بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتادم»
🔺همون آقاهه... قد بلنده...!
همهچیز داشت بهصورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش
میرفت. اینقدر سریع اتّفاق میافتاد که من فقط حقّ انتخاب چیزهایی را داشتم که آنها برایم تعیین کرده بودند؛ یعنی حتّی نیازم را هم بعداز اینکه آن چیز را برایم فراهم میکردند میفهمیدم. مثلاً بعداز اینکه دانشگاه تأسیس شد و در روند تأسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلیام نیاز داشتم و یا بعداز اینکه آموزشهای خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی یعنی چه و چطوری باید زندگی کرد.
قصّه رئیس دانشگاه شدنم هم که دیگر خیلی برایم جذّاب شده بود، فقط هیجان داشتم و تعجّب کرده بودم وگرنه اینکه بخواهم خیلی بعید بدانم و در خودم نبینم که عهدهدار مسئولیّت دانشگاه بشوم، نبود و میدانستم کسانی که پشتم هستند نمیگذارند که کم بیاورم.
داشتم به جایی میرسیدم که فکر میکردم دیگر نیازی نیست؛ حتّی «دعا» کرد. فقط کافی است «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت، میشود همه راههایی که قرار است خدا در طول 50 سال آیا بهت بدهد و آیا ندهد، در کمتر از ده سال رفت و تصاحب کرد!
امّا وقت و فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش
میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواهد حالم را بگیرد و وجدانم را گاز بگیرد نباشم.
با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیاورم؟ اجازه نمیدهم با افکار دختر جهان سوّمی بودنم، خودم را از ریاست یک دانشگاه معتبر بینالمللی به زمین گرم بکوبم و همهچیز را به فنا بدهم. نماز و روزهام که جایی نرفته و سر جایش است. پاکدامنی و احساس زنانگیام هم که مشکلی ندارد. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یک آخوند و خواهر دو سه تا نظامی بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیّتها و رازهای دنیای جدیدی را ندهم.
همه این افکار یک طرف، حرفهای ماهدخت که یک شب پیش هم خوابیده بودیم هم یک طرف! گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم تو خونه پدریت و زندگی دخترونهت آدم موفّق و عزیزی بودی و هستی و هم تو زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسایی هستم که با محرومیّت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون رو به جبهه میفرستن و دختر و خواهر رزمنده و شهید میشن؛ و یه روز هم عهدهدار سکّان ریاست دانشگاه بینالمللی میشن و ترجیح میدن اسرائیل و ترکیه رو که باهاشون مدّتها دشمن بودن از نظر علمی به نفع ملّتشون بدوشن و به هموطناشون خدمت کنن!»
دیدم راست میگوید و حتّی کاری که من میکنم و علم و دانش آنها را به سرزمین خودم میآورم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشد!
همه این افکار را داشتم و با آن کنار آمدم تا اینکه...
هفته اوّل ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیّت کنیم. خب روش اعلام موجودیّت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخّص دارد: مصاحبه!
قرار شد که یک مصاحبه کامل و جامع، امّا تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه ما» و «روزنامه 8 صبح» انجام بدهم. سریع یک اتاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سؤالات را تهیّه، تنظیم و چک کنیم.
حدود ده ساعت دربارهاش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمان یک فکس آمد. ماهدخت سراغش رفت و دید که فکس از سفارت ترکیه آمده است. پساز عرض ادب و احترام نوشته بود که در لابهلای صحبتها، سؤالات آموزشی و...، این سه سؤال را هم بگنجانید و پاسخ مناسبش را اعلام کنید:
#نه
ادامه...👇
1. آینده زنان افغانستان را بدون آموزههای این دانشگاه چطور ارزیابی میکنید؟
2. اگر قرار باشد کشور و سفارتی را بهعنوان بزرگترین حامی خودتان معرّفی کنید چه کشوری را معرّفی میکنید؟
و امّا سوّمین سؤالشان که واقعاً در آن سؤال ماندیم و نتوانستیم به جمعبندی برسیم، قرار شد یکی دو شب دربارهاش فکر کنیم و بعداز اینکه جواب مناسبی برایش پیدا کردیم مصاحبه را برگزار کنیم این بود:
«نظرتان درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران چیست؟!»
خلاصه ندانستیم واقعاً چه جوابی باید برایش پیدا کنیم. فرصت آن روز تمام شد و قرار شد به خانه برویم. ماهدخت گفت من قرار یک مصاحبه دارم و ماشین آمد دنبالش و رفت! درباره اینکه کجا و با چه کسی مصاحبه دارد چیزی نگفت.
تقریباً همه رفته بودند. سر شب بود و من داشتم کارهای کارتابلم را جمع و جور میکردم. مطمئنّم که درب پایین قفل بود و جز خودم کسی آنجا نبود.
نشسته بودم و یککم لباسم هم کم بود و در حال و هوای خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد!
اوّلش فکر کردم توهمّی شدم، امّا باز هم در اتاقم به صدا درآمد.
ترسیدم، فوراً لباسهایم را درست پوشیدم و خودم را جمع و جور کردم. با صدای لرزان و ترس زیاد گفتم: «کیه؟ کی اونجاست؟»
باز هم جوابی نشنیدم. دوباره در به صدا در آمد.
گفتم: «ماهدخت تویی؟ کیه؟ بفرمایید!»
تا اینکه خیلی آرام دستگیره در پایین رفت، من هم آب گلویم را قورت دادم. داشتم سکته میکردم. در باز شد، کسی را دیدم که نزدیک بود از دیدنش پس بیفتم!
وقتی در باز شد، همان آقا، همان مردی که یک چاقو وسط دستهایم گذاشت و توی آن قرنطینه از من بازجویی کرده بود، وارد شد. سلام کرد و قدمقدم بهطرف میزم آمد.
قدّ بلند، قیافه جدّی، چشمهای وحشی، عینک و ریش پر پشت...
گفت: «باید صحبت کنیم!»
به سمت مبل اشاره کردم و با ترس و وحشت گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «فرصت ندارم، بعداً مفصّلتر خدمت میرسم. سِمت جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم تصمیمات درست و به صلاح ملّتتون بگیرین.»
هنوز اعلام نشده بود، امّا خبر داشت! گفتم: «خواهش میکنم!»
دستش را پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود، در اتاقم قدم میزد و ادامه داد: «میشه بگین سؤالاتی که از سفارت ترکیه بهتون فکس شده چه چیزایی هست؟»
گفتم: «شما که خبر دارین!»
گفت: «لزومی داره تقاضامو تکرار کنم؟»
با دلهره گفتم: «نه، لازم نکرده! یکیش درباره آینده زنان افغانستانه.»
گفت: «یه لحظه! به نظرم آینده روشنی دارن؛ چون نسلی از مادران و همسران شهدا و زنان تحصیل کرده و متعهّد دیگه دارن پا به عرصه میزارن و دوران رو در دست میگیرن! خب بعدی!»
گفتم: «دوّمیش هم اینه که کدوم کشور بیشترین تلاش رو برای ما انجام داده؟»
گفت: «قطعاً ترکیه نیست! نباید از پوشش ترکیه استفاده کنین! جوابش یه کلمه است: اسرائیل! متوجّهین که؟!»
گفتم: «بعله، میفهمم! باید بگم اسرائیل؟»
گفت: «سوّمین سؤال!»
گفتم: «نظرمون درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران؟»
گفت: «آهان، همینجا! خب! جواب خودتون چیه؟»
گفتم: «هنوز به جمعبندی نرسیدیم! قرار شده دربارهش فکر کنیم. نظر شما چیه؟»
گفت: «خب شما چرا از دوستای ایرانیتون، اسمشون چی بود؟ چرا از اونا کمک
نمیگیرین؟»
مثل برقگرفته ها گفتم: «جلوه و ژیلا و شیرین؟!»
گفت: «دقیقاً! پس دوست به درد چه موقعی میخوره؟ همین امشب باهاشون ارتباط بگیرین! راهنماییتون میکنن. ببینین راهکارشون چیه و به دردتون می-خوره یا نه؟ به نظرم بدم نیست.»
به فکر فرو رفتم و گفتم: «آره، دقیقاً خودشه! پیشنهاد خوبی بود.»
گفت: «به نظرم بدون هماهنگی با ماهدخت این کار رو بکنین، لزومی نداره بفهمه با اون سه تا خانوم ایرانی ارتباط گرفتین.»
سرم را تکان دادم و تأیید کردم.
شاید همه مکالمه ما به سه چهار دقیقه نکشید، امّا برای من معجونی بود از: ترس، راه نو ، نجات از بن بست!
خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی و مکالماتش چندان بهم نگاه نمیکرد. هر وقت هم نگاهم می¬کرد، خیلی جدّی، امّا خاص نگاه میکرد.
رفتش؛ همون آقاهه، قد بلنده، عینکی، سبزه و جدّیه!
وقتی جلوی او نشستهام، میشوم مور؛ وقتی نیست میشوم اژدها! وقتی با او هستم حس میکنم در خطّم، اما وقتی نیست از خودم خطرناکتر نیست!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
ادامه قسمتهای رمان #نه
برای مطالعه راحتتر👇
🔺قسمت شصتوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15986
🔺قسمت شصتوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16002
🔺قسمت شصتوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16017
🔺قسمت شصتونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16031
🔺قسمت هفتادم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16051
🔺قسمت هفتادویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16077
🔺قسمت هفتادودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16099
🔺قسمت هفتادوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16111
🔺قسمت هفتادوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16127
🔺قسمت هفتادوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16140
🔺قسمت هفتادوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16163
ادامه قسمتهای رمان #نه
برای مطالعه راحتتر👇
🔺قسمت شصتوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15986
🔺قسمت شصتوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16002
🔺قسمت شصتوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16017
🔺قسمت شصتونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16031
🔺قسمت هفتادم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16051
🔺قسمت هفتادویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16077
🔺قسمت هفتادودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16099
🔺قسمت هفتادوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16111
🔺قسمت هفتادوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16127
🔺قسمت هفتادوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16140
🔺قسمت هفتادوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16163
🔺قسمت هفتادوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16179
🔺قسمت هفتادوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16190
🔺قسمت هفتادونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16202
👈 این لیست تکمیل میشود.
دلنوشته های یک طلبه
ضمن احترام و پاسداشت نظر برخی بزرگواران منقد برنامه حسینیه معلی اتفاقا بنده با شادی و شوخطبعی جناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ارتباط با این پیام👆👇
پیام حجت الاسلام دکتر رفیعی به حسینیه معلی: اسلام دین شادی است، برنامههای شادِ مذهبی را نزنیم، تشویق کنیم.
این👆۱۰ وظیفه مهم جوان مومن انقلابی در انتخابات است.
دقیق مطالعه بفرمایید
حالا یه نگاه دور و برتون بندازین تا روشن و واضح ببینید که چهکسانی به اسم جبهه خودی و سوپرانقلابی در مخالفت آشکار با رهبر معظم انقلاب هستند؟
و بدانید که گناه دلسرد کردن مردم و کاهش مشارکت حداکثری به گردن چه کسانی هست؟
عرصه خیلی واضحه
دیگه از این روشنتر نمیشه
#انتخابات
#دلسرد_کردن_مردم_ممنوع
#تسویه_حساب_سیاسی_ممنوع
#لطفا_نشر_حداکثری
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
✔️ ادمینهای محترم
فعلا برای تبلیغات جدید ثبتنام نداریم
لطفا بااصرار شرمندم نکنید
انشاءالله از ۱۷ اسفند دوباره ثبتنام خواهیم کرد.
✔️ ۲۹ بهمن در تقویم باستان ایرانی، روز اسفندگان و سپندارمذگان نام دارد. این روز را بزرگداشتی برای زن میدانند که نماد باروری، مِهرورزی و محبت است و امروزه آن را روز عشق ایرانی هم مینامند.
#ارسالی_مخاطبین
گاهی برمیگردم و به این عکس دوباره نگاه میکنم👆😔
این عکس، شرح نمیخواد
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد حسن رحیم پور ازغدی:
اولویت برای رای دادن، "شناخت شخصی" رای دهنده از نامزدهاست.
خود من از "ترکیب لیستها" نامزدها را انتخاب میکنم، نه فقط یک لیست.
تحقیق برای رای دادن در حد توان، واجب است.
#ارسالی_مخاطبین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و یکم»
🔺فقط کافیه بری مجلس!
طبق پیشنهادی که به من داده بود، با شیرین تماس گرفتم. گفتم: «کجایی؟»
گفت: «ترکیه! یه همایش داشتم که اومدم و فردا هم برمیگردم.»
گفتم: «خب اینجور جاها که میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!»
گفت: «ای بابا! بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمون ویژهاش (آقای حجّة الاسلام سیّد........) از کشورمون ممنوعالخروجه. بهخاطر همین به من سپرده برم.»
(بنیاد سوروس با نام اصلی بنیاد جامعهباز متعلّق به جورج سوروس، سیاستمدار و سرمایهدار یهودی تبار آمریکایی در سال ۱۹۹۳ میلادی تأسیس شد. هدف این مؤسّسه، آنطور که خود عنوان میکند ایجاد، حفظ ساختارها و نهادهای جامعه باز است. خود مؤسّسه و رسانههای غربی فعّالیّت بنیاد مذکور را از کمکهای انساندوستانه گرفته تا بهداشت عمومی، رعایت حقوق بشر و اصلاحات اقتصادی عنوان میکنند، امّا عملاً پشتیبان مالی و آموزشی جنبشهای برانداز جهان است.
بنیاد سوروس از مؤسّسات و مراکزی که به دنبال ایجاد نافرمانی مدنی در جمهوری اسلامی ایران هستند حمایت میکند. مهمترین مورد آن حمایت و پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون است که «هاله اسفندیاری» از مدیران بخش خاورمیانهای آن است. طبق اذعان هاله اسفندیاری، بنیاد سوروس با حمایت کردن از برنامه خاورمیانهای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران در جهت عملی نمودن اهداف براندازانه نظام بوده است.
این مسأله به این معناست که بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان به بهانه حمایت از دموکراسی و حقوق بشر جریانات سیاسی را به نفع رژیم صهیونیستی هدایت کند که مهمترین ابزار از طریق برنامههای مختلف سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و استفاده از سرمایههای هنگفت رژیم مذکور است.)
گفتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوعالخروج نیستی؟»
گفت: «نه. فعلاً فقط ممنوعالتّصویرم! راستی ریاستت رو تبریک میگم.»
گفتم: «ممنون! حالا اتّفاقاً واسه همین زنگ زدم! یه سؤال! شما تو ایران چقدر دست و بالت بازه؟»
گفت: «از چه نظر؟»
گفتم: «از نظر مراودات، مناسبات علمی و تبادل اطّلاعات! میتونیم با هم لینک بشیم و تبادل بزنیم؟»
گفت: «اینجا یهکم دست و بالمون بسته بود، امّا بهخاطر پیروزی تو انتخابات داره باز و بهتر میشه. دانشگاههایی که مطالعات زنان داریم هنوز زوده تو مناسبات بینالمللی بندازیم. بهخاطر همین از طریق سفارت و سفارشات سیاسی بیشتر میشه کار کرد؛ ینی ما اگه کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوّب کردن و دنگ و فنگ اداریش، تو حاشیه و کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون رو پیش میبریم. اینجوری هم هویّت ثبت شده که بره زیر نظر و ذرّهبین نظام و حکومت نداریم و هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست و بالمون بازتر میشه و بدون نیاز به ردیف و بودجه و این چیزا، سهم سیاسی و مدنی میگیریم!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چطور اهدافتون رو طرح و اجرا میکنین؟!»
گغت: «اینجا با دانشگاه و مرکز تخصّصی نمیشه حرفت رو روی کرسی نشوند! فقط یا باید ngo داشته باشی یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصاً خارجه، ارشاد و علوم وصل بشی یا اگه بتونی بری مجلس و جزء پارلمان بشـی که دیگه نونت تو روغنه و همهچی حلّه! حتّی اگه بری اونجا و به نام خدای باران و مهر بخونی! حالا خیلی واضح نمیتونم توضیح بدم، امّا اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست.»
گفتم: «جونورای باحالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صاف کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم و هزار تا دردسر دیگه! پس حالا ینی چی؟ میتونیم مناسبات و روابط داشته باشیم یا نه؟»
#نه
ادامه👇
گفت: «آره بابا! خیلی راحتتر از اونی که فکرش رو کنی. تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با مؤسّسات آلن گودمن و سفارت ترکیه خوبه، همهچی جفت و جوره! اصلاً میخوای واسه اینکه خیالت رو راحت کنم دعوتنامه رسمی بفرستیم و دعوتتون کنیم تا بیاین ایران و از نزدیک خودتون ببینین و مناسبات ما و شما شکل بهتری به خودش بگیره؟»
گفتم: «پیشنهاد خوبیه! تا جا بیفتیم یهکم طول میکشه، امّا آره، خودمم دوس دارم بیام ایران. پس من فعلاً شما رو یکی از شرکای علمی و پژوهشیمون میشناسم و معرّفی میکنم.»
خداحافظی کردیم و قطع شد.
شیرین بر خلاف چیزی که نشان میداد، چندان باهوش نبود. لااقل هوش اطّلاعاتی و شِمّه امنیّتیاش تقریباً کور بود و بهخاطر همین، ما هر وقت میخواستیم گره کور بعضـی از موضوعات و یا مسائل تازه را دربیاوریم، به فراخور موضوع و شرایطش، توسّط یکی از خودشان (مثل سمن) تخلیهاش میکردیم و جالب است که هر بار، به موضوعات جدیدتر دیگری هم میرسیدیم.
امّا... بچّهها به من خبر دادند که ماهدخت در مدّتی که به بهانه مصاحبه با یک نفر، سمن را ترک کرده بوده است، این پیام را به کانال ویژهای که تعریف کرده بودند ارسال کرده است: «دارم بهش نزدیک میشم، اجازه ....... میخوام!»
جوابی که به او داده بودند این بود: «چون مأمور پوششی نداریم و هم ....... و هم
پاکسازی به عهده خودته، اوّل مطمئن شو که خودشه!»
خـب جای نـقطهچیـن پـر کـردن خیـلـی مـهـم بـود! بچّههـا هیـچ الگـوریـتـمـی بـرای کد اختصاصی عبری که ماهدخت و سازمانش برای آن کلمه مدّنظرشان انتخاب کرده بودند، نداشتند و داشتیم حرص میخوردیم؛ چون هر لحظه امکان وقوع خطر جدّی وجود داشت.
تا اینکه بالاخره با توسّل به حضرت زهرا «سلام الله علیها» و مرور همه کانالهای خودمان به نیروهای سایه سنیّ مذهب موسوم به «بچّههای مدرسه قدس» رسیدیم که یکی از کارهایشان رمزنگاری و رمزشکنی بود. از رمزشکنی سامانههای اس 300 و 400 و انواع سامانههای گنبد آهنین گرفته تا کلمات یک ور پریدهای مثل ماهدخت!
به ما گفتند که جای خالی، فقط یک کلمه است و آن هم «عملیّات» است!
و این؛ یعنی خطر محتمل در حال وقوع است.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رفقا
این قسمت داستان #نه به خوبی نشان میدهد که چقدر رای دادن و مجلس مهم است👆
هدایت شده از یک فنجان تامل
دوستش دارم ولی از ترس ریش و اخم او
در دلم «جانا» به لب «حاجی» صدایش می کنم ... 😉
#داود
#الهام
رمان #يکی_مثل_همه۳
✍ #حدادپور_جهرمی
(شبهای ماه مبارک رمضان ۱۴۰۲_۱۴۰۳ انشاءالله)
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1708299850997041402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
سلام☺️
صبحتون صفا
@Mohamadrezahadadpour
"مسئولین ما بحمدالله #باروحیهاند ، #احساس_مسئولیّت میکنند، #پُرانگیزهاند ، به قدر توانشان #واقعاً_دارند_کار_میکنند ،امّا این حضور مردمی آنها را بیشتر انگیزه میدهد،بیشتر روحیه میدهد و آنها را سرپا نگه میدارد." ۱۴۰۲/۱۱/۲۹
چرا این جملات حضرت آقا در کانال انقلابیها پیدا نمیشه؟ چرا اصرار داریم بگیم همه دزدند؟
👈 به چهار مولفهای که رهبر معظم انقلاب درباره مسئولین(اعم از دولت و مجلس و قضاییه) میگویند دقت کنید. دقیقا همان سه مولفهای است که از صبح تا شب توسط بعضی به ظاهر انقلابیها (اما در حقیقت نفوذیها) انکار میشود.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1708321184454849893