بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و یکم»
من، سمن قبل نبودم. آدمی پر از معلومات، سؤالات پختهتر، مطالب جدید و جذّاب، اطّلاعات و اخبار قابل توجّه از کشورهای غربی مخصوصاً اسرائیل شده بودم و حتّی بهخاطر مسائل مربوط به ژن انسانی، توطئه یهود و صهیونیزم بین الملل، بالغ بر صد کتاب و مقاله درجه یک و دو خوانده بودم، ولی بقیّه هم دورهایهای ما حدّاقل تا جایی که من میدانم، وقتشان صرف مطالب خود دوره مطالعاتی میشد و حدّاکثرش تورهای اروپاگردی، شرکت در همایشها، کنفرانسها و همین چیزها.
روزها و هفتهها بود که به همین منوال گذشت و من تلاش میکردم که به آرامش خودم، تعمیق مطالعاتم و ارتباطم با ماهدخت بیشتر فکر کنم و برنامه بریزم.
کمتر از دو ماه بیشتر نمانده بود که دوره ما تمام بشود. هفتههای آخری بود که در کلاس و همایشها شرکت میکردیم. خیلی حساب شده برایمان برنامهریزی کرده بودند. اصلاً بوی دستپاچگی، افشای معلومات، سرهمبندی و حالا یک کاری کنیم که تمام کنیم و این چیزها نمیداد. برخلاف اکثر دورههای بدو خدمت و یا ضمن خدمتی که برای کارمندان، دانشجویان و حتّی افراد مؤثّر و کلیدی میگذاریم!
تا اینکه...
یک شب با ماهدخت نشسته بودیم که من سر حرف را برداشتم و گفتم: «ماهدخت! برنامهت چیه؟ وقتی دوره تموم شد و اگه نخوایم مثلاً اینجا بمونیم و در دورههای سطوح بالاترش شرکت کنیم، تو چیکارهای؟ میخوای چیکار کنی؟»
همینجور که به یک نقطه زل زده بود، گفت: «اتّفاقاً چند روزه دارم به همین فکر میکنم. نمیدونم! چی بگم؟»
گفتم: «تو همیشه واسه خودت برنامههای زیادی داری. از همین اخلاقت خیلی خوشم میاد و خیلی هم تلاش کردم مثل تو باشم. بگو ببینم چی تو کلّهته؟»
گفت: «باور کن نمیدونم. کاش الان میدونستم حرکت بعدیم باید چی باشه! امّا نمیدونم.»
گفتم: «حالا چرا یهجوری هستی؟ انگار دلت گرفته، چته دختر؟»
گفت: «هر وقت فکرش میکنم اینجوری میشم.»
گفتم: «فکر چی؟»
گفت: «فکر اینکه چقدر آوارگی بده و میتونه شکننده باشه. اینکه بدونی اصلت مال کجاست، امّا ندونی باید کجا باشی خیلی درد بزرگیه.»
گفتم: «خب منم از وقتی گرفتار بند و آزار شدم و الان هم اینجام، همین احساسو دارم! درکت میکنم.»
گفت: «نه سمن، درک نمیکنی! هیچی... ولش کن! شام چی بخوریم؟»
گفتم: «چی چی ولش کن؟ بذار یهکم از خودمون بگیم. چرا هر بار میخوایم حرف بزنیم، فرار میکنی؟»
با بیحوصلگی گفت: «نه بابا، فرار چیه؟ باشه، بگو! حرف میزنیم.»
گفتم: «برنامهت چیه؟»
گفت: «اگه تو از برنامههات بگی، شاید منم موتورم کمکم گرم شد و تونستم بهتر فکر کنم.»
گفتم: «من خیلی دوست دارم به وطنم برگردم، خیلی. اینقدر که هر شب خواب میبینم برگشتم و دارم زندگی میکنم، امّا میترسم.»
گفت: «از چی؟»
گفتم: «رُک بگم؟»
گفت: «زود باش!»
گفتم: «از اینکه نشه و همونایی که ما رو از زندان آزاد کردن صلاح ندونن و نخوان من برگردم پیش خونوادهم!»
گفت: «خب اگه نمیخواستن که الان اینجا نبودی.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «ینی همین. ینی براشون باارزشی که از اون جهنّم نجاتت دادن و الان داری درس میخونی و واسه خودت سمن خانمی شدی که کلّهها و مخهای اروپایی و آسیایی فعّال در حقوق زنان تو رو میشناسن و حتّی یکی دو بار هم تشویقت کردن. سمن تو وضعیّتت از من خیلی بهتره!»
گفتم: «خب اینا خیلی خوبه، امّا به نظرت می¬تونم برگردم به وطنم؟»
گفت: «آره خب! امّا کار سادهای نیست، بالاخره زحمت داره و باید یهجوری برگردی که جواب همه سؤالاتی باشه که در طول مدّت گم شدنت پشتسر خودت و خونوادهت پیش اومده!»
حرفش درست بود.
من همیشه فکر میکردم با تمام شدن این دوره مطالعاتی، قرار است همهچیزهای بد هم فراموش بشود و..، امّا فراموش شدن چیزهای بد یک طرف، ادامه زندگی و برگشتن و اعاده حیثیّت از خانواده و بابام هم مسئله کمی نبود.
این اوّل راهی بود که نمیدانستم خودم باید سناریو بنویسم یا آنها!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و دوم»
🔺توانتخاب شدی!
آن شب خیلی حرف زدیم. خیلی وقت بود که آنطوری با هم حرف و درددل نداشتیم. باید تکلیف خودمان، آیندهمان و روش ادامه زندگیمان را روشن میکردیم.
من با تعجّب و ذوق گفتم: «ینی میگی میتونم برگردم وطنم و پیش خونوادهام؟! چیزی تهدیدمون نمیکنه؟!»
خیلی معمولی و با یک ادبیّات حرص درآور گفت: «گفتم که... نه! چیز خاصّی نه! فقط باید جوری برگردی که بتونی بازم اونجا زندگی کنی و خودت و خونوادهت بهخاطر حرف و چشم مردم و هم محلّیات اذیّت نشن.»
گفتم: «اینو یه بار دیگه هم گفتی. منظورم اینه که... چطوری بگم؟ از نظر اونا چی؟ اذیّتم نمیکنن؟ میذارن برگردم؟»
با تعجّب گفت: «اونا کین؟!»
گفتم: «وا! مگه چند تا اونا داریم؟ اونا دیگه...»
گفت: «آهان! نه! خیالت راحت. اتّفاقاً ازت خوششون اومده، مهره مار داری!»
گفتم: «ینی چی؟ ینی همینطوری میذارن هر جا دوس داشتم برم؟»
گفت: «بَدَه؟ دوس داری تا آخر عمرت بترسی که یهو یکی بیاد بخورتت؟ برو خوش باش!»
واقعاً با شنیدن این خبر که میتوانم تا آخر عمرم آزاد زندگی کنم و حدّاقل تا مدّتها بدون مزاحم باشم خیالم راحت شد، از ته ته دلم خندیدم و شادی وافرم از چهرهام معلوم بود.
گفت: «تو الان معلوماتی داری و تحقیقاتی انجام دادی و با شخصیّتهای تراز اوّلی مَچ شدی که ازت یه دختر معمولی و یه استاد معمولی دانشگاه باقی نذاشته. تو الان سرآمد دخترای افغان هم عصر خودت هستی و فقط علّتش یه چیز هست. اونم اینه که تو ارزش و عیار زن بودنت دستته و میدونی کجا و چطوری خرجش کنی.»
گفتم: «خب حالا اینجوریا هم نیستم دیگه!»
گفت: «نه اتّفاقاً! دیگه خودت باید فهمیده باشی که چقدر میارزی! تو الان جوری هستی و این پانزده ماه از تو شخصیّتی ساخته که به جای اینکه خودت از خودت مراقبت کنی، باید ازت مراقبت کنن و تازه افتخار کنن که تو رو دارن!»
گفتم: «کی ازم مراقبت کنه؟! بابام و خونوادهم؟»
گفت: «نه مسخره! چرا خودتو میزنی به اسکلی؟ تو انتخاب شدی! اینو هیچوقت یادت نره؛ تو انتخاب شدی و حدّاقلّش اینه که از طرف کسایی که انتخابت کردن، باید حمایت بشی و ازت مراقبتهای ویژه کنن!»
یککم ترسیدم، امّا بروز ندادم؛ باید خودم را معمولی نشان میدادم.
گفتم: «متوجّه نمیشم! ینی چی انتخاب شدم؟ برای چی منو انتخاب کردن؟ منظورم اینه که برای چه کاری و چه هدفی؟»
گفت: «تو انتخاب شدی برای زندگی بهتر ! انتخاب شدی که زندگی کنی و از زن بودنت لذّت ببری. حتّی اگه تا آخر عمرت مجرّد بمونی و برای زن بودن و زن موندن احساس بقیّه زنهای کشورت هم تلاش کنی، هیچوقت خسته نشی و لذّت ببری. خب فکر کردی وقتی یه نفر تو کلاسای معلّمی شرکت میکنه، میتونه بعدش نانوا و یا قصّاب و پزشک خوبی بشه؟ خب نه! تو هم همینی. همهمون همینیم! تو هم با معلومات و درسی که قبلاً تو دانشگاه خونده بودی و با توجّه به خونواده اصیلی که داری و موقعیّت عالیتری که میتونی در بین مردمت کسب کنی و با توجّه به دروس و مطالب و تحقیقات این دوره مطالعاتی، خیلی کارها از دستت برمیاد. شاید الان متوجّه نباشی، امّا وقتی پای کار بری، میفهمی که چقدر پتانسیل داری.»
گفتم: «خب این کارو برای هرکسی کرده بودن و این همهچیز یادش داده بودن و این همه آدم و شخصیّت تراز اوّل دیده بود، حتّی اگه چوب خشک هم بود بازم به درد یه کاری میخورد.»
گفت: «من مجبور نیستم هر چی میدونم بهت بگم، امّا باهات در این زمینه موافق نیستم. من خیلیا رو دیدم اومدن و بریدن و رفتن؛ تو حواست نبود، امّا ماههای اوّل دوره، خیلیا اومدن و رفتن و جاشون رو به کسای دیگه دادن!»
گفتم: «خب؟!»
گفت: «خب چه کسی از یه دختر باسواد و دارای تحصیلات اروپایی و استاد و همه فن حریف رشته خودش بهتر؟ حالا معلومات و سواد قبلیت یه طرف... بذار خیلی رک و راحت یه چیز دیگه هم بهت بگم: اگه هرکسـی جز تو گم شده بود، مثل بمب نمیپیچید. باید تو گم میشدی که مردم هم حرف بزنن و هم نزنن! هم واسهشون جای سؤال باشه و هم نباشه! تو مدّتها هم نبودی و اروپا درس خوندی، بهخاطر همین نمیتونستن اتّهام بیحیایی و آدمربایی مطرح کنن! با خودشون میگفتن لابد دوباره برگشته اروپا. پس باید هم نباشی و هم جوری نباشی که برای خودت و خـونـوادهت بیشتر از مردمت جای سؤال باشه! باید یهجوری منتظرت باشن! اگه هرکسی دیگه بود، جوری که منتظر تو هستن، منتظر اون بیچاره نبودن، امّا خب، لابد زنای فضول دروهمسایه و قوموخویش از حالِ زار بابا و مامانت یه چیزایی فهمیدن، امّا اهمّیّتی نداره. برمیگردی و همهشون رو ساکت میکنی!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
این چند روز که کشور داشت به لطف الهی، در برف و باران غرق میشد، طرفداران هارپ نظری نداشتند؟
یهو ترکیه دلش سوخت و به اَبرا گفت یه تُک پا برین ایران و زود برگردین؟
آیا این گروه که دو ماه تشویش اذهان عمومی کردند، چیزی از خدا و قیامت و حساب و کتاب اعمال و عقوبت بازی کردن با اعصاب مردم میدانند؟
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1706996560900140718
✔️ آیا برای قانون جوانی جمعیت ، بودجهای در امسال اختصاص داده شده؟
کسی خبر داره؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و سوم»
🔺همه تو پازل هم داریم زندگی میکنیم!
حرفهایش یک جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود، خیلی جدّی و بدون ذرّهای شوخی و ادا بازی! داشت به من میفهماند که باید چهکار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم.
من هم مثل یک مأمور سربهراه و سربهزیر گوش میدادم و با خیالات و اوهامم تصویر و عکس زندگی آیندهام را نقّاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشود و بتوانم به آن عادت کنم.
تصویری که ماهدخت از آیندهام به من داد، خیلی شبیه زنهای دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشان در رفتوآمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات، تألیف انواع کتابها، مقالات، کنفرانسها و عشق و حال به سبک زندگی متمدّنانه خاصّ خودشان هستند.
خب هرکسی این چیزها را میشنید و با وجود مشکلاتی که برایش اتّفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یک تصمیم بگیرد. دیگر هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی دیوانگی محض بود.
امّا هنوز سؤالات زیادی برایم مطرح بود. دوست داشتم از خیلی چیزها بپرسم و ماهدخت هم خیلی رکّ و راست جوابم را بدهد، امّا یک جورهایی قدغن بود. وقتی بوی تجسّس و سؤالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگر نمیشد با صد مَن عسل هم او را خورد. من هم بیکار نبودم که بخواهم دوباره چهره اخمی و عبوسش را ببـینم. خرجـش زیر پا گذاشــتن حـسّ فـضـولیام بود تا اینکه بخـواهم منّـت و ناز ماهدخت را بکشم.
به او گفتم: «ماهدخت من حدّ خودمو میدونم. نمیخوامم اذیّتت کنم و حسّ و حال امشبمو خراب کنم، امّا میتونم یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟»
لبخند زد، نگاهم کرد، کمی هم به چشمانم خیره شد و گفت: «بگو!»
گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچوقت ازش چیزی نگفتی؟»
گفت: «الان که قصّه اون نیست، الان بحث آیندهمونه! ولش کن.»
به او نزدیکتر شدم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!»
گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه، امّا احساسم میگه به شدّت حواسش بهم هست. یه جایی همین دوروبرا داره بهم دقّت میکنه، امّا اجازه نمیده من ببینمش. اوّلین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجّه نمیکنه، بلکه پشت توجّهش یه احساس هم هست. نمیدونم، شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم.»
گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوسِت داره یا نه؛ برنامهای براش داری؟!»
با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البتّه همهمون تو پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما! همه دنیا همینجوریه. همه تو پازل هم هستن، امّا نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگهست.»
گفتم: «متوجّه نمیشم چی داری میگی؟!»
گفت: «هیچی! سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری، انتخاب با خودته، امّا چون احساس میکنم پیش خـونـوادهات و تو کشور خودت موفّقتر هستی، پیشنهاد من اینه که بری.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!»
گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم. تنهای تنها که نه، بالاخره هوات رو دارم.»
بلند شدم و بهطرف یخچال رفتم. همینطوری با هم حرف میزدیم.
باز هم ماهدخت یک چیزی گفت که همهچیز برایم پیچیدهتر شد؛ یعنی چه هوای مرا دارند و تنهای تنها نیستم؟!
در یخچال را باز کردم، ماشاءالله مثل کویر بود! چیز خاصّی نداشتیم. همهاش را خورده بودیم. عصر هم بیرون رفته بودیم، یادمان رفته بود به فروشگاه برویم و چیزمیز بخریم.
یک شیشه نوشیدنی بود که آن هم خیلی کم بود و به هیچ کداممان نمیرسید. تصمیم گرفتیم به پیتزایی زنگ بزنیم که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه برایمان بیاورند.
#نه
ادامه ... 👇
[الو ... لطفاً دو تا پیتزا، رست بیف لطفاً! بله. کد اشتراک... چند دقیقه طول میکشه؟ یه ربع؟ باشه، منتظرم.]
-راستی چرا یهجوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟
جوابم را نداد.
دیگر داشتم ضعف میکردم.
داشتم به حرفهای قبلی ماهدخت فکر میکردم. به رفتن، به افغانستان، به بابام، خانوادهام، محلّهمان و... که بالاخره صدای زنگ در آمد.
یک دستی به سرم کشیدم، همانطوری که ماهدخت داشت از داخل اتاق حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در.
مرد پیتزایی بود.
- سلام خانم! اشتراک...؟
- سلام، بله!
- بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟
- آره آقا! بده به من، مردم از گشنگی!
- ببخشید، بفرمایید. فقط لطفاً اینجا رو هم امضا کنین!
- امضا؟ مگه اداره پست هست؟ باشه، کجا؟
- اینجا...
تا گفت اینجا، دفترچه کوچکی را باز کرد و بهطرفم گرفت. تا دفترچه را بهطرفم گرفت، تپش قلب گرفتم. از آن جا خوردنهایی که تا مغز استخوان آدم سست میشود! چون در آن صفحه کوچک دفترچه نوشته بود:
«بکشونش افغانستان!
تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه!
فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون!
بقیّهش با ما!
همهچیز تحت کنترله، فقط بیارش!
یا حسین
ارادتمند: محمّد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ وزیر خارجه ترکیه: ایران و آمریکا با آتشی بازی می کنند که ممکن است از کنترل خارج شود.
✔️ بایدن در نامه ای به مجلس نمایندگان آمریکا: به ارتش دستور می دهم در صورت لزوم اقدامات بیشتری علیه متحدان ایران انجام دهد.
✔️ روزنامه عبری یدیعوت آحارانوت: معادلهای که حزبالله در مرز ایجاد کرده و بر اساس آن به المناره، متولا و دیگر شهرکها موشک شلیک میکند، معادله خطرناکی است.
ساعت دو شب است كه با چشم بیرمق
چیـزی نشستـــهام بنویسـم بــر ایـن ورق
چیزی كـه سالهاست تــو آن را نگـفتـهای
جـز بـــا زبــان شـــاخــه گـل و جـلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و ســرخ میشــدی
هـر وقـت مینشست به پیشانیات عرق
من بــا زبـان شـاعــریام حــرف مــیزنــم
بـــا ایـن ردیـف و قـــافیـههــای اجـق وجـق
ایــن بــار از زبــان غــزل كــاش بشنـــوی
دیگر دلـم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنـی شــدم، تــو زبــان باز كردهای!
آن هــم فقط همینكــه: "بــــرو، در پناه حق "....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ کسی را مدیرعامل یک شرکت بزرگ خودروسازی کردهاند که لیاقت مدیریت یک تعویض روغنی را هم ندارد.
دکتر محمدحسن شجاعی فرد جهرمی رئیس دانشکده خودرو دانشگاه علم و صنعت تهران: برای مردم سوال است که چرا خودروهای ما مثل صنعت موشکی قوی نیست.
🔹️۳۷ نهاد دولتی در کار صنعت خودرو فضولی میکنند، اگر این نبود الان در خودرو از صنعت موشکی هم جلوتر بود.
🔹️امروز در ایران ۳۶ شرکت مونتاژکاری خودرو داریم ولی یک بار هم طراحی توسعه محصول اتفاق نیفتاده است.
#ارسالی_مخاطبین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و چهارم»
🔺مخزن الاسباب!
دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم. به چیزهایی که در شبها و روزهای قبل اتّفاق افتاده بود فکر میکردم. به مؤسّسه تحقیقات، شیرین و بقیّه دوستانش، اساتیدمان، حرفهای قشنگ و جذّابی که یاد گرفته بودم و فکر کنم بهطور کلّی داشتم عوض میشدم که ناگهان چیزهای تازهتری در زندگیام اتّفاق افتاد، مثلاً داستان کتابخانه، نفوذی، نزدیک شدنش به من، خطّ و ربط به قفسه و شماره سالن، کتاب نه!، افغانستان، ژن و ...
آخ گفتم ژن و یاد زنان و مردان زندانی شده در آن زندان (بخوانید آزمایشگاه جهنّمی) افتادم؛ یاد لیلما و هایده بهخیر! وقتی یادشان میافتم اشکم جاری میشود و متوجّه اطرافم نمیشوم؛ دخترانی که نه اوّلین زنان ربوده شده کشورم هستند و نه آخرینش.
در همین فکرها بودم که ماهدخت سرش را از کنار پنجره هواپیما جدا کرد. من همینطوری که سرم را به صندلی تکیه داده بودم، گفتم: «لیلما! چقدر دستات داغه! آخ ببخشین! میخواستم بگم ماهدخت، امّا گفتم لیلما. ماهدخت! چرا اینقدر داغی؟!»
ماهدخت گفت: «هنوز به اونا فکر میکنی؟!»
گفتم: «الان فقط به تو فکر میکنم. نگفتی، چرا داغه بدنت؟ چرا دستات آتیشه؟»
با صدای ضعیفش گفت: «نمیدونم! دارم خودمم میترسم، یهجوریم!»
گفتم: «فوبیای پرواز داری؟»
گفت: «نه، نداشتم! ندارم. من فوبیای هیچی ندارم! وای سمن! داره سرم گیج میره.»
این را گفت و سرش آرام روی شانه من افتاد.
من که ترسیده بودم چراغ بالای سرم را زدم که مهماندار هواپیما بیاید. بدنش یک تکّه آتش شده بود و داشت میسوخت. خیلی ترسیده بودم، اینقدر که دکمه بالای سرم را چندین مرتبه فشار دادم در حالی که میدانستم چند بار فشار دادنش اثر خاصّی ندارد و فقط باید یک بار فشار بدهم.
مهماندار آمد. ترک بود، امّا انگلیسی حرف می¬زد. گفت: «امرتون؟»
تند و با دلهره گفتم: «دوستم حالش بده، دکتر یا پرستار خبر کنین. لطفاً سریعتر!»
هیچ تغییر خاصّی در قیافه مهماندار رخ نداد. من فکر میکردم الان او هم هول میشود، میدود، همه را بسیج میکند و... امّا نه، خیلی عادّی گفت: «متوجّه شدم. لطفاً منتظر بمونین تا برگردم.»
رفت و چند ثانیه بعد، با یک نفر دیگر برگشت. زنی نسبتاً تو پر و درشت هیکل، تا او را دیدم و لب به سلام گشود، فهمیدم که افغانستانی است.
خوشحال شدم که او را دیدم، گفتم الان به کمکم می¬آید و همهچیز را درست میکند، امّا او هم خیلی طبیعی بود. گفت: «جای نگرانی نیست؛ بذارین تا آنکارا راحت بخوابه.»
با تعجّب و کمی عصبانیّت گفتم: «ینی چی راحت بخوابه؟ انسانیّت هم خوب چیزیه، میگم داره میسوزه! نمیفهمین؟!»
کمی جلوتر آمد و انگشت اشارهاش را بهطرف ماهدخت نزدیک کرد. صورتش را هم جلوتر آورد و با نوک انگشتش و خیلی با احتیاط روی گردن ماهدخت دست کشید.
مـن کـه داشـتم شـاخ درمـیآوردم، گـفـتـم: «خـانم چیکار مـیکنی؟ مثلاً داری کـمـکـش میکنی؟»
به حرفم توجّهی نکرد و دقیقتر نگاه کرد.
من هم که داشتم از کنجکاوی میمردم، به زور سرم را برگرداندم و نگاه کردم ببینم دارد چهکار میکند. دیدم یک خطّ خیلی باریک، کوچک و کم رنگ مثل وقتی جایی را عمل میکنند، روی گردن ماهدخت دیده و دارد روی آن دست میکشد!
من با اینکه بارها ماهدخت را از نزدیک دیده بودم، امّا هنوز آن خط را روی گردنش ندیده بودم. از بس کمرنگ بود و مشخّص نبود. بهخاطر همین داشتم شاخ درمیآوردم که چطوری آن زن، آن خط را...؟
دستش را برداشت، راست ایستاد و لباس ماهدخت را هم مرتّب کرد. نگاهی به من کرد و خیلی معمولی گفت: «روزتون بهخیر!»
گفتم: «ینی چی؟ همین؟ یه دست کشیدی به گردنش و رفتی؟ دوستم داره از تب میسوزه، با اینکه تا دو ساعت پیش اینجوری نبود.»
با زبان افغانستانی خیلی فصیح و خودمانی گفت: «نگران نباش دخترم، خدا بزرگه!» این را گفت و رفت.
اگر خیلی تکان میخوردم، ماهدخت که به من تکیه کرده بود روی زمین میافتاد، بهخاطر همین نمیتوانستم کار خاصّی بکنم. چیزی نگفتم و سر جایم نشستم. تنها کاری که کردم، دستم را به سمت گردن ماهدخت بردم تا من هم ببینم چه بوده است که آن زن به آن دقّت کرد، امّا ترسیدم ناگهان بیدار بشود یا کسـی ما را ببیند و زشت بشود! بهخاطر همین سرجایم نشستم، ماهدخت را نگه داشتم و برای آرامش خودم شروع به قرآن خواندن کردم: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ أَللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ ۞ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ¬﴾
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و پنجم»
🔺با لحنش آرامم، امّا با کلماتش ترسو!
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بیحس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرصتر و استرسم کمتر شد.
من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفیام خالی بود.
چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمعوجورتر کردم.
او که تعجّب و جمعوجور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!»
گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟»
در حالی که راحت به صندلیاش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!»
گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاعواحوال پیچیدهای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!»
یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیشتر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!»
تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود.
دوباره پرسیدم: «درسته؟!»
چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اونوقت من خیلی جوونتر بودم، یهکم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همهمون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش بهخیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع.
وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشتسر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!»
مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!»
من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیشتر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آنطوری و اسرائیلی و نچسب و وطنفروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! بهخاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمهای را انتخاب کنم نبودم و نمیدانستم چه باید بگویم.
فقط میفهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش!
سؤالم یادم رفته بود.
آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چارهای نیست.
به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسّط بقیّه زیر ذرّهبین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!»
سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم.
به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزههای اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامههایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!»
یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیسبازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!»
در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم!»