بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتم»
مسجد و کوچه، قیامت شده بود. اما معمولا وقتی قیامت میشود که یا کار از کار گذشته و یا وسط معرکه است و همه دارند فیلم و عکس و استوری و لایو میگیرند. اما آن لحظه، بعد از کنترل حریق توسط داود و احمد و صالحِ زمینگیر بود.
صالح داشت همه چیز را برای ماموران پلیس تعریف و گزارش میکرد. آنها هم دقیق صورتجلسه کردند و همه چیز را نوشتند. آقافرشاد هم قبل از این که برود بیمارستان، آمده بود مسجد و یک سِرم به صالح وصل کرد و کمی قرص تقویتی برایش آورد.
اما داود در وسط صحنِ نیمه سوخته مسجد، تنها نشسته بود. از آن جنس تنهاییها که آدم زانو در بغل میگیرد و به یک نقطه زل میزند و دل و دماغ حرف زدن با کسی ندارد. یکی دو تا از کسبه میخواستند بروند به طرف داود و با او بنشینند و حرف بزنند اما نرفتند و ترجیح دادند سکوت و خلوتش را به هم نزنند.
داود دقیقا جای سجاده نیمه سوخته اش نشسته بود. نگاهی به سجادهاش انداخت. دید سجاده ای که مادرش (نیره خانم) با دست خودش بافته بود نصفش سوخته و نصف دیگرش هم سیاه و بلااستفاده است. نگاهش را به اطراف انداخت. دید دو سه تا از فرش ها کامل سوخته و به دو تا فرش قدیمی دیگر هم اینقدر آسیب رسیده که باید جمع کرد و انداخت دور.
همه این خسارتها غیر از در و دیوار و شیشههای شکسته مسجد بود. حالا ساعت چند است؟ حدودا هفت یا شاید هفت و نیم صبحی است که شبش نیمه شعبان است و قرار است مردم بیایند جشن و حاجی خلج و کلی آخوند و روحانی و طلبه و مردم و مسئولین دعوتند. این ها را اضافه کنید به مراسم معمم شدن داود و استوریهایی که دوستانش گذاشته بودند و امکان داشت کلی از بچههای مسجدالرسول (مسجد قبلیِ داود) به احترام او به مراسم عمامهگذاریاش بیایند.
نفسش از این همه غم و خسارت بالا نمیآمد. عاطفهخانم که جای خواهری، از عقل و تدبیر و مهربانیِ زینب خانمِ حاجی مهدوی، چیزی کم نداشت، با این که دیرش شده بود و باید فورا به بیمارستان میرفت، اما هفت هشت تا ساندویچ کوچیکِ نان و پنیر و سبزی درست کرد و به مسجد آورد و به آقافرشاد داد و گفت: «این بنده خداها صبحونه نخوردند. دیشب هم که نخوابیدند.»
فرشاد گفت: «دست گلت درد نکنه. باشه. بیا بریم یه سر پیشِ حاجی داود و یه کم بشینیم پیشش. حالش خیلی گرفته است. بیا.»
با هم رفتند و کنار داود نشستند. فرشاد دو تا ساندویچ به داود تعارف کرد. داود گرفت و گذاشت همانجا. نخورد. دلِ خوردن نداشت. فرشاد گفت: «ناراحت نباش حاجی جان. شما که دو سه روزه اومدی اینجا. اگه قراره کسی ناراحت باشه، مردم این محله باید ناراحت باشند.»
داود هیچی نگفت و فقط به نقطه ای زل زده بود. فرشاد گفت: «من الان زنگ میزنم بیمارستان و برای خودم و خانمم مرخصی رد میکنم و به بقیه بچه ها هم میگم بیان کمک و تا شب درستش میکنیم.»
داود آه داغی کشید و لب وا کرد و گفت: «زحمت نکشید. به کارِتون برسین. شاید ... شاید مقدر نباشه که امشب من معمم بشم و اینجا مراسم جشن برگزار بشه.»
تا فرشاد میخواست حرف بزند، عاطفه گفت: «بااجازه آقا فرشاد...» فرشاد سرش را به نشانِ رضایت تکان داد... عاطفه گفت: «حاج آقا اصلا این فکرو نکنید. باید امشب جشن بگیریم. باید امشب شما عمامه بذارین. دشمن میخواد که من و شما دلسرد بشیم.»
داود گفت: «من دلسرد نیستم. اصلا با امید بار اومدم و تربیت شدم. حس میکنم کارم درست نبوده که هنوز فرهنگسازی نکردیم و یهو اومدیم وسطِ مسجد و محله داریم سر و صدا و جشن و بریز و بپاش میکنیم.»
عاطفه جواب داد: «اگه منظورتون اینه که این مردم جنبهاش نداشتن و ما باید مثلا از کم شروع میکردیم... مثلا باید از هفت هشت ماه قبل، مراسمات کوچیک میگرفتیم تا یواش یواش بتونیم نیمه شعبان جشن بگیریم، درسته و منم تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما فکر نکنم دیگه الان وقت کوتاه اومدن باشه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
داود از سر جا بلند شد. فرشاد و عاطفه هم بلند شدند. داود گفت: «ببخشید باید برم جایی. باید فکر کنم.» این را گفت و خدافظی کرد و رفت.
هنوز دو سه قدم دور نشده بود که عاطفه گفت: «حاج آقا خداشاهده ما از مسجد نمیریم. هیچ جا نمیریم امروز. مسجدو تا شب آماده میکنیم. گفتم خداشاهده و سر حرفم هستم.»
داود داشت دورتر میشد که فرشاد هم صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: «حاجی سوییچ موتورمو بردار و هرجا میخوای بری برو. من همینجام.»
داود موتور فرشاد را برداشت و روشن کرد و رفت. یادش رفته بود کلاهش را بردارد. با همان کاپشنِ بدون کلاه، وسط سرما تا حوزه رفت. موتور را گذاشت درِ حوزه و رفت داخل. دید حاج آقا خلج هنوز درسش تمام نشده. ده دقیقه پشت در مَدرَس(کلاس درس حوزه) نشست تا درس حاج آقا تمام شد. وقتی طلبهها میخواستند بروند بیرون، یکی از طلبه ها به طرف داود رفت و سلام کرد و گفت: «آقا داود! چی شده باز؟ چرا دوباره به مسجدتون حمله کردند؟ خدا لعنتشون کنه.»
داود که ابدا فکرش را نمیکرد که به آن زودی خبرش در فضای مجازی پخش شود، با تعجب پرسید: «تو از کجا خبردار شدی؟»
آن طلبه جواب داد: «خبرش تو فضای مجازی پخش شده. من بعد از نمازصبح دیدم. همه میدونن.»
داود هیچی نگفت و بی خدافظی، داخل مَدرس شد و جلوی صندلی حاجی خلج نشست.
پس از دقایقی گفتگو...
-صلاحش دست خودتون اما فکر میکنم زود باشه که اونجا جشن به اون بزرگی بگیریم و معمم بشم.
-پس اون روز از سر شکمسیری حرف زدی؟
-معلومه که نه! شما که منو میشناسید. اهل حرفهای الکی و حساب نشده نیستم.
-مثل اینه که فرمانده، نیروکِشی به منطقه داشته باشه و کلی شلیک و مانور بده اما تا دو تا ترقه از طرف دشمن زده شد، بگه برگردین که هنوز وقتش نیست.
داود میخواست حرف بزند که حاجی خلج قدری صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: «هنوز حرفم تمام نشده حاج آقا!» داود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
حاجی خلج قدری سکوت کرد. خادم حوزه دو تا چایی برای آنها آورد. بعد از این که چایی ها را جلوی آنها گذاشت، رفت بیرون. حاجی خلج عادت داشت که چایی را لیوانی و داغ بخورد. قُلپ اول را که خورد، داشت قند در دهانش را این ور آن ور میکرد که پدرانه به داود گفت: «خودتو نباز! تو الان دیگه با اون داودی که ماه رمضونِ پارسال با آستین رکابی توی حجرهاش خوابیده بود و ظهر روز دهم ماه رمضون بیدارش کردیم و فرستادمش مسجدالرسول، خیلی فرق کردی. تو دیگه الان خیلی شناخته شده هستی. چه خوشت بیاد چه نیاد، الان برای خیلیا الگو هستی. پس یا نباید شروع میکردی، یا باید تا تهش بری!»
در حالی که چایی از بس داغ بود، داود نمیتوانست به آن لب زند، حاجی خلج بقیه چاییاش را سر کشید و لیوانش را زمین گذاشت و گفت: «ببین پسرجان! خوب گوش کن ببین چی میگم! ... »
🔰محله صفا
نزدیکیهای ظهر بود که داود با موتور فرشاد، دو برابر قد و قواره خودش و موتورش وسایل برای مسجد خریده بود و وارد کوچه مسجد شد. دید برخلاف تصورش، درِ مسجد کاملا باز است و کلی آدم در حال رفت و آمد و برو و بیا هستند. خب حالا تا اینجا خیلی چیز خاصی نبود. اما وقتی دید یکی قالیچه دستش است. یکی دیگر دو تا پتو آورده. دیگری شش تا کارد و بشقاب گلدار قشنگ برای مسجد آورده و ... داود را به وجد آورد. مخصوصا این که بچهها یک مداحی خیلی قشنگ و آرام از بلندگوی جلوی مسجد پخش کرده بودند که حال و هوای خاصی به آن فضا داده بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
وارد مسجد شد و موتور فرشاد را گوشه مسجد گذاشت. صالح فورا به کمک داود آمد.
-چه خبره اینجا؟
-بیا ببین مردم چه کردند! کلی وسایل برای مسجد آوردند. دوستای آقافرشاد هم دارن شیشه های مسجد را درست میکنند. هفت هشت تا خانم هم کل صحن مسجد رو آب و جارو زدند.
-اینم بگیر. محکم بگیریا. راستی احمد کجاست؟
-الان میگم بیاد.
-تا من اینا رو میارم، به آقافرشاد و خانمش هم بگو بیان.
-خودمم بیام؟
-نه. لازم نکرده تو بیایی!
صالح همین طور که مثلا غُر میزد، به طرف صحن رفت. چند دقیقه بعد، احمد و فرشاد و عاطفه و داود تشکیل جلسه دادند.
-دمتون گرم. غافلگیر شدم. یه خبر خوب دارم که باید الان بگم و مسجدو آمادهتر کنیم. واقعیتش رفتم خدمت حاج آقا خلج. حاج آقا از عصرِ نزدیک به غروب تشریف میارن. انشاءالله مراسم جشن هم به قوت خودش پابرجاست. اینو که همه میدونستین. اما ...
احمد گفت: «جون به لب شدیم برادر! بگو دیگه!»
-اما حاج آقا خلج میخوان سه شبانهروز در این مسجد معتکف بشن و پیشمون بمونن.
احمد و فرشاد و عاطفه، لحظه اول که این خبر را شنیدند شوکه شدند. داود ادامه داد: «گفتند هر آقایی که بخواد سه روز اینجا معتکف بشه، هر تعداد که باشن، کل هزینه سحری و افطارش با حاج آقاست.»
آقافرشاد گفت: «خب این خیلی خیلی عالیه اما به نظرت از پسش برمیاییم؟»
احمد گفت: «هم از نظر این که مردم این محل تا حالا یک آیت الله را از نزدیک درک نکردند و شاید آن چنان استقبال و اهتمام به درکِ حضور ایشون نداشته باشن. و هم از نظر مسائل امنیتی!»
فرشاد فورا گفت: «اتفاقا منم الان میخواستم درباره مسائل امنیتیش بگم.»
داود جواب داد: «من همه اینا رو خدمت حاج آقا گفتم. ایشون جواب همیشگی را دادند و فرمودند: خاموش پسرجان!»
وقتی داود این را گفت، هم خودش خندهاش گرفت و هم آنها. بالاخره از دیشب تا آن لحظه، آنها اندکی لبشان کنار رفت و یک لبخند زدند.
ساعت به ساعت تعداد افرادی که ظاهرا معلوم نبود چرا؟ اما باطنا دلهای آنان به طرف مسجد و آباد و آماده کردن آن برای برنامه شب جشن کشیده و جذب شده بود، بیشتر و بیشتر میشد. دیگر ما از سلطنت و مملکت که نقطهچینتر نداریم. حتی آنها هم از پیش از ظهر آمده بودند مسجد. هرچند فقط غُر میزدند و فقط دستور میدادند و روی اعصاب و شخصیت بقیه اِسکی میرفتند، اما باز هم حضورشان آبادی بود.
تا این که شب جشن شد...
شب جشن تولد آقا امام زمان ارواحنا فداه...
سخنرانی نیم ساعته حاج آقا خلج تمام شد. مداح در حال مداحی و خواندن سرود بود. کی مداحی میکرد؟ صالح! صالح آن شب سنگ تمام گذاشت. اینقدر اشعار خوبی انتخاب کرده بود و از ریتمهای ابتکاری خودش روی آن گذاشته بود که همه ماتشان برده بود و کیف میکردند. حتی حاج آقا خلج هم که معمولا سرش پایین است و ذکر میگوید، در لحظاتی از شعرخوانی صالح، سرش را بالا گرفته بود و لبخند شیرینی به لب داشت.
پیرمردها مخصوصا آقاغفور(پدرِ بیاعصابِ شادیخانم) هر چه نُقل و شکلات در جیبش بود، روی سر مردم ریخت. آقاغفور وسط جمعیت ایستاده بود و یک بار به طرف جلوی جمعیت و یک بار به طرف عقب جمعیت نُقل و شکلات میریخت. ماشاءالله جیب کُتِ راهراه قدیمیاش هم بزرگ بود و به اندازه هفت هشت کیلو نقل و شکلات در آن ده دقیقه پاشید. تا این که صدای سلطنتخانمِ مردستیزِ صدابلند، بلند شد که گفت: «غفور رو سر ما هم بریز! چرا همش رو سر مَردا میریزی؟!»
تا سلطنت این حرف را زد، غفور نامردی نکرد و دو تا مُشت از نقل و شکلات پر کرد و به طرف جمعیت خانمها ریخت. دختربچهها از بس ذوق کردند و ریختند وسط برای شکلات جمع کردن، که دو سه نفر هجوم آوردند و نزدیک بود تیمسارسلطنتخانم از صندلیشان نزول اجلال کنند و به زمین بخورند! خانم ها برای این که صدای سلطنت را که داشت اجداد بچه ها را دانه به دانه برای همه اهل محل یادآوری میکرد، در فضا گم شود، شروع به هلهله کردند و اصطلاحا کِل کشیدن شدند.
خب هر مداحی، مخصوصا یکی مثل صالح، وقتی چنین اشتیاقی از سوی آقایان و چنان هلهلهای از طرف خانمها را بشوند، قطعا با خودش فکر میکند که جلسهاش گرفته و مستمع به اوج رسیده و باید بترکاند. صالح هم البته یادش رفت که اولا حاجی خلج در جلسه حضور دارد و ثانیا در مسجدی هستند که تا حالا مدل مداحی هیئتی ندیدند و حداکثر فاز معنوی مسجد، گرفتن مجلس ترحیم امواتِ فقیر فقرا بوده، و ثالثا در آن جلسه قرار است آقاداود خودمان بشود حضرت حجت الاسلامِ داودِ خودشان! و بالاخره با جلسه هیئات معمولی فرق میکند و آداب خاص خودش را دارد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
رویم به دیوار، نشان به آن نشان که صالح آن چُنان شوری گرفت و چِنان بالا و پایین پرید و مردم را به وجد آورد که خردسالان و هم سن و سالهای مهربانِ برادرِ شادی خانم، قِری به کمرشان افتاد و اُفتد آنچه دانی! ولی خدا را شکر یکی صالح را بالاخره از پریز کشید و با ویشگونی که از غیب به پای صالح گرفتند، صالح به خودش آمد و زد به سرودهای انقلابی و به لطف پروردگار ختم به خیر شد.
داود، قبا و عبا و لباسِ سفیدِ یقه آخوندی را پوشیده و دمِ درِ صحنِ مسجد، دقیقا همان دری که شب گذشته نیمه سوخته شده بود، پشتِ سر جمعیت، رو به حاج آقا و مداح نشسته بود. آن شب یک قبای سفید و یک عبای قهوه ای پررنگ به تن داشت. عمامهاش با یک جلد قرآن کریم و یک پاکت مختصر(حاوی اندک پولِ تبرکیِ حاجی خلج به طلاب تازه معمم) که هدیه حوزه به طلاب بود، در طَبَقِ قشنگی کنارِ دست حاجی خلج گذاشته بودند.
لحظاتی که همه مبهوتِ هنرنماییِ صالح بودند، داود سرش را پایین انداخته بود و وسط شادمانی و مداحی و صدای هلهله زنان و شلوغی جمعیت، درخودش فرو رفته بود و آرام آرام گریه میکرد. شاید نشود آنگونه که باید، اینجا قلم زد و شرح حالِ آخرین دقایقِ غیرمعمم بودن یک طلبه را نگاشت. اما در آن لحظه، فکر تکالیف و وظایف سختی که از آن ساعت قرار است به دوش بکشد، همه وجودش را به هم میپیچاند. خب حق دارد. مردم فقط میبینند که یک نفر رفت حوزه و چند سال بعدش آخوند شد. اما نمیدانند که فقط همین نیم خط نیست. دنیایی از تکلیف و مسئولیت و نگاههای دوست و دشمن دنبال سرش است. مخصوصا داود و آن مسجدی که تقدیرش به آنجا افتاده بود و آن محله خاص و...
دست در جیبش کرد و دستمال کاغذیاش را درآورد و صورت و دماغش را تمیز کرد و نشست. اما از سرخی چشمانش معلوم بود که چقدر احساس مسئولیت میکند و میداند که قرار است پا در چه معرکههایی بگذارد.
در قسمت خانمها مادر داود و خواهرش(هاجر) و خواهرزادهاش هم نشسته بودند. یکی دو صف آن طرفتر، الهام و مادرش المیراخانم، کنار زینب خانم نشسته بودند. در حالی که المیرا خانم و زینب خانم از جلسه استفاده میکردند، اما الهام هم آن شب یک حال عجیبی داشت. از دور به داود چشم دوخته بود و چشم از داود برنمیداشت. دل الهام هم یک جور خاصی بود و حس و حال سنگینی داشت. ولی چون جدیت را در صورت داود میدید که تصمیمش را گرفته و در صفِ انتظار معمم شدن نشسته، او هم دلش قرص میشد. ولی او هم آن لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. صورتش را زیر چادرش برد و لحظاتی گریه کرد.
🔰ساندویچی سروش
آرشِ معمولا آتش بیارِ معرکه، انگشتش در دهانش کرد و باقیمانده فلافلی که تهِ دندانش گیر کرده بود را به نوک زبانش هدایت کرد و همان طور که با چندشترین حالت ممکن آن را نشخوار میکرد گفت: «اینجوری که مسجد شاخ شد! قرار این نبود. قرار این بود که بزنیم بترکونیم و بترسن و فِلنگو ببندن و بِرن.»
سروش: «آرش چرا وقتی یه چیزی کوفت میکنی، انگشت میکنی تهِ حلقت و نشخوار میزنی؟ مگه گاوی تو؟ اَه. حالم به هم خورد.»
غلامرضا رو به سروش: «خفه بمیر سروش، ببینم چه میگه این نِفله!» رو به آرش گفت: «خب که چی حالا؟ به من چه؟ به تو چه؟»
آرش: «نه دیگه! نشد. کلی ساله که تو این محله کسی نتونسته نفس بکشه. حالا یه ریقو پاشده اومده داره کاسبی میکنه.»
غلامرضا رو به سروش: «چی میگه این؟»
سروش: «منظورش همین آخونده است. نهنهام از گوهرخانم شنیده بود که یه آخونده اومده و میخواد بمونه و الان هم این سر و صدایی که محله رو برداشته، زیر سر همینی هست که آرش بهش میگه ریقو!»
غلامرضا: «به من چه؟ من آهوشنگ میشناسم و پولم! خلاص.»
آرش: «ینی هوشنگ 50 میلیون زده به حسابمون برای تیر و ترقه بازی؟ ینی 50 تای دوم ریخت به حسابمون برای آتیش بازی؟ وقتی بار دوم گفت بازم بزنین مسجدو بترکونید، ینی قفلی زده رو این مسجد! ینی آدم داره و آمار اینجا رو بهش میدن. ینی اگه بفهمه که بازم درِ مسجد بازه و برو و بیا داره، دیگه واسه ما هزینه نمیکنه. هزینه رو میکشونه به طرفی که خاطر جمعش کنه! میفهمی یا بازم میخوای مثل اوسکلا نگام کنی؟»
غلامرضا وقتی اعصابش خرد میشد، سیگارش را از جیب بغلِ شلوارش درمیآورد و میکشید. سروش که جرات نداشت به غلامرضا بگوید پاشو برو بیرون سیگار بکش، همان طور که درِ مغازه را نیمه باز گذاشت تا دودها بیرون برود، گفت: «آرش عادتشه که الکی جو بده! اگه هوشنگ خان حرفی زد و کاری خواست، اون وقت یه فکری میکنیم.»
آرش گفت: «به هر حال. از ما گفتن بود. مثل این که یادتون رفته که هوشنگ خان چی گفت؟ گفت محلهای که مسجدش آباد باشه، کم کم بسیج و هیئت پیدا میکنه. بسیج و هیئت که اومد، سر و کله بسیجیا و هیئتیا و بگیر و ببند پیدا میشه. اینجوری بشه، دیگه باید قید هوشنگ و پول و پناهندگی و این چیزا رو بزنیم. از ما گفتن.»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد.
اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی
لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه #مهدویت و اطلاع از طرح پیچیده #اسرائیل در خصوص #ظهور مصنوعی و علم کردن #مهدیهای_دروغین هستند، برسانید.
این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است.
بچههای مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند.
این کتاب را به همه کسانی که حتی ذرهای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇
Www.haddadpour.ir
#لطفا_نشر_حداکثری
دلنوشته های یک طلبه
جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقم
فقط خدا میدونه چقدر توسل و همت به خرج دادیم و خدا لطف کرد و کتاب #حیفا۲ در آخرین روزهای امسال چاپ شد.
به پیشنهاد اساتید انشاءالله در سال آینده، به سه زبان انگلیسی و عربی و عبری تلاش میکنیم که ترجمه بشود.
لطفا مثل همیشه از این کتاب حمایت کنید تا نفرات بیشتری از محتوای ضدصهیونیستی کتاب آگاه بشوند.🙏
Www.haddadpour.ir
زن زندگی آزادی؛ بزرگترین شکاف اجتماعی ایران بود. آن واقعه، که دقیقا در انتهای جریان انزواساز کرونایی بود، تیر خلاصی بود به گروه مردد جامعه. آنها تصمیم خود را گرفتهاند. ج.ا را ظالم، طرفدارانش را خائن و دین را بی ثمر میدانند.
این تصمیم؛آنچنان اَبَر روایتی در اذهان این گروه شکل داده که هرچه استدلال بیان کنیم هم بی اثر خواهدبود.
لذا باید بپذیریم که نه تنها حجاب از دست رفته که بدتر از آن اعتماد اجتماعی نیز از دست رفته،لذا برای برگشت آن نمیتوان به امورات سلبی تکیه کرد؛بلکه یک اقدام فرهنگی پیچیده و زمانبر است.
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour
✔️ ویراست حجتالاسلام نبویان(منتخب اول تهران در مجلس شورای اسلامی) 👇
در مورد تجمع غیرقانونی و بدون مجوز عدهای در خیابان پاستور چند نکته را باید توجه داشت:
🔹️۱. انجام کارهای غیرقانونی از سوی هرکس که باشد، غیرقانونی و نادرست و محکوم است و باید توجه داشت که حسن فاعلی داشتن، کار و فعل انسان را حسن و خوب نمی کند، چه بسا عده ای که به جنگ امام حسین علیه السلام آمده بودند و یا خوارج که به جنگ حضرت علی (ع) آمدند،به نیت تقرب الی الله آمده بودند،اما این امر دلیل درستی کارشان نیست.
🔹️۲.حل مشکل بی حجابی که منکر می باشد با انجام رفتارهای غیرقانونی و نادرست و درگیری با ماموران قانون حل نمیشود.
🔹️۳. دشمن بدنبال ایجاد دوقطبی در میان مردم است،لطفا دوستان باید کاملا به این امر توجه کنند.
🔹️۴. در مسیر ایجاد دوقطبی و بعنوان نتیجه آن، دشمن بدنبال آن است که قشر مذهبی جامعه را در مقابل نظام قرار دهد، خطری که بسیار مهم و ویرانگر است.
🔹️۵. مقام معظم رهبری فرمودند ما حرف حقی را که پازل دشمن را تکمیل می کند، نباید بزنیم، چه رسد به رفتارهای غیرقانونی که پازل دشمن را تکمیل خواهد کرد.
🔹️۶. این موارد در صدد القای ناامیدی به بدنه کشور و ندیدن موفقیتهای گسترده نظام جمهوری اسلامی ایران می باشد.
⁉️به دشمن کمک نکنیم.⁉️
@Mohamadrezahadadpour