eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را سلام☺️ صبحتون صفا @Mohamadrezahadadpour
"مسئولین ما بحمدالله ، میکنند، ، به قدر توانشان ،امّا این حضور مردمی آنها را بیشتر انگیزه میدهد،بیشتر روحیه میدهد و آنها را سرپا نگه میدارد." ۱۴۰۲/۱۱/۲۹ چرا این جملات حضرت آقا در کانال انقلابی‌ها پیدا نمیشه؟ چرا اصرار داریم بگیم همه دزدند؟ 👈 به چهار مولفه‌ای که رهبر معظم انقلاب درباره مسئولین(اعم از دولت و مجلس و قضاییه) میگویند دقت کنید. دقیقا همان سه مولفه‌ای است که از صبح تا شب توسط بعضی‌ به ظاهر انقلابی‌ها (اما در حقیقت نفوذی‌ها) انکار می‌شود. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1708321184454849893
🔻پاداش امیر قطر به بازیکنان تیم ملی کشورش بابت قهرمانی در جام ملتهای آسیا: 🔸یک آپارتمان در لندن 🔸جیپ لکسوس 🔸پاداش ۱۰ میلیون ریال قطری (معادل یک تیلیارد و نیم تومان پول ایران) 🔸مستمری ماهیانه مادام العمر (به نقل از خبر فوری) 👈 میگم نوش جونشون اما خدا رو شکر که حداقل اینا به یه نون و نوا (شایدم به نونوایی) رسیدند. چون اگه بچه‌های ما میبردند، اینقدررررر خوشبخت و سعادتمند نمی‌شدند.☺️ @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
🔻پاداش امیر قطر به بازیکنان تیم ملی کشورش بابت قهرمانی در جام ملتهای آسیا: 🔸یک آپارتمان در لندن 🔸جیپ
میگفتن مربی ژاپن به بازیکنانش که از ما باخته بودند گفته: "ما برمیگردیم ژاپن و اینا برمیگردن ایران. حالا بنظرتون برنده کیه؟"😂😂
👇 🔴از کتاب خاطرات ....: امروز سردار حاجی زاده میگفت من چندین ساله که گوشی همراه ندارم چند سال پیش از این گوشی‌های ساده داشتم وقتی پهباد آمریکایی رو زدیم، حاج قاسم به من زنگ زد گفت این چه کاری بود کردید؟ شما دستور دادین؟ من گفتم نه اون منطقه فرمانده محلی داره که طبق وظایف خودش عمل کرده و زده! بعداً منابع آمریکایی گفتند و در کتاب جان بولتونم نوشته شد که ایرانیا برای زدن اون پهپاد در سطوح بالای حاکمیتی با همدیگر هماهنگ نبودند! و زدن پهپاد با تصمیم قبلی نبوده! اونجا بود که فهمیدم این مطلب رو از روی "شنود" همون چند دقیقه مکالمه من با حاج قاسم از طریق همون گوشی ساده متوجه شدند.". اشراف فنی آمریکا و اسرائیل؛ در این سطحه.. اکثرا اطلاعات آنها از شنود موبایل و تلفن و جمع آوری از شبکه های محازی است یعنی جمع آوری فنی است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ با قانون جدید، اینستاگرام، ایکس(توییتر)، واتساپ، فیس‌بوک، تلگرام بدون فیلتر در دسترس مردم ایران قرار می‌گیرد/فارس 👈 نمیدونم چقدر این خبر محقق بشه و حتی به خوب و بدش هم کار ندارم، اما همه شخصیت‌ها و نهادهای فرهنگی باید منتظر یک موج فرهنگیِ بزرگ و جدید مخصوصا در سنین پایین باشند. از الان یک برنامه ریزی منسجم داشته باشند و اگر تز معقول و درستی دارند، الان ارائه کنند. الان بگین تا بعد از شش ماه حرف از تحصن و تظاهرات علیه ولنگاری فضای مجازی و تسلیت به امام زمان و امت حزب‌الله و... نزنید. دیگه مردم حوصله ندارن از این تحصن پاشن برن فلان تظاهرات علیه فضای مجازی. والا یه سال دیگه انتخابات ریاست جمهوریه و لابد دولت انقلابی حواسش هست که داره چیکار میکنه اگه کسی حرفی یا اعتراضی داره، همین الان بروند و بزنند و بین خودشان حلش کنند. و الا شعار *فضای مجازی آزاد* دوباره میشه حربه سیاسی و میفته دست این و اون و میشیم مثل پنج شش سال پیش! ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه‌ها به این کلیپ توجه کنید. نمیخوام تحلیل و قضاوتی بکنم تحلیل شما چیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و دوم» 🔺تو با محبّت اهل بیت و نان و نمک مقاومت بزرگ شدی! فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته می‌کرد و من هم با نظرات خودم تجمیع می‌کردم و تحویل خبرنگار می‌دادم. چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجال‌برانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همه‌چیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام به‌محض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!» خیلی وقت بود که این‌جوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکی‌ام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری می‌دانستم، خیالم همیشه راحت بود. به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!» با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!» گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!» گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام می‌کردین تا یه فکری بکنیم.» گفت: «من فکر نمی‌کردم این‌قدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمی‌مون نیست، امّا بازم ممکنه واسه‌مون حرف دربیارن!» گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط به‌خاطر حرف مردم؟» گفت: «خب نه، به‌خاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه‌دونه بچّه‌هام دارن کشته و اسیر می‌شن، بقیّه‌شون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!» گفتم: «می‌فهمم بابا، امّا بیش‌تر نگران منی؟» گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی می‌دونی که چقدر روی تو حسّاسم.» گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همه‌چی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.» گفت: «تا کی؟ می‌ترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.» گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمی‌دونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزش‌دیده و این چیزا رو می‌دونم، امّا نمی‌دونم دقیقاً چرا این‌قدر داره به ما نزدیک می‌شه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی می‌کنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!» گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی درباره‌ش ندارم، امّا قبل‌از اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش می‌داد!» داشتم شاخ درمی‌آوردم! گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزش‌هایی؟» گفت: «همه‌چی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیش‌بینی‌های اون آقاهه درست از آب دراومد!» گفتم: «مثلاً؟» گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون می‌شه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونواده‌های نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمی‌شناختم و نمی‌دونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همه‌ش نقشه این آقاهه‌ست.» گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همین‌جوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟» گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگران‌ترم می‌کنه. مثلاً سمن جان! تو می‌دونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، این‌قدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!» گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمی‌دونم به کجا دارم میرم.» گفت: «امّا رفتارت اینو نمی‌رسونه دختر! احساس می‌کنم داری رنگ‌و‌لعاب اونا رو می‌گیری! من بچّه‌مو می‌شناسم. تو خیلی هم از این‌جوری بودن و این‌جوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟» چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم. ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا این‌قدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟» باز هم چیزی نگفتم. ادامه👇