند قبر آماده آنجاست. پس از این که صبر کردند تا یکی دو تا پیرمردی که آن نزدیکی بودند، رفتند، شروع به آماده سازی برای دفن رباب کردند. 🔺خانه بانوحنانه آن دو دختری که قبلا با رباب در زندان بودند، میدیدند که حالات بانوحنانه خیلی عجیب است. مضطر به معنای واقعی کلمه! در همان حالت به سجده رفته بود و کم کم داشت میشد دو ساعت که سر از سجده برنداشته بود. آن دو دختر، این وضعیت را که میدیدند، جرات جلو رفتن و حرف زدن با بانو نداشتند. دور از چشم بانو، اینقدر گریه کردند و با مُشت، به رسم زنان داغدار عرب به سینه خود کوبیدند که حد و حساب نداشت. پارچه در دهان گذاشته بودند که صدای گریه شان به گوش بانو نرسد اما هقهق میکردند و ضجّه میزدند. 🔺هتل بغداد ابومجد گفت: «دوران تقیه تمام شده. من باید بتوانم اظهار کنم. ظهور، کار آن 13 نفر بود. کارِ من، خروج است. خروج علیه ائمه کفر!» مرد انگلیسی: «متوجهم. کاملا با شما موافقم. ما هم منتظر آن لحظه خاص و باشگوه هستیم. اما قربان! لطفا به ما اجازه بدید که کار خودمان را انجام بدیم. لطفا با ما همکاری کنید.» جوزف که دید در کله ابومجد فور نمیرود، به آن مرد انگلیسی اشاره کرد که اتاق را ترک کند. وقتی مرد انگلیسی اتاق را ترک کرد، جوزف نشست پایین پای ابومجد! مثل همان موقع هایی که بن هورِ پیر این کار را میکرد. ابتدا زانوی ابومجد را بوسید و سپس گفت: «سرورم! سرور همه عالم! من اجازه نمیدم ثمره عمر بن هور و ثمره اعتبار چندین سرویس بزرگ و قدیمی دنیا به همین راحتی زیر سوال برود.» این را گفت و یک چاقوی نسبتا بزرگ و تیز از زیرِ لباسش درآورد... ادامه... 👇
🔺قبرستان دو نفر قبر را مرتب میکرد و یک نفر هم اطراف را دید میزد. آن دو نفر چنان وحشت کرده بودند که به دم دستی ترین قبر اکتفا کردند. قبر آماده بود اما چون خیلی آشغال داخلش بود، فقط باید مرتبش میکردند. بخاطر همین، آن دو نفر، با هم رفته بودند در قبر و تندتند آشغال ها را خارج میکردند. نفری که بالا ایستاده بود با عجله گفت: «زود باشین به درد نخورها! چقدر کودن هستید؟! زود باشین. از اذان ظهر خیلی گذشته. بدبخت شدیم رفت!» یکی از نفراتی که پایین بود با عصبانیت، در حالی که صورت خاک و خُلی بود گفت: «خفه شو ببینم چه غلطی داریم میکنیم! اگه معطلِ کندنِ قبر بودیم که خیلی دیرتر میشد. بذار همین چالو مرتب کنیم و دفنش کنیم و بریم!» آن مردی که اطراف را دید میزد گفت: «خیلی خب بابا! خفو شو کارت بکن! ای لعنت به این زندگی! لعنت به این شغل! لهنت به این قبرستون! لعنت به این زن!» 🔺خانه بانو حنانه آن دو دختر، خودشان را از غم و عزاداری تکه تکه کردند! از بس به حال بانوحنانه و سرنوشت رباب غصه خوردند. سایه بزرگی از غم بر حال و هوای خانه افتاده بود. بانو همچنان در سجده بود و خدا را به حجت بن الحسن قسم میداد... 🔺هتل بغداد جوزف چاقو را جلوی ابومجد گرفت و گفت: «پس لطفا قبل از آن، مرا بکش و خلاصم کن!» ابومجد خیلی تعجب کرد. اصلا انتظارش را نداشت که جوزف چنین کاری کند. چاقوی تیز و بُرّانی که روبرویش بود را میدید و نگاهی به جوزف انداخت! جوزف ادامه داد: «اصلا این چاقو را پیش خودت نگه دار! بگیر! وقتی خواستی کاری خلافِ مصلحتت انجام بدهی، اول مرا بکش! هیچ کس تو را مواخذه و محاکمه نمیکند. خیالت راحت! اما کاری که به نفعت نیست، تا من زنده هستم نکن!» ابومجد، چاقو را از جوزف گرفت و با نوک انگشتش به تیزی آن اشاره کرد. جوزف گفت: «بسپارش به من! مکان و زمان خوبی برای آن جلسه پیدا میکنم. جوری که خیالت راحت باشد و اتفاق بدی نیفتد!» ابومجد همچنان با چاقو بازی میکرد و آن را وارانداز میکرد! جوزف: «نه مسجد سهله و نه هیچ جایی که ردّ پایی از شیعیان باشد، به نفع تو نیست ابومجد! آنجا پر از دوربین های مداربسته است. مملو از نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. ما در نزدیکی مسجد سهله، بلافاصله پس از سقوط صدام یک مرکز مهم برای مطالعات درباره مهدی و آخرالزمان تاسیس کردیم. اوایل خوب بود اما تدریجا متوجه شدیم که امنیتش را نمیتوانیم تامین کنیم و پس از هفت هشت سال به یک مکان در همین بغداد منتقل کردیم.» 🔺قبرستان قبر آماده شد. آن دو نفر آمدند بالا و رباب را از ماشین درآوردند. آن را نزدیک قبر گذاشتند. روی خاک ها. -با کاور بندازیمش تو قبر یا بدون کاور؟ -چه فرقی میکنه؟ بندازینش تا بریم! این را گفت و لگد محکمی به پهلویش زد و جنازه را در قبر انداخت. میخواستند همین طوری، بدون گذاشتن لَحَد روی جنازه، خاک بپاشند که یک نفرشان گفت: «اینقدر خاک نداریم. اول سنگها را بذارید. اگه از حالا خاک بریزیم، خاک کم میاریم و گود میشه!» دیدند حرفش درسته. سریع تند تند شش هفت تا سنگ چیدند. یک نفرشان که مشخص بود از همه بیشتر ترسیده گفت: «خیلی دیر شد. کلی از وقت اذان گذشت. ابومجد گفت ک هاین دختر نحسه! میترسم...» که یک نفر دیگرشان با تندی گفت: «خفه خون بگیر! زود باش خاک بریز تا بریم. زود باش!» 🔺هتل بغداد ابومجد، همین طور که چاقو در دستش بود، نگاهی به چشمان جوزف انداخت. خنده ای کرد و گفت: «باشه! تو بُردی! اما فقط همین یک بار! دفعه دیگه جلوی من بایستی، رحم نمیکنم.» جوزف دست ابومجد را بوسید و گفت: «این چاقو پیش شما باشد. هر وقت خواستید از آن استفاده کنید. اما من وظیفه ام را انجام میدم. موظفم که هر بار چیزی را خلاف مصلحت شما ببینم، تذکر بدم.» 🔺قبرستان آن سه نفر کارشان را کردند. رباب کاملا دفن شد. خیالشان که راحت شد، دستشان را شستند و لباسشان را تکاندند و دوباره دستشان را شستند و آبی به صورتشان زدند و سوار ماشین شدند و رفتند. حتی لحظه رفتن، برنگشتند و نگاه به قبر ننداختند تا خدایی نکرده اتفاقی نیفتد و چیزی دامنشان را نگیرد. گازش را گرفتند و انگار نه انگار که این دختر خانواده دارد! کس و کار دارد. نه خبری... نه اطلاعی... نه غسلی... نه کفنی... نه نماز میتی... نه تکبیر و تلقینی... هیچ! همین طوری... الکی... فقط چال کردند... ادامه... 👇
🔺هتل بغداد ابومجد پرسید: «پس کِی؟» جوزف: «همان تاریخی که گفتید!» ابومجد: «کجا؟» جوزف: «در الانبار ... خانه ای به نام بیت خانون!» ابومجد اندکی فکر کرد و سپس گفت: «باشه. بیت خانون!» 🔺قبرستان بدن رباب در کاور سیاه رنگ دفن شده بود. فاصله ای بسیار نزدیک با لحد داشت. قاعدتا باید لحد را حدودا نیم متر تا یک متر بالاتر از کف قبر بگیرند. اما امان از قبر رباب! همه جا تاریک... بدن تنها... حتی روزنه ای نور نبود... اما.... صدایی تند تند از بالای قبر به گوش میرسید... انگار کسی داشت با حرص و عجله و شتابان، قبر را میشکافت... اینقدر صدا تندتند به رباب نزدیک میشد که انگار داشت هر ثانیه با دست و بیل و هر چه در توان داشت، قبر را میشکافت. تا این که ذره ذره نوری بر کاور رباب تابیدن گرفت. و صدای یک جوانِ سلحشورِ آفتابخورده و البته عاشق... ولید بود که داشت قبر رباب را میشکافت. تا لحدها را برداشت و به کاور رسید، دو پایش را گذاشت جای لحدها و بدن و کاور را در یک حرکت، با ذکر بلند و مَهیب و جلیلِ «یا علی» از قبر بیرون کشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🕗 جهان سادۀ من: گریۀ وصال و فراق تمامی دو جهان، گوشۀ همین حرم است 🤚
آمدم ای شآه پناهم بده خط امانی زگناهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده
امروزصبح دعا گوی. اعضا بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در صف چایخانه حرم مطهر رضوی به یادتون دو تا استکان چایی شیرین زدم قربت الی الله☺️ استکان سوم هم زدم از طرف بی‌وارث‌ها و کم‌وارث‌ها و بدوارث‌ها😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هفتم💥 🔺پایگاه ارتش آمریکا چند روز بعد... مارشال در حال انجام کارهایش بود که از دفتر مایک تماس گرفتند و او را خواستند. مارشال جمع و جور کرد و به دفتر مایک رفت. دید مایک تنهاست. وارد شد و احترام نظامی گذاشت و نشست. مایک که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد آهی کشید و گفت: «بیشتر از شکست، خیانت اطرافیان به یک فرمانده درد زیادی داره. هر چه اون اطرافیان مثل بِلک نزدیک تر، درد و زخمی که به قلب و روان آدم وارد میشه سخت تر هست. تو فکر بودم که خودمو بازنشست کنم. امروز با بن هور صحبت کردم. گفت بمون! گفت عرصه را خالی نکن! نظر تو چیه؟» مارشال خیلی مطمئن و محکم گفت: «با رفتن شما کاملا مخالفم. شما برای خیلی ها مثل من اسطوره هستید.» مایک گفت: «تعارف را بذار کنار! تو الان زنت برگشته پیشِت! یه دختر بی زبون وارد زندگیت شده که میتونه جای دختری که از دست دادی، پر کنه و کلا انگیزه ات خیلی بیشتر از منه! من دیگه...» مارشال پرید وسطش حرفش و گفت: «قربان! خواهش میکنم اینطوری نگید.» مایک: «راستی همسرت چطوره؟» مارشال: «داره بهتر میشه. طول میکشه که کامل خوب بشه اما قوی تر از این حرفاست.» مایک: «اون دختر چی؟» مارشال: «اگه اون دختر نبود یا نباشه، اِما تموم میشه. مطمئنم که اِما تموم میشه. چون اون دختر باعث دلخوشی من و اِماست.» مایک: «ترتیبی میدم که بتونی نگهش داری. دو تا کار خرابش کرده. یکی این که عراقی هست. دومیش این که اینجا باهاش آشنا شدید. این دو برای مقاماتی که در این زمینه ها تصمیم میگیرند خیلی مهمه.» مارشال: «از همین میترسم. بنظرتون چیکار کنم؟» مایک: «تلاشمو میکنم که اتفاق خوبی بیفته. باید با کارشناس مسائل انسان دوستانه و حقوق بشری حرف بزنیم.» مارشال: «این امکان وجود داره که...» مایک: «هر چیزی امکانش هست. ولی تلاشمو میکنم که بتونی اون دخترو نگه داری و با خودت ببریش آمریکا!» مارشال: «ما همینو میخوایم. چون اِما...» که حرفش با ورود یک سرباز به اتاق مایک ناقص شد. -بله؟ -قربان مهمان دارید! همان دو نفری که از سیا مسئول پرونده و انتقال بِلک بودند به ملاقات مایک آمده بودند. مایک و مارشال این طرف میز و آن دو نفر آن طرف میز بودند. آن دو نفر مثل همیشه جدی و اخمو و مثل برج زهرمار! مایک: «نقطه ابهامی در پرونده بلک هست؟» یک نفر از آن دو نفر گفت: «دیدار و گفتگوی امروز ما به طور مستقیم مربوط به بلک نیست. مربوط به خود شما و مارشال است.» مایک و مارشال متعجبانه به هم نگاه کردند. 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد اهل ملاقات و جلسات مکرر نبود. اینقدر کم از اتاقش بیرون میرفت که کارکنان معمولی آن هتل، گاهی او را به کل فراموش میکردند. یک روز مانده بود به جلسه ای که قرار بود با آن 13 مهدی بگیرد. جوزف به اتاقش آمد و دید ابومجد در حال تلاوت قرآن است. روی زمین نشسته بود و رو به قبله و در حالی که چفیه سفیدش به سر داشت. ابومجد با این که متوجه حضور جوزف شده بود، اما تلاوتش را قطع نکرد و جوزف را نیم ساعت معطل گذاشت. البته جوزف هم کارش را بلد بود و در نزدیک ترین نقطه به درِ اتاق، بدون حرکت و حرف اضافه ایستاد. وقتی قرآنش تمام شد رو به جوزف کرد و گفت: «مشکلی برای جلسه فردا پیش اومده؟» جوزف چشمانش خیره شد. ابومجد از سر جا بلند شد و به طرف یخچال رفت. بطری آب از یخچال برداشت و همین طور که داشت سرش را باز میکرد گفت: «وای بر حال تو و بن هور و بقیه اگه بگین جلسه فردا کنسل شده و یا قراره بازم منو بازی بدید!» این را گفت و بطری را سرکشید. جوزف چند قدم به ابومجد نزدیک شد و گفت: «نخیر! مشکلی نیست. جلسه هست اما شاید همه نباشند. یعنی 13 نفر نیستند.» ادامه... 👇
ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟» جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!» ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟» جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.» ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟» جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.» ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟» جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!» این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند. 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!» یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!» مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!» جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...» به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو! که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگه‌ای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.» مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد! 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد. ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟» جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...» ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟» جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.» ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.» ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.» جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟» ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!» جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!» ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.» جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!» ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟» ادامه دارد...👇
جوزف جواب داد: «بله. دو نفر کشته شدند.» ابومجد پرسید: «الان باید اینو بگید؟! کجا کشته شدند؟» جوزف: «مهدی که در هند و مهدی که در افغانستان داشتیم، کشته شدند. چه مهدی های فعالی هم بودند. از مهدی پاکستان هم کلا بی اطلاعیم اما نه به اندازه احمدالحسن!» ابومجد: «ینی چی؟ چی شده پس؟» جوزف: «ظاهرا با دستگاه امنیتی پاکستان ساخت و پاخت کرده و از دایره ما خارج شده!» ابومجد: «عجب! پس فقط 9 تا مهدی برامون مونده؟» جوزف: «اینطوری فهمیدم.» ابومجد دستی به محاسنش کشید و پس از چند لحظه سکوت و فکر گفت: «از صَرخی چه خبر؟» جوزف: «اون از اول هم تو بازی نبود. خیلی دلش میخواست یه جوری نشون بده که انگار به ما وصله اما نتونست. فقط یه مشت وحشیِ طرد شده از همه جا دورش جمع شدند. ظرفیت و پایگاه خاص اجتماعی و معنوی نداره.» ابومجد: «که اینطور! بسیار خوب. پس الان ما هستیم و هشت نُه تا مهدی! درسته؟» جوزف این پا و آن پا شد و گفت: «به جز این نُه نفر، دو سه تا مهدی در ایران داشتیم اما همشون در بیمارستان روانی بستری شدند.» ابومجد: «چطور؟ چرا بیمارستان روانی؟» جوزف جواب داد: «چه عرض کنم! کلا هر کس در ایران ادعاهای اینچنینی بکنه، اگر به زندان و اعدام و این حرفا نکشه، آخرش سر و کارش به بیمارستان روانی میفته! این دو سه نفر، آدمای ضعیفی نبودند. اتفاقا حرف برای گفتن داشتند. اما به یک سال نکشید که بیچاره ها روانی شدند از دست مردم و دستگاه های امنیتی ایران!» ابومجد گفت: «بگذریم. فرداشب تعداد باقی مانده را جمع و جور کن! در همان مکانی که گفتی. راستی از بن هور چه خبر؟» 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایکِ همیشه دارای دیسیپلینِ ژنرالی و مغرور و عقل کل، اینقدر از صحبت های آن دو نفر سرخورده شده بود که دیگر ادامه بحث را بی‌فایده میدید. میدید که مارشال داغ کرده و با آنها بحث میکند اما میدانست که کار از کار گذشته! یکی از آن دو مامور ارشد سازمان سیا اینگونه جمع بندی کرد: «ژنرال! شما را متهم کردند به بی‌اطلاعی از خیانتِ نزدیک ترین کسی که به شما در این پایگاه حضور داشت. این خیلی اتفاق تلخی بود. و همچنین در سایه مدیریت ضعیف شما یک گروهک مسلح وارد منطقه 2 شدند و حساس ترین زندانِ این بخش را فرستادند هوا! اینقدر سریع و حرفه ای کار انجام شد که نیروهای شما غافلگیر شدند. بعلاوه این که گزارشی مبنی بر حضور جاسوس در این پایگاه داشتیم که تعیین تکلیف نشد و لکه ننگین دیگری به کارنامه مدیریت این پایگاه زده شد! با توجه به این موارد، پایان ماه آینده، یعنی حدودا 43 روز دیگه، پایان ماموریت شما در عراق و زمان انتقالتون به آمریکاست. ترتیبی اتخاذ شده که تا پایان سال جاری، این پایگاه ارتش به محل امن و جدیدش منتقل بشه و این مکان به صورت کلی به دولت عراق پس داده بشه.» این اتفاق مهمی بود! انتقال پایگاه آمریکا از منطقه تحت نفوذ بانو حنانه! و بازنشستگی و توبیخ و انتقال مایک به آمریکا یعنی پایان ژنرال مایک! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
✔️ امیدوارم قسمت امشب(قسمت۲۷) را حداقل دو سه بار با دقت مطالعه کرده باشید. فقط همین‌قدر بگم که مطالب امشب، از نظر اطلاعات و آمار اینقدر مهمه که فکر نکنم در چاپ کتاب، اجازه بدهند که به این راحتی این قسمت‌ها چاپ بشه.
⛔️⛔️توجه لطفا ⛔️⛔️ قبلا هم گفتم شرعا و قانونا به هیچ وجه راضی به انتشار و کپی و ذخیره و ... رمان هایم در مجازی و غیرمجازی نیستم. حتی راضی به استفاده و یا اقتباس از کتاب‌هایم در نمایش و تئاتر و فیلم و سریال نیستم. لطفا اگر دیدید کسی رعایت نکرد، حتما به او تذکر بدهید و الا اطلاع بدید تا قانونی پیگیری کنیم.