eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
608 ویدیو
120 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و ششم» 🔺روز سوّم! من حسابی سرگرم راه اندازی دانشگاه بودم و یک پایم دانشگاه بود و یک پایم به نهادهای مختلف، اعمّ از سفارت ترکیه، وزارت علوم، فرمانداری، دفتر ریاست جمهوری و...! تا اینکه کارهای تأسیس دانشگاه در نهاد ریاست جمهوری گره خورد و لازم بود که از شخص وزیر علوم، اجازه نهایی را بگیریم. هر کاری میکردیم نمیشد و حتّی به جایی رسید که وزیر علوم ما را به دیدار نپذیرفت. خب این مسئله کمی نبود. از یک طرف میدیدم تعدادی از وزرا که درس خوانده ترکیه بودند با تأسیس این دانشگاه موافق بودند و حتّی سخنگوی دولت هم تا حدودی اعلام نیمه رسمی کرده بود، امّا کار یک‌مرتبه گره بدی خورد! حالا این‌ها را که در طول پنج شش خط گفتم، مال حدود دو هفته است. در طول آن دو هفته از خواب و خوراک افتاده بودیم و از یک طرف دیگر هم باید برای سال جدید تحصیلی کارهای مربوط به تجهیز و جذب اوّلیّه را انجام می‌دادیم. بعداز آن دو هفته، یک روز ماهدخت از خواب بیدارم کرد و گفت: «گوشیت دو سه بار زنگ خورده و فکر کنم از جای مهمّی باشه و کار مهمّی دارن!» فوراً چشمانم را مالیدم، صدایم را صاف کردم و گفتم: «الو!» گفت: «سلام! روز به‌خیر!» فهمیدم که از سفارت ترکیه است. فوراً خودم را جمع‌وجورتر کردم و گفتم: «سلام! روز شما هم به‌خیر. بفرمایید.» گفت: «لازمه که با جناب سفیر دیداری داشته باشین.» ساعت 11 قرار گذاشتیم و رفتم جلسه! برای بار دوّم بود که سفیر را میدیدم. خیلی آدم جنتلمن و امروزی به نظر می‌آمد. نشستیم و گفتگوی ما شروع شد؛ من: «خوشحالم که شما رو میبینم، باعث افتخار بنده‌ست.» سفیر: «مرسوم نیست که سفیر و مقامات سیاسی تو مناسبات علمی و تأسیس مراکز غیرسیاسی قدم بردارن و ورود کنن، امّا با توجّه به اهمّیّت این مسئله، وزیر علوم از بنده خواستن که ورود کنم و حل‌و‌فصلش کنیم.» با تعجّب گفتم: «وزیر علوم از شما خواستن؟! ما تمام مشکلاتمون از ایشونه و اون‌جا کار گره خورده! لابد از شما خواستن که ما رو منصرف کنین، همین‌طوره؟» لبخندی زد و گفت: «نه، این‌طور نیست! اگه این‌قدر عزم کامل مبنی بر تأسیس دانشگاه ما در اینجا سرد و کم بود که بخواد با عدم پذیرش یه وزیر و یا یه وکیل اینجا همه‌چیز برفنا بره، ما خودمون رو سنگ رو یخ نمیکردیم!» با تعجّب بیش‌تر گفتم: «حق با شماست! خب الان پس مشکل کجاست؟ من اصلاً متوجّه پیچیدگی‌های عالم سیاست نمیشم.» دوباره لبخند زد و گفت: «همه‌جا کاسه داغتر از آش وجود داره! آدمایی که دور کاسه میشینن و همه رنگ‌و‌لعاب و مزّه اون غذای پر از حبوبات و آب و نمک و بقیّه ادویه‌جات میشن!» من فقط سکوت کرده بودم ببینم آخرش چه میشود. ادامه👇
ادامه داد: «دو سه روز دیگه صبر کنین؛ نهایتاً سه روز دیگه! بعد خودشون با شما تماس خواهند گرفت! فقط لطفاً در طول این دو سه روز، سر ساعات مشخّصـی به اون‌جا رفت‌و‌آمد کنین تا فکر نکنن بیخیال شدین. اینو به بقیّه دوستانتون هم بگین تا رعایت کنن، بقیّه‌ش درست میشه!» منِ از همه‌جا بی‌خبر! فقط گفتم: «چشم» و مثل بچّه آدم خداحافظی کردم و رفتم. من و بقیّه همکارانم وظیفه‌مان این بود که هر روز برویم، پیگیر مجوّز نهایی بشویم، تقاضای ملاقات با وزیر و اصرار مبنی بر تأیید کمسیون‌های مختلف و این حرفها! تا اینکه در یکی از کمسیونها بحث از تأیید متون آموزشی شد. گفتند: «متون آموزشی باید مورد تأیید هیئت کارشناسی ناظر بر متون قرار بگیره و هنوز جواب استعلاماتش نیومده!» گفتیم: «ما که خیلی وقته متون رو با فایلهای آموزشیش ارسال کردیم و اصلاً روندش این نیست و دانشگاه با مدرک و ژورنال بین‌المللی بر طبق ضوابط بین‌المللیش باید پیش بره و چندان ربطی به ساز و کار داخلی کشورها نداره!» گفتند: «اینجا یه کشور اسلامیه و ساز و کار خودش رو داره و لازم نیست هر چه غرب و ترکیه گفتن تدریس بشه!» گفتم: «اوّلاً داری به من درس غرب‌ستیزی میدی؟» گفت: «سمن! بذار دنباله‌شو من بگم: ثانیاً همچین میگه سرزمین و حکومت اسلامی که هرکس ندونه فکر میکنه چه خبره؟ خوبه حالا خودمم جزئی از همین بدنه هستم و میدونم چه خبره‌ها! ببینین! بذارین راحتتون کنم! حکومت اسلامی اینجا که شما از رو دفتر رژیم اسلامی ایران مشق و کپی پیست کردین، حتّی اطّلاع نداره که خود ایرانم داره یه جاهایی با معیارهای جامعه جهانی راه میاد و مدام بیل مقاومتشو تو حلق این و اون نمی¬کنه.» رئیس کمسیون کمی عصبانی شد و گفت: «مراقب حرف زدنتون باشین خانم! منظورتون چیه؟» ادامه داد: «مورد که فراوونه، منظور منم که واضحه! امّا بذار همینی که تو پرونده نوشتین رو عرض کنم. شما به یکی از بندهاش اشاره کردین که متون آموزشی جنسی و ارتقاء دانش جنسـی باید طبق اسناد داخلی و بالادستی خودمون باشه! خب ایران هم دقیقاً وقتی دولتش به سند 2030 رسید و داشت امضا میکرد، یهو یه عدّه مثل شما ریختن وسط و همین حرف‌ها رو زدن. یه شانتاژ خبری شش‌ماهه رخ داد و آخرش هم شد همینی که الان تو اکثر مراکز آموزشیشون داره به عناوین مختلف دیگه، گفتمان‌سازی میشه و حتّی دوره‌های ضمن خدمتش هم راه افتاده! حالا دو حالت داره: یا باید بگیم مخالفین این طرح دیگه پیگیری نکردن و دستگاه اجراییشون هم دید سر‌و‌صداها خوابیده، اونم با خیالت راحت و چراغ خاموش ادامه داد! یا نه! باید بگیم کلّاً همه کوتاه اومدن و دیدن مخالفت با اسناد بین‌المللی فایده‌ای نداره و ملّت میخواد و خلاصه کنترلش و اینکه جلوی چشم خودش اجرا بشه رو بر نارضایتی عمومی ترجیح داد. حالا هر کدومش که بگیریم، بالاخره نتیجه شد همینی که الان دارین می‌بینین! اسطوره و اُلگوتون تو امر مقدّس حکومت‌داری و اجرایی هم کوتاه اومد و دولتش داره با خیال راحت حتّی همایش و اتاق فکرش هم تشکیل میده!» رئیس کمسیون چیزی نداشت که بگوید. فقط سرش را پایین انداخته بود و مثلاً با کاغذهایش ور میرفت. سکوت خاصّی هم بر جلسه حکمفرما بود. تا اینکه ناگهان در باز شد، رئیس دفترش کاغذی را برایش آورد و در گوشش هم پچ‌پچی کرد و رفت. رئیس کمسیون تا کاغذ را دید حسابی به هم ریخت، از سر جایش بلند شد، جلسه را در کمال تعجّب رها کرد و دنبال سرش هم سه چهار نفر دیگر با حالت ناراحتی از اتاق خارج شدند. جلسه به هم ریخت. من و بقیّه دوستانم هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه میکردیم و نمی‌دانستیم چه خبر است. تا اینکه شنیدیم معاون وزیر علوم که تمام پارافهای «عدم رسیدگی»، «فاقد اعتبار» و «عدم تأیید» را پایین نامه‌ها و پرونده آموزشی و متون ما داده بود و اساساً با تشکیل آن دانشگاه مخالف بود بر اثر سانحه تصادف از دنیا رفت و راننده‌اش هم متواری شد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ شب گذشته حوالی ساعت یک بامداد خطوط انتقال گاز در چند نقطه دچار انفجار شد که وزیر نفت اعلام کرد «کمتر ۱۴ ساعت خطوط انتقال گاز به شبکه سراسری بازخواهند گشت». در اظهارات وزیر نفت تأکید شده که «تلاش دشمن در قطع گاز استان‌های بزرگ شکست خورد» این یعنی یک اقدام خرابکاری ناموفق رخ‌داده است. البته «خرابکاری» یک فاز جدید نیست، سال گذشته نیز در جریان حوادث ۱۴۰۱، ضدانقلاب ایده باز کردن پیچ‌های دکل‌های فشارقوی برق را طرح می‌کرد و حتی یک جریانی سال ۸۸ می‌خواست بااتصال اتو به برق به شبکه برق فشار بیاورد! لذا مسئله خرابکاری برای عصبانی کردن مردم و اختلال در زندگی روزمره شهروندان ایده‌ای منسوخ و شکست خورده‌ای است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ جملات کوتاه پیشنهادی از طرف مخاطبان عزیز این کانال برای دعوت مردم در 1- همه با هم پای کار ایرانیم 2-به کوری چشم اسرائیل رای میدم 3-به نیابت از رای میدم 4-به عشق ایران قوی # انتخابات 5-چون در انتخابات شرکت میکنم 6- ایران قوی=حضور ما در انتخابات 7-ایرانم را ضعیف نمی خواهم 8-یازده اسفند خانوادگی در انتخابات شرکت میکنیم
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
منبر چهارشنبه و پنجشنبه شیراز ، حرم مطهر شاه‌چراغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و هفتم» 🔺... عشق است! از آن روز به بعد؛ یعنی بعداز مرگ آن معاون وزیر، کارها روی ریل مناسب خودش قرار گرفت و با مشکل جدّی روبه¬رو نشدیم. علّتش را ما بعدها فهمیدیم. وقتی اوّلین جلسه را با جانشین جدید گرفتیم و قرار شد دیگر به جمع¬بندی برسیم، فهمیدیم که جانشینش یکی از اشخاص چپگرا و توصیه شده سفارت ترکیه است. فصل جدید تأسیس دانشگاه، دانشکده و سرازیر شدن متون آموزشی با استانداردهای جهانی و نه اصلاح شده توسّط قوانین خود ما، به افغانستان شروع شد. خب، این از تأیید نهایی تأسیس دانشگاه. مشکل متون هم که حل شد. چون بدون هیچ مشکل خاصّی، هم توانستیم متون آپدیت شده مؤسّسه مطالعاتی که خودمان در آنجا درس خوانده بودیم را با آرم و مهر انگلستان و ترکیه وارد کنیم و هم توانستیم واحدهای درسی را بر اساس موضوع، حسّاسیّت و حجم مورد نیازش تعیین کنیم. فقط ما مانده بودیم و جذب بانوانِ دانشجو! خب شـایـد ایـن اوّلـین رویـارویـی بـود که قـرار بـود بـین مـن و بـقیّه تحصـیل کـرده‌هـایی که دور هم جمع شده بودیم، با ملّت خودمان؛ یعنی با کف جامعه¬مان با موضوع تحصیل زنان در رشته‌های خاص و نوظهور پیش بیاید. جامعه افغانستان نمیتوانست به این راحتی بپذیرد که زنها و دخترها اوّلاً به تحصیل در این سطوح رو بیاورند؛ ثانیاً این رشته‌های خاص که خودش حکایت خودش را داشت. نمیدانستیم برای جذب؛ چطوری و از کجا باید شروع کنیم؟ کلید معمّای بسیاری از مشکلات این تیپی برای ما «ماهدخت» بود. قرار شد ماهدخت برایمان از مؤسّسه مطالعات زنان استعلام کند و نتیجه‌اش را به ما بگوید؛ چون سفارت ترکیه در این زمینه مأموریّتی نداشت و با وجود اینکه دانشگاه تازه تأسیس مال خودشان بود، امّا بدون اجازه اسرائیل در این زمینه‌ها آب هم نمیخوردند. ماهدخت همان روز به ما اطّلاع داد که ظرف 48 ساعت آینده شخصـی متخصّص جهت ارائه راهکار، روشهای جذب و تبلیغ جهت جذب دانشجو به افغانستان خواهد آمد و دوره‌ای در 72 ساعت برای ما خواهد گذاشت. یعنی به همین سرعت، شاید حتّی تندتر از سرعت نور، شخصـی از انگلستان برای آموزش ما آمد. زنی با حدود 70 سال سن، بسیار جدّی، مشکی‌پوش، دارای سه تا مدرک دکترا آمد و دوره را شروع کرد. نکته‌اش اینجاست که ما هنوز هم که هنوز است، اسم و رسمش را نمی¬دانیم. خب! آن خانم دست پر آمد، امّا برخلاف تصوّر ما از اصولی پرده برداشت که تمام ذهنیّت ما را درباره جذب و این حرفها به هم ریخت! ما فکر میکردیم لابد از طریق جراید کثیر الانتشار و تلوزیون و این حرفها میتوانیم همه زنها را دعوت و تشویق کنیم و ... امّا آن خانم گفت: «قرار نیست اینجا سالی هزار نفر بگیرین و سالی هزار نفر هم فارغ‌التحصیل کنین. مگه ما داریم برای کلاس و پرستیژ و مدرک دادن دست مردم دانشگاه میزنیم؟! این فکرا رو از ذهنتون دور کنین. شما ده نفر هستین! طبق بررسی به عمل آمده از پرونده شما ده نفر، هفت نفر از شما توانایی جذب، معرّفی و ارتباط عمومی بالایی دارین. هر کدوم از شما هفت نفر، شش ماه فرصت دارین که بر اساس فرمتی که در اختیارتون قرار میدیم، ده نفر رو برای جذب و تحصیل کشف و معرّفی کنین؛ ینی به عبارتی؛ سالی هفتاد نفر بیش‌تر قرار نیست در این دانشگاه و دوره‌های تحصیلی اون شرکت کنن.» کرک‌و‌پر همه ما ریخت! فقط سالی 70 نفر؟ این هم از طریق جذب و شناسایی فرد به فرد؟ ادامه داد و گفت: «هر کدومتون تو زمینه خاصّی از افراد اجتماعتون قراره نخبگانی رو جذب و برای آموزش دعوت کنین: شخص اوّل: مأمور جذب بانوان از منطقه شمال افغانستان؛ شخص دوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه جنوب افغانستان؛ شخص سوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه شرق افغانستان؛ شخص چهارم: مأمور جذب بانوان از منطقه غرب افغانستان؛ ادامه👇
پیکار: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های رجال سیاسی افغانستان؛ سمن: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های رجال روحانی و شخصیّتهای دینی افغانستان؛ ماهدخت: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های نظامی افغانستان!» در حالی که همه مانده بودند چه بگویند، مانده بودند چه‌کار کنند و بالاخره باید یک خاکی توی سرشان می‌ریختند، امّا ماهدخت داشت تند‌تند یک لیست را تهیّه میکرد! من که نمیدانستم چه‌کار میکند، فقط دیدم که ناگهان بلند شد و گفت: «جسارتاً استاد! مایلم کاغذی رو ببینین!» جلو رفت و کاغذ را نشان استاد داد. ما هم همین‌طور فقط به آن‌ها نگاه می‌کردیم، یک چشممان به ماهدخت بود، یک چشممان هم به استاد! یک‌مرتبه استاد لب باز کرد و بعداز اینکه با چشمانش دو سه بار از بالا به پایین و از پایین به بالای لیست را دید زد، گفت: «بسیار خوب! مأموریّت شما تموم شد! حلّه، درسته! همینا خوبن! خوبه که هم اسم و نشون دارن و هم از تیپ کارشون صحبت کردی.» ماهدخت هم مثل فاتحان از نبرد بدون خون و خون¬ریزی برگشته، برگشت و سر جایش نشست و یک چشمک هم به من زد. دستم را جلوی دهانم آوردم، یک‌کم خودم را خم کردم و گفتم: «لعنتی! چطوری به همین سرعت لیست تهیّه کردی؟! آخه تو اینجا کیا رو میشناسی که فوراً لیست میدی؟! ملّت اینجا وقتی میخوان یه لیست ائتلافی واسه انتخابات بدن، دو سه سال درگیرشن، اون‌وقت تو در طول دو دقیقه...؟ مگه داریم همچین چیزی؟!» ماهدخت هم دستش را جلوی دهانش آورد و در حالی که چشمانش به‌طرف استاد بود، به‌طرفم خم شد و با یک لبخند حرص درآور گفت: «من چیکارم؟! مامانت و خواهرات رو عشقه! اگه اونا این‌قدر مهربون نبودن که...!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
دوستان فدای هم نشید یه چندروز 😂🤦‍♂
دیگه شورشو درآوردند 😂😂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب تا وارد حرم شاهچراغ شدم، دیدم حاج رضا رودکی داره واسونک شیرازی میخونه و ملت هم ماشاءالله پایه😂 جاتون خالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما استخوان هایی خواهند ماند که حسین را دوست دارد و روحی که آواره اوست ... ❤️‍🔥❤️‍🔥 @Mohamadrezahadadpour
ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُکَاء... رحم کن بر کسی که تمام سرمایه‌اش امید به توست و فقط یک سلاح دارد؛ آن هم اشک... 👈 اصلا دعای کمیل، دعای خیلی خاصیه. خیلی خاص https://virasty.com/Jahromi/1707988091403325527
هدایت شده از یک فنجان تامل
دكتر اين بار برايم نَمِ باران بنويس دو سه شب پرسه زدن توي خيابان بنويس https://virasty.com/Jahromi/1707988654965567230
مشخصه که دارم عاشقانه‌های داود و الهام در مینویسم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و هشتم» 🔺لطفاً جای خالی را پر کنید! کارهای دانشگاه روی ریل افتاده بود و کم‌تر به مشکل برمیخوردیم. مشکل اصلی ما در آن شرایط، متن و شکل آموزش بود که آن خانم خیلی مفصّل و طبق آخرین استاندارهای جهانی به ما سرفصل داد و کارهای اصلی را انجام دادیم. فقط ماند متن آموزشی! تا اینکه پس‌از هفته‌ها انتظار، در حالی که ما داشتیم افراد خاصّی را که مأموریّت داشتیم پیدا و گزینش میکردیم، متون مورد نظر هم رسید. ما مثل تشنه و گرسنه‌ها فوراً سراغ متون رفتیم. بعداز اینکه مطالعه¬اش کردیم و کمی درباره¬اش باهم حرف زدیم، با این سرفصل‌ها روبه‌رو شدیم: 1. تاریخ و اصول برابری‌خواهی؛ 2. آشنایی با کمپینها و مبارزات؛ 3. آشنایی با تاریخچه و اصول موج اوّل، موج دوّم و موج سوّم برابرخواهان؛ 4. روش تحقیق و متدولوژی آمار؛ 5. آشنایی با منابع و متون معتبر آفلاین و آنلاین در سه دهه اخیر؛ 6. نقد کتب مقدّس اسلام و مسیحیّت در زمینه نقش زن و برابرخواهی؛ 7. آشنایی با بزرگان برابرخواه منطقه غرب آسیا و ... خب این‌ها خیلی هم دور از ذهن نبود و برای ما جالب توجّه بود که با چه کیفیّت و کمّیّتی به زبان مادری خودمان تهیّه شده است. امّا آن چیزی که دنیا را روی سرم خراب کرد، ادامه مـتون و سـرفـصل‌هـایی بود که برایمان ارسال کرده بودند: 1. کتاب سفید رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با مبانی ژنتیکی ملّت‌ها». 2. کتاب سیاه رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با بیماریهای چندعاملی و ذخیره‌ای زنان با رویکرد بررسی ژنتیکی زنان». 3. کتاب قرمز رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «نقش علم ژنتیک در چشم‌انداز نویسی نسل جدید». و چندتای دیگر! شما فقط یک نگاه اجمالی به موضوعاتش بیندازید تا سرتان گیج برود و ندانید الان ما کجای این گلستان راز ایستاده‌ایم، چه‌کار باید بکنیم و چه اقدامی علیه این تحرّکات باید انجام بدهیم؟ این‌ها حتّی اسامی‌اش هم هولناک است چه برسد به تصاویرش! یک شب دو سه تا از آن کتابها را به خانه بردم و تا صبح با دقّت به عکس‌هایش نگاه میکردم. عکسها و تصاویر اشخاص که کمی تار شده بود و فضای پیرامونی آن افراد، خیلی‌خیلی برایم آشنا بود. وقتی دقیقتر نگاه میکردم، صدای ضعیف ماهدخت را شنیدم. نور گوشی‌ام را سمت صورتش گرفتم، دیدم دراز کشیده است و با حالت خماری، بین خواب و بیداری به من نگاه میکند. گفت: «چیه باز؟ چرا امشب داری جوری به این کتابا نگاه می¬کنی که انگار هیچی ازشون سر در نمیاری؟!» گفتم: «ماهدخت! خیلی یه‌جورین!» گفت: «مثلاً؟» گفتم: «تصاویرش!» با پوزخند گفت: «آشناست؟!» گفتم: «به نظرم!» چیزی گفت که دلم لرزید و بهتر است بگویم یک حالتی بین ناراحتی و خشم شدید سراغم آمد! گفت: «خب بایدم آشنا باشه! همون لحظه اوّل که کتابها رو دیدم، فهمیدم که زندگینامه خودمون تو اون دخمه‌ست! یادته؟ لیلما و هایده و...!» چشمهایم گرد شد و نمیتوانستم حرف بزنم. تند‌تند برگ زدم و به همه عکسها نگاه کردم. راست میگفت، دقیقاً عکس بچّه‌هایی بود که میشناختم و مدّتی هم با آن‌ها در آن خوک‌دانی زندگی کرده بودم. تازه فهمیدم کتابهایی که دستم بود و قرار بود در ترمهای اوّلیّه تدریس کنیم و نظرات و تحقیقات ثانویّه خودمان و بچّههایمان را برایشان به اسرائیل و ترکیه بفرستیم، برگرفته از آزمایشات و همان شرایط بدی بود که تجربه‌اش کرده بودم. ادامه👇