eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حاج آقا یه آدم خوب خدایی چند تا آدم بد و شیطانی متوجه شدم ا از اون اول قبل تز پول گرفتم فهمیدم اینا قراره بلایی سر داوود یا حاج آقا خلج و بقیه بیارن منظورت گاهی خنده گاهی اشک همین جاست حاج آقا من از گروه میرم دل نازک من طاقت ظربه زدن به ا دم ها رو نداره توان خواندن سختی ها را ندارد یادتونه یه روحانی رو تو اغتشاشات زدند سرش شکست آرمان علی وردی یه داوود غصه شماست میترسم داوود ما بشه علی وردی بشه یه روحانی به شدت کتک خورده تو بیمارستان بسه آه گریه من از کانال میرم چون نمیخام همراه داستان شما هر لحظه بمیرم جانم به لب برسد 🔹هی گفتم چرا موسیقی متن این دفعه ۷دقیقه به بالاست ،ولی بعد متوجه شدم که چند پارت داستان رو قراره پوشش بده. اما حاج آقا بگذارید بعد این همه مصیبت آقا داوود، این سه تا لات‌ و لوت چیه گذاشتید تو داستان، همین اول داستان دلم به شور افتاده😢🤨🧐 🔹الهام خانوم قصه ی ما هرچقدر هم دلش برای داوود رفته باشه باید می رفت تو اتاق و می گفت بدون پسرتون نیاین خواستگاری همونقدر که خانواده داماد حق دارن عروس رو ببینن خانواده عروس هم حق دارن دامادو ببینین 🔹یکبار توی یکی مثل همه ی دو یک نظرسنجی کردین درباره داوود و من گفتم ایشون شهید میشن ولی جواب من شبیه هیچکدوم از مخاطبین نبود ولی نمیدونم چرا هر جوری فکرشو میکردم و الان ک قسمت اول رو خوندم به همین میرسم که قراره آقا داوود شهید بشن😔 🔹حاجی این آخرین مخاطب کانالتون که الهام و بنر تبلیغیتون رو نقد کرده منو یاد اون دسته از عوامل مسجد که تو قسمت قبل بودن انداخت. فکر کنم این یکی از اون سه، چهار نفر باشه مثل اونا فکر میکنه 😅😅 بابا زندگی رو خیلی سخت گرفتی کوتاه بیا 🔹ممنون حاج آقا بابت داستان یکی مثل همه خیلی دوست داشتم ادامه اش رو بخونم ولی خیلی حس بدی دارم در مورد ادامه داستان احساس میکنم داوود رو شهید میکنن اون سه تا😢تو رو خدا داستان رو بد تمومش نکن که من دق میکنم ،کم سری قبلی گریه نکردیما 🔹خداقوت به شما بابت گذاشتن رمان یکی مثل همه ۳ که خیلی منتظرش بودیم. وممنونیم ازاینکه پیامای دوستان رو درمورد رمان در کانال قرار میدین.. ازخوندن نوع نگاهها و دیدگاههای متفاوت به رمان لذت میبریم. راستی حاج آقاحالا که چندین بار درمورد عکس پوستر دوستان، نقد کردند. من ازروز اولی که عکس پوستر رو دیدم اتفاقا زاویه نگاه داوود به سمت چشمان الهام طراحی نشده بلکه بالاتر سمت پیشانی رو نگاه میکنن و اینم شاید طراح به عمد اینکارو کرده. چون خواسته نجابت داوود رو نشون بده. وگرنه با انتخاب دوچهره ی زیبا و آروم و فضاسازی های زیبا، به نظر نمیاد در نشان دادن و تلاقی نگاه ها به هم(منظورم چشم توو چشم شدن) کم بذاره 😅 🔹کاش یکی به الهام میگفت تو این دوره زمونه زندگی کردن با طلبه جماعت خیلی خیلی خیلی سخته چون محل مراجعه مردم اند شیطان هم زینت بخش محافل الهام باید بدونه اولین و آخرین کسی نیست که عاشق داوود شده و این قصه سرِ دراز دارد... البته فکر میکنم الهام میتونه زندگی رو جمع کنه و پاش وایسه چون یکم دریده است دخترای مذهبی به خصوص خیلی ها این دریدگی رو ندارن واسه همین زندگیشون از دست میره توسط هم جنس های دریده ای که تو جامعه ان. ببخشید 🔹چرا به خاطر نگاه کردن آقایی مثل داوود که خودشون طلبه هستن به همسرشون همه جبهه گرفتن آیا دین اسلام نگاه به همسر رو از روی لذت و عشق و محبت حرام کرده اس و ما بی خبریم؟! استرس داوود رو دارم ترس از دست دادنش مثله آرمان عزیز و روح الله عزیز.... 🔹این نظری که تو کانال گذاشتین گفته از الهام خوشش نمیاد فک کنم چون حسودیش میشه خودش دلش داوود میخواد حیفش میاد بره الهامو بگیره 🔹حقیقتا مخاطب های باحالی دارید که هنوز جنابعالی رو نشناختن و بهتون میگن این کار رو بکنید اینکار رو نکنید😁 🔹 بنده خدا توی نظرات یجوری گفته از تصویر تبلیغ خوشم نمیاد چون داوود داره ب الهام نگاه می‌کنه ک انگار باید داوود ب ایشون نگاه می‌کرده اشتباهی نگاه کرده... کوتاه بیا بابا 🔹داشتم رمان رو می‌خوندم یاد مراسم خودمون افتادم که حضرت همسر با لباس روحانیت و بنده هم با لباس عروس وارد مجلس شدیم و فامیل ما که تا حالا اینقدر از نزدیک یه روحانی رو ندیده بودن چهرشون دیدنی بود 😅 یه سری😳 یه سری آنتی آخوند 😒 یه سری😍 یه سری هم که ارزوشون بود جای من باشن😢 خلاصه که بزارید داوود با لباس سربازی امام زمان بیاد سر سفره عقد خیلی جذاااابه❤️ 🔹آخرین نظر مخاطبتون حسمو بد کرد،چرا الهام رو لایق داوود ندونستن،الهام سبک زندگی جالبی داره در کنار دروس حوزه و داوود هم همینطور،اتفاقا بشدت به هم میان،چرا فکر میکنن یه خانوم مذهبی نباید فعال و تر گل ورگل و به روز باشه؟؟؟؟🤔😁 من اتفاقا مذهبی های به روز و باکلاس رو دوست دارم،نباید مذهبی به چشم بقیه بی کلاس باشه،اتفاقا مذهبی هامون وقتی به روز و مرتب و شیک و ساده هستند،جذابترند😊
علیکم السلام بله ، مشکلی نیست. چون تقریبا هیچ ارتباطی بین یک و دو و سه نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دوم» آن روز، آرش و غلامرضا و سروش نمی‌دانستند که چطوری خودشان را در خوشی خفه کنند؟ اول رفتند کله‌پاچه‌ای جوادکَله! دو دست کامل خوردند. با نوشابه و دو سه تا چشم اضافه. بعدش رفتند پارکِ سینماگُل و از دکه آنجا سه تا پاکتِ سیگار یونانیِ کارِلیا خریدند و نشستند روی صندلیِ وسط پارک و تا دلشان میخواست، دود کردند و به زن و دختر مردم تیکه انداختند. خب سیگار است دیگر. مخصوصا از نوع مرغوبش. از سه چهار تا نخ که بیشتر شود، ته گلوی آدم خشک میشود و فقط در آن فضا یا باید قهوه زد یا چایی! وقتی کسی حسِ آقایی کند و تهِ جیبش چندرغازی نشسته باشد، دیگر هوس رفتن به قهوه‌خانه خشایاردولول نمیکند. با موتورش گازش را میگیرد و میرود بالاشهر. میرود کافی‌شاپِ بچه سوسولها تا یک اکسپرت گِستو پینئو که دقایقی قبل در اینترنت سرچ کرده و تا حالا لب نزده، سفارش بدهد و بزند به رگ. البته با تاکید بر دَبل بودنش. بالاخره فاز میدهد دیگر. مخصوصا وقتی تلخیِ خاصش باعث پریدن خواب از چشمانت بشود و وسط آن نیمه تاریکی، اندکی حس کنی رفقا را بیشتر دوست داری! همینقدر بی‌جنبه! از بس در آن کافی شاپ چرت و پرت گفتند و به فضای نیمه تاریک و خفن آنجا و در و داف‌هایش گیر دادند، که هفت هشت نفر دست به یکی کردند و آن سه پاپَتی را از آنجا انداختند بیرون. غلامرضا هم که بی‌اعصاب‌تر از این حرفها بود، به آرش گفت: «موتورت روشن کن و با سروش سوار شید تا بیام!» آرش گفت: «چه غلطی میخوای بکنی؟ بیا بریم. شر درست نکن!» غلامرضا همین طور که داشت دنبال پاره آجر می‌گشت گفت: «شر نیست. کم کردن رویِ چارتا بچه سوسول، عینِ ثوابه!» این را گفت و در حالی که اینطرف خیابان بودند، تا نیمه خیابان دوید و پاره آجر را با شتاب هر چه تمام‌تر به طرف شیشه خوشکل کافی شاپ پرتاب کرد. چنان صدای هولناکی آمد و تمام شیشه خُرد شد که هر کس در پیاده رو و خیابان بود، وحشت کرد. چه برسد به کفتر و قناری‌های عاشقی که به خیال خامشان یک گوشه دنج پیدا کرده بودند تا خلوت کنند و برای آینده‌‌ی ارتباطشان تصمیم بگیرند. تا شیشه را پیاده کرد، پرید روی موتور و آرش گازش را داد و در حالی که از خوشحالی عَر میزدند، از آنجا دور شدند. اما این حجم از خوشی و شرارت برای آنها کم بود. زدند به دل کوه. یک رستوران سنتی آنجا بود. تصمیم گرفتند ناهار را به جای دیزی و کباب دو سیخ و چیزهای مرسوم، دو سه تا سیخ تازه بزنند. آنها تا آن روز، بختیاری و سلطانی نخورده بودند. در جریان نبودند که یکی سینه مرغ است با راسته گوسفندی. و آن دیگری هم ترکیبی مبارک از پیوند کوبیده و برگ می‎باشد. آن ساعت و آن روز، کاملا به این تفاوت آگاه شدند و هر نفرشان یک سیخ از هرکدام با برنج ایرانی و کره محلی و سالاد سزار و نوشابه تگری زدند. پول مفت است دیگر. نباید به راحتی بماند و خرج نشود. لهذا تصمیم گرفتند همین طور که کج شده بودند و هر کدام روی پُشتی لم داده بودند و چشمشان باز نمیشد و گلاب به رویتان هر از گاهی آروغ‌های اَنکَرالاصوات از خودشان در می‌کردند، آن حال لامصبشان را با قلیانِ میوه ای به اوج برسانند. غلامرضا قلیانِ شیرنارگیل سفارش داد به سلامتی رفقا. آرش دو سیب زد به نابودی هر چی حسود و بخیله. سروش هم آدامس نعنا زد اما هر چه فکرش کرد، سلامتی کسی به یادش نیامد الا یک نفر... زیر لب و آهسته در دلش گفت: «سلامتی شادی خانم!» ادامه👇
دبیرستان دخترانه شادی دختری دبیرستانی در همان محله پایین شهر و همسایه قبلیِ خانه پدر سروش بود. پدر شادی راننده تاکسی و مادرش خانه دار، با فرزندان دختر و پسر بسیار بودند. اینقدر خانه آنها شلوغ بود و بچه‌های خودشان با بچه‌های همسایه در حیاطِ خانه آنها بازی میکردند، که جدا کردن آن همه بچه دبستانی و دبیرستانی گاهی سخت بود. فقط شب‌ها سر سفره شام، بچه‌های همسایه حضور نداشتند. آن هم بخاطر حضور آقاغفور(بابای شادی) بود. چرا که به جز ساعت‌هایی که در ماشینش رانندگی میکرد، باقی ساعات از اعصاب درستی برخوردار نبود و ممکن بود هر لحظه اول و آخر همسایه‌ها را به هم پیوند بدهد. دو کلمه بگویم از مادر شادی خانم. سه خانم بالای پنجاه و سه چهار سال به نام‌های «سلطنت» و «مملکت» و «گوهر» در آن محله زندگی میکردند که از قضا در یک کوچه سکنی گزیده بودند. سلطنت و مملکت با هم خواهر ناتنی بودند و طبق صحیح ترین روایت و اخبار، قریب هفتاد سال سن داشتند اما پنجاه و هفت هشت ساله به نظر میرسیدند. یک روایت میگوید که سلطنت از اولش شوهر نکرده و روایت دیگر میگوید که سلطنت یک شوهر داشته اما هنوز از او بچه‌دار نشده بوده که شوهرش از ساختمان بلند پرت میشود پایین و عمرش را میدهد به سلطنت خانم. از آن موقع، یعنی از زمانی که سلطنت حدودا هجده سالش بوده، دیگر کسی به خاطر زبان نیش‌دارش به طرفش نیامد و با او ازدواج نکرد. از دهه چهل یا پنجاه به این طرف، وقتی تقریبا از آمدن شوهر ناامید شد، قیافه‌ی اپوزیسیونِ ضد مرد به خود گرفت و همه جا چو انداخت که از مردها متنفر است و بخاطر همین، همه جا به مردها و پیرمردها میپرید. مخصوصا در مسجد و اجتماعات عمومی. این را بگذارید همین جا بگویم که فوق تخصص آمار درآوردن و بی‌مقدمه آمار مردم را دادن در جمع‌های زنانه است. این را به شرط میگویم و سرش حرف دارم که سلطنت، مهارت خاصی داشت و میتوانست در کمترین زمان، بیشترین آمار از زندگی اطرافیانش، حتی غریبه‌ها درآورد. کافی دو دقیقه صبر کنید تا در ادامه، از هنرنمایی این به‌تنهایی سرویسِ جاسوسی و کسب اطلاعات از در و همسایه، معجزه‌ها ببینید و انگشت در دهان بمانید. مملکت اما در طول حدودا شصت سال، یعنی از هشت نه سالگی تا هفت هشت سال پیش، دو تا شوهر کرد و از هر کدام که نمیدانم اما جمعا دوزاده تا بچه آورد که همگی رفتند سر خانه و زندگی‌شان. این را از خودم نمیگویم. بلکه از یکی از دخترانش که همسایه خواهرم و اینا هستند روایت شده که بخاطر نفرین های بی وقت و بی دلیلی که از زبان مملکت نمی‌افتد، هیچ کدام از بچه ها و نوه‌هایش با او رابطه ندارند و چشم دیدن این پیرزنِ کینه‌ای و بی‌حوصله را ندارند. این که این دو تا خواهر ناتنی چطور همدیگر را پیدا کردند و اصلا چطور همدیگر را در یک خانه تحمل میکنند، بماند. اما ربطش به گوهر خانمِ مامانِ شادی خانم این است که به طرز عجیبی با هم رفیق‌اند! یک‌جورایی دلخوشی گوهر خانم برای فراموشیِ موقتیِ اخلاقِ آقاغفور و شلوغیِ بیش از حد خانه‌اش، وحشت‌خانه همین دو پیرزنِ پیرِ پرحاشیه بعلاوه شادی‌خانم بود. شادی در چنین جوی، اما دختری چادری و اهل مطالعه و بسیار مهربان و عزیز بود. اینقدر عزیز که حتی مملکت و سلطنت هم دوستش داشتند. با این که قیافه شادی معمولی و رنگ پوست و چهره‌اش گندم‌گون بود اما ملاحت خاصی در چهره و نگاهش داشت. منظورم را که متوجهید؟ بعضی‌ها شاید خوشکل نباشند اما نمکِ خاصی دارند که همه دوستشان دارند. همین نمک، در رفتار و صحبت و برخوردهایش هم پاشیده شده بود. تا جایی که آقاغفور وقتی حتی اعصابش از قیمت لاستیک و تمام شدن کارت بنزینش خُرد بود و حتی حوصله شنفتن صدای گوهر نداشت، اما وقتی شادی کنارش می‌نشست، انگار آن بابا قبلی نبود و میشد یک چیز دیگر. روزی از روزها سروش پشت دخلِ ساندویچی بود که نگاهش به طرف شادی جلب شد. بدون این که شادی جلب توجه کند. سروش دید که دختری چادری، سرش را نه اما نگاهش پایین انداخته و عادی می‌آید و معمولی میرود. گاهی با دوستانش همراه است. دوستانی که هیچ کدام چادری نیستند الا شادی. اما اینقدر با هم دوستند که گاهی کل مسیر را با هم پیاده میروند. وقتی سر ساعت مشخصی سروش عادت کرده بود که چشم از فلافل خوردن مشتری‌ها بردارد و به پیاده روی آن طرف نگاه کند تا آن دختر را ببیند، دیگر به این راحتی نمیشد از سروش توقع داشت که دل از شادی بکن و توجه نکن و سرت به کار خودت گرم باشد. ادامه👇
البته این را هم بگویم؛ تا حالا نشده بود که مثلا جلوی شادی را بگیرد و با او هم‌کلام شده باشد و این حرف‌ها. نه. رفتار شادی یک جوری معصومانه بود که حتی سروشِ رفیق‌باز هم دلش نمی‌آمد آن خلوت و خانمیِ آن دختر تَرَک بردارد. و چون او را به وجد و هیجان نمی‌انداخت و دوست داشتنش از سر شرارت نبود، و از طرف دیگر برخلاف غلامرضا و آرش اهل نجسی نبود، بیشتر دلش میخواست فقط نگاهش کند و ذوقش کند و گاهی به سلامتی او نخِ سیگاری بکشد و یا دود قلیانی هوا کند. آن روزی که آن سه کله پوک دنبال عیاشی بودند، شادی از دبیرستانش برگشت خانه. با مادرش سلام کرد. -کی قراره بری خونه سلطنت و مملکت؟ -نیم ساعت دیگه. چطور مامان؟ شما هم میایی؟ -دلم میخواد. بذار این کیک بپزه. دو تا تیکه هم واسه اون دو تا ببریم. نیم ساعت گذشت. شادی و گوهرخانم یک ظرف کیک داغ و تازه را برداشتند و به طرف خانه آن دو پیرزن حرکت کردند. وقتی رسیدند، بعد از سلام و احوالپرسی، گوهر از مملکت پرسید: «کو سلطنت؟» مملکت با همان خواص و خاصیتش که قبلا گفتم جواب داد: «رفته پشت بوم! هر چی بهش میگم اینقدر از این پله‌ها بالا و پایین نشو که به امید خدا میفتی پات می‌شکنه و لگنت مو برمیداره و میفتی تو جا(کنایه از زمین‌گیر شدن) و تو کثافت خودت غرق میشی و منم نمیتونم بذارم و بردارت کنم، حرف تو گوشش نمیره که نمیره.» شادی که خنده‌اش گرفته بود گفت: «خب یه کلمه بگو رفته پشت بوم! چرا آینده شومِش رو به رخش میکشی مملکت خانم؟!» چند دقیقه بعد سلطنت از پشت بام آمد. هنوز نه سلام و علیک کرده بود و نه کسی ازش پرسیده بود که یهو گفت: «دو نفرن. یه زن و شوهر جوون. اسمشون عاطفه و فرشاده. وقتی مامان و بابای دختره اومده بودند سر کوچه فهمیدم. همین همسایه روبرویی میگم که دیروز وسایلشون آوردند. مستاجرند. زنه چادریه. تازه عروسه. ماشالله عروس و دومادِ خوش بر و رویی هم هستند. هر روز صبح با هم میرن بیرون و عصرها زنه زودتر میاد خونه و یکی دو ساعت بعدش، شوهره پیداش میشه. فکر کنم کارمند یه جایی باشن. ولی زنه وقتی میخواست بشینه رو موتور و پشت سر شوهرش، چادرش که رفت کنار، دیدم زیرِ کاپشنش روپوش سفید تنش بود. شاید دکتری... پرستار بیمارستانی... آزمایشگاهی جایی باشه.» مملکت پرسید: «دیروز جهاز دختره رو آوردند؟» سلطنت گفت: «آره. جهاز خوبی هم داره ماشالله. مبل و تلوزیونِ بزرگا و چند تا سرویسِ ظرف و سرویس خواب و خلاصه همه چیش تکمیل بود. سه چهار بار وانتی اومد و خالی کرد و رفت. خدا بیشترشون بده! والا. مگه ما بخیلیم؟» گوهر و شادی که انگشت در دهان مانده بودند، در فکر حرف‌های سلطنت بودند که یهو سلطنت رو به شادی گفت: «شادی! کجایی دختر؟ چرا زل زدی به قالی؟ امروز چی میخوای برامون بخونی؟» شادی یک کتاب سفید برایشان باز کرد و گفت: «اسمش هست آبنبات هل‌دار! کتاب قشنگیه. گفتم اینو شروع کنیم.» میدانم باورش سخت است و تصور این که آن فولاد زره ها به شادی گوش بدهند و شادی برای آنها کتاب بخواند، خیلی دشوار است اما دم شادی خانم گرم. خوب توانسته بود آنها را با کتاب خواندن و دور هم جمع شدن و کیک و چایی خوردن دور هم جمع کند. بخاطر همین، در حالی که دور هم کیک و چایی میخوردند، شادی بسم الله گفت و شروع به خواندن کتاب کرد. حوزه علمیه لحظاتی که قرار است یک طلبه با استاد و مرادش درخصوص تلبّس(پوشیدن دائمی لباس روحانیت) صحبت کند، از سخت‌ترین و شورانگیزترین لحظات عمر هر طلبه است. از یک طرف خودش را در حد و اندازه‌ای نمی‌بیند که جلوی پدر معنوی‌اش از به کسوت انبیا و اولیا درآمدن سخن بگوید. و از طرف دیگر استرس این را دارد که نکند قبول نکند؟ نکند بگوید برو بچه‌جان دنبال گِل‌بازی‌ات؟ نکند بگوید الان وقتش نیست و بگذار چند سال دیگر بگذرد تا پخته‌تر بشوی؟ و... دقیقا مثل وقتی که یک جوان دم بخت، قرار است با پدرش درباره کسی حرف بزند که او را دوست دارد و احساس میکند با او خوشبخت میشود. یک عرقی بر پیشانی طلبه‌ها می‌نشیند که نگو! ادامه👇
حاج آقا خلج آن لحظه عمامه بر سر نداشت و کنار یکی از حجره‌ها نشسته بود و با دو سه تا طلبه دیگر چایی میخوردند و گعده علمی گرفته بودند. وقتی با داود تنها شدند رو به داود گفت: «بذار یه خاطره برات بگم؛ یه روز یه پسر نوجوونی بود که دلش نمیخواست آخوند بشه. به اصرار باباش رفت حوزه. باباش دوست داشت پسرش منبری بشه و تبلیغ کنه. اما دلِ پسره یه جاهای دیگه بود. چون به علم و مجتهد شدن علاقه داشت، قبول کرد که طلبه بشه اما برای تنها چیزی که وقت نذاشت و تمرین نکرد، تبلیغ و منبر بود. هر کاری میکرد نمیشد. نه این که بدش بیاد. نه. نمیشد. اما اینو از باباش مخفی کرد. نگفت نمیتونم و وقت نمیذارم و... هر بار باباش دیدش و ازش پرسید چی کار کردی بالاخره؟ منبری و مبلّغ شدی یا نه؟ یه جوری جواب سربالا داد و بابای پیرشو دست به سر کرد. باباش که از علما بود، سه چهار سال بعدش از دنیا رفت و اون طلبه خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست مدام ازش بپرسه چرا تبلیغ نمیری؟ بخاطر همین، با خیال راحت‌تری نشست و درسشو خوند. اینقدر درس خوند که گنده شد. بزرگ شد. ازش می‌پرسیدن و جواب میداد. وقتی ریشش سفید شد و کلی شاگرد و طلبه جوون تربیت کرد، نگاه به دور و برش انداخت و دید همه از خودش زدند جلو! همه دارن برای دین کار میکنن و منبر و تبلیغ میرن! دید همه دارن مسجد و هیئت و تکیه‌ها رو پُر میکنن اما اون برای رونق درس و بحثش تلاش میکنه. دید همه شدند «رضا روضه‌خون» و «علی منبری» و «تقی مسئله‌گو» اما اون نشسته گوشه حجره‌اش و حتی یه چَک برای دین نخورده!» داود دید حاجی خلج سرش را پایین انداخت و به حالت افسوس، سرش را تکان داد و یکی دو بار با کف دستش راستش، به روی زانوی خودش زد. داود گفت: «ببخشید اینو میگم، از خودتون یاد گرفتیم؛ اما شما در ثواب همه شاگرداتون که رفتند تبلیغ شریک هستید. شما ما رو تربیت کردین. اگه ایثار امثال شما نبود، بقیه اینقدر موفق نمیشدند.» وقتی حاج آقا خلج سرش را بلند کرد، داود، برقِ یک حلقه اشک در چشمان حاجی دید. حاجی ادامه داد: «دیگه نتونستم هیچ وقت منبری و روضه‌خون بشم. حتی فرصت نذاشتم و منبر و ارتباط با مردم و روضه خوندن رو تمرین نکردم. دیگه الانم نمیشه. مگر این که معجزه بشه و خودش آخر عمری دستمو بگیره و بگه بخون! داود جان! تو مثل من نشو! من ضرر کردم... بد ضرر کردم...» این را گفت و شانه‌های حاجی از گریه تکان خورد. داود سرش را پایین انداخت. شاید در کل آن سالها بیشتر از یک یا دو بار، کسی گریه های حاجی را ندیده بود. چند لحظه بعد حاجی گفت: «تو پسر خاصی هستی. حداقل برای من خاصی. تصمیمت درباره معمم شدنت درسته. حتی وقتش هم درست انتخاب کردی. یادت باشه که اولا عمل به احتیاط یادت نره. با صدای بلند بگو نمیدونم! اصلا اشکال نداره تو چیزی رو ندونی! بهتر از اینه که مردمو سرکار بذاری. ثانیا مراقب عمامه‌ات باش! یهو عمامه‌تو بادِ هوای نفس نَبَره... یهو حکم دادسرای روحانیت نبره... یهو نشه لباس شهرت و کار دستت بده... یهو نشه ابزار قدرت و کور و کرت کنه... احترام عمامه‌ات رو نگه دار... احترام امامزاده رو مُتِوَلیش حفظ میکنه... آخوند باش و آخوندی کن... تبلیغ خیلی مهمه. تبلیغ تبدیل شده به یکی از دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب. چون تبلیغ و کار آخوندی خیلی مهمه.» داود دست ادب روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چشم.» وقتی داود گفت چشم، حاجی دستش را در کیسه ای کرد و پارچه عمامه‌ای را درآورد و گفت: «خب حالا این عمامه رو برای من ببند ببینم!» داود که هم خنده‌اش گرفته بود و هم خیلی درست بلد نبود، گفت: «خیلی وارد نیستم. میترسم خراب بشه.» حاجی خلج هم گفت: «اینو باش! خداوکیلی ما داریم رو دیوار کیا یادگاری مینویسیم؟! پایه ده باشی و کلی ادعای سواد و معلوماتت بشه اما نتونی عمامه ببندی؟! پاشو به بچه‌ها بگو بیان تا بقیه هم یاد بگیرن.» داود بچه‌هایی که تو حیاط و اطرافش بودند را جمع کرد و حاجی خلج بسم الله گفت و روی سرش، عمامه را شروع به پیچیدن کرد. بقیه هم با دقت نگاه می‌کردند. -حواستون باشه که بستن عمامه روی پا کراهت داره. طلبه من باید عمامه رو روی سرش ببنده. نه روی زانوش. بعد از بسم الله، اول یه دور به اندازه تحت‌الحنک(دنباله عمامه که در مرحله آخر روی همه چین‌ها قرار میگیرد) جدا میکنی و اینجوری میپیچی دور گردنت. خیلی محکم نبندی دور گردنتا. که خدایی نکرده، عمامه تموم نشده خفه میشی. خیلی آروم و تا حدودی شُل. بعدش اینجوری یه دور، دور سر می‌پیچی و وقتی به گوش سمت راستت رسیدی و پارچه روی هم قرار گرفت و حالت ضربدری شد، یه کم از پارچه رو میبری داخل تا... اینقدر حاجی باحوصله، به عمامه چین داد و مرتبش کرد و قشنگ بست، که نفس در سینه طلبه‌ها حبس شده بود و نگاه می‌کردند. ادامه👇
خانه الهام الهام پشت سیستمش نشسته بود و کار میکرد که صدای تلفن شنید. با زنگ دوم، صدای تلفن قطع شد. بعد از یکی دو دقیقه، المیرا خانم وارد اتاق الهام شد و در حالی که گوشی تلفن را دورتر گرفته بود، آهسته به الهام گفت: «هاجر خانمه! میخواد با تو حرف بزنه!» الهام فورا از سر جاش بلند شد و گلویش را صاف کرد و گفت: «الو!» -سلام الهام جون. خوبی؟ -سلام هاجر خانم. تشکر. شما خوبین؟ -ممنون. ما که زود به زود دلمون واسه شما تنگ میشه. الهام دلش میخواست بگوید «دِ لامصبا پاشین بیایین کارو تموم کنین و عقدم کنین تا بریم سر خونه و زندگیمون! اَه... چقدر طولش میدین.» که خودش را کنترل کرد و با لبخند گفت: «محبت دارین. دل ما هم براتون تنگ شده بود.» -فدات شم. عزیزم. میگم یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... البته از طرف داداشمه... گفته که به شما بگیم تا نظر شما رو هم بدونیم. هاجر به طور کامل، قضیه معمم شدن داود را به الهام گفت. و چون آن طرف جبهه، ببخشید؛ آن طرف خط، داود کنار هاجر نشسته بود و هر چیزی که یادش میرفت را برای او مینوشت و یادش میداد، بی کم و کاست، همه چیز را به الهام گفتند. الهام هم این طرف تک و تنها نبود. گوشی را گذاشته بود روی آیفون و المیرا خانم هم گوش میداد. بعد از این که حرف‌های هاجر تمام شد، المیرا با لبخندی معنادار به چهره الهام نگاه کرد و می‌خواست ببیند الهام با آن دَک و پُز، درباره زندگی با کسی که قبل از زندگی با الهام میخواهد لباس روحانیتش را انتخاب کند، چه میگوید؟ اما شاید هنوز دخترش را نشناخته بود و نمی‌دانست که دخملش از آن بلاهاست و بیدی نیست که به این بادها بلرزد. الهام نفس عمیقی کشید و دستی به موهای بلندش کشید و گفت: «ممنون که اطلاع دادید. از آقاداداشتون هم تشکر کنید که به نظر من احترام میذارن و گفتند که تماس بگیرید. من درباره این مسئله مشکلی ندارم. چون با شناخت کمی که از ایشون پیدا کردم، می‌دونستم که بالاخره باید معمم بشن. من مشکلی ندارم.» خانه مادر داود وقتی هاجر تلفن را قطع کرد و آبرومند گوشی را زمین گذاشت، یهو خودش و دخترش جیغ شادی سر دادند و خوشحالی کردند. نیره‌خانم هم لبخند زد و رو به داود گفت: «خب خدا رو شکر. خیلی هم خوب. چقدر دختر فهمیده و مهربون و آخونددوستی هست.» نیلو و هاجر می‌خواستند در عالَم مادر و دختری خودشان برای داود شعر عروسی بخوانند و کف بزنند که یهو با قیافه خیلی عادی و به من چه داود برخوردند! داود اصلا انگار نه انگار... شاید هم انگار با انگار بود... اما لامصب چیزی بروز نمیداد... فقط رو به هاجر کرد و با یک سوال سهمگین، مانند طوفان‌الاقصی، شادی آنها را با دو کیلو TNT خالص ترکاند و فرستاد هوا! داود گفت: «وایسا ببینم! مگه من گفتم زنگ بزن و ازش اجازه بگیر که بهت گفت(با قیافه‌اش لوس و لحنی دخترانه) ممنونم که داداشتون به نظر من احترام میذارن؟!» هاجر دید داود دارد ضدحال میزند. رو به دخترش کرد و گفت: «ولش کن! داییت داره چرت و پرت میگه! بیا شعر سیب داریم،گیلاس داریم عروس باکلاس داریم بخونیم.» این را گفت و با دخملِ از خودش مشنگ‌تر، بدون توجه به قمپزهای داود، شروع به کف زدن و شعر خواندن کردند. اما داود خیر. قرار نبود از موضع مقتدرانه‌اش پایین بیاید. وسط آن شعرخوانی‌های خواهر و خواهرزاده‌اش رو کرد به طرف مادرش و گفت: «حضرت عباسی چقدر مردم رو دارن ماشالله!! من کجا به نظرش احترام گذاشتم؟ خب حالا میخواستی بهش بگی نه تو رو خدا بیا مشکل داشته باش! دختره‌ی مغرورِ مثلا مذهبی صورتی! چقدر اعتماد به نفس دارن ملت! انگار زنگ زده بودیم مطبش و داشت بهمون وقت ویزیت میداد!» نیره خانم که داشت از حرص خوردن‌ها و حرف‌های داود می‌خندید، فقط دو کلمه به داود گفت که همان دو کلمه باعث جیغ خوشحالی هاجر و نیلوفر شد و آنقدر دلشان از آن حرف نیره خانم خنک شد که پس از آن، جوری کف میزدند که انگار می‌خواستند بزنند تو گوشِ داود! نیره خانم گفت: «دلتم بخواد!» همین! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام علیکم حاج آقا تو داستان دیشب چیزی که برای من جلب توجه کرد اون ۵۰ میلیونی بود که به حساب هر کدوم واریز شد تا اونا را جذب خودشون کنن اون وقت ما تا بیاد خودمون را به مسولین به اصطلاح انقلابی ثابت کنیم پدرمون در میاد. همش میگن جهادی کار کنید آخه مگه ما هوازی زندگی میکنیم که بتونیم با ماهی ۲،۳ میلیون کار تحقیقاتی سنگین انجام بدیم. 🔹سلام امروزتون پرا ز قشنگی باشه بااینکه دارودسته ی هوشنگ حال منو بدمی کنند وبهم استرس میدن ولی حدس من اینه که به راه راست میان ،ریش وقیچی ببخشیدقلم وکاغذدست شماست ،پایان قصه رواینجوری بنویسید لطفا مثل هادی فرز واینکه آخوندها زن خوشگل می گیرند فکرکنم غلطه چون من هرچی دختردیدم که زن آخوندشده بعدا خوشگل شده یعنی محجبه ها وزنانی که رعایت محرم ونامحرم رو می کنند درجمع دوستانشون که حجاب رو تاحدی برمی دارند خوشگل دیده میشن ولی اونای دیگه چون دائما درمعرض دیدهستند ودائما انرژی های منفی وشهوانی بسمتشون هست ،چندروزی ممکنه خوشگل دیده بشن ولی بعدش عادی وحتی زیباهم نیستند دیدم وتجربه کردم که میگم 🔹سلام بر شما و همه مخاطبانتون داشتم نظرات مخاطبان رو میخوندم که بیشترشان خیلی استرس داشتن که داوود و الهام به هم نرسن و یکیشون شهید بشن و میگفتن پایانی خوب و خوش بزارید براش تا ما ناراحت نشیم من هم خیلی دوست دارم پایانی خیلی خوب و باور نکردنی داشته باشه مثل داستان نه یا داستان حیفا ۲ ، و مطمئن هستم که اگه دست شما باشه حتماً پایانش رو خوب مینویسید ولی شما فرمودید که این داستان بر اساس واقعیت هست و واقعیت چندان هم خوب و خوش همه چیز در این دنیا کامل و بدون ایراد نیست متاسفانه ،، در کنار هر خوشی ناخوشی هم هست و در کنار هر لذت سختی های فراوانی هم هست چون این قانون این دنیا هست بعضی از افراد مثل آقا داوود که شهید وار زندگی میکنن در این دنیا در عاقبت شهید هم میشن 😭😭 الهام خانوم هم دختر خوبی هست ولی مثل آقا داوود سختی کشیده و خود ساخته نیست و کمی هم ناز پرورده هست و کمی هم از هوای نفسش پیروی می‌کنه و با کوچکترین توپ و تشری میدون رو خالی می‌کنه پس فکر نمیکنم لیاقت شهادت رو داشته باشه شهدا زندگیشون سراسر درس هست برای ما چون سختی ها رو تحمل کردن و حتی در سختی ها خودشون رو ساختند . من که طاقت کمترین سختی ها رو ندارم 😏 ولی امیدوارم عاقبت بخیر بشم و اگه شهید بشم که دیگه عالیه ❤️ امیدوارم شما هم عاقبت شهید بشید😁 مطمئن هستم خودتون هم آرزوتون شهادت هست😊 🔹سلام حاج آقا عرض احترام ✋ تروخدا نگید که حاج داود شهید شدن🥺 واقعا نمی تونم بپذیرم😔 🔹سلام حاج اقا طاعات قبول منکه داستان رو نمیخونم اما همش فکر میکنم چرا ی دختری مثل الهام ک حجاب استایله ک هممون میدونیم نوع پوشش و ارایشسون رو بشه همسر ی طلبه ب پاکی دادود بعضی ها فرق بروز بودن و اهل ارایش بودن و اینا رو نمیدونن انگار 🔹حاج آقا شاید براتون عجیب باشه اما من اول نظر مخاطبین رو میخونم بعد داستان رو شروع میکنم چون واقعا منم دل ندارم داستان های شما رو بخونم سبک نوشتن تون رو دوست دارم اما از سیاست و... بیزارم حاج آقا نمی‌دونم کار درستی هست یا نه من همسر یک نظامی هستم اما خودم به پسر هام گفتم شیرم رو حلالتون نمیکنم اگر طلبه یا نظامی بشید این همه شغل یک شغل دیگه انتخاب کنید 🔹حاج آقا سلام و خدا قوت عرض شد کل رمان هاتون یک طرف نظرات دوستان در کانال میزارید هم یک طرف به نظر من شما دارید یک سبک خاصی از کتاب خونی و همزمان اعلام نظرات کاربران برای بیان سلایق گوناگونی که در این کانال شرف حضور دارن رو دارین دنبال میکنید که علاوه بر قلم پرتوان شما این مورد هم باعث جذبه و علاقه شده ممنون از اینکه همیشه نظرات اکثریت رو میزارین و سلیقه های مختلف براتون اهمیت داره گویا یکی مثل همه 3 قراره بزن بزن بشه 😉 حتم دارم شیخ داوود از این داستان سربلند بیرون میاد 🔹سلام واقعا موسیقی رمان یکی مثل همه بیانگر شهادت و رشادت و مقاومته به نظرم شهادت یک نعمت از خداونده پس اینقدر نگیم داوود شهید نشه اگه لایقش باشه چرا که نه مثل شهید حججی با اون سن کم و داشتن همسر و فرزند خردسال اما از همه اینا گذشتند و شهید شدن
🔹سلام حاج آقا طاعات وعبادات قبول حاج آقا دختر مردم دستی دستی بدبخت نکن دلم‌ از الان برا الهام سوخت با این شوهر کردنش 😒 این داوود صبور نیست بیخیال مطلق هست.... (خُنننننننک بی ذوووووق😡) 🔹سلام حاجاقا طاعاتتون قبول یکی از اعضا پیام داده بودن کاش یه دختر پاکتر از الهام نصیب داوود میشد خیلی دلم گرفت ازین حرف چرا این تفکر اشتباه بین مردم ما هست که هرکی سنگین رنگین تر و سربه زیرتر و ساکت تر باشه دختر خوبیه و هرکی پرجنب و جوش و پرانرژی باشه به اصطلاح شاد و شنگول باشه ولی از نوع مذهبیش بازم خیلیا انگشت اتهام به سمتش میبرن که حتما این دختر خوبی نیست؟ من خودم ازون دخترای مذهبی و بشددت پرانرژی بودم و هستم که همیشه این سرکوفت رو شنیدم که ببین دختر فلانی چقد ساکت و سنگینه،در صورتی که من همیشه با بیان و کلامم جمع رو به دست میگیرم،مدرس قرآن هم هستم و همه بهم میگن بیانت خیلی گیرا و جذابه ولی ازونطرف بارها حرفای تیزی شنیدم یکی از دوستام که شبیه خودمه ولی مجرده میگفت توی اعتکاف داشتم با بقیه شوخی میکردم و میخندیدم و دهه هشتادیارو جذب میکردم یکی در گوشم گفت بسه با این کارا یه مادرشوهرخواستگار هم پیدا بشه پشیمون میشه آخه چراااا😐😐😐 🔹سلام ممنون برای رمان معنوی وعاشقانه ای که برای این ایام زحمت کشیدید،آهنگ نابش یه حس غریب به داستان میده گویی شهادتی در راه است. 🔹سلام وخدا قوت خدمت شما طاعاتتون قبول، چقد این داوود رفتارش در باره الهام حرص در بیاره.... وااای یا واقعا بی احساسه و بی خیال یا داره حس درونی‌اش رو با این گفتار و رفتارش پنهان میکنه، خلاصه خدا مزد دل الهام و بده که میخاد یا این داوود ضد حال زن، زندگی کنه😉😉😉 🔹وای داوود خیلی سه نقطس بجای اینکه دختره با دست پس بزنه با پا پیش بکشه آقا داماد ما داره ناز میکنه عجب دور و زمونه ای شده هاااا😂😂😂 مثلا میخواد بگه خیلی برام مهم نیست ولی از اونجایی که تجربه من توی کلی سریال دیدن بدست اومده ایشون در حال حاضر تو آسمونا پرواز میکنن😌😂 الان ترسم از شادی و آبروشه که امیدوارم سروش باهاش بازی نکنه 🙃 🔹سلام خسته نباشی این داستان یکی مثل همه خیلی عالیه👌👌👌 فقط اگه امکان داره تصویری از این (اکسپرت گستو پینئو)هم تو کانال بزارید آشنا شیم فردا شب برم سفارش بدم😂😂 🔹سلام قبول باشه دیشب یکی مثل همه دو رو تموم کردم هر وقت استرس بگیرم یا خیلی ناراحت باشم گوشم میخاره به شدت هاااااااااا انقد موقع خوندن رمان گوشم خارید و منم خاروندم گوشم عفونت کرد الآنم میسوزه 😭😭خدا از این منصور نگذره علاوه بر هاجر منم زجر داد 🔹سلام وقت بخیر طاعات و عباداتتون مقبول درگاه خداوند متعال باشه ان‌شاءالله در مورد نظر آخری که مخاطب محترم فرمودن مذهبی ها باید شیک و بروز باشن جمله ایشون درسته ولی شیک بودن با تبرج فرق داره ما مذهبی ها میتونیم شیک پوش و بروز باشیم ولی اینکه با آرایش بیرون بیایم نشان دهنده این مواردی که فرمودن نیست رفتار الهام خیلی شبیه مثلا حجاب استایل هایی هست که به بهونه جذاب کردن حجاب فعالیتشون رو شروع میکنن ولی فعالیتشون کم کم به تبرج و صورتی بودن کشیده میشه امیدوارم در پایان داستان سرنوشت الهام مثل یسری از مثلا بلاگرهای حجاب به کشف حجاب و تحریف دین نشه 🔹سلام چه قشنگ راجع به عمامه بستن توضیح دادین تو فیلما همیشه دیدم عمامه رو رو زانوشون میبندن 🔹راستش من اصلا داستان عاشقانه دوست ندارم. و متاسفانه مطالب احساسی شمارو هم اصلا نمیپسندم خیلی مصنوعی مینویسید. هرچقدر مطالب امنیتی‌تون عالیه نوشته‌‌های احساسی .... تصمیم نداشتم یکی مثل همه رو بخونم، چون فکر کردم عاشقونه‌س. الان که میبینم با وجود اون سه نفر آرش و... عاشقانه صرف نیست، خیلی خوشحالم😁 من شماره دو رو‌ نخوندم، دلم طاقت نمیاورد اون همه نادونی هاجرو. امیدوارم رمان بعدی، امنیتی باشه😌 التماس دعا. 🔹حاج اقااین داستان یکی مثل همه واقعاقشنگه 🌹من فکرمیکنم سرگذشت خودتون راداریدمینویسید😊 🔹 حاج آقا مگه قرار نبود یک داستان آرومه رمانتیک وعاشقانه بذارین قراربود در کنار مهمانی الهی حس خوب محبت وعشق به زندگیهامون تزریق بشه که حال خوب بندگی با حس خوبه عشق ومحبت برامون یک ماه رمضان متفاوت تری رقم بزنه 💚 باز این سه تاموجود شرور این وسط چی میگن😌هنوز هیچی نشده همه دلهره گرفتن منم همینطور🥺 تازه باخودم گفتن قسمت اول بخونم اگه دیدم خیلی شاعرانه و عاشقانه س نخونم بقیه شو که حسرت همه دلم رو آتیش نزنه🔥 وازاون طرف میگفتم نه بخونم بلکه یاد بگیرم برای بچه هام پیاده کنم🤔 و برای همه ی مردم خوب و دوست داشتنی وطنم آرزو عشق و محبتو صفا رو که واقعا اکثیرعجیبیه رو از خدا بخوام🤲 و برای شما طول عمر باعزت وطولانی و قلم جاودان✍ ویک چیز دیگه هم ، روحساب درد دل بگم، باورم اینه اگه آدم چند ساله کوتاه باعشق بایکنفر زندگی کنه خیلی بهتر که سالها بی عشق ،نه، کم عشق حتی،بایکنفر زندگی کنه😔
🔹سلام خداقوت به شما و قلمتون من رمان خوان قهاری‌ام و بیشتر رمان‌های‌ مجازی رو مفتخر به خوندنم میکنم تا کتاب ولی مدتی بود که اصلا پنچر شده بودم با این همه قلم افتضاح فقط توضیح بود نویسندگی نداشت 👏🏻دست مریزاد. انقدرررر قلمتون جذاب و شیوا و پر از نوسان بود که بعد از ی شب پر ماجرا و نخوابیدن، بعد از سحر گیر افتادم توی دام رمان و بکوب خوندم تا جابی که دیگه چشمم وحشتناک قرمز شده بود و یهویی خوابم برد. راستش کتابای شما رو خانواده قدغن کرده بودن بخونم از صد فرسخی هم نمی تونستم رد بشم😅 اکثرا پرونده امنیتی بود و پر از گریه و حرص خوردن و ی سری مسائل هم باز توضیح داده شده بود. خانواده هم چون می دونستن من روحیه ام اینجوره که اگه ی رمان خیلی جذاب بخونم تا چند وقت نمیتونم بکشم خودمو ازش بیرون وای به حال اینکه اخرش تلخ تموم بشه، دیگه واویلاست و تا اخر عمر حالم بده...، گفتن نخون و نخوندم. رمان جدیدتونو یکی از دوستام برام فرستاد و باتوجه به اینکه کارفرهنگی با قشر نوجوان میکنم خوندمش ولی حقیقتا کیف کردم، به قول خودتون توی رمان کفم برید... خاطرات خودم بود انگار تو مسجد که افتادیم گیر ی سری خانم جلسه‌ای. و طلبه حسینیه مون کلا بعد از اون قضایا لباسشو گذاشت کنار و شنیدم که دیگه نمی پوشه، هر چند بماند که از اولش هم همه چیز تقسیر خودش و کرم درونش بود. خب سنگین بود یه حاج اقای جوون بشه استاد احکام 10 تا رفیق که دختر نوجوون و ترگل ورگل محله بودن. حرفا و تهمتا و کارای ازین دست نرجس‌ها انقد ادامه داشت که 200 تا دختر نوجوونی که از سمت خود دخترای نوجوون پاشون به مسجد و حجاب و ... باز شده بود و ماماناشون ذوق میکردن، همه رفتن از اونجا حاجی مون با سه تا بچه و ی خانم خیلی خوب، جدی جدی به فکر تجدید فراش با دخترای حلقه شون افتادن و از شور بختی اون دختر من بودم! خداروشکر توی همون فکرش موند و قصدش حاصل نشد. بعد از پیشنهاد دوستی به دختر کلاس دهمی شیطون و (به قول بچه ها) قرص ماهِ محل... کل زندگیم رفت روی هوا چندسالم نابود شد. خودم نابود تر. بماند که چی کشیدم و کلا بماند که اشتباه کردم از اول وارد کلاسش شدم ولی خود امام زمان اومد وسط و خیلی محسوس از افسردگی منو کشید بیرون و احیام کرد. ولی خواستم بگم داوود واقعا مرده با اینکه دغدغه دخترارو داره ولی با یه خانم مهدوی ارتباط داره و بقیه رو کلا نمی بینه. خدا عاقبتتونو بخیر کنه فقط توروخدا پایانش مرگ و شهادت و نرسیدن نباشه که من کلا می رم تو ماتریکس:) 🔹سلام علیکم حاج آقا چقدررررر دلم شورافتاد ولی تهش یکم امیدواری دارم چقدر اعصاب خوردکن شدین این ارازل و اوباش دیگه چی میگن توقصه شما نکنه..... وااای خدانکنه... داوودددد آخه میدونین حاج آقا قصه های شما آخه قصه که نیست که.. واقعیته واااای چقدر حالم بدشد از اغتشاشات پارسال یادم اومد😱 حاج آقا خلج.... وای خدانکنه دلم میخواد یک چیزی بد بشما بگم ولی نه شماکه تقصیری ندارین فقط راوی این اتفاقات جون به لب هستین البته تو گزارش کردن ودل آدمو خون کردن، شما نقش شکنجه گر روح رو دارین یاشایدم ارازل و اوباش به دست داوود هدایت میشن، البته بعیدمیدونم تاقبل اینکه یک آتیشی نسوزونن، هدایت بشن، بااینجوریکه شمادارین ازشون بدمیگین. خدایا فقط خودت مواظب آدمای خوب باش🥺 🔹سلام بنظر من یه ریگی به کفش الهامه.( البته نبود ها, ولی ظاهرا شما میخواین بندازین😐) که داوود اصلا مشتقاقش نیست.نه آخر بهش نگاه کرد تو سری قبل , نه تو تب و تابشه که جواب پیام اون حاج آقا رو زودی بده .نه این چند وقت رفته ببینتش , نه اینکه زودی بره عقدش کنه تا باباش هست.همه حاکی از چنین مسئله ای هست. احتمالا الهام و میخواین نفوذی کنید 🤯 🔹آقا چرا به الهام میگن دریده؟؟؟؟؟من کم کم داره بهم برمیخوره😁من الهام رو دوست دارم😍الهام راه کج نرفته که بشه دریده!!!!پناه میبرم به خدا از شر شیطان وسوسه کننده اصلا این کلمه دریده بده،بار منفیش سنگینه و زیاده🥴 🔹سلام وخداقوت وعرض قبولی طاعات.بنده معتقدم نظر همه مخاطبان چه برای من مخاطب چه خودحاج اقا محترمه ودلیلشم اینه که بازخورد درکانال میگذارند.به نظرمن الهام وداود لایق هم هستن وازهمه نظر بهم میاند.اگه داود پاک ومعصوم حتما الهام هم همینطوره که قسمتش شده..مصداق والطیبات للطیبین والطیبون للطیبات.. نقاشی تبلیغی راهم خ دوست داشتم وااقعا زیبا بود. 🔹سلام باورم نمیشه من رمان خون قهار که روز و شبمو با رمان های مختلف و سریال ها و فیلم ها میگذرونم هیچوقت نمیتونم داستان های شما رو پیش بینی کنم😒 به طرز عجیبی امنیتی ها رو راحت تر پیش بینی میکنم این دفعه دیگه نمیخوام تلاش کنم. 🔹حاج اقا یه طوری شرح احوال این سه تا الدنگ رو بیان کردین، آدم فکر میکنه خودتون همه ش رو تجربه کردین😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینقدر نظرات قشنگی میدین که دلم نمیاد منتشر نکنم 👇☺️😊
🔹سلام حاج آقا، تمام نظرات مخاطبای کانلو می خونم جز خود رمان. انقد قشنگ می نویسین نگرانم این ماه رمضونی ذهنم درگیر بشه ولی نظرات دوستان هی کنجکاوترم می کنه. اون دوستمون گفتن خوششون نیومده از نگاه داوود ب الهام، اتفاقا بگم من همیشه آرزوم بود با ی روحانی ازدواج کنم چون جنس زن رو هم خوب درک می کنن هم در احترام و علاقشون قشنگ نشون میدن و اگه خدای نکرده دلسرد باشن ب همسرشون، با ترس و امید ب خدا قیامت بخاطر درسایی ک خوندن بازم احترام نگه میدارن. خدا داوود شما و تمام روحانیون واقعی رو حفظ کنه تو این سن خیلی دلم ی روحانی میخواد ولی روحانیا همه وقتی کم سنو سال و بچه ان ازدواجشونو کردن 😅 🔹یا ابولفضل سلطنت و مملکت چه اسم هایی انتخاب کردین😂 دست رو چی گذاشتین حاجی معلومه؟ بدبختی کم کشید داوود، از این خیر ندیده ها هم بکشه خیره اولشه بریم جلو ببینیم ای سروش خیر ندیده میخواد تلافی خون برادرش رو از سر خونواده داوود در بیاره یا نه؟جریان چیه؟ جریان مشخص نیست هنوز داوود فعلا تو آب نمکه تا شهید بشه! شهید بشه بانو حنانه و مادرش هستند فعلا،اون،نمیذاره محمد آقا که نمرده هر جا ناامید بشیم محمد میاد ما به قول دوستمون مینی داوود میخوایم😅 🔹از الهام خوشم نمیاد 👩‍🦯 نمیشه داوود بره شادی رو بگیره ؟😶‍🌫 🔹سلام حاج آقا امروز خیابون بودم یه حاج آقای جوانی دیدم تسبیح به دست، یهو یاد داود افتادم دیدم و نظرم نسبت به آخوند متفاوت بشه، چون شما با شخصیت داود ، آخوند تراز رو معرفی کردین. این باعث شده دید مثبت نسبت به روحانیون پیدا بشه. 🔹من بر عکس تمامی مخاطبانتون اتفاقا منتظر یک پایان غیر منتظره هستم با افتادن اتفاقی برای هر دوشون هیچ مشکلی ندارم. اتفاقا الهام بسیار هم به داوود میاد و اعتقاداتش بالاست بر عکس نظر دوستان 🔹بعضیا همچین میگن الهام خانم با کمترین توپ و تشر... انگار نرجس با دوستای فرز و شیطونشو یادشون رفته 🔹من یه طلبه‌ام و واقعا این خشک و زوری بودن رو در بعضی از معاونینمون احساس میکنم که بدون در نظر گرفتن اینکه ما ها تو چه محیطی بزرگ شدیم انتظار دارن یکهو ایت الله قاضی باشیم و همین باعث میشه به اقتضای سن ،بعضیا لج بازی بکنن، خواستم تشکر بکنم بابت رمان یکی مثل همه که ما رو آشنا میکنه با روش درست فعالیت فرهنگی... 🔹سلام و عرض ادب. یعنی شادی و سروش=هاجر و منصور. خدانکنه. 🔹یادمه وقتی که داشتید رو منتشر میکردید و یه سری افراد نظرات تندی علیه هاجر خانم داشتند... گفتید که آقا داوود و خانوادشون عضو کانال هستند 🥶 به خاطر همین به نظرم شهادت آقا داوود منتفیه ... چون از خرداد تا حالا که الحمدالله اغتشاشی نبوده... بعد به چیز دیگه اینایی که میگن این دو نفر بهم نمیرسن خب بنر تبلیغاتی این مسئله رو لو داده تازه از نگاه و لبخند آقا داماد معلومه ایشون خیلی مشتاق بودن ولی خب نخواستن با عجله و بی گدار به آب بزنن حالا مثلا اینایی که قبل ازدواج میرن با دختره کلی عزیزم و عشقم میگن خیلی عاشق ترن ؟؟؟!! بعدشم خواستگاری اصول و زمان خاص خودشو میطلبه نه اینکه یهو طرف بره من همین هفته دخترتون رو میخوام بدین ببرم 😕 بعدشم اینایی که دارن چه به حق چه ناحق به الهام خانم حمله میکنن فرقشون با امثال نرجس چیه؟؟؟!!! ولی من از شادی بیشتر خوشم اومده تا اینجا ولی همینم دلیل بی لیاقتی و از این چرت و پرتای سلیقه ای بر علیه الهام خانم نیست... ان شاءالله که خدا عاقبت همه رو ختم بخیر کنه التماس دعا 🔹طاعاتتون وداستانها تون قبول درگاه حق چرا ؟چون ساکتید چون زودی اوج نمیگیریدزودی جبهه نمی گیریدوهیجانی نمیشید چون قلم شما بجاتون حرف میزنه تمام داستان هاتون رو دوست دارم چجوری میشه یکی براه میاد دختران خوب از هرقشری رو نشون میدین پولدار وزیبا متوسط و بانمک رنج کشیده مثل هاجر ظاهرا معلول مثل آبجی هادی عاتکه ورباب وحنانه ی رنج کشیده از اشغال سرزمینشون بهار واطرافیانش همسرمحمد سمن وو به هیچ دختر وپسری اجازه ومجوز بدبودن نمیدید مگراینکه لقمه ونطفه ش حرام باشه بی پولی وزیبایی ونازیبایی وبیماری وسلامتی رو دلیل موجهی نمی دونیدکه خوب نباشیم حتما وقطعا توی قهرمانهای تمام داستانهاتون دنبال یه چیزمثبت می گردین که اونو نجات بدین تلاش می کنید ولی وقتی لقمه ونطفه ازشیطان یاشه دیگه رهاش می کنید میرید سراغ آدمای خوب قصه تون که اونا رو قوی کنید که اونارو دوست بدارید که از اونا تقدیرکنید . منکه دیپلم تجربی بیش نیستم ونویسندگی بلدنیستم سخنرانی که حرفشو نزن دوکلمه بلدنیستم حرف بزنم ولی خیاطی وبافندگی که بلدم میتونم تن عروسکهام لباس محلی وپوشید ه بدوزم می تونم بهارخانم رو ببافم با ویلچرش وبا چادرنمازش 🔹نمیدونم چرا داوود خنثی و قُد و مغرورتون باورم نمیشه!!! این هنوز دستش به آلو نرسیده...😂 حالا مثلا براچی با عروس حرف نمیزنه؟؟؟ اینکه گناه نداره... داوودم که خشک مقدس نیست؛ قضیه چیه؟؟
🔹سلام، اولا چرا به دختر مردم انگ میچسبونن؟ یعنی چی دریده؟ قطعااااا قطعااااا معنی این کلمه رو نمیدونن... دوم اینکه چرا به الهام میگن لایق داوود نیست ؟ چرا میگن حجاب استایل؟ چرا مردم رو قضاوت میکنید؟ قضاوت های ما از همین داستان ها شروع میشه و توی دنیای حقیقی ادامه پیدا میکنه و پای ما گناه ثبت میشه ... من موافق حجاب استایل نیستم و منکر اینکه الهام ممکنه گاهی آرایش کنه و جلوی دوربین بره نیستم ، اما چرا قضاوت ؟ اون هم برای خودش حدودی داره و از همه مهم‌تر تازه وارد این مسیر شده و توی خانواده ای بزرگ شده که این مدلی بودن 🔹سلام من کتابای شما را خیلی سریع تموم می کردم. مثلا یک روز یا دوروز... بخاطر همین طاقتم نمی کشید که آهسته آهسته داستانای کانالو بخونم. بخاطر همین جلوی خودمو گرفتم و داستان خانوم را گذاشتم قسمتاشو بذارین و بعد بخونم تا زجر نکشم و ۲ را با اینکه دوستام تعریفشو میکردن بازم نخوندم تا همه قسمتاشو بذارین و بعدا بخونم تا خیالم راحت بشه تو خماری نمی مونم.(متاسفانه نخوندم هنوز) ولی الان سر یکی مثل همه، برام جذابه واقعا، انگار یواش یواش خوندن داستان هم حُسن خودشو داره، باعث میشه یه حرفایی قشنگ به دلت بشینه. خودمو همسرمم طلبه ایم شاید به این علت بیشتر برام جذابه و بعضا مطالبش به کارم میاد. ان شاء الله موفق باشید 🔹سلام طاعات و عبادات قبول 🌺 خدا قوت میدم خدمتتون انشاالله خودتون و خانواده و اعضای گروهی که در نشر کتاب‌های شما همت می‌کنند خیر کثیر ببینند. من تقریبا تمام کتاب‌های شما را دارم و به همه دوستان میدم تا بخوانند. چون با نوجوان‌ها و بزرگسالان جلسه های اعتقادی و پرسش و پاسخ می‌گذارم برای بعضی ها خوندن کتاب‌های شما باعث میشه نگاه درست تری به مسائل امنیتی و انقلاب داشته باشند . در ضمن حسم راجب رمان جدیدتون بشدت مثبت هست و امیدوارم همه جوان های ایران هدایت بشن حتی اون بچه لاتهای پایین شهر و بچه سوسولی های بالا شهر . اصلا هنر امثال حاجی داوود ها تربیت از خط خارج شده هاست وگرنه بچه مذهبی ها را فقط باید مواظب بود دچار افراط و تفریط نشن بقیه اش حله. خداوند این ایام ماه مبارک را براتون پر برکت کنه . موفق و مؤید باشید .🌺 🔹سلام علیکم حاج اقا چرا باید الهام های برون گرا و احساساتی گیرِ داوودهای درون گرا و مغرور بیافتن؟؟؟ من یه دختر شاد و پر انرژی بودم ، به خودم می رسیدم، همیشه سرحال بودم حتی موقعی که بیمار بودم... اما شوهرم با این که مرد خوبیه و هم کفو هستیم ، بسیار درون گرا ست . بعد ۱۵سال شدم یه زن آروم و افسرده... دیگه حتی حال ندارم برا تولد بچه م یه جشن کوچیک خانوادگی بگیرم حتی حال ندارم برا رسیدن سال نو تلاش و تکاپویی داشته باشم همه ش میگم مگه چی میخواد بشه...چه خبره... متاسفانه دخترم بسیار احساساتی و برون گرا هست و اصلا دوست ندارم روزی ازدواج کنه. چون ازدواج سرکوب احساسات یه دختره 🔹سلام خداقوت برعکس اکثر مخاطبا که از این سه نفر بوی شرارت و شهادت به مشامشون خورده، من حس می کنم تمرکز قصه این سه نفر( سروش و دوتا رفیقاش) قراره بره سمت سروش و شادی و چه ترکیبی شبیه منصور و هاجر هستن این دوتا!!! فکر می کنم قراره به طور اتفاقی الهام یا داود یا حتی هاجر سرراه شادی قرار بگیرن و اون رو از افتادن توی زندگی شبیه زندگی منصور و هاجر نجات بدن. 🔹سلام حاجی انصافا عجب انتخاب اسمی سلطنت که شوهر و آقابالاسر نداشته، یه عمر سلطنت کرده مملکت هم که با ۱۲تا بچه، مملکتی تشکیل داده واسه خودش گوهر هم که توی هر سلطنت و مملکتی که باشه، باعث شادی همه میشه😀 🔹سلام حاج اقا داشتم سالاد سحر اماده میکردم ولی نتونستم این قسمت را نخونم حقیقتا طوری احوالات و تلخی سیگار و خشکی گلو و چای وصف کردی که یه معتاد نمی کند ادم فکر میکند خودت هم از جنس اصل زدی 😀 🔹سلام داستان خیلی خوب بود مخصوصا اینکه داوود کاملا عادی😅 اتفاقا خیلی خوب بود همش که نباید عشق در نگاه اول باشه و... این قلم شما واقعی تره و مثه بقیه رمان ها نیست و این عشق با یه واسطه معرفی میشه عالی بود ان شاا... که اون ۳تا جوون هم به کمک داوود عاقبت بخیر بشن ☺️ 🔹سلام حاج آقا چقدر زندگی و روحیات الهام تو یکی مثل همه آشناست برام . انگار خود منه با همه ی اون روحیات و مدل و سبک زندگی و افکار و عقاید و.... حتی سرگذشتش که قراره با یه طلبه ازدواج کنه . 😍 قلمتون مانا🌹 🔹سلام حاج آقا سر داستان یکی مثل همه یک و دو گفتم شخصیت داوود تو خیلی چیزا شبیه همسرمه لذا خوب می‌دونم پشت این همه ادا و خونسرد بازی و غرور چه خبره داره میمیره واسه الهام ..فقط خیلی پرو تشریف داره حاج آقا 🔹اصلا دلم نمیخواد داستانو پیش بینی کنم هر جور نوشتین همونو دوستدارم منم دلم یه زندگی عشقولانه قشنگ از خدا میخواد دعام میکنین لطفا
🔹نظرات مخاطبان چقدر قشنگه😍 چقدر ریزبین هستند ، چقدر احساساتی هستند اصلاً نظرات مخاطبان رو میخونم انگار ابعاد تازه ای از داستان برام روشن میشه که بهش توجه و فکر هم نکردم یه بار داستان رو میخونم و بعد از خواندن نظرات مخاطبین نکته سنج👌، دوباره داستان رو میخونم رمان هاتون چند بعدیه؟!؟ تو چندتا کانال رمان عضو هستم و کلا به خوندن رمان علاقه دارم ولی اکثر رمان ها یه بعدی هست و فقط حول شخصیت اصلی داستان هست و تصویر سازی از شخصیت یکی دو نفر اون هم به صورت مبهم به ما نشون میده ولی رمان های شما حتی شخصیت های فرعی داستان رو هم به صورت دقیق تصویر سازی می‌کنید گاهی انگار ما هم میشناسیمشون و دیدیمشون بعضی از شخصیت ها دیگه هیچ وقت از یادمون نمیرن مثل اون یهودی نکبت تو داستان نه ،، یا بانو رباب و بانو حنانه تو داستان حیفا ۲ حاج آقا داوود و آقا محمد که دیگه جای خود دارند ❤️❤️😁 راستی خوش بحالتون که آنقدر نظرات خوب از مخاطبان میگیرید و اکثراً کلی دعاتون میکنن البته فکر کنم دشمن هم زیاد دارید که نمیخوان سر به تنتون باشه😂😂 من قبل از اینکه وارد کانالتون بشم یکم میخواستم بشناسمتون یه کلیپی دیدم از یه بنده خدایی که هم لباستونم بود اتفاقاً ولی متاسفانه آنقدر انتقاد کرد ازتون و بد گفت که خودتون و کتابهاتون رو با هم شست گذاشت کنار😒😡😁 ولی تازه بیشتر راغب شدم که کتاب هاتون رو بخونم !!! اولین کتابی که ازتون خواندم تب مژگان بود و یه شب تا صبح از استرس و گریه مردم تا تموم شد😁 کتاب دوم ممممحمد بود که بازم متاسفانه شب شروع کردم و تا صبح گریه و خنده و استرس و کلا همه چیز با هم قاطی شد تا صبح😜 کلا با رمان هاتون تجربه های متفاوتی کردم که تا به حال با کتابهای دیگه پیدا نکردم البته کتابهای جذاب زیادی خوندم و شب تا صبح هم خیلی پیش اومده که نتونستم کتاب رو کنار بزارم ولی اینکه حسهای متفاوتی (غم ،شادی، استرس ، هیجان ، خنده ، گریه،)همزمان از خوندن یه کتاب با هم بیاد سراغم و اصلا نتونم ادامش رو پیش بینی کنم یا اینکه دعا کنم برای شخصیت مثبت داستان ، یا نفرین کنم و بد و بیراه به شخصیت منفی داستان بگم خیلی کم بوده خلاصه الان مخاطبتونم و به همه هم پیشنهاد میکنم کتابهاتون رو بخونن حتی اگه اون ژانر و موضوع رو دوست نداشته باشند بازم خالی از لطف نیست و یه چیزی برای جذبشون یا معلوماتشون داره👌👌👌 امیدوارم زیاد عمر کنید و زیاد بنویسید چون تازه فهمیدم با قلم هم میشه با دشمن جنگید و شاید بهترین ابزاره☺️ 🔹حاجی شادی چه اسم آشنایی خواهر اون شعله نباشه بخدا به خاطر رمان شما صبح از روزه گرفتن میفتم روزا که نمیشه با بچه ها خوند مدرسه ها هم تعطیل شدن خیر نبینن الهی😂 خدا وکیلی چه جججو باحالی و بامزه ای دارین تو کانالتون همه جور آدمی میان نظر میدن میخونی کیف میکنی😌😁☺️ حاجی پایه ده طلبگی یعنی چقد؟ ما چمیدونم آخه🙈🙈🙈🙈 حاجی اصن شما دلتون خواست این آهنگ بی کلامه رو بذارید حرفیه؟؟؟؟ حاجی به نظرم داوود و الهام خیلی هم زرنگن! این دو تا دست همو خوب میخونن اتفاقا از اون زبلای رو دست نخور هستند حالا میریم جلو مبینیم. اصن نمیدونیم در مورد چی نظر بدیم😂 از همین الان ترس ورشون داشته دیوید شهید بشه😢 خدا نکنه ایشالله با الهام همراه هم اینجوریش قشنگه🌹 هر چی خیره پیش میاد اونم با قلم قشنگتون نه ترس داره نه وحشت یه نظر خاص دیگه هم دارم به نظرم با تمامِ تک تک جمله،جمله ها، کلمه،کلمه ها، علامت تعجب،سوال! داستان هاتون میشه به راحتی سر از نویسنده بودن در آورد،به شرط ها و شروط ها🌹 خیلی شکیل 🔹قلمتون به خاطر واقع گرایی و با پشتوانه تحقیقاتی ،واقعامعرکه است. فکر میکنم هم ذات پنداری اصل مهمی باشه برای جذب مخاطب انتخاب نام داستان ( یکی مثل همه) گویای زندگی هست که از بطن جامعه بیرون امده اینکه مذهبی ها بخوان شیک باشند و به چشم بیاند( نه به معنای تبرج) با رفتار شهید ابراهیم هادی که وقتی دید با لباس شیک و هیکل ورزشی مورد توجه دختران قرار گرفته و نهایتا لباس گشاد و... پوشید در تناقض نیست؟ 🔹چند شب پیش یه تبلیغ دیدم برای ایام ماه مبارک که ((محفل انس با قرآن همراه با مسابقه فوتبال و افطار و اردوی دانش‌آموزی)) بی اختیار یاد رمان یکی مثل همه افتادم و تلاش‌های داوود برای جمع کردن بچه ها توی مسجد و راه انداختن مسابقه و.... الحمدلله مثل اینکه بعضی از طلبه ها دارن راه تبلیغ خوب و به مسجد کشیدن نسل جوان رو پیدا میکنن ،البته تلاش‌های شما در جهت ارتقا این بخش موثر هست انشاء‌الله. موید و منصور باشید 🔹فقط خواستم به هم قبیله ای ها بگید که یکم موقع ارسال نظر حواسشون به اینکه ممکنه شخصیت های داستان عضو کانالتون باشن هم باشه🌱 و از طرفی یادمون باشه روزه فقط نخوردن و نیاشامیدن نیست درسته که اونم هست اما روزه زبانی هم هستیم لطفا دوستان مراعات کنید از الفاظ درنده و ... استفاده نکنید.
میشه اینقدرررر قشنگ و جذاب نظر ندید؟! بخدا آدم میمونه چیکار کنه اگه همش منتشر کنم، ممکنه فضا برای یه عده خسته کننده بشه اگرم نخوام منتشر کنم، دلم نمیاد مرسی اَه
⛔️ رفقا امشب نیم ساعت با تاخیر ادامه داستان را تقدیم میکنم. ان‌شاءالله حوالی ساعت ۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سوم» 🔰مغازه ساندویچی سروش که اندکی عاقل‌تر از آن دو بود، در آن دو سه روزی که چَپَش پُر بود، توانست مواد اولیه بیشتری برای ساخت و فروش فلافل از بازار بخرد. همچنین با پیکی که برایش نان می‌آورد هماهنگ کرد و نان دو هفته را پیش‌پیش و به میزان دو برابرِ سفارش همیشگی سفارش داد. پیکِ نان هم از خدا خواسته، این سفارش را انجام داد و سروش توانست از آن شبی که پنجاه میلیون برایش واریز شده بود، یکی دو ساعت بیشتر از هر شب مغازه را باز نگه دارد و مشتری‌های بیشتری را راه بیندازد. آرش هم اولین کاری که پس از آن دو روز فسق و فجور انجام داد این بود که دستی به سر و روی موتورش کشید. یک آچارکِشی اساسی بعلاوه عوض کردن سرشمع و تعویض آب روغن یک طرف. نصب یک وسیله کوچک(به اندازه قوطی کبریت) در اگزوز موتورش هم طرف دیگر. از آن روز، صدای موتورش در سرعت بالای شصت‌تا تقویت شد و شبیه صدای اگزوز موتوری شد که در آرزویش به آن«موتورِ سینه اگزوزی» می‌گفت. وقتی گازش را می‌گرفت، صدای ضجّه اگزوزِ زیر پایش او را میبرد تا آسمان هفتم. حس میکرد سوار رخش رستم شده. حتی پیش خودش حس میکرد هفت هشت ده سالی بزرگتر شده و میتواند کُتِ سیاهِ چرمی با یقه‌های صاف بپوشد و با یک عینک دودی بشود آرش خطر! غلامرضا هم از سالها پیش یک چاقوی ضامن دارِ تمام استیلِ نوک خنجریِ یک وجبی دیده بود. دو سه روز بعد از آن روز، رفت و آن را خرید. مغازه‌های عادی، آن چاقو را نداشتند. آن را از یک دست‌فروش که کارش خرید و فروش اجناسِ قاچاق و دزدی بود خرید. هرچند آن دست‌فروش که بچه محل آنان بود، به خاک و دامن پاکِ بابایِ معتادش که سالها پیش در جوبِ آبِ پیاده‌رویِ پارکِ سرکوچه‌شان جنازه‌اش را پیدا کرده بودند، قسم خورد که آن چاقو اصلِ آمریکاست و یکی از آشناهایش از آن طرف آب برای او آورده است! آن شب هنوز ساعت سه بامداد نشده بود که سروش و غلامرضا و آرش نشستند و دوباره با هوشنگ، تماس تصویری واتساپ گرفتند و حرف زدند. هوشنگ آن شب در لایو، برخلاف تیپِ جنتلمنانه دفعی قبلی، آستین حلقه‌ای تنش بود و با یک وضعیت زننده با آنها حرف میزد. پرسید: «چه خبر لاشیا؟ صد و پنجاه میلیون زدین به بدن؟» سروش گفت: «ممنون آقا. بزرگی کردین.» آرش گفت: «آقا دستتون درد نکنه.» غلامرضا: «بزرگ مایی هوشنگ خان!» هوشنگ با خنده و تقریبا حالت خمارش که مشخص بود تازه زده و لولِ لول است گفت: «خوبه... خوبه... رنگ و روتون وا شده... خوشم اومد... اصلا خاصیت پول همینه. رنگ و روی آدمو وا میکنه. زبون آدمو دراز میکنه. به آدم دل و جیگر میده.» سروش گفت: «هوشنگ خان ما میخوایم با شما کار کنیم.» هوشنگ گفت: «مگه دیگه میتونین کار نکنین؟!» غلامرضا گفت: «همین ... منظورش همین بود. بفرما هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «گفتم شما باید سه تا کار بکنین. یادتونه؟» همشان سر تکان دادند و تایید کردند. هوشنگ ادامه داد: «برای پناهندگی یا باید زندانی سیاسی باشین! هستید؟ جرم سیاسی دارین؟» سروش گفت: «نه!» هوشنگ: «یا باید همجنس‌باز باشین و بگین تو ایران محدودیت دارین. هستین؟» غلامرضا یک نگاه زشتی به آن دو کرد که آن دو نفر، هاج و واج به هم نگاه کردند. غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «نه هوشنگ خان! اینم نیستیم خدا رو شکر. مگه مردونگی چشه؟» ادامه👇
هوشنگ: «پس فقط میمونه یه راه! اونم اینه که بشین عضو گروه اِستارت!» بچه‌ها قیافه‌شان جدی‌تر شد. سروش پرسید: «گروه استارت چیه هوشنگ خان؟» هوشنگ: «کار خاصی نمیکنه. یا شعار روی در و دیوار می‌نویسه. یا مسجد و حسینیه آتیش میزنه. همین. کار خاصی نمیکنه.» آن سه نفر که اصلا خبر نداشتند هوشنگ دارد چه لقمه‌ای در کاسه آنها می‌گذارد، نگاه عادی به هم انداختند و خیلی معمولی سرشان را تکان دادند. غلامرضا گفت: «خب این که کاری نداره. فقط یه سوال! البته خاکم هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «از تو بیشتر خوشم میاد غلامرضا! جونم. بگو!» غلامرضا گفت: «غلامم آهوشنگ. جسارت نباشه اما در ازای شعارنویسی و آتیش زدن در و دیوار مسجد و اینا شیتیل میدی یا فقط همون کار پناهندگی رو اوکی میکنی؟» هوشنگ لبانش را غنچه کرد و گفت: «خودت چی دوس داری عزیزم؟» غلامرضا لبخند زد و به بچه‌ها نگاه کرد و نهایتا گفت: «خب هر چی شما صلاح بدونی اما ما هیچی تهِ جیبمون نیست به علی! هیچی. خیلی سخته که دو متر باشی. بیکار باشی. هیچی هم ته جیبت نباشه. جایی هم نبرنت سرِ کار. سرکوفت هم بشنوی.» هوشنگ گفت: «میفهمم. اوکیه. نگران پول نباش. تا وقتی پناهنده نشین و نیایید پیش خودم، شنبه تا شنبه حسابتون پُر میکنم.» سه نفرشان دوباره به هم نگاه کردند و لبخند زدند. سروش گفت: «خب حالا ما باید چیکار کنیم؟» هوشنگ گفت: «آهان. خب حالا همگی خفه. فقط گوش!» 🔰مسجد جامع صفامحله کمتر از یک هفته مانده بود به جشن بزرگ نیمه شعبان. معمولا محله‌های قدیمی که هنوز دچار مدرنیته و آروغ‌های روشنفکری نشده‌اند، در بزرگداشت ایام شادی و اندوه اهل بیت فعال‌ترند. در قدیم، محله‌ای در حاشیه شهر بود که از بس قهوه‌خانه و اماکن مورددار در آنجا وجود داشت به آن صفامحله میگفتند. حتی بعد از انقلاب هم هر چه تلاش کردند نامش را محله ولیعصر بگذارند، نگرفت و همان عنوان قدیمی بر آن ماند. در آن محله حدودا سه چهارتا مسجد بود که نسبتا متوسط و تلفیقی از معماری قدیمی و جدید بود. یک مسجد در گوشه آن محله بود که از بس بی‌کس و کار و دلسوز بود، اسم آن محله را روی آن گذاشته بودند و به آن مسجد صفا می‌گفتند. خبری از جمعیت و بسیج و هیئت و این حرف‌ها در آن مسجد نبود. حتی امام جماعت راتب(امام جماعتی که هر روز، حداقل یک وعده در آنجا نماز جماعت بخواند) هم نداشت. چه برسد به برگزاری مراسم ملی و مذهبی و... حتی معمولا خانواده‌های آن محله، مجلس ترحیم عزیزانشان را در مسجد صفا نمی‌گرفتند. چون جا افتاده بود که معمولا مراسم افراد معتاد و مسئله‌دار و لات و لوت‌ها در آن مسجد می‌گیرند! جهت تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که آن مسجد، دو تا کوچه بالاتر از خانه شادی و یک کوچه بالاتر از خانه سلطنت و مملکت بود. این را گفتم که حساب کار به دستتان بیاید و فکر نکنید کم الکی است. دیر وقت بود. دو سه تا مغازه‌دار قدیمی که در آن محله و در همسایگی مسجد بودند، کم‌کم مغازه‌شان را بستند و رفتند. کوچه‌ها خیلی خلوت بود و از ساعت یازده به بعد معمولا کسی جرات تردد به خود و خانواده‌اش نمیداد. در دل آن تاریکی، صدای موتور آمد و هنوز به سر کوچه مسجد صفا نرسیده بود که چراغش را خاموش کرد و وقتی که اندکی جلوتر آمد، همانجا ایستاد و موتور خاموش شد. آرش و غلامرضا و سروش از موتور پیاده شدند. سروش داشت غُر میزد و میگفت: «حداقل میذاشتین دو سه ساعت دیگه ساندویچ بفروشم. بخدا امشب خیلی میتونستم کار کنم.» ادامه👇
غلامرضا که وقت خلاف با پدرش هم شوخی نداشت، همین طور که کوچه و مسجد را دید میزد، با عصبانیت رو به سروش کرد و گفت: «یه کلمه دیگه حرف بزنی، از وسط نصفت میکنم.» سروش هم دهانش را بست و دیگر حرف نزد. آرش که حواسش به کل کوچه و حتی پشت با‌م‌ها بود گفت: «وقتشه. دو دقیقه بیشتر وقت نداریم. زود باشین.» تقسیم کارشان اینگونه بود که آرش کنار موتورش و سر کوچه بایستد و کشیک بدهد. سروش دوربین را روشن کند و فیلم‌برداری کند. غلامرضا هم اصل کار را انجام بدهد. سروش گوشی‌اش را درآورد. دوربینش را روشن کرد. به غلامرضا گفت: «آماده‌ای؟» غلامرضا جوراب را به سر و صورتش کشید و سرش را تکان داد. سروش شروع به ضبط کرد. غلامرضا یک اسپریِ مشکی از جیبش درآورد و رفت روی دیوار مسجد نوشت: «گروه استارت! گروه بزرگ استارت! کانون جوانان معترض محله صفا!» این را که نوشت، اسپری را در جیبش گذاشت. سروش همچنان داشت فیلم میگرفت. غلامرضا از کیسه ای که دستش بود، یک پیتِ بنزین درآورد. آن پیت را روی در مسجد و دیوار‌های جلوی مسجد خالی کرد. خیلی وارد بود. اصلا هول نبود. اول یک ردیف بالای در و دیوار مسجد ریخت. سپس یک ردیف نازک در وسط و سپس مابقیِ پیتِ بنزین را پایین دیوار و در مسجد ریخت. آرش یک چشمش به غلامرضا بود و یک چشم دیگرش سر و ته کوچه‌ها را می‌پایید. سروش هم یک چشمش به دوربین و کادرِ غلامرضا و مسجد بود و با چشم دیگرش، حواسش به پشت بام‌ها بود. که لحظه نهایی کار فرا رسید. ابتدا غلامرضا رو به دوربین، عدد 2 را به نشان پیروزی نشان داد و سپس پیتِ بنزین را با فندک آتش زد و به طرف در و دیوار مسجد پرتاب کرد. نمیدانم آنها می‌دانستند که دیوار مسجد کاه‌گِلی است و وقتی با مواد آتش‌زا برخورد میکند، دود و آتش بیش از حد تصور ایجاد میکند یا نه؟ کاری که نباید میشد، شد و ناگهان در لحظه اولِ اصابتِ آتش به آن در و دیوار، دو برابر قد و قامتِ غلامرضا آتش زبانه کشید و با آسمان رفت و پس از شش هفت ثانیه یکهو آتش فرونشت و صدای زوزه آتش همه جا را فرا گرفت. کل کوچه روشن شد. اینقدر صحنه اکشن شده بود که سروش پشت دوربین خشکش زده بود و از کل احتراقِ در و دیوار فیلم گرفت. فورا پریدند روی موتور و دررفتند. چون مطمئنا از بس آتش زیاد بود، هر لحظه ممکن بود در و همسایه بریزد بیرون و برای آن سه نفر، ضایع بازار شود. خبر آتش زدن مسجد صفا در کل شهر پیچید. حتی تا سه چهار روز، کلیپ‌هایی که در و همسایه به فضای مجازی سرازیر شد که هر کس از زاویه دید خودش از آن صحنه فیلمبرداری کرده بود. همه جا حرف آتش کشیده شدن مسجد صفا بود. تا این که دو شب بعد، فیلمی که سروش گرفته بود و برای هوشنگ فرستاده بود، سر از یکی از شبکه های معاند درآورد. مجری آن برنامه، پخش کلیپ را با این جمله آغاز کرد: «و باز هم حرکت اعتراضیِ جوانانِ گروه استارت در یکی از پایگاه‌های رژیم! جوانان معترض محله‌ صفا اقدام به سوزاندن یکی از مساجد و پایگاه‌های اجتماع نیروهای سرکوبگرِ رژیم کردند تا با این حرکت، صدای مظلومیت خود را به گوش همه برسانند!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج معمولا دیدارهای مردمی را در دفترش برگزار میکرد. دفترش با بخش مدیریت حوزه علمیه‌اش فرق داشت و بخش بیرونی حوزه را برای دیدارهای مردمی آماده کرده بود. دو سه روز پس از آن واقعه، یعنی سه چهار روز مانده به نیمه شعبان، یک خانم و آقای جوان به ملاقات حاجی خلج رفتند. جلسه آنها حدودا نیم ساعت طول کشید. مردی که با همسر جوانش به ملاقات خلج آمده بودند، خود را فرشاد و عاطفه معرفی کردند. آنها دو سال بود که عروسی کرده بودند و بخاطر این که محل کار آن ها در بیمارستان نزدیک محله صفا بود، و از سوی دیگر اول زندگی بودند و اندکی وضعیت مالی آنها تعریفی نداشت، یک خانه محقر در همان محله(روبروی خانه سلطنت و مملکت) اجاره کرده بودند. فرشاد که از تیپ وزین و ادبیاتش مشخص بود که چطور آدمی است گفت: «با همه توضیحاتی که خدمتتون عرض کردم، من و خانمم فکر کردیم که دِینی به گردن داریم و باید مسجد رو از این مظلومیت دربیاریم. به اندازه خودمون هم حاضریم کمک کنیم تا مسجد آباد بشه.» عاطفه که خانمی جوان و چادری و تحصیل کرده بود گفت: «ببخشید حاج آقا. یه نکته هم من عرض کنم.» حاجی خلج گفت: «بفرمایید دخترم!» عاطفه: «من سابقه کار تشکیلاتی در دانشگاهمون دارم. با این که باید صبح تا عصر بیمارستان باشم و حتی بعضی شب‌ها یا خودم یا آقافرشاد شیفت هستیم اما شاید بتونیم حتی دخترا و خانمای اون محله رو در مسجد جمع کنیم. از این نظر هم میتونین رو کمک من حساب کنید.» ادامه👇
حاجی خلج لبخندی زد و همین طور که تسبیحش را این دست و آن دست میکرد گفت: «چقدر خوشبختند خانواده‌ها و پدر و مادرایی که بچه‌هایی مثل شما تحویل جامعه دادند. دختر و پسری که اول زندگیشون هست و در اوج خوشی و لذت دنیا هستند، اما دغدغه دین و آبادی مسجد دارند. واقعا باید به کل فامیل شما و حتی اون محله تبریک گفت که شما را دارند.» عاطفه و فرشاد لبخند زدند و تشکر کردند. حاجی ادامه داد: «گرفتم چی میگین و چی میخواین. من یه اصل جنس سراغ دارم براتون اما باید قبلش با خودش حرف بزنم.» فرشاد: «تجربه کار فرهنگی و مسجدداری دارند؟ محله صفا جای خاصی هستا. مخصوصا از وقتی که مسجدشو آتیش زدند.» خلج لبخند زد و در حالی که خاطرات مسجدالرسول در ماه رمضان پارسال را به خاطر آورده بود سرش را تکان داد و گفت: «نگران نباشید. اصل جنسه. شاگرد خودم بوده اما خیلی از خودم جلوتره. میخواید بگم بیاد تا ببینینش؟» عاطفه و فرشاد نگاهی به هم کردند و گفتند: «آره. چرا که نه!» حاجی خلج گوشی تلفن را برداشت و داخلی دفتر را گرفت و گفت: «سلام علیکم. لطفا به آقاداود بگید بیاد اینجا!» چند لحظه بعد، داود با یک عبا و یک کلاه زمستانی، با آنها سلام و علیک کرد و نشست. حاجی خلج رو به داود گفت: «یه مسجد خیلی باکلاس و امروزی در یکی از محله‌های خوب هست که مردمش خیلی پای کار هستند و پول خوبی هم برای اجرای کارای فرهنگی میدن. شرایط شما برای حضور در اون مسجد چیه پسرم؟» داود خیلی عادی و مصمم گفت: «فکر نمیکنم چندان با روحیه من جور دربیاد. بنظرم حاج آقای سعادت را بفرستید آنجا بهتر باشه. خودتون علتش را بهتر از بنده میدونید.» عاطفه و فرشاد که نمیدانستند خلج چه میگوید فقط به آنها نگاه میکردند. حاجی خلج گفت: «باشه. بعدا با سعادت مطرح میکنم. یه پارکینگ خیلی شیک در طبقه هم‌کفِ یه برج ساختند که قراره ماه رمضون در اونجا نمازجماعت برقرار بشه. متعلق به یه خانم دکتر هست که خیلی هم مذهبیه و...» داود باز هم مصمم گفت: «مسجد نیست. بنظرم بدید به حاج آقای رئوف. چون دانشگاه مشغول هستند و زبانِ اونا رو احتمالا بهتر متوجه میشن، بیشتر به تعامل میرسن. ضمنا حاجی رئوف تازگی مسجد نداره. دارن مسجدش رنگ میکنن و احتمالا دو سه ماه طول بکشه. فرصت داره به جایی که گفتید بره.» خلج دو سه جای دیگه گفت که شرایطش اُکازیون بود و فقط یه حاجی میخواست که یک ماه رمضان را بی‌دردسر و خوب و خوش زندگی کنه. ضمنا فرشاد و عاطفه هم مبهوتِ دیالوگ آن استاد و شاگرد بودند. فرشاد چشم از چهره داود برنمیداشت. خیلی به دلش نشسته بود که چطور دقیق جواب میدهد و در جواب هیچ پیشنهادی، خودش را نباخت. تا این که حاجی خلج گفت: «بسیار خوب. ممنونم پسرم. آهان. داشت یادم میرفت. چندشب پیش بود که یه مسجدی رو آتیش زدند و کلی خسارت به در و دیوار زدند و...» عاطفه و فرشاد دیدند که داود چهره‌اش جدی‌تر شد و گفت: «بله بله ... مسجد صفا ... همین که کلیپش هم همه جا پخش شد. خب؟» خلج ادامه داد: «بله ... احسنت ... همونجا ... یکی از طلبه‌های پایه پایین ... مثلا سه و چهار ... کسی سراغ داری بفرستیم اونجا که شب‌های قدر...» داود نگذاشت حتی جمله خلج کامل شود. فورا گفت: «چرا ... خودم میرم. لطفا قولش را به کسی ندید. ولی نه فقط شب‌های قدر ... بذارین از الان برم.» خلج نگاهی به قیافه فرشاد انداخت و دید که چطور فرشاد کیف کرده و دارد به داود نگاه میکند. خلج رو به داود گفت: «نه ... واسه تو یه جای بهتر سراغ دارم ... تو ماشالله بچه بافضل و باسوادی هستی. باید بفرستم مسجد جامع و یا یه جایی در حد مسجد جامع!» داود لبخندی به معنای«باشه. خیلی اثرگذار بود. برو این دام را بر مرغی دگر نِه» زد و گفت: «حاج آقا همین حالا فی المجلس یه چیزی به ذهنم رسید.» خلج هم که لبخند بر لب داشت گفت: «جانم!» داود: «چند روز دیگه نیمه شعبان هست. اجازه دادید که با سه چهار نفر دیگه از بچه‌ها معمم بشم. پیشنهادم اینه که یه جشن در اون مسجدی که سوزوندند بگیریم و چون شما روز نیمه شعبان در حوزه جشن دارید، شب قبلش مزاحم شما بشیم و اگر وقت دارید و صلاح میدونید، در همون مسجد معمم بشم و به جای روز اول ماه رمضون که شروع ایام تبلیغی بقیه رفقاست، ما از نیمه شعبان شروع کنیم و مسجدصفا آباد بشه.» خلج که از اولش هم به انتخابش و تربیت و هوشمندی و روحیه جهادی داود ایمان داشت، با همان لبخند خاصش رو به فرشاد و عاطفه کرد و گفت: «نظر شما چیه؟!» فرشاد و عاطفه از تستی که خلج برای قرص شدن دل آنها نسبت به داود زده بود، کف کرده بودند. از خدا چه میخواستند مگر؟ حتی از آن هم که فکرش میکردند بهتر پیدا کرده بودند. یک آخوندِ جوانِ بی شیله پیله بعلاوه یک عالمه ایده و روحیه! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
😐😂😂
● قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا يَخدُمُ العِيالَ إلاّ صِدِّيقٌ أو شَهيدٌ أو رَجُلٌ يُرِيدُ اللّه  بهِ خَيرَ الدنيا و الآخِرَةِ. به همسر و فرزندان خود خدمت نكند، مگر صدّيق، يا شهيد، يا مردى كه خداوند خير دنيا و آخرتِ او را بخواهد. 📚بحار الأنوار، ج ۱۰۴ ص ۱۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان