#فرزندآوری
بنده همچنان دنبال سوژه خوب و باحال برای نوشتن یک رمان در خصوص بحث جمعیت هستم. اگر ایده یا سوژه ناب داشتید، لطفا به صفحه خصوصیم ارسال کنید.
دلنوشته های یک طلبه
روانشناسی دینی؟! ادعای جالبیه فقط ی سوال: در دین، برای درمان وسواس چه درمانی توصیه شده؟ یا مثلا برای
ضمنا 👆👇
جسارتا هنوز یک نفر هم پیام نداده که بگه چطوری میخواد مصادیق زیادِ بیماریهای روانی را با دین درمان(نه پیشگیری) کنند؟!
بگذریم
#صرفا_جهت_یادآوری
موافق این مدل👆کارها نیستم
حتی بنظرم کجسلیقگی است
نه تنها جواب نمیده، بلکه اگر به مردم بگی اگر رأی ندهی، از مسیر اسرائیل و نتانیاهو سر در میاری، باعث موضعگیری تند و تشدید مشاجرات اجتماعی میشه.
با زبان لیّن
مؤدبانه
متقن
روراست
نه اینجوری👆
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
تا حالا این ایده به ذهنتون رسیده که در شهر و یا روستای محل زندگیتان، مؤدبانه از کسانی که مردم دوستشان ندارند و دافعه دارند، خواهش کنید و یا حتی مقداری پول به او بدهید و یا او را مدتی به کربلا و یا مشهد بفرستید، تا برای #انتخابات تبلیغ نکند؟! ای چه بسا مردم،بخاطر لج با او و تنفری که از او دارند، دلشان نمیخواد در انتخابات شرکت کنند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1706442784731979095
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهلم»
🔺 وقتی داری از شرایطت لذّت میبری، امّا ناگهان همهچیز یادت میآید!
فردای آن شب، همهچیز برایم رنگ و بوی دیگری داشت. احساس میکردم خیلی از دنیا عقب هستم و باید خیلی چیزها را یاد بگیرم. احساس میکردم خیلی از ماهدخت، شیرین و بقیّهشان عقب هستم و باید خیلی بدوم تا به آنها برسم. اصولاً عادت به عقب ماندن، رکود و انزوا ندارم و خیلی برونگراتر از این حرفها هستم، امّا آن شب، یک احساس خاصّی به من دست داد که باید پاشنهام را بکشم و تا نفس دارم بدوم.
خیلی درگیر دروس و کلاسهای خودمان بودیم و چندان ارتباطی با ایرانیها نداشتیم. فقط میدیدم که کلاسهای آنها هم مثل ما خیلی پررونق و برووبیا بود و بعضی از کنفرانسها را هم با هم برمیداشتیم و اساتیدمان مشترک میشدند.
بگذارید یک جمله از کنفرانسها بگویم:
موضوعات کنفرانسها خیلی متنوّع و خاص بود. از ریزترین مسائل مربوط به زنان گرفته تا مسائل کلانتر و کلّینگر، امّا نقطه مشترکش سه مسئله بود؛ یعنی آخرش میخواستند به این سه چیز برسند:
1- تأکید بر ناکارآمدی دین مخصوصاً دین اسلام در تعیین و تبیین حقوق انسانها مخصوصاً حقوق زنان و کودکان. حتّی آنها میگفتند باید در خود دین هم تجدید نظر کرد و اگر دین نمیتواند خودش را با خواست انسان مطابق کند و حقوقی که انسان دنبالش هست را تأمین کند، به راحتی باید ترکش کرد و این دین هست که باید کوتاه بیاید و جای خودش را به خواست انسان بدهد.
2- عدم توجّه جوامع علمی، حوزههای علمیّه و ملّاهای شیعه و سنّی بر بسیاری از مسائل حقوق زنان و کودکان. طوری که حتّی یک مرجع شیعه یا سنّی کتاب مستقلّی درباره حقوق زنان و کودکان ندارد و این نشانگر بیتوجّهی و عدم علاقه به این بحث است.
3- تأکید بر مجرّد ماندن زن و اینکه تشکیل خانواده چیز دستوپاگیری هست و اصولاً باید از قیدها آزاد شد تا پرواز کرد و از همهاش بدتر، حتّی از سنّتها و دین بدتر و دست و پاگیرتر، خانواده است.
اگر بخواهم راحتتر بگویم، آن مؤسّسه در حال تربیت انسانهایی منهای سه چیز بود: منهای اسلام، منهای راهنما، منهای اصالت و خانواده!
حتّی وقتی هم در اینترنت سرچ کردم و همه جلسات، همایشها و کنفرانسهای مربوط به فمینیسم، حقوق زنان و کودکان در سرتاسر جهان مخصوصاً در خاورمیانه را رصد کردم، فهمیدم که همه آنها چیزی بیشتر از همین سه نکته ندارند که بگویند و آخر حرفهایشان میخواهند به همین سه چیز برسند.
همهچیز گل و بلبل بود و خیلی داشتم حال میکردم و چیز یاد میگرفتم که اتّفاقی افتاد که خیلی مرا متأثّر کرد. اینقدر که حالم تا دو روز بد بود و بالا میآوردم، امّا بعدش درست شد و تلاش کردم با خودم کنار بیایم.
ماجرا از این قرار بود که دو تا آقا به سالن کنفرانسها آمدند. به نظر نمیرسید یهودی باشند، امّا بعد کاشف به عمل آمد که اصالتاً یهودی هستند و آمریکا زندگی میکنند. از مؤسّسهای به نام مؤسّسه «¬NCBI».
اوّلش شروع کردند و از مؤسّسهشان گفتند که:
مرکز اطّلاعات زیستفنّاوری معروف به NCBI یکی از مراکز و شاخههای کتابخانه مـلّی پزشـکی ایـالات مـتّحـده آمریکاســت که خــود زیـر مجموعه مؤسّسه ملّی سلامــت NIH قرار دارد. مؤسّسه ملّی سلامت در نهایت زیر مجموعه وزارت بهداشت و خدمات انسانی ایالات متّحده آمریکاست. این مرکز در سال ۱۹۸۸ میلادی در پی تصویب طرح پیشنهادی سناتور کلود پپر در کنگره آمریکا شکل گرفت. مرکز ملّی اطّلاعات زیستفنّاوری در شهر بتزدا در ایالت مریلند قرار دارد.
در این مرکز ابزار و پایگاه دادههایی نظیر آنتره، بلاست، پاب مد و ژن بانک اداره میشود.
از وظایف مرکز ان سی بی آی میتوان موارد زیر را نام برد:
1. ایجاد ساختار برای تحلیل و ذخیره¬سازی دادههای تحقیقات ژنتیک، بیوشیمی و زیستشناسی مولکولی.
2.ترویج و شیوع استفاده از این دیتابیسها در بین جامعه محقّقین.
3. هماهنگسازی اطّلاعات با دیگر مراکز مشابه جهانی.
4. پیشبرد پژوهش در تحلیلهای رایانهای روابط کارکردی-ساختاری مولکولهای کلیدی.
خب تا اینجا خیلی هم شیک بود و مجلسی!
تا اینکه یواشیواش بحث را بردند روی تشکیل بانک ژنتیک زنان جهان، ضرورت شناخت و تعیین دقیق ساختار ژنی زنان خاورمیانه و این حرفها.
#نه
ادامه ...👇
من فقط فهمیدم که دلم مثل تشتی که پر از آب باشد و یکمرتبه از پشت بام به زمین بیفتد، همانطور ریخت زمین و یک لرزش کوچک در دست و پاهایم احساس میکردم. با ادامه صحبتهای آن دو نفر، حال به حالی میشدم که میگفتند: «ما خیلی تلاش کردیم تا بانک دقیق و کارآمدی داشته باشیم و حاصل تحقیقاتمون رو فقط در اختیار کشورهای عضو ارشد مرکز اطّلاعات زیست فنّاوری قرار بدیم. حتّی برای این امر مجبور به هزینههای گزاف شدیم و از مقطعی به این طرف، بخش جمعآوری و آزمایشات اوّلیّه این پروژه بزرگ رو برونسپاری کردیم. (یعنی شرکتهای خاصّی را پیدا و تأسیس کردند که مأموریّت جمعآوری ژنهای زنان جهان مخصوصاً منطقه ما را به عهده بگیرند و حتّی آزمایشات اوّلیّه هم روی آنها انجام بدهند! کلّاً خدا لعنتشان کند!)...»
داشت میگفت و میگفت و من هم داشت فشارم زیر و رو میشد. تا اینکه گفت: «یکی از کشورهایی که خیلی صادقانه و بدون هیچ چشمداشتی از اوّلش پای کار بود و حتّی هزینههای اوّلیّه کلّ مؤسّسه ما رو هم تأمین میکرد، همین کشور اسرائیل است. اینقدر سطح همکاریهای اسرائیل با ما بالاست که حتّی تمام شرکتهایی که ما باهاشون قرارداد داریم و برامون نمونه اوّلیّه و ثانویه میارن از ملّت بزرگ یهود و شرکتهای اسرائیلی هستن.»
احساس میکردم دارم بالا میآورم، امّا هنوز نمیدانستم چرا! فقط میدانستم که از حرفهایش احساس خیلی بدی دارم و نزدیک است یک چیزی بگوید که حالم به کلّی بد شود. تا اینکه گفت: «ما اطّلاع نداریم که انستیتوهای اوّلیّه شرکتهای اسرائیلی کجاست و چطوری اینقدر دقیق، ظریف و با سرعت، نیازهای ما رو تأمین میکنن و بهمون اطّلاعات میدن، امّا فقط همینو میدونیم که در جزیرههای مختلف و بر اساس هر منطقه، انسانها مخصوصاً زنها رو مورد آزمایش دقیق قرار میدن.»
تا این را گفت، فهمیدم که دارد چه میگوید. فهمیدم که زندانی که چندین ماه گذشته در آن آرزوی مرگ میکردم و نمیدانستم چرا آنجا هستم و چرا و به چه نیّت تأسیس شده است، دارد چهکار میکند و همه کسانی که آنجا هستند، خرابکار نیستند. حالا آن دو نفر داشتند نتایج تحقیقاتشان از زنهای افغانستان، پاکستان و... را در آن جلسه تحلیل و بررسی میکردند. این که به چه نتایج جالبی رسیدند و حتّی حاصل تحقیقاتشان هم به انواع ابر شرکتهای «غذایی»، «لوازم آرایشـی» و حتّی «داروسازی» و صدها شرکت متقاضی دیگر ارسال میکنند.خیلی ساده است؛ یعنی برنامهریزی برای خوراک، پوشاک، دارو، ظاهر، پوست و خلاصه همهچیز مردم و ملّت خاورمیانه مخصوصاً زنها و دخترهایمان! بر اساس تغییر جهشـی و ژنتیکی خاصّی که دنبالش هستند و برای ملّتهای بیچاره و بی خبر ما تجویز میکنند! دیگر حالم بد شد. یاد انواع هورمونها، سوپ جنین انسان، لیلماهای بیچاره و هایدههای بدبخت و... افتادم، به شدّت تپش قلب گرفتم و دست و پاهایم یخ کرد. هر چه در طول کلّ زندگیام خورده و نخورده بودم، تا شیر مادرم را هم بالا آوردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و یکم»
🔺تو خیلی عاقل و جذّابی... مخصوصاً وقتی که خودت را به سادگی میزنی!
از قبل؛ یعنی از همان موقع که در آن سیاهچال بودم میدانستم و تا حدّ قابل توجّهی حدس زده بودم که ماجرا چیست، امّا وقتی آن دو تا آمریکایی یهودی الاصل، خیلی شفّاف در آن کنفرانس همهچیز را تعریف کردند و از مبانی علمی و پژوهشـیشان و از مراکز متعدّدی که در دنیا دارند گفتند، حالم دگرگون شد و همانی شد که گفتم.
آن کنفرانس برای من خیلی اثرگذار بود. من دو بار تا آخر آن کنفرانس از حال رفتم و دوستانم مخصوصاً ماهدخت خیلی نگرانم شده بودند. اینقدر برایم اثرگذار بود که مثل ریختن یک سطل آب یخ روی یک چوب کبریت روشن بود! سطل آب یخ به آن بزرگی کجا و حجم آتش روی کبریت کجا؟! همانقدر، مطالب آن کنفرانس برای من سخت و یاد آور همه بدبختیهایم بود.
تا دو سه روز نه در کلاسها میتوانستم شرکت کنم و نه چیز خاصّی میخوردم. مدام هم کابوس میدیدم و تا یاد هایده و لیلما میافتادم گریهام میگرفت، میرفتم زیر پتو و گریه میکردم.
شده تا حالا وسط یک عروسی که داری با خیال راحت عشق و حال میکنی و متوجّه گذر زمان نیستی، یکمرتبه مامانت به گوشیات زنگ بزند؟ یا مثلاً یکمرتبه داداشت را وسط جمعیّت ببینی که با خشم و اخم نگاهت میکند؟! دقیقاً همان احساس ذوقپارگی داشتم! کنفرانس آن روز، همه خوشیها و لذّتهای اروپا ماندن، اسرائیل نشینیام و محو افکار شیرین و ترشیده و جلوه و ملوه شدن را در ذائقهام خراب کرد. احساس میکردم وسط لجنزار نشــسـتم و یاد همۀ چیزهایی افتادم که روزبه روز از آنها فاصله میگرفتم و به قهقرا میرفتم.
هیچوقت یادم نمیرود، شب دوّمی بود که حالم آنطور بود. ماهدخت خیلی تلاش میکرد که حالم را بهتر کند و من را از این حسّ و حال بیرون بیاورد. حتّی بهم پیشنهاد تزریق یک آمپول آرامبخش داد، امّا نپذیرفتم و گفتم میخواهم تنها باشم، ولی هیچچیز نگفتم و نمیخواستم بداند که مشکلم چه هست و چرا بعداز دو روز پکر هستم.
آن شب گوشیام را برداشتم و زدم بیرون. یک رودخانه محلّی مصنوعی زیبا نزدیک ما بود که از کنار آن منطقه رد میشد. با پیادهروی فاصلهاش تا خانه ما شاید کمتر از نیم ساعت میشد. راه افتادم و به آن طرف رفتم. در راه هدفونم را زدم و به یک آهنگ ملایم گوش میدادم، شاید بهتر بشوم و بتوانم خودم را جمعوجور کنم، ولی آرامم نکرد. با خشم و ناراحتی هدفون را بیرون آوردم و در جیبم انداختم. حالم خیلی بد بود. حالم از خودم و همه به هم میخورد. حتّی از صدای خنده دختر و پسرهایی که کنار آن رودخانه جمع شده بودند هم بدم میآمد و دوست داشتم همهشان را خفه کنم.
روی یک نیمکت نشستم. بیاختیار داشتم لب پایینم را میجویدم؛ معمولاً وقتی ناراحتم اینجوری میکنم. گوشیام را بیرون آوردم و به سایت گوگل رفتم.
نمیدانستم چه سرچ کنم که حالم را بهتر کند. به فارسی نوشتم دانلود آهنگ؛ کشوی زیرش نوشت: دانلود آهنگ، دانلود آهنگ جدید، دانلود آهنگ با لینک مستقیم، دانلود آهنگ شاد و...
دست و دلم نمیرفت که کلیک کنم، دانلود بشود و گوش کنم.
دنبال یک چیزی میگشتم، امّا خودم هم نمیدانستم چه هست. خیلی با گوگل و گوشیام ور رفتم، امّا نبود، مثل اینکه آب شده و در زمین رفته باشد! هیچچیز پیدا نکردم که به درد دلم بخورد و کمی آرامم کند.
نگاهی به اطرافم کردم، وقتی دیدم کسی نیست، خیلی دیر وقت هست، تقریباً تنها هستم و فاصلهام با بقیّه مردم خیلی زیاد است، دیگر تحمّل نکردم و با صدای بلند جیغ، داد و فریاد زدم و گریه کردم! اینقدر گریه کردم و فریاد زدم که گوشهایم صدا میداد. داشتم خودم را کَر میکردم.
#نه
ادامه...👇
امّا... خدا برایتان نیاورد! روزی که دلتنگ هستی و دلت میخواهد یک دل سیر گریه کنی، امّا هر چه ناله و فریاد و جیغ میزنی باز هم بغض اصلی، همان که ته گلویت هست نمیترکد و منتظر یک چیز دیگر است.
حجم فشار روی ذهنم اینقدر زیاد بود که ترسیدم دوباره غش کنم و فشارم بیفتد، ولی دوست داشتم همانجا روی سنگ، خاک و خلها بیفتم و آن زندگی نکبتی تمام بشود.
ولی غش نکردم.
به خدا نفهمیدم دارم چهکار میکنم. مثل وقتی بچّه بودم و مامانم دستم را میگرفت و یک مداد وسط دستم میگذاشت و به زبان بچّهگانه میگفت روی کاغذ نقّاشیات را بکش! دقیقاً همانطور. یک نفر دستم را گرفت و بهطرف گوشیام برد. به سایت گوگل رفتم! رفتم سایت خرید کد اعتباری، رمز کارت بینالمللی. حتّی یادم نیست چطوری کد و رمز اینترنتیام را وارد کردم با اینکه حفظ نیستم! کد برایم پیامک شد.
نوشتم : 23330000377695000 بهعلاوه کد کشورم و شماره خانهمان.
همینطور که داشت زنگ میخورد، متوجّه ساعت شدم. فهمیدم زیادی دیر وقت است، تقریباً به ساعت رسمی کشورم، ساعت سه نصف شب میشد!
بوووق... بوووق... بوووق...
نمی¬دانستم دارم چهکار میکنم، امّا...
بوووق... بوووق... بوووق...
خب دختر هستم دیگر، هیچکس برای دخترها مثل...
برداشت! سلام علیکم!
وااای خودش بود، یکمرتبه ترکید! یکمرتبه همان بغض لعنتیِ تهِ حلقیِ دمار از روزگار دربیاور ترکید.
بغضم ترکید و مثل زن بچّه مرده گفتم: «بابا جووون! بابای عزززیزززم!»
با همان صدای آرام و اهل سحرش گفت: «جانم گل سمن! جانم دخترِ بابا!»
با هقهقه گفتم: «بابا! چرا نمیذاشتی صدات رو بشنوم؟ بابایی دعا کن خدا منو بکشه راحت بشم. وقتی تو نخوای صدام رو بشنوی؛ ینی همهچی برام تمومه! میدونی چند بار از مامان خواستم گوشیو بهت بده، امّا قبول نمیکردی؟!»
بابام یک نفس عمیق کشید و گفت: «خدا نکنه دختر بابا! من نمی¬خواستم تو ذوقت بخوره و فکر کنی دارم از احساس پدر و دختریمون سوءاستفاده میکنم. میخواستم بهش برسی!»
من که دیگر حتّی وقت نمیکردم اشکهایم را پاک کنم، گفتم: «رسیدم بابا! ینی رسیده بودما، ولی یه چیزی باید میخورد تو سرم، باید یه چیزی میزد تو صورتم. حرفای اینا خورد تو سرم، سکوت تو هم خورد تو صورتم. بابا به دادم برس!»
گفت: «خدا بزرگه. نمیدونم عمرمون به دیدار هم قد بده یا نه، امّا ...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «اینجوری نگو که زودتر میمیرما! بابا من میخوامت، دلم خونهمون رو میخواد. دلم مامانو با همون غذاهای پیرزنیش میخواد. دلم مزار داداشم رو می¬خواد.»
گفت: «خرابش نکن عزیزکم! تو که تا اینجاش رفتی، پس لطفاً خودتو حفظ کن و نذار همهچی به هم بخوره! اگه بفهمن بریدی، بهت رحم نمیکنن.»
گفتم: «میفهمم، امّا نمیتونم! میخوام، امّا نمیشه! وگرنه من بهت قول دادم از اعتمادت سوءاستفاده نکنم.»
گفت: «میدونم دخترم، میدونم جان بابا! تو دختر عاقلی هستی حتّی وقتی که خودتو به سادگی میزنی.»
گفتم: «میشه...؟»
فوراً گفت: «حتّی حرفش هم نزن، خرابش نکن! بالاخره دنیا دیدن، بهتر از ندیدنه. تو خیلی کار داری هنوز.»
فوراً گفتم: «چشم، ولی دیگه نمیکشم! اعصابم نمیکشه، میترسم.»
گفت: «نترس! حالا یهکم خارج از اصولت پیش رفتی و یه شیطنتهایی هم کردی درست! اشکال نداره.»
گفتم: «بابا برمیگردم، مطمئن باش! نمیذارم بدبختیایی که کشیدم به هدر بره.»
گفت: «ایشالّا! منم دلم روشنه که برمیگردی.»
گفتم: «بابا! اینجا کسی رو نداری؟ کسی که بتونم روش حساب کنم؟»
گفت: «پیگیری میکنم، امّا بعیده! دیگه باید بری دخترم، داره میشه دو دقیقه! میدونی که؟!»
گفتم: «آره! چشم. بابا؟»
گفت: «جان بابا؟»
گفتم: «خیلی دوستون دارم!»
گفت: «قبلاً هم که اینجا ور دل خودم بودی، همینو میگفتی! حالا که دور دنیا چرخیدی بازم داری همینو میگی؟»
وسط گریه، خندهام گرفت.
تا آمدم حرف بزنم قطع شد. بوق بوق زد و تماس... فِرت!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#ارسالی_مخاطبین
سلام و عرض ادب
ممنون که دوباره این داستان رو گذاشتید، تا اونجا که یادمه (اگر اشتباه نکنم) اون زمان که این داستان رو آنلاین میذاشتید، حرفی از NCBI نذاشته بودید.
من دکترای میکروبیولوژی هستم و دوتا از باکتریهایی که از معادن ایران جدا کرده بودم که تولید نانوذرات طلا میکرد، ژنهاشو در همین سایت ثبت کردم.
راستش برای ما دانشگاهیان، ثبت ژن در ncbi یک امتیاز خوب محسوب میشه و هر ژنی رو نمیشه ثبت کرد.
جالبترین اینه که ایران از خیلی وقت پیش در لیست حریمهای مجلات بزرگ هست و مقالات ما از خیلی از مجلات به دلیل تحریم، رد میشه، اما هیچوقت ncbi این تحریم رو برای ما نذاشته، البته شاید براساس ip بعضی چیزها رو برای ما ناقص نشون بده اما هیچوقت تحریم نبوده.
خلاصه اینکه ، همیشه برام سئوال بود که چرا ncbi برامون تحریم نیست؟!؟ و الان فهمیدم چرااااا!!!
حالا جالبیش اینه که ایران هنوز هم نمیتونه امنیت غذاییش رو داشته باشه، خیلی از باکتریها که در تولیدات غذایی نقش دارند رو از خارج از کشور وارد میکنند، این میکروبها ( داخل ماست، پنیر و..) در شرایط طبیعی وقتی وارد بدن ما میشوند میتونند در روده ما زندگی کنند (البته طبیعی هست و ما کلی میکروب در بدنمون داریم که همیشه در داخل بدنمون زندگی میکنند و نقش مهمی در سلامتیمون دارند)
#ارسالی_مخاطبین
در مورد روانشناسی دینی یه نکته بگم. من یه روانشناس مذهبی هستم که در زمینه زوج درمانی و مشاوره پیش از ازدواج فعالم. چند وقت پیش یه مراجع داشتم که مشاوره پیش از ازدواج رفته بودن پیش امام جماعت مسجد. نتیجه این بود که سه بار صیغه در دوران آشنایی رو تجربه کرده بود و هربار بهم خورده بود و هربار دختر خانم شکست عاطفی خورده بود. این چه روانشناسی دینی هست که توصیه میکنه تو دوران آشنایی که هیچ خبری نیست محرمیت اتفاق بیفته؟!این آسیب به اسم دین تموم میشه. و الان این دختر خانوم هیچ خواستگار پسری نداره و برچسب مطلقه بهش زدن .اونم تو فرهنگ ما که ازدواج مجرد با مطلقه و بیوه جایگاهی نداره.😐
#ارسالی_مخاطبین
من در حوزه میکروبیولوژی صنعتی کار میکنم و جدیدا هم در مورد وضعیت ایران در میکروبیولوژی صنعتی کرسی علمی داشتم .
دیدم که شما قبلا گفتید که در حوزه ارز ، خودرو و... اجازه ورود برای نخبگان نیست.
خواستم بگم در خیلی از زمینه ها نیست و الان ما هرچی که بخواهیم تولید کنیم ، ارزونتر سعی میکنن وارد کنن
مانند میکروبهای غذایی
میکروب های پروبیوتیک
میکروبهای تولید کننده اسید سیتریک (همون آبلیمو) ، اسید لاکتیک ، میکروبهای تولید کننده دارو و آنتی بیوتیک
فناوری بیولیچینگ
تولید آنزیمهای شوینده، غذایی، نساجی و... توسط میکروب
خواستم بگم که درد بسیار است
منابع موجود، مدیریت لاموجود
#ارسالی_مخاطبین
۱.همهی روشهای عقل و حس و شهود و وحی برای شناخت مکمل و مورد نیازن و هیچ کدوم به تنهایی به پیشرفت بشر کمک نمیکنن
۲. روش دین عقلی و علم تجربیه بنابراین روش این دو متفاوته نه مغایر و میتوان از آنها در کنارهم استفاده کرد و حتی از ترکیب آنها علم دین و دین علمی ایجاد کرد
۳.دین صرفا به بیان کلیات و اصول عقلی و گاها مصادیق داستانی پرداخته و روشنگر راه کلیت زندگی است. در اینکه دین بخشی از دانش است شکی نیست اما چون روشش تجربی نیست پس علم(تجربی) نیست
۴.غیرعلمی بودن دین به معنای غلط بودن آن نیست و صرفا به معنای علمی نبودن روش آن است چنانچه که هر چیزی که علمی شد هم لزوما صحیح نیست و اینها همه منابع شناخت اند و خود خداوند به آن توصیه کرده
۵.راهکارهای درمانی در هیچ علمی چه روانشناسی چه پزشکی و ....دینی نیستند و علمی اند اما راهکارهای درمانی موجود در دانش میتوانند دینی و کاملا صحیح باشند
۶.روانشناسی دینی یافته های علمی روانشناسی رو با روش عقل و با استخراج از متن دین جمع آوری و هماهنگ میکنه و باز هم علمی نیست اما روانشناسی دین علمی هست و به آزمایش تجربی یافته های دین میپردازه که در این زمینه خیلی کار شده و به جاهای خوبی دارن میرسن
علیکم السلام
بزرگوار! وقتی از سوژه حرف میزنیم، منظورمون این نیست که *وضعمون خوب نبود و یهو باردار شدم و سختیهای زیادی تحمل کردیم و از وقتی بچه اومد، همه چی گل و بلبل شد!*
کما این که ۱۰۰ درصد خاطراتش همینه
یا مثلا یه عده پیام دادن که از فلانی n تعداد بچه آورده بنویس!
یا از خانم فلانی بنویس که فلان.
عزیزان
اسم اینا سوژه نیست
از اینا قصه ماندگار درنمیاد
منظورم از سوژه، قصه کشش دار و پر تعلیق است
نه شرح حال زاد و ولد X و Y 😐
🔹🔺🔹🔺🔹🔺
✔️ نتیجه بحث امروز تا الان
مشاور و روانشناس باید درسش را کامل و دقیق خونده باشه و عالم به علم و رشته خودش باشه ولی خدا رو هم در نظر بگیرد و توصیه خلاف شرع ندهد.
اینطوری بگیم خیلی بهتر از اینه که ادعا کنیم دین آمده امراض را درمان(نه پیشگیری و سبک زندگی و این حرفها) کند و حضرات شروع کنند از هزاران روایتی که به قول آیتالله جوادی آملی هیچکدامشان سند ندارد، بخواهند طب اسلامی و روانشناسی اسلامی و ... استخراج کنند.
و این مسئله، نه تنها هیچ خدشهای به کامل بودن دین اسلام وارد نمیکند ، بلکه از این که همه چیز را با پسوند دین و پسوند اسلام تمام کنیم، جلوگیری میکند.
🔹🔺🔹🔺🔹🔺
#ارسالی_مخاطبین
#پیشنهاد_مطالعه
با سلام و تشکر فراوان بابت اینکه در باب ارتقا فرهنگ جامعه به حوزه خدمات روانشناختی از اعتبار و مقبولیت خود هزینه میکنید.
بنده روانشناس و عضو هیئت علمی دانشگاه هستم، مطرح شدن این مسیله کلیدی از طرف شما برای افرادی که سالها درمانشون را به تاخیر انداختند و تبعات اون را خودشون و خانواده و جامعه متحمل شدند و توجیهشون پیدا نکردن روانشناس دینی بوده بسیار ارزشمنده و جای تشکر داره. ما که سالهاست در کارگروه تولید علوم انسانی اسلامی فعالیت داریم خون دلی خوردیم از برخی بزرگواران که مدعی اند روانشناس دینی اند که از بقیه نخوردیم. سالهاست با برگزاری دوره هایی با عنوان «چگونه ممکن است با نیت یاری رسانی به مراجع خود آسیب برسانیم» این بزرگواران دغدغه مند را که میخوان مردم را از دست روانشناسان غربزده نجات بدن توجیه کردیم. انصافا بعضی ها راحت تر قبول میکنند و حتی تشکر میکنند ولی بعضی ها بدجور معتقدند نسخه همه چیز را بلدند. البته مسلما عملکرد غیرحرفه ای بعضی از روانشناسان هم موثر بوده و زمینه ی خوبی برای فعالیت این قبیل افراد فراهم کرده و راه را براشون هموار کرده.
یک نکته هم از باب کلیپی که از دکتر .... بگم
من ایشون را نمیشناسم، ایشون هم با عنوان روانشناسی دینی یا اسلامی انگار شناخته شدند.
البته بعید بنظر میرسه روانشناس باشند چون در جستجوها هم چیزی دستگیرم نشد.
حالا با ایشون کار ندارم مسیله اینه که خیلی از عزیزان دغدغه مند که بعضاً صحبت های خوبی هم مطرح میکنند در صحبت هاشون مطلق و صفر و صدی حرف میزنند که معمولا آسیب زیادی به مخاطب وارد میشه.
در همین کلیپ درسته در مورد بار کلمات صحبت میشه و مطلب خوب و مهمی هست، اما وسطش خیلی موارد آسیب زننده هم مطرح میشه و استناداتی که علمی بودنش در مجامع علمی پذیرفته نیست.
به طور مثال وقتی با صراحت مطرح میشه اگر بچه معتاده علتش اون عبارت ذلیل بشی هست که مادر در دوران کودکی گفته. تبعات این تفکر را من نوعی که سالهاست دارم در جلسات درمان میبینم آدم ها در حل بحران ها تو مرحله چرایی گیر کردن. به جای اینکه انرژی را معطوف کنند به اینکه چگونه از این بحران خارج بشیم، سالها در حسرت و احساس گناه تباه کردند که چرا این بلا سر من اومد.
من دانش دینی ندارم اما در حد علایق شخصی که مطالعه دارم یادم میاد سالها پیش که در دوره دانشجویی با بچه ها در خوابگاه کتاب چهل حدیث امام را میخوندیم، امام رحمه الله علیه خیلی زیبا و با صراحت این نوع نگاه به بحران ها و مصیبت ها را نهی کرده بودند و گفته بودند ما حق نداریم چنین استنادهای شخصی در مورد علت بحران ها و مصایب زندگی داشته باشیم.
چون سالهاست دارم با مراجعانی کارمیکنم که تونستن با فلج بودن، با بچه عقب مانده زندگی کردن، با فرد معتاد زندگی کردن، با سرطان و و و را کنار بیان اما نتوانستند با این رنج درونی و احساس گناه که خودم عامل این بلاها بودم کنار بیایند. من نمی گم سهم خودمون نبینیم صحبتم اینه که بار اضافه تر از واقعیت متحمل نشیم چه کسی میتونه ادعا کنه سهمش در این قضایا چقدره. از کجا معلوم که امتحان مقربان نباشه چرا در فرهنگمون تفکر غالب بر این باشه که مسایل سخت، را کفاره گناه در نظر بگیریم و دشواری طی کردن مسیر را چند صد برابر کنیم. گاهی حس میکنم اگر آدم ها این احساس گناه سنگین با بار کاذب در روزمره شون نبود چقدر روزهاشون متفاوت تر بود و بیشتر بوی خدا میداد.
#ارسالی_مخاطبین
#پیشنهاد_مطالعه
سلام. در خصوص سوالی که مطرح کردین، تشکر میکنم که شما نگاه بدون تعصب دارید.
واقعیش دست روی دل خون ما روانشناسان گذاشتید. چرا که آقایان با غربی خواندن روانشناسی، کفر تلقی میکننش و با ی پسوند دینی هم میخوان تطهیرش کنن و کلا خیلی شیک پا تو کفش روانشناسی کردن، مردم ناآگاه هم دنبالشون!
حالا در جواب سوالتون، به عنوان روانشناس و درمانگر، چیزی که از این دوستان دیدم و از مراجعان هم شنیدم، این افراد در مواجهه با مسائلی که فرمودید، چند گروه هستن
گروه اول مثلا برای اضطراب افراد، ذکر میدن و میگن فلان آیه یا سوره و چند بار در روز بخون یا فلان طور بنویس و... . کلا از اذکار و سوره ها استفاده ها میکنند.
گروه دوم، تو جلسه مثلا درمان، ی منبر میرن از مباحث اعتقادی و توحیدی و .. مثلا برای اضطراب، آدمی که ایمانش قویه که نباید اضطراب داشته باشه و الا بذکر الله تطمئن القلوب و برو ایمانت رو قوی کن...
گروه سوم، که ۴ تا کتاب روانشناسی خوندن و ۲ تا دوره روانشناسی شرکت کردن، قیمه ها رو میریزن تو ماست! ۴ تا اصطلاح و رویکرد فلان و بهمان میگن و بعدش میگن فلان تست رو باید بدی (که هیچ ربطی به اضطراب نداره مثلا) و بعدش ی تفسیر من درآوردی هم میکنن و آخرشم واسه درمان میگن برو طب سنتی، مزاجت رو اصلاح کن و چند تا از کتابهای خودشون رو معرفی میکنن که اینارم بخون واسه درمان اضطرابت.
حالا باز مثال اضطراب خیلی خوبه. یعنی با مبنای دینی میشه جمعش کرد.
اما مثلا برای بیش فعالی و نقص توجه، اختلال یادگیری، اعتیاد فضای مجازی و ... چی؟
اینی که میگم مثال واقعیست، یک روحانی و سخنران خیلی معروفه، تو تلویزیون میاد، تو کانال بگید همه میشناسن، کتاب تربیتی نوشته. مراجعینی داشتم که وقتی رفتن پیشش برای مشاوره، اگه شما بگید بچم اتاقش رو مرتب نمیکنه اولین چیزی که میگه باید نقشه مغزی بدید (حالا نقشه مغزی چیزیه که برای روانپزشکی و تخصص مغز و اعصابه یعنی روانشناسان و مشاورا سراغش نمیرن، بعد خود انجمن روانپزشکی ایران داره میگه اعتبار نداره و روانپزشک ها ازش استفاده نکنید، چون خیلی هم گرونه، بعد ایشون نمیدونم چطوری نقشه رو تفسیر میکنن و تشخیص بیش فعالی میدن، اونم درشرایطی که اصلا این نقشه واسه بیش فعالی هم نیست! دیگه شما خودتون ببینین عمق فاجعه رو) بعد اینا به کنار، نوبت به درمان که میرسه میگن حالا واسه درمان برید فلان کلینیک روانشناسی!!! خب از اول مرد و مردونه بگو من تخصصم تو حوزه دینه، شما برو سراغ اهلش. دیگه این بازیا چیه!
من خودم جزء افرادی هستم که به مباحث روانشناسی نقد دارم و به تحول در علوم انسانی هم اعتقاد دارم و دوست دارم در این مسیر تلاش کنم ولی نه اینجوری!!!!
✔️بچه ها قدر مطالبی که در داستان #نه بیان شده، میدونید؟
خیلی براش زحمت کشیده شده ها
حواستون هست که ارزون از دست ندید و دقیق مطالعهاش کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و دوم»
🔺 چندی است که هم خودم چشم گذاشتهام و هم خودم دنبال خودم میگردم!
خیلی تحت تأثیر صدا، کلمات، محبّت و توصیههای پدرم قرار گرفتم. اینقدر که هم گریهام بند آمد، هم آرامتر شدم. بلند شدم. حرکت کردم و بهطرف خانه رفتم. آن شب خیلی آرامتر خوابیدم و حسابی فشارهای روانی آن دو سه روز را پشت سر گذاشتم.
به چنین تلنگری نیاز داشتم. در زندگی دخترانه و زنانه، تلنگری که از جنس محبّت پدری باشد تا عمق استخوان، قلب و سینه آدم نفوذ میکند. اینقدر که حتّی ممکن است همه معادلات آدم را به هم بزند و بهطرفی بکشاند که دست خودت هم نیست.
این را گفتم تا بگویم بابام با اینکه آخوند بود و داداشهایم هم چریک و نظامی بودند، امّا هیچوقت مجبور به انجام کارهای دینی و پذیرش زوری حجاب، نماز و این چیزها نبودیم. بابام به دلمان گذاشت که یک بار امر و نهیمان بکند و یا بگوید چرا اینجوری میگردی و ... همیشه اگر با او بحث میکردیم و خودمان سر بحث را باز میکردیم، نظرش را میگفت وگرنه اینجوری نبود که بخواهد بنشیند دو ساعت نصیحتمان کند و بعدش هم مجبور باشیم بگوییم چشم!
تربیت ما بر اساس دو تا چیز بود: یکی اعتمادی که بابامون به ما داشت. دوّمی هم اینکه خودمان بابامون را دوست داشتیم و به معنای واقعی کلمه، هلاکش بودیم. همیشه تا یادمان میآمد که بابامون گفته است: «بهت اعتماد کامل دارم!» جلوی خودمان، گناه، تباهی و این چیزها را میگرفتیم و چون دوستش داشتیم، نمیگذاشتیم کار به اخم، نصیحت، ناراحتی، گلّه و شکایت بکشد؛ چون اگر کار به اینجور چیزها بکشد، دیگر ارزش ندارد و می¬شود یک «تربیت صوری و ظاهری»!
با این که خانوادهام مذهبی بود، اما خودم خیلی مذهبی و اهل قید و بندهای مذهبیها نبودم. مثلاً اگر پیش میآمد، چه بسا ته آرایشی هم میکردم، خیلی هم روی موهایم حسّاس نبودم و خلاصه یک جورهایی که کسـی خیلی احساس نمیکرد دختر آخوندم و حتّی وقتی میفهمید تعجّب میکرد، امّا با همه این چیزها، برای خودم خطّ و خطوط داشتم. وصله بیحیایی به من نمیچسبید و کسـی جرأت نمیکرد دربارهام خیال خام کند؛ چون رفتارم مهربان و لارج نبود و کلّاً با نامحرم سرسنگین برخورد میکردم. پس خیلی تعجّب نکنید که چرا چند ماه گذشت تا یک شب به خودم بیایم و یک تجدیدنظر حسابی در خودم داشته باشم.
آن شب بابام یادم آورد که به من «اعتماد کامل» دارد! همین.
این برای من که آنطوری تربیت شدم؛ یعنی بزرگترین مسئولیّتی که در دنیا میشود روی گردن یکی گذاشت.
بهخاطر همین از فردایش گشتم و خودم را پیدا کردم. باید خودم را در بین خاطرات خوب و چیزهای مفیدی که قبلاً یاد گرفته بودم پیدا میکردم. مخصوصاً اینکه بابام برای بار اوّل بود که مرا در برابر امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) قرار داد و گفت که شرمندهاش نشو! باید دنبال یک چیزهای قوی میگشتم که بتواند وسط اسرائیل حفظم کند و نگذارد فرو بریزم. دقّت کنید لطفاً: «وسط اسرائیل!» نگذارد ویران بشوم، بشکنم و خُرد بشوم.
آن چیزی که دنبالش بودم، نه به فلسفه و آپدیت کردن عقایدم برمیگشت و نه با بحثهای طولانی، جدل و کل کل کردن با این و آن درست میشد؛ یک چیزی از جنس دل خراب خودم بود.
گشتم و گشتم و گشتم...
#نه
ادامه... 👇