eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام حاج آقا با اینکه قبلا مستند نه را از کانال تون دنبال کردم حالا با مطالعه حیفا ۲ و اردیبهشت و تقسیم بهتر متوجه میشم که دشمن بشریت خصوصا ما شیعیان چه موجودات پستی هستند. با اینکه خیلی ذهنم بهم ریخته به خاطر سنم.امروز بعد نماز توی مسجد که بودم از عمق وجود ناراحتش بودم و لعنت فرستادم بر یهودو صهیونیسم. ادامه بدید مثل همیشه پر قدرت..... پایدار باشید. 🔹باسلام وادب من خودم چون خیلی حساسم و خودمو جای تک تک زجر کشیدگان میذارم از خوندن داستان صرف نظر کردم چون ساعتها روح و روانم درگیر میشه به امید رمان‌های دیگه شما 🔹سلام وقت بخیر من هم بشدت بااین رمان مخالفم وبعدازمطالعه ۲شب اول،دیگه نخوندم مطالعه یک کتاب تلخ وبد که روح وروان آدم رو بهم میریزه،چطوری میتونه آدم رو قوی کنه،شگفتا!!! بقول خودتون ،جناب استاد،از روح و روانتون مراقبت کنید ودرمعرض مطالعه مطالب آسیب زا قرار ندید!! مطالب آسیب زا که فقط مطالب سیاسی روز و....نیس من هم مشتاقم این داستان درگروه قطع بشه،با کمال احترام 🔹سلام.جناب حدادپور با توجه به نظر سنجی و نظرات عزیزان درباره توقف انتشار و مطالعه رمان «نه» خواستم بگم خوب خیلی ها علاقه مند هستند و تا اینجا با ذوق اومدن و با توقفش واقعا تو ذوق خیلی از خوانندگان میخوره لطفا از اینکه یه عده ناراحت شدن و روحیه شون خدشه دار شد تصمیم به توقف نکنید و توصیه بفرمایید که اشخاصی که دل خواندن ندارند و ناراحت میشن مطالعه نکنند با تشکر 🔹من از نظر سنجی جا موندم ولی این چند شب که داستان رو میخونم می بینم واقعا توانش رو ندارم، دیشب فکر میکردم ادامه ندم یا بذارم قسمت های داخل زندان بگذره بعد ادامه بدم نمیدونم چند سال پیش که اولین بار این داستان رو منتشر کردین چطور خوندم 🔹سلام خداقوت به نظر من کاش میشد همه مردم این رمان را بخوانند من دیشب تازه شروع کردم به خواندن و اولین چیزی که باتمام وجودم درک کردم اینه که ما تو کشوری زندگی می‌کنیم که الحمدلله به خاطر نظام اسلامی قدرتمندمون دست اسرائیل وآمریکا ازش کوتاهه و احساس امنیت کردم به خاطر وجود سربازان گمنام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف. 🔹نه بابا بی خیال نشین ها اذیت می شیم ولی اونجوری که بدتره که نفهمیم چی میشه اذیتی هم که می شیم نه به خاطر روحیه ی نازک نارنجی از این که چقدر دشمن کثیف و وحشی هست و چه بندگان خدایی عذاب کشیدن و می کشن از تصور اینکه هنوز دختران و زنانی توی این چاله ها هستند و دارن زجر می کشن یه خوبی دیگه اینکه وقتی اینا رو می خونی اولا خدا رو شکر می کنی که در امنیت کامل زندگی می کنی و غیورمردایی از جنس سردار و سید رضی هستن که نمی ذارن ما گرفتار بشیم دوما دیگه خیلی خوش و خرم و بی فکر نیستیم و دست به دعای ملتمسانه برای فرج امام و نجات مظلومان گرفتار برمی داریم 🔹سلام آقای حدادپور خستگی ناپذیر. چطور یه عده میگن نزارید😳 من که انقد طاقتم کمه رفتم از برنامه طاقچه کتاب نه رو خریدم تا خودم سریعتر بخونمش، حالا خوبه قبلا خونده بودمش😁 ولی یادم رفته 😬. تازه با وجود یه بچه ی ۵ ماهه و وقت کم، هرشب دارم یه قسمت از حیفا دو رو هم دوباره میخونم. سپاس بیکران از شما و قلم جادویی تون🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🔹سلام من هم اذیت شدم با خوندن نه اما باید بخونم ماها تو ایران زیر سایه ی این پرچم ،خیلی ساده بزرگ شدیم........ نمیفهمیم چه خانم ها و اقایونی حتی تو زندانهای ساواک چی کشیدن که ما الان راحت باشیم.. جنگ و اسارت رزمندها هم جای خود.. ماها نمیدونیم چرا مدافعای حرم رفتن.. عمقشو نمیدونیم که اگر کشور به دست دشمن میافتاد چی قرار بود بکشیم...به قلبم فشار میاد وقتی بهش فکر میکنم ولی باید بیاد ... همه ی همه ی همه ی کلمه دشمن اسلام و حیا و عفت و ..یک کلمه ست ،اسراییل نمیدونیم اگر ماها به دستشون میافتادیم چی میشد خدا به سر هیییییچ مردی و بخصوص زنی نیاره خدایا چقدر دین گردنمونه که خودمونم نمیدونیم و روز قیامت نشونمون میدی 🔹سلام علیکم حاج آقا خدا قوت ممنونم بابت توجه تون به نظرات اعضا گروه و تشکر از سانسور بعضی جاهای داستان نه اون شخصی هم که از سانسور ناراحتن ،میتونن برن کتاب رو چندین بار بخونن احسنت به توانمندی شما 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر من دیروز از کانالتون خارج شدم چون تحمل نداشتم بخونم ولی امروز دوباره اوندم کانال چون طاقت نداشتم نفهمم داستان چی شده😂😂😂 🔹من این کتاب رو ۳ سال پیش خوندم خیلی بد بود خیلییییی از اینکه فهمیدم چه خبره تو اسرائیل مخم سوت میکشید ... ولی از نظر نفوذ ایرانی ها به اونجا و امنیت کشورم به خودم بالیدم و احساس غرور کردم . تو پرانتز یه نکته دیگه از موقعی که این کتاب رو خوندم دیگه لوازم آرایشی استفاده نکردم ، مگر گیاهی و ارگانیک که از جای معتبر خرید میکنم . مردم باید اینارو بدونن و انتشار کتاب نه و کتاب های دیگه امنیتی که نوشتین واجبه چون در راستای جهاد تبیین هست . خدا قوت سپاس🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دهم 💥 🔺آغاز معمای اصلی داستان! به‌طرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور می‌کردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم می‌سوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمی‌گشتم. در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس می‌کشیدم. دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمی‌خواستند به رویم بیاورند. رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را به‌طرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمی‌خواد گولم بزنی، می‌دونم که بیداری! می‌دونم که همه‌تون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همه‌تون بدم میاد... از همه بدم میاد...» ماهدخت همین‌طور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟» گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همه‌جا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همه‌جا زندونی داریم.» لیلما همین‌طور که داشت جابجا می‌شد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم می‌دونستیم!» گفتم: «امّا من نمی‌دونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!» هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را به‌طرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً می‌دونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! این‌جوری فقط داری خودتو...» ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامان‌هایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمی‌خواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.» گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون می‌رسیدن، ترگل و ورگل نگهمون می‌داشتن، کاری می‌کردن که خوشکل‌تر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشه‌ای زیر سرشون هست!» ماهدخت گفت: «نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا می‌شه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری می‌خوان؟!» به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمی‌دونم! هنوز نمی‌دونم، امّا یه روز می‌فهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟» ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟» با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر می‌کنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی می‌کنیم. خیلی هم برنامه‌هاشون رو به موقع و به جا اجرا می‌کنن، شک نکن!» ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامه‌ت چیه دختر؟» چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. می‌دانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را می‌دانست، حدس می‌زدم که در تمام سلّول‌ها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد. ماهدخت سرش را نزدیک‌تر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همه‌چی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشه‌ای داری؟» چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!» گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!» گفتم: «تو از چشمای من چی می‌دونی؟! گفتم که... نه!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیشب و امشب به پیشنهاد پسرم نشستم و این فیلم سه ساعته را در دو تایم دیدم. خب این ژانر، سلیقه من نیست و چون سالها بحث زمان و مکان را در فلسفه به صورت تطبیقی کار کردم، اثر پررنگ آموزه‌های فلسفی غرب به صورت ناشیانه در دیالوگ ها را شاهد بودم. متوجه بودم ‌که: ۱. پیام و آموزه‌های فلسفی خیلی جلوتر از فیلم بود و نولان حقیقتا نتوانسته بود آنها را به تصویر بکشد. ۲. حتی کارگردان هم بخاطر دوری از اتهام، پذیرفته بود و دو سه جا اقرار کرد که این فقط یک فرضیه است و تهش معلوم نیست. ۳. عجله در تطابق عناصر زمینی و کهکشانی موج میزد و دلم میسوخت که بیچاره دستش از حقیقت کوتاه است و فقط تخیل کرده و آخرش هم لابد خیلی به خودش ای ول گفته. در مجموع دمش گرم همین که وقت گذاشته، خوبه اما بنظر نمیرسه که اگر مثلا ۱۰ سال دیگه میخواست بسازه، اینجوری می‌ساخت. چون باگ‌های علمی و فلسفی غرب را در قالب سوالات بی‌پاسخ باقی گذاشته بود. ممنون از پسرم که گاهی دست منو میگیره و به دو سه ژانر آن‌طرف‌تر میکشه تا از تجارب و جهان فکریِ متفاوت بقیه مطلع بشم.🌹 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
#میان_ستاره_ای #کریستوفر_نولان دیشب و امشب به پیشنهاد پسرم نشستم و این فیلم سه ساعته را در دو تایم
میان‌ستاره‌ای یا در میان ستارگان (انگلیسی: Interstellar) فیلمی علمی-تخیلی و حماسی به کارگردانی کریستوفر نولان است که در ۲۰۱۴ اکران شد. فیلم‌نامهٔ این فیلم را نولان به همراه برادرش جاناتان نوشته‌است. فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است. در این فیلم متیو مک‌کانهی، ان هتوی، جسیکا چستین، بیل اروین، الن برستین، مت دیمون، و مایکل کین ایفای نقش کرده‌اند. این فیلم در فضایی ویران‌شهری جریان دارد که بشریت در تلاش است تا زنده بماند. داستان آن دربارهٔ فضانوردانی است که از طریق کرم‌چاله‌ای در نزدیکی زحل به کهکشان دیگری سفر می‌کنند تا سیارهٔ قابل سکونتی بیابند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ خیلی پیش آمده بود که از کیفیت و روایت اکثر کتابهای مربوط به شهدا اعصابم خرد بشود اما تلاش کردم چیزی نگم. تا این که یکی از رفقا گفت: [برخی کتابها نقش یادبود دارند و از سوی خانواده یا دوستان، برای ادای دین به یک مرحوم یا یک شهید منتشر می‌شوند. معمولا بیشتر شمارگان این کتابهای یادبودی اهدا می‌شود. طبیعتا این کتابها را نمی‌توان با معیارهای حرفه‌ای ارزشگذاری کرد. اما از سوی دیگر تقبیح عمل خانواده یا دوستان هم پسندیده نیست. حتی آن ناشری هم که پول گرفته تا این کتابهای یادبودی را منتشر کند، کار ناپسندی انجام نداده.] این حرف تا یه جایی درسته اما وقتی آن کتابها را بارها با سفارش از ما بهترون از رسانه ملی تبلیغ بشود و یا تا وارد هر سازمانی میشوی، از سر و روی هر مدیری آن کتاب بالا میرود، فقط حال آدم بد میشه و متوجه میشه که برای عده‌ای شده کاسبی و دکان! بگذریم تا کسی این حرف را به خودش نخریده، صلوات ختم بفرمایید ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیکم السلام نه ، در کانال هست و هیچ قسمتی حذف نشده این از مشکلات ایتاست که گاهی اینجوری میشه
خدا را شکر
نه ، سانسور نشده حداکثر چند جمله یا کلمه حذف شده خیالتون راحت ، حواسم هست
بزرگوارید اما بنظرم کتاب بقیه را هم مطالعه کنید تا از ذائقه و محتوای دیگران محروم نشید
اولا خدا را بسیار شاکرم که در این میل و کشش شما به طرف سلوک طلبگی سهم هرچند ناچیز داشتم. ثانیا چرا که نه، حتما اقدام کنید. ای چه بسا خداوند سبحان، سعادت دیگران را در کسوت علمایی شما قرار داده باشد. ثالثا به حوزه شهرتان و یا حوزه مرکز استانتان مراجعه کنید تا از شرایط آن مطلع شوید.
نکنید آقا بسه این کارا ینی چی مثلا؟ اگر هی مکرر به یکی که شبیه سردار دلها و یا شبیه به یه شخصیت قهرمان و کاریزمای دیگه است، بها بدیم و اینجوری با صغیر و کبیر عکس بگیره، خودبخود اسباب خنده و شیطنت بقیه را فراهم کردیم. دیگه بسه لطفا ارزش و کاریزما و تقدس یه آدمایی مثل سردار دلها، نباید دستخوش اینجور سوژه‌ها قرار بگیره. (حتی اگر ابوسیف و از فرماندهان حشد باشد. فرقی نمیکنه.) حتی بنظرم به این بابا هم بگید دیگه بسه. بشین یه گوشه و هی با شمایل شبیه سردار دلها جلوی دوربین نیا. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتفاقا خدا پدرتون را بیامرزه که اینو پرسیدید. چون بارها شده ازم پرسیدند که چرا خودم کتابی درباره جنگ تحمیلی و شهدا نمی‌نویسم، بنظرم الان وقتشه که بگم: سوژه‌های قابل توجهی دارم اما چیزی نمیشه که اینا میخوان. همتون میدونید که ژانر من چیه خب از ژانر مورد علاقه من که سال‌ها در این زمینه قلم زدم، از شهدای خاص و کمی میشه حرف زد. شهدایی که اینقدر مظلوم اما سراسر حماسه هست که ممکنه حتی تا الان خانواده و بچه‌هاش خبر نداشته باشند.(دهان منو باز نکنید تا نگم مثلا اینقدر خانواده یکی از همین شهدای خاص، مظلوم شدند که بچه‌هاش وقتی بزرگ شدند، رفتند فامیلیشون عوض کردند) بعلاوه این که متاسفانه نمیدونم چه علتی داره که سازمان‌های متصدی، اجازه ورود به بخش‌های پنهان و دارای طبقه‌بندی جنگ را نمی‌دهند. اصلا انگار جنگ باید همیشه همان روایتی باشد که اینا میخوان. از همین جا اعلام می‌کنم که اگر این محدودیت برداشته بشه و بذارن درباره جنگ بنویسیم، اعلام آمادگی میکنم و حتی تا حدودی نام‌ شهدای خاص این موضوع هم درآوردم و حاضرم آبرو و وقت و زندگیم را بذارم پای این مسئله. اما بشرطی که بعدش نگن ما نگفتیم و داره الکی میگه و از خودش مینویسه. مثل دستگاه‌های امنیتی مردونه بیایید پای کار و حمایت علمی و معنوی(نه مادی. خدا را شکر کسی برای دنیا سراغ این دردسرها نمیاد) کنید و اینقدر سخت نگیرید تا دیگران بیان وسط و روایاتی از شهدا بنویسند که مردم فقط با سه چهارتا کتاب، تفاوت دوغ و دوشاب را بفهمند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
قابل توجه آقایان عزیز اگر دستکش ندارید و می‌خواهید بعد از دو سه شب ظرف شستن، دست‌هایتان پوسته نزند و یا به خارش نیفتد، پیشنهادم مایع ظرفشویی گلی است😐 جدی میگم خوبه عالی نیستا ، اما خوبه دوبار کاری هم نمیشه و قشنگ تمیز میکنه اصلن هم معلوم نیست که دیشب ظرفارا من شستم😐 البته وظیمونه ها بیشتر از اینام وظیفمونه ولی آره مایع ظرفشویی گلی🥰 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
Mahyar Fazeli - Mim Mesle Madar (320).mp3
10.46M
میم مثل مادر... تقدیم به همه بانوان سرزمینم❤️‍🔥 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺وقتی معمّا عمیقتر می‌شود، فقط باید مشاهده کرد. حتّی مرگ تدریجی خودت را هم باید مشاهده کنی، فقط مشاهده...! هنوز حالم بد بود. می‌دانستم که حالاحالاها خوب نمی‌شوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردناک تا مدّت‌ها اثرات قوی بر زندگی‌ام خواهد داشت. از همه بدتر این بود که باید با آدم‌هایی چشم در چشم می‌شدم و روزها و شب‌ها با آن‌ها زندگی می‌کردم که از دردم خبر داشتند و می‌دانستند چه بلایی سرم آمده است. این مرا بیش‌تر آزار می‌داد. این‌قدر درگیر خودم و ترس و دلهره¬های آنجا بودم که از بعضی چیزهای معمولی غافل شده بودم. تا اینکه هویّت آن دو تا مرد هم سلّولی‌ام برایم مهم شد! از وقتی بچّه بودم یا خیلی ساده از کنار همه‌چیز رد می‌شدم یا خدا نکند چیزی برایم مهم بشود تا کشف و ضبطش نمی‌کردم، دست از سرش برنمی‌داشتم. یک روز که بعداز مدّت‌ها چشمم به آسمان و آفتاب خورده بود و باید تند‌تند راه می‌رفتیم که بدنمان نبندد و بیماری‌های عضلانی نگیریم، همین‌طور که تند‌تند راه می‌رفتیم و می‌دویدیم از ماهدخت پرسیدم: «چرا این دو تا مرد هیچی نمی‌گن؟! زبون که تو دهنشون دارن. چرا حرف نمی‌زنن؟» ماهدخت گفت: «درست نمی‌دونم، امّا فکر کنم حدّاقل سه چهار بار صداشون رو شنیدم و حرف زدند.» گفتم: «این اصلاً طبیعی نیست! ینی چی که این دو تا زبون بسته هیچی حرف نمی‌زنن و حتّی چشم و نگاهشون به ما زن‌ها رو خیلی کنترل می‌‌کنن چه برسه به اینکه بخوان دست درازی هم بکنن! حالا یکیشون چشماش خیلی ضعیفه و در حدّ نابینایی هست... درست! امّا کلّاً خیلی دلم براشون می‌سوزه.» ماهدخت گفت: «برای منم جالبه! اونا فقط با نگاه طولانی مدّت به هم، انگار حرف می.زنن و یا منظورشون رو به هم می‌رسونن؛ حتّی اونی که چشماش مشکل جدّی داره.» گفتم: «گفتی چند بار صداشون رو شنیدی، چی می‌گفتن؟» گفت: «با ما که حرف نمی‌زدن! وقتی اونا رو برده بودن و کتک می‌زدن، یه داد‌و‌بیدادهایی می‌کردن و حرفایی می‌زدن.» گفتم: «واضح‌تر حرف بزن، نیمه و ناقص که می‌گی اعصابم به هم می‌ریزه! بگو مثلاً چی می‌گفتن؟» گفت: «چه می‌دونم! تو هم گیر دادی! مثلاً بلند‌بلند می‌گفتن نمی‌دونیم؛ می-گفتن خدا لعنتتون کنه؛ می‌گفتن ما کسی رو نمی‌شناسیم؛ حتّی یه بار یادمه که یکیشون گفت تو حق نداری به «مقصود» توهین کنی و از این حرفا.» تا اسم مقصود را شنیدم بسیار تعجّب کردم و گفتم: «مقصود؟!» من مقصود را می‌شناختم. پدرم خیلی اسمش را می‌آورد. یادم نیست دقیقاً کی هست، امّا... آره... آشناست. داشتیم می‌دویدیم که نگاه سنگین یک نفر را روی خودم احساس کردم. با چشمانم دنبالش بودم، دیدم همان پیرمرد یهودی که به من تعرّض کرده بود از دور نگاهم می‌کند. داشت قلبم می‌ایستاد، تلاش کردم توجه نکنم امّا نمی‌شد. تا اینکه یک نفر را دنبالم فرستاد.
وحشت کرده بودم. به ماهدخت نگاه کردم. با قدم‌های لرزان به‌طرف آن پیرمرد رفتم. ماهدخت هم با من آمد. وقتی به او رسیدیم، رو به من کرد و گفت: «تو داری اینجا کامل و کامل‌تر می‌شی! حتّی داری تو شرایط زیر حدّ امکان زندگی، زنده می‌مونی و زندگی می‌کنی. برات خیلی برنامه دارم؛ چون با بقیّه زن‌های اینجا فرق داری. (نگاهـش را بـه سمـت مـاهدخت برد و گفت) یکی هستی مثل ماهدخت، مگه نه ماهدخت؟» ماهدخت که معلوم بود از آن پیرمرد متنفّر است، امّا نمی‌تواند و جرأت ندارد که مخالفت کند، فقط به آن پیرمرد نگاه کرد! امّا از نگاهش می‌شد علاوه بر خشم و نفرت، چیزهای زیادی را فهمید. وقتی به سلّولمان برگشتیم با صحنه بدی مواجه شدیم. دیدیم لیلما خیلی حالش بد شده و بی‌حال روی زمین افتاده است. به‌طرفش دویدیم و تلاش کردیم به هوش بیاید. یکی به‌صورتش می‌زد، یکی پاهایش را بالا داده بود تا خون به مغزش برسد، یکی به زور دنبال چند جرعه آب می‌گشت تا در حلق و دهانش بریزد. وسط آن معرکه که همه به فکر لیلما بودیم، یکی از آن مردها که تا آن لحظه صدایش را نشنیده بودم و فقط نگاهش بود و نگاهش، خیلی غیر منتظره گفت: «دست سمت چپ لیلما اثر یه سوزن داره. نباید ازش خون می‌گرفتن!» در حالتی که در بهت شنیدن صدای آن مرد حدوداً چهل‌ساله بودیم، فوراً به ساق دست لیلما نگاه کردیم. دیدیم آره، مثل اینکه تازه از او خون گرفته بودند. ماهدخت گفت: «چرا ازش خون گرفتن؟» آن مرد دیگر هیچ‌چیز نگفت. ماهدخت به آن مرد نگاه کرد و سؤالش را دوباره تکرار کرد و گفت: «پرسیدم چرا ازش خون گرفتن؟ چرا فقط از این بدبخت چند بار چند بار خون می‌گیرن؟!» آن مرد فقط گاهی با چهره نسبتاً در هم کشیده و عبوس به چهره ماهدخت زل می‌زد و هیچ‌چیزی نمی‌گفت. من به او گفتم: «آقا! لطفاً اگه اطّلاع دارین و یا چیزی دستگیرتون شده به ما هم بگین.» همان لحظه لیلمای بیچاره یک لرز بزرگ و چند تا سرفه شدید کرد؛ همه‌مان هول کرده بودیم و بیش‌تر درگیر لیلما شدیم. من تقریباً پشت‌سر ماهدخت و بقیّه بودم. تا به خودم آمدم، دیدم آن مرد به من نزدیک شده است. اوّلش کمی جا خوردم و ترسیدم، امّا چون حالتش طوری نبود که مثلاً بخواهد به من آسیبی برساند، چندان نترسیدم. انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت؛ یعنی هیس! دستم را گرفت و یک چیزی را کف دستم گذاشت و خیلی آرام گفت: «پیش خودت نگه دار!» مشتم را بستم و دستم را پایین آوردم تا جلب توجّه نشود. تا کسی حواسش به ما دو نفر نبود، آن مرد فوراً به یک گوشه برگشت و دراز کشید. من که نمی‌دانستم چه خبر است همچنان بهت‌زده بودم. یک لحظه دستم را باز کردم. دیدم دو سه تا تار مو و یک تکّه کاغذ هست، کاغذ کوچکی بود، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن های معمولی را بیشتر درک کنید!! زن معمولی نمیتواند هفت قلم آرایش کند تا به چشمتان بیاید!! یا کفش 7سانتی پا کند، او معمولی است، با کتانی و تنها رژ قرمز هم جذاب میشود!! زن های معمولی را بیشتر دوست بدارید، آنها دلشان را هرجایی جا نمیگذارند.  شاید سالها عاشقتان باشند اما  به زبان نمی آورند تا به عشقشان اعتراف کنید!! معمولی ها بهترند، بدون حاشیه، بلد نیستند یک چیپس را با ده گاز بخورند، در عوض پایه ی صبحانه های روز جمعه تان هستند!! این زن ها موی سرشان را خودشان میبافند، نه از سر دلبری و دلدادگی، از سر آراسته بودن ظاهرشان!! زنی که ناخن های لاک زده ندارد، اما رنگین کمان دلش را برای روز های مهتابی با تو بودن کنار گذاشته است!! این زن ها خیلی دوست داشتنی اند، چون تو را برای خودت میخواهند نه عاشق جیبتان میشوند، نه دل باخته لکسوز زیر پایتان هستند!! اینها همان هایی هستند که حاضرند زیر باران بی چتر با معشوقشان قدم زنند!! زن های معمولی،ساده اند!! ❤️🌺روز زن مبارک 🌺❤️ کانال @mohamadrezahadadpour
روز من کادو نمیخوام اخلاقتو درست کن مبارک 😊