نکنید آقا
بسه این کارا
ینی چی مثلا؟
اگر هی مکرر به یکی که شبیه سردار دلها و یا شبیه به یه شخصیت قهرمان و کاریزمای دیگه است، بها بدیم و اینجوری با صغیر و کبیر عکس بگیره، خودبخود اسباب خنده و شیطنت بقیه را فراهم کردیم.
دیگه بسه لطفا
ارزش و کاریزما و تقدس یه آدمایی مثل سردار دلها، نباید دستخوش اینجور سوژهها قرار بگیره. (حتی اگر ابوسیف و از فرماندهان حشد باشد. فرقی نمیکنه.)
حتی بنظرم به این بابا هم بگید دیگه بسه. بشین یه گوشه و هی با شمایل شبیه سردار دلها جلوی دوربین نیا.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
اتفاقا خدا پدرتون را بیامرزه که اینو پرسیدید.
چون بارها شده ازم پرسیدند که چرا خودم کتابی درباره جنگ تحمیلی و شهدا نمینویسم، بنظرم الان وقتشه که بگم:
سوژههای قابل توجهی دارم اما چیزی نمیشه که اینا میخوان.
همتون میدونید که ژانر من چیه
خب از ژانر مورد علاقه من که سالها در این زمینه قلم زدم، از شهدای خاص و کمی میشه حرف زد.
شهدایی که اینقدر مظلوم اما سراسر حماسه هست که ممکنه حتی تا الان خانواده و بچههاش خبر نداشته باشند.(دهان منو باز نکنید تا نگم مثلا اینقدر خانواده یکی از همین شهدای خاص، مظلوم شدند که بچههاش وقتی بزرگ شدند، رفتند فامیلیشون عوض کردند)
بعلاوه این که متاسفانه نمیدونم چه علتی داره که سازمانهای متصدی، اجازه ورود به بخشهای پنهان و دارای طبقهبندی جنگ را نمیدهند. اصلا انگار جنگ باید همیشه همان روایتی باشد که اینا میخوان.
از همین جا اعلام میکنم که اگر این محدودیت برداشته بشه و بذارن درباره جنگ بنویسیم، اعلام آمادگی میکنم و حتی تا حدودی نام شهدای خاص این موضوع هم درآوردم و حاضرم آبرو و وقت و زندگیم را بذارم پای این مسئله.
اما بشرطی که بعدش نگن ما نگفتیم و داره الکی میگه و از خودش مینویسه.
مثل دستگاههای امنیتی مردونه بیایید پای کار و حمایت علمی و معنوی(نه مادی. خدا را شکر کسی برای دنیا سراغ این دردسرها نمیاد) کنید و اینقدر سخت نگیرید تا دیگران بیان وسط و روایاتی از شهدا بنویسند که مردم فقط با سه چهارتا کتاب، تفاوت دوغ و دوشاب را بفهمند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
قابل توجه آقایان عزیز
اگر دستکش ندارید و میخواهید بعد از دو سه شب ظرف شستن، دستهایتان پوسته نزند و یا به خارش نیفتد، پیشنهادم مایع ظرفشویی گلی است😐
جدی میگم
خوبه
عالی نیستا ، اما خوبه
دوبار کاری هم نمیشه و قشنگ تمیز میکنه
اصلن هم معلوم نیست که دیشب ظرفارا من شستم😐
البته وظیمونه ها
بیشتر از اینام وظیفمونه
ولی آره
مایع ظرفشویی گلی🥰
#ما_همه_باهم_هستیم
#نه_به_تبعیض_جنسیتی_علیه_مردان
#روز_زن
#مایع_ظرفشویی_گلی
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
Mahyar Fazeli - Mim Mesle Madar (320).mp3
10.46M
میم مثل مادر...
تقدیم به همه بانوان سرزمینم❤️🔥
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت یازدهم 💥
🔺وقتی معمّا عمیقتر میشود، فقط باید مشاهده کرد.
حتّی مرگ تدریجی خودت را هم باید مشاهده کنی، فقط مشاهده...!
هنوز حالم بد بود. میدانستم که حالاحالاها خوب نمیشوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردناک تا مدّتها اثرات قوی بر زندگیام خواهد داشت. از همه بدتر این بود که باید با آدمهایی چشم در چشم میشدم و روزها و شبها با آنها زندگی میکردم که از دردم خبر داشتند و میدانستند چه بلایی سرم آمده است. این مرا بیشتر آزار میداد.
اینقدر درگیر خودم و ترس و دلهره¬های آنجا بودم که از بعضی چیزهای معمولی غافل شده بودم. تا اینکه هویّت آن دو تا مرد هم سلّولیام برایم مهم شد!
از وقتی بچّه بودم یا خیلی ساده از کنار همهچیز رد میشدم یا خدا نکند چیزی برایم مهم بشود تا کشف و ضبطش نمیکردم، دست از سرش برنمیداشتم.
یک روز که بعداز مدّتها چشمم به آسمان و آفتاب خورده بود و باید تندتند راه میرفتیم که بدنمان نبندد و بیماریهای عضلانی نگیریم، همینطور که تندتند راه میرفتیم و میدویدیم از ماهدخت پرسیدم: «چرا این دو تا مرد هیچی نمیگن؟! زبون که تو دهنشون دارن. چرا حرف نمیزنن؟»
ماهدخت گفت: «درست نمیدونم، امّا فکر کنم حدّاقل سه چهار بار صداشون رو شنیدم و حرف زدند.»
گفتم: «این اصلاً طبیعی نیست! ینی چی که این دو تا زبون بسته هیچی حرف نمیزنن و حتّی چشم و نگاهشون به ما زنها رو خیلی کنترل میکنن چه برسه به اینکه بخوان دست درازی هم بکنن! حالا یکیشون چشماش خیلی ضعیفه و در حدّ نابینایی هست... درست! امّا کلّاً خیلی دلم براشون میسوزه.»
ماهدخت گفت: «برای منم جالبه! اونا فقط با نگاه طولانی مدّت به هم، انگار حرف می.زنن و یا منظورشون رو به هم میرسونن؛ حتّی اونی که چشماش مشکل جدّی داره.»
گفتم: «گفتی چند بار صداشون رو شنیدی، چی میگفتن؟»
گفت: «با ما که حرف نمیزدن! وقتی اونا رو برده بودن و کتک میزدن، یه دادوبیدادهایی میکردن و حرفایی میزدن.»
گفتم: «واضحتر حرف بزن، نیمه و ناقص که میگی اعصابم به هم میریزه! بگو مثلاً چی میگفتن؟»
گفت: «چه میدونم! تو هم گیر دادی! مثلاً بلندبلند میگفتن نمیدونیم؛ می-گفتن خدا لعنتتون کنه؛ میگفتن ما کسی رو نمیشناسیم؛ حتّی یه بار یادمه که یکیشون گفت تو حق نداری به «مقصود» توهین کنی و از این حرفا.»
تا اسم مقصود را شنیدم بسیار تعجّب کردم و گفتم: «مقصود؟!»
من مقصود را میشناختم. پدرم خیلی اسمش را میآورد. یادم نیست دقیقاً کی هست، امّا... آره... آشناست.
داشتیم میدویدیم که نگاه سنگین یک نفر را روی خودم احساس کردم. با چشمانم دنبالش بودم، دیدم همان پیرمرد یهودی که به من تعرّض کرده بود از دور نگاهم میکند. داشت قلبم میایستاد، تلاش کردم توجه نکنم امّا نمیشد. تا اینکه یک نفر را دنبالم فرستاد.
وحشت کرده بودم. به ماهدخت نگاه کردم. با قدمهای لرزان بهطرف آن پیرمرد رفتم. ماهدخت هم با من آمد. وقتی به او رسیدیم، رو به من کرد و گفت: «تو داری اینجا کامل و کاملتر میشی! حتّی داری تو شرایط زیر حدّ امکان زندگی، زنده میمونی و زندگی میکنی. برات خیلی برنامه دارم؛ چون با بقیّه زنهای اینجا فرق داری. (نگاهـش را بـه سمـت مـاهدخت برد و گفت) یکی
هستی مثل ماهدخت، مگه نه ماهدخت؟»
ماهدخت که معلوم بود از آن پیرمرد متنفّر است، امّا نمیتواند و جرأت ندارد که مخالفت کند، فقط به آن پیرمرد نگاه کرد! امّا از نگاهش میشد علاوه بر خشم و نفرت، چیزهای زیادی را فهمید.
وقتی به سلّولمان برگشتیم با صحنه بدی مواجه شدیم. دیدیم لیلما خیلی حالش بد شده و بیحال روی زمین افتاده است. بهطرفش دویدیم و تلاش کردیم به هوش بیاید. یکی بهصورتش میزد، یکی پاهایش را بالا داده بود تا خون به مغزش برسد، یکی به زور دنبال چند جرعه آب میگشت تا در حلق و دهانش بریزد.
وسط آن معرکه که همه به فکر لیلما بودیم، یکی از آن مردها که تا آن لحظه صدایش را نشنیده بودم و فقط نگاهش بود و نگاهش، خیلی غیر منتظره گفت: «دست سمت چپ لیلما اثر یه سوزن داره. نباید ازش خون میگرفتن!»
در حالتی که در بهت شنیدن صدای آن مرد حدوداً چهلساله بودیم، فوراً به ساق دست لیلما نگاه کردیم. دیدیم آره، مثل اینکه تازه از او خون گرفته بودند. ماهدخت گفت: «چرا ازش خون گرفتن؟»
آن مرد دیگر هیچچیز نگفت. ماهدخت به آن مرد نگاه کرد و سؤالش را دوباره تکرار کرد و گفت: «پرسیدم چرا ازش خون گرفتن؟ چرا فقط از این بدبخت چند بار چند بار خون میگیرن؟!»
آن مرد فقط گاهی با چهره نسبتاً در هم کشیده و عبوس به چهره ماهدخت زل میزد و هیچچیزی نمیگفت.
من به او گفتم: «آقا! لطفاً اگه اطّلاع دارین و یا چیزی دستگیرتون شده به ما هم بگین.»
همان لحظه لیلمای بیچاره یک لرز بزرگ و چند تا سرفه شدید کرد؛ همهمان هول کرده بودیم و بیشتر درگیر لیلما شدیم.
من تقریباً پشتسر ماهدخت و بقیّه بودم. تا به خودم آمدم، دیدم آن مرد به من نزدیک شده است. اوّلش کمی جا خوردم و ترسیدم، امّا چون حالتش طوری نبود که مثلاً بخواهد به من آسیبی برساند، چندان نترسیدم. انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت؛ یعنی هیس! دستم را گرفت و یک چیزی را کف دستم گذاشت و خیلی آرام گفت: «پیش خودت نگه دار!»
مشتم را بستم و دستم را پایین آوردم تا جلب توجّه نشود.
تا کسی حواسش به ما دو نفر نبود، آن مرد فوراً به یک گوشه برگشت و دراز کشید.
من که نمیدانستم چه خبر است همچنان بهتزده بودم. یک لحظه دستم را باز کردم. دیدم دو سه تا تار مو و یک تکّه کاغذ هست، کاغذ کوچکی بود، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#زن_های_ساده_و_معمولی
زن های معمولی را بیشتر درک کنید!!
زن معمولی نمیتواند هفت قلم آرایش کند تا به چشمتان بیاید!!
یا کفش 7سانتی پا کند،
او معمولی است،
با کتانی و تنها رژ قرمز هم جذاب میشود!!
زن های معمولی را بیشتر دوست بدارید،
آنها دلشان را هرجایی جا نمیگذارند.
شاید سالها عاشقتان باشند
اما
به زبان نمی آورند تا به عشقشان اعتراف کنید!!
معمولی ها بهترند،
بدون حاشیه،
بلد نیستند یک چیپس را با ده گاز بخورند،
در عوض پایه ی صبحانه های روز جمعه تان هستند!!
این زن ها موی سرشان را خودشان میبافند،
نه از سر دلبری و دلدادگی،
از سر آراسته بودن ظاهرشان!!
زنی که ناخن های لاک زده ندارد،
اما رنگین کمان دلش را برای روز های مهتابی با تو بودن کنار گذاشته است!!
این زن ها خیلی دوست داشتنی اند،
چون تو را برای خودت میخواهند
نه عاشق جیبتان میشوند،
نه دل باخته لکسوز زیر پایتان هستند!!
اینها همان هایی هستند که حاضرند زیر باران بی چتر با معشوقشان قدم زنند!!
زن های معمولی،ساده اند!!
#مژگان_خدایی
❤️🌺روز زن مبارک 🌺❤️
کانال #حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
روزِ ببین من همه چیو میدونم ولی میخوام از زبون خودت بشنوم مبارک😂