رویم به دیوار، نشان به آن نشان که صالح آن چُنان شوری گرفت و چِنان بالا و پایین پرید و مردم را به وجد آورد که خردسالان و هم سن و سالهای مهربانِ برادرِ شادی خانم، قِری به کمرشان افتاد و اُفتد آنچه دانی! ولی خدا را شکر یکی صالح را بالاخره از پریز کشید و با ویشگونی که از غیب به پای صالح گرفتند، صالح به خودش آمد و زد به سرودهای انقلابی و به لطف پروردگار ختم به خیر شد.
داود، قبا و عبا و لباسِ سفیدِ یقه آخوندی را پوشیده و دمِ درِ صحنِ مسجد، دقیقا همان دری که شب گذشته نیمه سوخته شده بود، پشتِ سر جمعیت، رو به حاج آقا و مداح نشسته بود. آن شب یک قبای سفید و یک عبای قهوه ای پررنگ به تن داشت. عمامهاش با یک جلد قرآن کریم و یک پاکت مختصر(حاوی اندک پولِ تبرکیِ حاجی خلج به طلاب تازه معمم) که هدیه حوزه به طلاب بود، در طَبَقِ قشنگی کنارِ دست حاجی خلج گذاشته بودند.
لحظاتی که همه مبهوتِ هنرنماییِ صالح بودند، داود سرش را پایین انداخته بود و وسط شادمانی و مداحی و صدای هلهله زنان و شلوغی جمعیت، درخودش فرو رفته بود و آرام آرام گریه میکرد. شاید نشود آنگونه که باید، اینجا قلم زد و شرح حالِ آخرین دقایقِ غیرمعمم بودن یک طلبه را نگاشت. اما در آن لحظه، فکر تکالیف و وظایف سختی که از آن ساعت قرار است به دوش بکشد، همه وجودش را به هم میپیچاند. خب حق دارد. مردم فقط میبینند که یک نفر رفت حوزه و چند سال بعدش آخوند شد. اما نمیدانند که فقط همین نیم خط نیست. دنیایی از تکلیف و مسئولیت و نگاههای دوست و دشمن دنبال سرش است. مخصوصا داود و آن مسجدی که تقدیرش به آنجا افتاده بود و آن محله خاص و...
دست در جیبش کرد و دستمال کاغذیاش را درآورد و صورت و دماغش را تمیز کرد و نشست. اما از سرخی چشمانش معلوم بود که چقدر احساس مسئولیت میکند و میداند که قرار است پا در چه معرکههایی بگذارد.
در قسمت خانمها مادر داود و خواهرش(هاجر) و خواهرزادهاش هم نشسته بودند. یکی دو صف آن طرفتر، الهام و مادرش المیراخانم، کنار زینب خانم نشسته بودند. در حالی که المیرا خانم و زینب خانم از جلسه استفاده میکردند، اما الهام هم آن شب یک حال عجیبی داشت. از دور به داود چشم دوخته بود و چشم از داود برنمیداشت. دل الهام هم یک جور خاصی بود و حس و حال سنگینی داشت. ولی چون جدیت را در صورت داود میدید که تصمیمش را گرفته و در صفِ انتظار معمم شدن نشسته، او هم دلش قرص میشد. ولی او هم آن لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. صورتش را زیر چادرش برد و لحظاتی گریه کرد.
🔰ساندویچی سروش
آرشِ معمولا آتش بیارِ معرکه، انگشتش در دهانش کرد و باقیمانده فلافلی که تهِ دندانش گیر کرده بود را به نوک زبانش هدایت کرد و همان طور که با چندشترین حالت ممکن آن را نشخوار میکرد گفت: «اینجوری که مسجد شاخ شد! قرار این نبود. قرار این بود که بزنیم بترکونیم و بترسن و فِلنگو ببندن و بِرن.»
سروش: «آرش چرا وقتی یه چیزی کوفت میکنی، انگشت میکنی تهِ حلقت و نشخوار میزنی؟ مگه گاوی تو؟ اَه. حالم به هم خورد.»
غلامرضا رو به سروش: «خفه بمیر سروش، ببینم چه میگه این نِفله!» رو به آرش گفت: «خب که چی حالا؟ به من چه؟ به تو چه؟»
آرش: «نه دیگه! نشد. کلی ساله که تو این محله کسی نتونسته نفس بکشه. حالا یه ریقو پاشده اومده داره کاسبی میکنه.»
غلامرضا رو به سروش: «چی میگه این؟»
سروش: «منظورش همین آخونده است. نهنهام از گوهرخانم شنیده بود که یه آخونده اومده و میخواد بمونه و الان هم این سر و صدایی که محله رو برداشته، زیر سر همینی هست که آرش بهش میگه ریقو!»
غلامرضا: «به من چه؟ من آهوشنگ میشناسم و پولم! خلاص.»
آرش: «ینی هوشنگ 50 میلیون زده به حسابمون برای تیر و ترقه بازی؟ ینی 50 تای دوم ریخت به حسابمون برای آتیش بازی؟ وقتی بار دوم گفت بازم بزنین مسجدو بترکونید، ینی قفلی زده رو این مسجد! ینی آدم داره و آمار اینجا رو بهش میدن. ینی اگه بفهمه که بازم درِ مسجد بازه و برو و بیا داره، دیگه واسه ما هزینه نمیکنه. هزینه رو میکشونه به طرفی که خاطر جمعش کنه! میفهمی یا بازم میخوای مثل اوسکلا نگام کنی؟»
غلامرضا وقتی اعصابش خرد میشد، سیگارش را از جیب بغلِ شلوارش درمیآورد و میکشید. سروش که جرات نداشت به غلامرضا بگوید پاشو برو بیرون سیگار بکش، همان طور که درِ مغازه را نیمه باز گذاشت تا دودها بیرون برود، گفت: «آرش عادتشه که الکی جو بده! اگه هوشنگ خان حرفی زد و کاری خواست، اون وقت یه فکری میکنیم.»
آرش گفت: «به هر حال. از ما گفتن بود. مثل این که یادتون رفته که هوشنگ خان چی گفت؟ گفت محلهای که مسجدش آباد باشه، کم کم بسیج و هیئت پیدا میکنه. بسیج و هیئت که اومد، سر و کله بسیجیا و هیئتیا و بگیر و ببند پیدا میشه. اینجوری بشه، دیگه باید قید هوشنگ و پول و پناهندگی و این چیزا رو بزنیم. از ما گفتن.»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد.
اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی
لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه #مهدویت و اطلاع از طرح پیچیده #اسرائیل در خصوص #ظهور مصنوعی و علم کردن #مهدیهای_دروغین هستند، برسانید.
این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است.
بچههای مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند.
این کتاب را به همه کسانی که حتی ذرهای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇
Www.haddadpour.ir
#لطفا_نشر_حداکثری
دلنوشته های یک طلبه
جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقم
فقط خدا میدونه چقدر توسل و همت به خرج دادیم و خدا لطف کرد و کتاب #حیفا۲ در آخرین روزهای امسال چاپ شد.
به پیشنهاد اساتید انشاءالله در سال آینده، به سه زبان انگلیسی و عربی و عبری تلاش میکنیم که ترجمه بشود.
لطفا مثل همیشه از این کتاب حمایت کنید تا نفرات بیشتری از محتوای ضدصهیونیستی کتاب آگاه بشوند.🙏
Www.haddadpour.ir
زن زندگی آزادی؛ بزرگترین شکاف اجتماعی ایران بود. آن واقعه، که دقیقا در انتهای جریان انزواساز کرونایی بود، تیر خلاصی بود به گروه مردد جامعه. آنها تصمیم خود را گرفتهاند. ج.ا را ظالم، طرفدارانش را خائن و دین را بی ثمر میدانند.
این تصمیم؛آنچنان اَبَر روایتی در اذهان این گروه شکل داده که هرچه استدلال بیان کنیم هم بی اثر خواهدبود.
لذا باید بپذیریم که نه تنها حجاب از دست رفته که بدتر از آن اعتماد اجتماعی نیز از دست رفته،لذا برای برگشت آن نمیتوان به امورات سلبی تکیه کرد؛بلکه یک اقدام فرهنگی پیچیده و زمانبر است.
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour
✔️ ویراست حجتالاسلام نبویان(منتخب اول تهران در مجلس شورای اسلامی) 👇
در مورد تجمع غیرقانونی و بدون مجوز عدهای در خیابان پاستور چند نکته را باید توجه داشت:
🔹️۱. انجام کارهای غیرقانونی از سوی هرکس که باشد، غیرقانونی و نادرست و محکوم است و باید توجه داشت که حسن فاعلی داشتن، کار و فعل انسان را حسن و خوب نمی کند، چه بسا عده ای که به جنگ امام حسین علیه السلام آمده بودند و یا خوارج که به جنگ حضرت علی (ع) آمدند،به نیت تقرب الی الله آمده بودند،اما این امر دلیل درستی کارشان نیست.
🔹️۲.حل مشکل بی حجابی که منکر می باشد با انجام رفتارهای غیرقانونی و نادرست و درگیری با ماموران قانون حل نمیشود.
🔹️۳. دشمن بدنبال ایجاد دوقطبی در میان مردم است،لطفا دوستان باید کاملا به این امر توجه کنند.
🔹️۴. در مسیر ایجاد دوقطبی و بعنوان نتیجه آن، دشمن بدنبال آن است که قشر مذهبی جامعه را در مقابل نظام قرار دهد، خطری که بسیار مهم و ویرانگر است.
🔹️۵. مقام معظم رهبری فرمودند ما حرف حقی را که پازل دشمن را تکمیل می کند، نباید بزنیم، چه رسد به رفتارهای غیرقانونی که پازل دشمن را تکمیل خواهد کرد.
🔹️۶. این موارد در صدد القای ناامیدی به بدنه کشور و ندیدن موفقیتهای گسترده نظام جمهوری اسلامی ایران می باشد.
⁉️به دشمن کمک نکنیم.⁉️
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هشتم»
[بسم الله الرحمن الرحیم. الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ وَكَفَی بِاللَّهِ حَسِيبًا. (پیامبران پیشین) کسانى بودند که رسالتهاى الهى را تبلیغ مى کردند و از او بیم داشتند، واز هیچ کس جز خدا بیم نداشتند، و همین بس که خداوند حسابگر (و پاداش دهنده اعمال آنها) است.]
خب مردم آن محله تا آن زمان، اینقدر از نزدیک و با کیفیت اورجینال، آیت الله و آخوند ندیده بودند، چه برسد به این که ببینند که کسی تازه میخواد آخوند و معمم بشود، خیلی برایشان جالب بود و جای تعجب داشت و همه در سکوت کامل، به جلوی جمعیت نگاه میکردند.
آیت الله خلج روی منبر کوتاهی که آنجا بود نشسته بودند و عمامه داود را در دست داشتند. داود هم سرش را پایین انداخته بود و در نزدیکی منبر ایستاده بود. صالح هم داشت با صدای بلند و رسا متن حکم داود را میخواند و ادامه داد...
[طلبه بزرگوار، حضرت حجت الاسلام داود...
سلام علیکم. به فرموده رسول اعظم «عمامه، تاج ملائکه است» و کسی لایق این تاج خواهد بود که در مسیر علمای راستین و خدمتگزاران اسلام و انقلاب قدم بردارد...
... اینک که بحمدلله مراتب علمی و معنوی مناسبی را در حوزه مبارکه علمیه طی کرده و موفق به قبولی در آزمونهای مختلف شدهاید، و با عنایت به تجربه ارزنده شما در دیگر سنگرهای تبلیغی و همچنین نیاز مبرم مردم متدین و انقلابی محله صفا، ضمن تلبس شما به لباس مقدس روحانیت در شب میلاد مسعود امام زمان ارواحنا فداه، حضرتعالی را به امامت این مسجد و خدمتگزاری در این محله منصوب کرده و از خداوند متعال و ولی الله الاعظم ارواحنا فداه، موفقیت و پیروزی شما را مسئلت دارم.]
همه در سکوت کامل ... و الهامی که از دور به داود خیره شده بود و اصلا جای دیگری را نمیدید و صدایی نمیشنید...
[امید است با رعایت تقوای کامل الهی و توسل به حضرات معصومین علیهم السلام، و مطالعه و غنای محتوای تبلیغی و تلاش برای حل و فصل مشکلات معنوی و فرهنگی مردم، و توجه ویژه به کودکان و نوجوانان و جوانان با تکیه بر صبر و حوصله و مردمداری و حُسن خُلق و اجرای طرحهای فرهنگیِ خلاق و وزین، به دور از هرگونه سمت و سو گیریِ سیاسی، زمینه رشد و تعالی اهالی این محله را با محوریت این مکان مقدس به ارمغان آورید. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته. عبدالله خلج.]
مردم صلوات فرستادند. داود سرش را بالا آورد و نگاهی گذرا به زمین و زمان مسجد و مردم انداخت. سپس رو به حاجی خلج، دو سه قدم برداشت و جلوی منبر زانو زد. سرش پایین انداخته بود. جلوی زانوی حاج آقا. حاجی خلج، به رسم علمای قدیم، ابتدا ذکری زیر لب خواند و عمامه تازه پیچیده شده را بوسید و آن را روی سر داود گذاشت.
ردیفهای آخر که درست صحنه را نمیدیدند، از سر جا بلند شده بودند. بقیه، اعم از زن و مرد و پیر و جوان، گردن کشیده بودند تا این مراسم را دقیق تماشا کنند.
وقتی حاجی بر سر داود عمامه گذاشت، اندکی فشار داد تا عمامه قشنگ به سر داود بنشیند. سپس داود دست حاج آقا را بوسید. حاجی هم قرآن جیبی و آن پاکت را به داود هدیه داد. داود قرآن را بوسید و آن را توی جیبِ سمتِ چپِ قبا (یعنی روی قلبش) گذاشت و پاکت را توی جیب سمتِ راستِ قبا.
سپس از سر جا بلند شد و همین طور که سرش همچنان پایین بود، رو به طرف مردم کرد و کنار منبر ایستاد. صالح با صدای بلند فریاد زد: «جمال محمد و کمال علی صلوات!» که مردم با دیدن قیافه جدید و آخوندی داود، صدای صلواتشان از دفعات پیش خیلی بلند تر شد. با صلوات های مکرر مردم، داود دست ادب روی سینه گذاشته بود و چشمی در جمعیت چرخاند و زیر لب تشکر میکرد...
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
تا این که چشمش به آخر جمعیت خانمها افتاد. جایی که الهام نشسته بود. ناخواسته لحظهای با الهام چشم در چشم شد که البته چون فاصله زیاد بود، چندان به چشم نمیآمد. اما همان یک لحظه کوتاه، با دل عاشق الهام کاری کرد که وسط صلواتهای مکرر جمعیت، الهام با دیدن چهره داود، برای دوری داود از چشمزخم، زیر لب «ماشاءالله ... لا حول و لا قوه الا بالله» میگفت و آرام به طرف داود فوت میداد.
مراسم آن شب تمام شد. با کلی شیرینی و شیرداغ و چایی که بخاطر سوختن ایستگاه صلواتی، آقافرشاد و عاطفه خانم و دوستانشان در بین جمعیت چرخاندند. داود به احترام جمعیت، دم در ایستاد تا ضمن دیده بوسی با آنان، تشکر کند و مردم به خانههایشان بروند.
اوس مرتضی هم آمده بود. داود در حیاط مسجد، وقتی پدر و مادرش را به همراه خواهر و خواهرازاده خجستهاش دید، اول خم شد و دست و اوس مرتضی و نیره خانم را بوسید. سپس رو به خواهر و خواهرزادهاش گفت: «همین که موفق شدید بابا را بیارین، سه هیچ جلوییم و جایزه دارین!»
هاجر گفت: «حالا این حرفا رو ولش کن. نمیدونی الهام چه حالی بود امشب. با کسی حرف نمیزد اما من همش نگاش میکردم. خیلی استرس داشت بنده خدا!»
داود با خوشمزگی گفت: «خوبه نمیخواسته خودش معمم بشه!»
هاجر گفت: «چقدر لوسی تو! راستی باباش...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که المیراخانم و الهام به همراه یک مردِ کت شلواری و جنتلمن جلو آمدند و سلام کردند. داود فهمید که آن مرد، پدر الهام است. هم خجالت میکشید و هم نمیدانست چطور باید با کسی که شاید روزی پدرزنش بشود چطوری سلام و حال و احوال کند؟
با هم دست دادند اما داود دید که پدر الهام مرد خیلی جدی است و قصد روبوسی ندارد. المیراخانم گفت: «مبارک باشه پسرم. انشالله موفق باشید. معرفی میکنم؛ همسرم هستند. پدر الهام جون.»
الهام هم پشت سرشان بود و آرام با داود سلام کرد و کنار ایستاد. پدر الهام با لحن خاص خودش به داود گفت: «مبارک باشه حاجی! ایشالله شما مثل بقیهتون مردمو سر کار نذارین و فکری به حال این مردم بدبخت بکنین!»
خب این جمله برای دیدار اول و حتی به عنوان کسی که احتمال دارد فرداروزی پدرزنش بشود، خیلی سنگین و غیرطبیعی بود. داود فقط لبخندی زد و در حالی که نمیدانست چه بگوید، اما از دهانش در رفت و گفت: «خواهش میکنم. انشالله مال خودتون باشه!»
با این جمله داود، المیراخانم و الهام و حتی هاجر و نیره خانم خنده بلندِ الکی کردند که مثلا یک جوری جمعش کنند. اما بابای الهام گفت: «نه آقا. دور از جون. این چه حرفیه. ما جامون خوبه خدا رو شکر!»
و باز هم المیرا و الهام که داشتند سرخ میشدند از بیمهابا جواب دادن های سیروسخان و میترسیدند داود بدش بیاید و به او برخورد و جوابی بدهد که بدتر بشود، باز هم با خندههای الکی و کشدار حماسه خلق کردند که مثلا بگویند که چقدر همه چیز خوب است و چقدر خوبه که شما با هم شوخی میکنید و همه چیز خوش و خرم هست و جای نگرانی نیست و همه خوبند و همه این حرفها شوخی و خوشمزگی است و از این حرفها.
اما واقعیت آن بود که روحیه آقاسیروس حقیقتا همان طور بود که در دیدار اول با داود به منصه ظهور گذاشت. بسیار رک و تاحدودی اگر نگوییم آخوند و مذهبی ستیز، لااقل مذهبیگریز!
و همان حرفها جوری به دل و روان و ذهن الهام و المیراخانم فشار آورد که وقتی به خانه رسیدند، یکباره گُر گرفتند و بر سر سیروس خراب و هوار شدند.
🔰منزل الهام
المیراخانم روسریاش را تازه درآورده بود و داشت موهایش را باز میکرد که با صدایی نزدیک به دعوای زن و شوهری رو به سیروس گفت: «این چه حرفی بود که به بنده خدا زدی!»
سیروس جواب داد: «چه گفتم مگه؟ صداتو بیار پایین!»
المیرا: «صدامو پایین نمیارم! کسی که تازه آخوند شده و با هزار دل امید میخواد واسه مردم کار کنه، کسی اینجوری باهاش حرف میزنه و ذوقش کور میکنه!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
سیروس: «ولمون کن بابا! ذوقش ذوقش کردی ... کدوم ذوق؟ ذوق اینا ذوقه، ذوق مردم ذوق نیست؟»
المیرا: «چه ربطی داره مرد؟ مگه دست این بنده خداست؟ اینم یکیه مثل من و تو! تازه وضعش از اول زندگی من و تو هم پایین تره. اصلا ازت انتظار نداشتم. گفتم آبروداری میکنی!»
سیروس که داشت عصابی میشد از آن حرفها جواب داد: «ببخشید که باعث بیآبروشدنتون شدم! حالا میذارم دوباره میرم تا یه وقت خودت و دخترت آبرتون نره!»
الهام که لباسهای بیرونیاش را درآورده بود، همچنان تو خودش بود و گوشیاش را از روی کاناپه برداشت و میخواست به اتاقش برود که سیروس به المیرا گفت: «اینا ... نگاش کن ... حتی دخترتم دمغه! آخه کسی تو این دوره زمونه آخوند میشه؟ اونم اونجا! اون محل که پناه بر خدا آدم از نه شب به بعد، باید از سایه خودشم بترسه!»
الهام توجهی به این حرف نکرد و رفت به اتاقش و در را بست.
المیراخانم مانتوش را درآورد و همین طور که در کمد آویز میکرد، گفت: «هیچ وقتم کوتاه نمیاد. میگم یه کم مراعات کن و تو ذوق مردم نزن، میگه ببخشید آبروتون بردم! اینم شد حرف؟» در کمد را بست و رو به سیروس کرد و سرش را نزدیکتر برد و آرامتر گفت: «دل الهام پیشِ اون بنده خدا گیر کرده. دوسش داره. منم میشناسمش. خودش و خانوادش خیلی خوبن. به کارش هم علاقه داره. امشب مامانش درِ گوشم گفت که میخوان پس فرداشب با پسرشون بیان خواستگاری.»
سیروس پرسید: «با همین آخونده؟»
المیرا: «بعله! با آقا داود!»
سیروس: «ای دل غافل! (اشاره به طرف الهام کرد)یکی کم بود که میخوان بشن دو تا!»
المیرا: «یه کم اخلاقتو با اینا خوب بگیر. دل مردم نرنجون. من که میدونم چیزی ته دلت نیست و همش لب و دهنی. یه کم مهربون تر باش. بذار اینا واسه زندگیشون تصمیم بگیرن.»
سیروس لحظه ای مکث کرد. سپس سرش را بالا آورد و پرسید: «پسره هجده چرخ داره؟»
المیرا با تعجب: «داود؟ هجده چرخ؟»
سیروس: «باباش چی؟»
المیرا که گرفت سیروس چه میخواهد بگوید؟ گفت: «چرا ... هم خودش داره هم باباش! اصلا با همون میره حوزه. در حوزه هجده چرخشو پارک میکنه و میره داخل!»
سیروس خیلی جدی گفت: «فایده نداره المیرا! باور کن! اینا حتی نمیتونن دماغشونو بکشن بالا!»
المیرا که واقعا از این ادبیات سیروس عصبی شده بود، انگشت اشارهاش را جلوی دهانش گرفت و با حرص و عصبانیت گفت :«هیس! حرف نزن که الهام میشنوه! میشه بس کنی سیروس!»
سیروس لم داد روی تخت و گفت: «باشه. اصلا خودت میدونی و دخترت و داود جونت! وقتی رفت در قصابی و گوشتِ کیلویی پول خون باباش خرید، وقتی یک کیسه برنج بهش به قیمت پول خون من دادند، وقتی ... اصلا اینا ولش کن ... وقتی نتونست پولِ رُژ و مداد ابرو و مِش و شارژ ایرانسل دخترتو بده، اون وقت بهت سلام میکنم. هم به خودت. و هم به دختر شیرین عقل تر از خودت.»
المیرا گذاشت و رفت. همین طور که داشت از اتاق میرفت، سیروس سیگارش را روشن کرد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: «اگه باعث کسر شان و آبروریزیتون نمیشه، قربون دستت یه لیوان شیرم بیار!»
الهام در تاریکیِ اتاقش، روی تختش نشسته بود و حوصله هیچ کاری نداشت. چند لحظه در اینستا و مجازی رفت اما بیحوصلهتر، گوشی را کنار گذاشت و در همان تاریکی با خودش خلوت کرد. همه مدل فکری به ذهنش هجوم آورده بود. حال غریبش از معمم شدن داود... حرفهای حرص دربیارِ سیروسخان... مبهم بودن آینده و سرنوشت وابستگیاش به داود... خلاصه عصاره همه حالهای بد به وجود و فکرش سرازیر شده بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰مسجد صفا
آن شب، وسط آن همه کار و شلوغ پلوغی، اعتکاف حاجی خلج و بیست و سه چهارنفری که قصد داشتند با حاجی معتکف شوند هم بود و باید یک جوری مدیریت میشد.
چون هنوز بسیج در آن مسجد راه نیفتاده بود، آقافرشاد به پلیس و بقیه گفته بود که حواسشان به مسجد باشد. اما علی الحساب، به پیشنهاد احمد، چهار پنج نفر شدند و نوبتی قرار شد که هر شب تا اذان صبح، در کوچه مسجد کشیک بدهند و از پشت بام و سر و تهِ کوچه، مراقب اوضاع باشند.
از طرف دیگر، به گوهرخانم که سلیقه و دستپخت خوبی داشت، مواد اولیه داده بودند که برای معتکفان پخت و پز بکنند. گوهرخانم چون خانه اوسعزت شلوغ بود، به کمک شادی و در خانه سطلنت و مملکت، بساط پخت و پز را به راه انداخته بودند.
داود که ماشین مهدوی دستش بود، پدر و مادرش را به خانه مهدوی رساند و به مسجد برگشت. حدودا ساعت دو و نیم بامداد. مستقیم رفت سراغ احمد. با این که چشمش از خستگی میسوخت، احمد را بیدار کرد و گفت: «پاشو که کار داریم.»
احمد معمولا راحتتر از صالح بیدار میشد. فکر کرد که نوبت کشیک دادن اوست. چشمانش را که از خستگی باز نمیشد، مالاند و گفت: «چقدر زود نوبتم شد.»
-نوبتت هنوز نشده. کارِت دارم. بیداری حرف بزنیم؟
-آره. بگو!
-نه اینجوری نمیشه. چشمات هنوز بسته است. چشماتو باز کن و قشنگ بشین روبروم تا بگم!
احمد زیر لب «لعنت بر شیطون. نمیذاره دو دقیقه بخوابیم» گفت و نشست روبروی داود و گفت: «جان! بگو!»
-احمد چرا امشب برای بچهها برنامه نداشتیم؟ خیلی بچه اومده بود که! چرا اینقدر درگیر کارای دیگه بودیم؟
-والا چه بگم! خودت بودی که. اوضاع به هم ریخت. بیشتر بخاطر دیشب، همه برناممون بهم ریخت. وگرنه من وصالح قرار گذاشته بودیم که امروز بریم دو سه تا مدارس و کوچه ها و جاهای دیگه، هر چی بچه دیدیم دعوتش کنیم مسجد!
-خب حالا نشد. به هر دلیلی نشد. ما وقت زیادی نداریم. نباید وقت تلف کنیم.
-آقا... خودم میدونم... دیگه به من که نگو! وقت نداشتیم به قرآن... خب حالا پیشنهاد خاصی داری؟
-خاص نه. ولی میخوام مدل کار رو عوض کنیم.
-ینی چطوری؟
-اینجا محله شهره. همه سیستم پارسال رو باید اینجا داشته باشیم. مسابقه PS4 و جام رمضان و اینا جای خودش. چون خیلیاشون ندارن و ندیدن. میدونم که استقبال میشه. اما دو تا کار دیگم میخوام بکنیم.
-چی مثلا؟
🔰فرداشب... صحن مسجد
به برکت جشن نیمه شعبان، و حضور آن مجتهد وارسته، و البته تلاشهای بچهها، آرامش خاصی بر مسجد و محله حاکم شده بود و شب و روز اول اعتکاف به خیر گذشت. سطح و کیفیت هماهنگی داود و تیمش بهتر شده بود. فقط مانده بود شکار و جذب بچهها به مسجد که برای آن هم در حال برنامهریزی بودند.
حدود ساعت یک بامداد بود. چراغ صحن خاموش بود و معتکفان استراحت میکردند. جلسه داود با فرشاد تمام شده بود و فرشاد را به زور به خانه فرستادند. صالح و احمد و یکی دو نفر دیگر هم نوبتی کشیک میدادند.
داود به ستون مسجد تکیه داد و عمامه از سر برداشت و دستی به سرش کشید. در فکر الهام و خانواده اش بود. بالاخره قرار بود فرداشب اولین بار به خواستگاری برود. چه بگوید؟ چه سوالاتی مطرح کند؟ چگونه پاسخ بدهد؟ معیارهایش را چه بگوید؟ اصلا چطور بنشیند و چطور به الهام نگاه کند؟ و صدها سوال دیگر در ذهنش چرخ میخورد. راستی یادم رفت بگوید؛ بابای الهام! سیروسخان با آن مدل ارادتش به جامعه روحانیت و شدتِ آخونددوستیاش! با او چه کند و چه بگوید؟!
به نتیجه نرسید. نگران بود. شوخیبردار نیست. بحث یک عمر زندگی است. آن هم زندگی که یک سرش داود با آن روحیات، و سر دیگرش الهام با آن خُلقیات!
در دل آن تاریکی، مهرش را گذاشت. بلند شد و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها خواند. نه این که ابتکار خودش باشد. از شاه کلیدهای حل و فصل مشکلاتِ علما نماز استغاثه به مادرسادات است. داود به رسم علما، تحتالحنکِ عمامهاش(دنباله عمامه که روی همه چینها قرار میگیرد) را باز کرد و دور گردنش انداخت. وقتی علما خیلی کارشان گیر بود و میخواستند درِ خانه خدا بروند، این مدلی عمامه را به دور گردن میانداختند و در دل تاریکی شب الله اکبر میگفتند.
با توجه کامل...
و وقتی تمام شد، به سجده رفت. پیشانی را به مهر و دستانش را مثل دعا رو به آسمان برد و گفت: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا» یعنی پروردگارا! به ما از ناحيه ي همسران و فرزندانمان مايه ي روشني چشم عطا كن و مارا پيشواي پرهيزگاران قرار ده!
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام و صد سلام ☺️🌷
خدمت اعضای خانواده بزرگ دلنوشتههای یک طلبه
فرا رسیدن نوروز و سال جدید خدمت شما تبریک عرض میکنم
انشاءالله سالی با برکت
مملو از آرامش
همواره با لبخند و دلِ خوش
جیبها پر از پول و برکت
در کنار خانواده های عزیز
و در سایه رهبر فرزانه انقلاب
باشد انشاءالله.
ضمنا اگر موفق نیستم که در صفحات شخصی، جواب این همه ادب و احترام و محبت شما را بدهم عذرخواهی میکنم.
همیشه دعاگوی شما هستم
محمدآغا ؛ گل باغا 😊😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهت ادخال سرور 😂😂
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت نهم»
حاجی خلج و تعدادی که معتکف بودند، به مراسم خودشان مشغول بودند. معتکفان ساعت بیدار و استراحت و عبادت و مطالعه و اذکار و گعدههایشان را با حاجی هماهنگ میکردند. داود یک سر داشت و هزار سودا. اینقدر فکرش درگیر امور مسجد و مردم و جاافتادن در آن محل و آشنا شدن با بچههای پای کار و مراسم خواستگاری و بقیه چیزها بود که متوجه نشد که حاجی خلج، چراغ خاموش دارد چه لطف بزرگی در حق او و آن محله میکند.
خلج با آن سه روز ماندن در آن محله و مسجد، دو کار داشت انجام میداد:
اولا داشت هسته اولیه متدینین را دور هم جمع میکرد. مومنینی که دلشان با دین و اسلام و انقلاب بود اما چون مسجد فعال و آخوند پای کار در آنجا نداشتند، برای شرکت در مجالس مذهبی و معنوی به دیگر محلهها و سایر مساجد شهر میرفتند. حاجی با آن سه روز، مثل شمع در مسجد بیتوته کرد و آنها را پروانهوار اطراف خودش جمع کرد و دلشان را به وجود داود قرص کرد. ماشاءالله کم هم نبودند. حدود بیست سی نفر معتکف بودند اما بیست سی نفر دیگر هم وقتی دیدند یک مجتهد برای اعتکاف به مسجدشان رفته، یواش یواش سر و کلهشان پیدا شد و مسجد رونق بیشتری پیدا کرد.
ثانیا با نفوذی که حاجی در بین مسئولین شهر داشت، از نیروی انتظامی گرفته تا دیگر مسئولان برای سر زدن به حاجی و حال و احوال با او به مسجد صفا رفت و آمد کردند و کمکم مسئولان یادشان آمد که یک محلهای هم آنجا هست و یک مسجد دارد و مردمی در آن منطقه زندگی میکنند! همین رفت و آمد مسئولان و مدیران شهری و... ظرفیت خوبی برای داود به وجود میآورد که میتوانست بعدها از آن نهایت استفاده را ببرد.
داود فقط یک نیت ساده کرده بود که به مسجد محروم و محجور برود اما خدا داشت از همان ابتدا به واسطه یک عبد خالصش به نام حاج آقا خلج، درهای بیشتری را برای خدمت به آن محله و مردم به رویش باز میکرد.
بگذریم...
حوالی ده یا ده و نیم صبح بود که هاجر با داود تلفنی هم صحبت شد.
-چه خبر آبجی؟
-سلامتی. حسابی مزاحم زینب خانم و آقاشون شدیم. خیلی محبت دارند.
-آره خداییش. دارم میرم جایی. کار واجب دارم. امری داشتی؟
-آهان. آره. با المیراخانم تماس گرفتم و میخواستم برای امشب هماهنگ کنم. گفتند انشاءالله عصر تشریف بیارید.
-عصر؟ من کار دارم. داریم افطاری معتکفا رو آماده میکنیم. شب بهتر نیست؟
-نتونستم بگم نه! یه کاریش بکن. تا ظهر کارات بکن و عصر بیا تا بریم.
-ای بابا. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری آبجی؟
-نه قربونت برم داداش.
ده دقیقه بعد...
مهربان به دنبال داود آمد تا او را با خودش به خانه سلطنت و مملکت ببرد. در راه داود به مهربان گفت: «تو چرا اینقدر پسر خوبی هستی؟»
مهربان همین طور که یک قدم جلوتر از داود میرفت، برگشت و یک نگاه و لبخند پسرانه به داود انداخت. داود گفت: «هیچ وقت باورم نمیشد یه بچه پیدا بشه که وقتی با مدل خودش اقامه میگه، موقع نماز خوندنم بیشتر به خدا فکر کنم. چرا اینجوری هستی تو؟»
مهربان دوباره فقط خندید. داود گفت: «اما ناقلا یه شیطنت خاصی هم تو چشات هستا. نگی نفهمید!»
مهربان همین طور که رو به طرف داود کرد، با لبخندی که به لب داشت، صدایی از وسط لب و دهانش خارج شد. داود گفت: «نمیفهمم چی میگی اما احتیاطا خودتی! منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی پسرجون! حالا چرا اینقدر تند راه میری؟ یه کم یواشتر.»
تا این که به خانه سلطنت و مملکت رسیدند. درشان باز بود. مهربان دو تا به در زد و همین طور که صدایِ بلندی شبیه«یا الله» از گلو و دهانش خارج شد، در را باز کرد و رفت داخل. داود همانجا دم در ایستاد تا به او اجازه ورود بدهند. که دید شادی خانم با چادری که با آن به مدرسه میرفت، آمد دم در و در را بازتر کرد و گفت: «سلام حاج آقا. بفرمایید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
داود همان طور که سرش پایین بود، از جلوی شادی رد شد و یاالله کُنان رفت داخل. دید ماشاءالله چه خبر است؟ ده پانزده نفر زن و مرد در حیاط هستند و دو تا دیگ بزرگ گذاشته اند وسط و همه در اطرافش برو و بیا میکنند.
داود رو به سلطنت گفت: «دست شما درد نکنه حاج خانم. خیلی تو زحمت افتادین. انشاءالله به لطف شما و همتِ اهالی محل، دیگِ سحریِ شبهای قدر را اینجا بار بذاریم.»
سلطنت با شنیدن عبارت«دیگِ شبهای قدر» نگاهی به مملکت کرد و جوری که داود هم بشنود گفت: «میبینی حضرت عباسی چقدر اینا زرنگن؟! میبینی خواهر؟! هم تشکرش کرد. هم با زبون بیزبونی گذاشت تو کاسهمون که دیگِ شبای قدر هم اینجا بار بذاریم.»
مملکت هم فورا جواب داد: «اینا خیلی زرنگن. جایی لحاف نمیندازن، اما اگرم انداختن دیگه نمیشه جمعشون کرد. مگه کسی تو این 45 سال تونست به آخوندجماعت نه بگه؟!»
سلطنت گفت: «من که نَشنفتم والا! باشه. بیایین. بذارین. بردارین. خونه چیه؟ همه چی متعلق به خودتونه. اگه ما حرف زدیم... اگه ما چیزی گفتیم... گردنمون هم از مو باریکتر ...»
کسانی که دور و اطراف بودند، داشتند به حرفهای آن دو نفر ریزریز میخندیدند. عاطفه خانم جلوتر آمد و گفت: «به دل نگیرین حاج آقا. خانمای خیلی خوبیَن. هیچی تو دلشون نیست.»
داود هم جوری که سلطنت و مملکت بشنوند گفت: «خدا حفظشون کنه. اصلا ستون فقرات این محله و مسجد این دو بزرگوار هستند. چقدر دلمون به بودنشون گرمه. چقدر حضورشون پررنگه.»
سلطنت دوباره رو به مملکت کرد و گفت: «خام نَشیا. این تعریفا الکی نیست. اگه یه چیز دیگه از ما نخواست، به من بگو سلطنت این موهات تو آسیاب سفید کردی. اگه نگفت. حالا میبینی.»
داود هم دید که نخیر! مثل این که دلهای آن دو بزرگوار آماده دستور جدید هست. زد وسط خال و با یک مقدمهچینی حساب شده گفت: «راستی امشب شام، آشِ ماست داریم. سحر هم چلوقیمه. درسته؟»
عاطفه گفت: «آره به امید خدا. چیز خاصی مدنظرتون هست؟»
داود همین طور که مثلا تو فکر بود و کم کم داشت دست و پایش را جمع میکرد که برود، گفت: «نه. شما که زحمتتون کشیدید و همه چی تکمیله. فقط ... فقط حس میکنم جای یه چیزِ شیرین این وسط خالیه. آخه نیست که بندگان خدا روزه بودند. گفتم شاید حلوایی... فرنی... دسری چیزی هم کنارش بود بهتر بود. باز هر طور صلاحه. ما تابع دستورات سلطنت خانم و مملکت خانمیم. هر چی گفتند سمعاً و طاعتاً. برم. امری ندارین؟»
آتیشش را انداخت و رو به طرف در کرد و در حالی که جلوی خندهاش را به زور گرفته بود، خداحافظی و خداقوت گفت و رفت.
سلطنت فورا رو به ممکلت کرد و گفت: «عرض نکردم؟ نگفتم این کارمون داره. نگفتم لابد آقا میخواد یه اُردِ دیگه بده که کم مونده از خشکلیمون تعریف کنه.» بعدش رو به عاطفه که داشت از خنده میترکید کرد و گفت: «بفرما عاطفه خانم! بفرما حلوا بپز! ساعت 11 صبح بفرما برای افطارشون حلوا بپز!»
مملکت آتیشش را زیاد کرد و گفت: «فرنی هم گفت درست کنین! اینا دیگه کیان خداوکیلی؟ تقصیر خودمونهها. به قرآن مجید تقصیر خودمونه. اگه از اولش اجازه نمیدادیم بیاد تو، اینجوری واسمون لیست درست نمیکرد.»
سلطنت که تازه یک سوژه پیدا کرده بود و نمیخواست تا غروب با آن سوژه از سرویس کردن گوش و کله بقیه استعفا بدهد، خنده تلخی کرد و گفت: «حالا کجاشو دیدین بدبختا! آقا وقتِ افطار و سحری لابد جوری بالا سر مردم میچرخه و میگه اگه چیزی کم و کسر هست تورو خدا تعارف نکنین که انگار چهل سال سفرهدار بوده! من اینا رو میشناسم. حالا بخندین. با تو ام عاطفه! حالا هی ریز ریز بخند و بهش بگو حاج آقا! شادی با تو هم هستما. حواسم هست که روت کردی اون ور و داری میخندی!»
🔰خانه الهام
الهام از وقتی داود را دید تا آن روز که قرار بود به خواستگاریاش برود، یک سال طول کشید. برای دختری مثل الهام، آن یک سال به اندازه ده سال گذشت. اما روز آخر، یعنی روز هفدهم ماه شعبان، الهام از صبح دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانم در این شرایط بودهاید یا خیر؟ اما هر لحظه که میگذرد، آدم احساس میکند بیشتر دارد دیرش میشود و هیچ چیز آماده نیست و هر لحظه ممکن است سر برسند.
اما خدا اگر به دختری عشق عنایت کرد، باید تفضل کند و مادری مثل المیرا به او بدهد. مادری که خودش پایه عاشقی دخترش است. مادری که همه چیز را میداند و اصلا لازم نیست برایش حرف بزنی. فقط کافی است در لحظاتی که داری از استرس میمیری، با نگاه ملتمسانه به چشمانش زل بزنی و بگویی: «مامان!» و او هم جواب بدهد: «اصلا نگران نباش! غصهات نباشه دختر! همه چی مُرَتبه.» و تو بگویی: «اما بابا!» و او بگوید: «قِلِق داره. بلدی که. بشین ور دستش و بهش بگو!» و تو همه چیز را ول کنی و در حالی که ترگل ورگلی و منتظر، بروی بنشینی کنارِ بابات که هنوز دکمههای پیراهنش از بالا تا پایین باز است و دارد با گوشی، با شریکش در امارات حرف میزند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-جونم بابا!
-بابا میترسم.
-از این که میخوای از پیشمون بری؟
-نه ...
-از این که قراره بری زن آخوند بشی و بجایِ چلوگوشتِ خونه بابات، نون و پیازِ خونه اجارهایِ شوهرت بخوری؟
-بابااااا
-از چی؟ بگو بدونم! نکنه از این که من اومدم خونه! مایه نَنگتونم؟ پاشم برم؟
-بابا جیغ میکشما!
-جونم. باشه. دیگه من حرف نمیزنم. چیه؟ بنال عروسکم!
-بابا میشه حرفای تلخ نزنی؟
سیروس آروم به لبش زد و گفت: «اصلا حرف نمیزنم. چشم. دیگه؟»
-بابا میشه یه کم دوسش داشته باشی؟ هی تیکه ننداز بهش!
-اینم چشم. دیگه؟
-بابا میشه یه خواهش جدی ازت بکنم؟
-میخوای برم دنبال عاقد که همین امشب کارو تموم کنه؟
-بابا به قرآن من دارم تلف میشم. شوخی نکن دیگه!
-جونم بابا. خدا نکنه. بگو!
-بابا میشه دیگه نری امارات؟ دوس ندارم دیگه بری!
سیروس خشکش زد. به الهام زل زد و گفت: «چرا؟»
-دیگه بسه. بهت نیاز داریم. تا حالا بهت نگفتیم اما الان دارم بیتعارف بهت میگم.
سیروس بُهتش زد. چیزی نگفت.
-میدونم الان وقت این حرفا نیست. اما اگه بگی دیگه نمیرم و پیِشتون میمونم، دلم قرص تر میشه. میشه؟
-با مامانت هماهنگ کردی و داری اینو میگی؟
-به جون خودت که میخوام دنیات نباشه، نه! چطور؟
-آخه مامانتم دیشب همینو میگفت.
-بگو جون الهام!
-جدی میگم. دیشب همینو گفت. عجیبه.
-بابا هیچم عجیب نیست. به جون خودم، من و مامان خیلی بهت نیاز داریم.
-حتی اگه شوهر کنی؟
-بابا این درخواستم هیچ ربطی به الان نداره. من و مامان دلمون به تو قرصه. اتفاقا دختری که شوهر میکنه، بیشتر به خانوادهاش نیاز پیدا میکنه.
سیروس وقتی این صداقت را در چشمان الهام خواند، اصلا یادش رفت که الان قرار است یک آخوند بیاید خواستگاری دخترش! فقط به چشمان الهام زل زد. الهام صورتش را به صورت باباش نزدیک کرد و درِ گوش باباش گفت: «دیگه نرو! باشه؟ ازت خواهش میکنم.» این را گفت و یک بوس به صورت باباش کرد و از سر جا بلند شد.
خلاص. دیگر سیروس آن سیروس تیکه اندازِ دیشب پریشب نبود. همین طور که الهام داشت میرفت جلوی آینه که برای آخرین بار خودش و تیپ و صورتش را چک کند، سیروس به دخترش که داشت خرامان میرفت خیره شد و سرجایش خشکش زد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره خانم و هاجر و دخترش و شاهداماد با لباس روحانیت جلوی سیروس و المیرا نشسته بودند.
آخ از داود! سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستانش را که یخ زده بود، در هم قفل کرده بود و هر لحظه منتظر اولین شلیک از طرف سیروسخان بود. بیچاره اوس مرتضی که مرتب آب دهانش را قورت میداد و با خودش فکر میکرد که اگر سیروسخان از تورم و گرانی و قیمت دلار و تبعات انقلاب 57 بر بیزینسِ او حرف زد، چه بگوید؟ اصلا تایید کند؟ نکند؟ هاجر و دخترش هم منتظر الهام بودند که بیاید و ببینند که برای مجلس خواستگاریاش چه تیپ خفنی به صورت و لباسش زده؟
نیره خانم دید سیروس به یک نقطه زل زده. رو کرد به المیرا خانم و گفت: «چه خبر خواهرجان؟ چشمتون روشن!»
المیرا که متوجه شد که منظور نیره این است که چشمتان روشن که سیروس از مسافرت آمده، نگاهی به سیروس کرد و سپس با لبخند به نیره خانم گفت: «دلمون پوسید از بس آقاسیروس از ما دور بود. الهام داره از باباش قول میگیره که دیگه پیشمون بمونه!»
المیرا این را که گفت، هاجر با آرنجش به آرامی به داود زد و زیر لب، خیلی آهسته گفت: «خدا به دادت برسه داداش! باباش اومده که نره! چه وقته نرفتنه آخه؟! حالا که همش قراره بیایی خونشون...» که داود، همان طور که سرش پایین بود، لب پایینش را گاز گرفت و به هاجر گفت: «تو رو خدا ساکت! میشنون... زشته هاجر. شانس منه دیگه!»
در همین لحظه بود که الهام با سینی چایی، با چادر رنگیِ گلگلی وارد شد و با ملاحت هرچه تمامتر سلام کرد. همه جواب سلام دادند و از سر جایشان بلند شدند. داود هم بلند شد و در آن لحظه سرش را بالا آورد و علیکم السلام گفت و با الهام چشم در چشم شد و دوباره سرش را پایین انداخت و نشست.
خدا بگم چه کار هاجر و دخترش بکند؟ از وقتی زن داداش خوشکلشان با آن لطافتِ طبع و جمالتِ وجه وارد شد، یک چشمشان به داود بود و یک چشمان به الهام. با کوچکترین تکانی که هر کدامشان میخوردند، این مادر و دخترِ خوشحال، سرشان را به هم نزدیک میکردند و غیبتشان میکردند و ریز میخندیدند.
-دایی آروم به الهام نگاه کرد.
-آره. حواسم بود. الهامم نگاش کرد.
-نگاش کن مامان! دایی صورتش شده مثل اونایی که بازم دوس دارن دید بزنن اما نمیتونن.
-الهام ابروش قشنگتر نشده؟
-از پریشب؟ فکر نکنم. همونه.
-نه دیونه! دوباره تمیز کرده ابروهاش. نگا کن.
-آهان. آره انگار. چقدر روسریش بهش میاد؟
-عروسمون همه چی بهش میاد. هر چی به داییت گفتم امروز لباس اخوندی نپوش، گوش نکرد که نکرد.
ده دقیقه به تعارفات معمول گذشت تا این که نیره خانم رو به سیروس و المیرا کرد و گفت: «اگه اجازه میدید، دختر و پسر برن یه گوشه و حرفاشونو بزنن!»
المیرا به سیروس نگاه کرد و سیروس آن روز، مهم ترین جمله و موثرترین کلماتش را گفت: «خواهش میکنم. صاب اختیارین.»
این را که گفت، الهام از سر جا بلند شد. داود هم بلند شد. الهام دستش را به طرف اتاقش گرفت و به داود مسیر را نشان داد و خودش جلوتر رفت. داود هم دنبالش رفت. وقتی میخواست از جلوی هاجر و دخترش رد بشود، دخترِ بلا و شیطونِ هاجر آروم گفت: «دایی موفق باشی! با پیروزی برگرد!»
این را که گفت، داود خندهاش گرفت. اما به مسیرش ادامه داد و رفت...
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ من چرا اینقدر بعد از المیراخانم، به سلطنت و مملکت علاقه دارم؟🙈😂
شما هم اینجوریاین؟
🔹سلام خدا قوت حاجی لطفا به اون مخاطبین عزیزتون که میگن شادی با داوود ازدواج میکنه بگید بخورده فیلم ترکی نبینن و ماهواره هم دیگه نگاه نکنن
از ما گفتن بود:))
🔹سلام طاعاتتون قبول
دو دهه است که بطور رسمی وجدی هر خواستگاری میاد سوالمون اینه ،داماد شغلش چیه تحصیلاتش چیه
خونه مستقل وماشین داره یانه
تازه وقتی نداشتن ماشین رو می بخشیم ته دلمون بخودمون میگیم ما خیلی باگذشتیم
ازاونطرف هم خانواده آقا پسر میگن دخترباید خیلی خوشگل باشه هنرمندوتحصیلکرده باشه وضع باباش خوب باشه و پایین شهر هم نباشند
کسی از ایمان و سلامت روان و سلامت خانوادگی و اعتقادات و گرایش سیاسی و وطن پرستی طرفین سوال نمی کنه
واین میشه که ازدواج می کنند عروس خانم باید دائما به قرو فرخودش برسه تا مبادا شوهرش درمحل کارش دل بکسی ببنده ویا با اونا مقایسه بشه حتی اگه حوصله هم نداشت مجبوره دائم جلوی آیینه باشه
موقع عذرشرعی و بارداری هم دائم دلش شور شوهرشو بزنه
وشوهرهم همینطوره دائم بایدنگران باشه مبادا زنم ازمن خسته بشه مبادا دلش پیش کسی مونده باشه مبادا به پدرومادرم احترام نزاره وهزارتامبادای دیگه که صدسال هم با دین انسانیت و آریایی حل نمیشه و این میشه که آرامش از زندگی میره
یکی گفت داوود جهان دهمی هست
وچقدر تاسف باربود این حرفش
یعنی اگه داوود به دختریکه هنوز محرمش نیست نگاه محبت آمیز می کرد ویا میگفت ومیخندبد جهان اولی میشد؟
اونوقت چه تضمینی داشت که قبلا هم باکسی نکفته باشه نخندیده باشه ؟
یکی هم گفته بود چرا خانواده داماد رفتند الهام روببینن ولی داوود نیامده بود که خانواده عروس هم اونو ببینن مگه چه فرقی بین دختروپسرهست
خب خواهروومادر داوود رفتند درجمع زنانه
مثلا وقتی جلسه خواستگاری نیست چراباید داوود راه بیفته بره تو جمع دوستانه ی اونا
الکی فاز روشنفکری برنداریم که گمشده ی ما ایمان وتقواست فقط
🔹سلام علیکم . تشکر بابت داستان شیرین یکی مثل همه . این داستان مصداق عینی این ضرب المثل هست : چراغی را که ایزد برفروزد ٫ هر آن کس پف کند، ریشش بسوزد.
اگر به این مسجد جسارت نمی کردند شاید حالا حالا ها اسباب احیاء اش فراهم نمی شد.
🔹سلام حاج آقا
خدا قوت
واقعا از خوندن داستان یکی مثل همه ۳ لذت میبرم و آموزش میبینم
واقعا قلمتون زیباست
🔹نمیدونم چرا خسته نمیشن از زدن مسجد و هیئت و امامزاده و اهل بیت و ...
یعنی هنوز نفهمیدن هر چی اینا را بیشتر بزنن ما بیشتر از قبل دورشون جمع میشیم...
🔹سلام حاج اقا خدا میدونه وقتی به قسمت سلطنت رسیدم چه قدر خندیدم بعد از اون رسیدیم به اخوند ریقو دیگه جلو دار خودم نبودم همه فکر کردن دیونه شدم که بی مقدمه این همه میخندم خدا خیرتون بده این چیزها را از کجا جُفت و جور میکنید ؟؟😁😁😆😆😅🤣
🔹این گروه ارازل منو یاد شمر و ملعونین حادثه کربلا میندازه
بهشون گفتن چرا اینجوری با نوه ی رسول خدا برخورد کردین چرا این تا این حد هتک حرمت کردین گفتن به خاطر امیرالمومنین
گفتن امیرالمومنین که اونجا نبود شما از امیرالمومنینم جلوتر دارین میرین از بس اونا حرومزاده بودن این ارازل محله ی صفا هم کمی از اونا ندارن خدا عاقبتشون رو بخیر کنه به حرمت ماه رمضان
🔹سلام وعرض ادب طاعاتتون قبول، خداقوت، میخاستم بگم سالای پیش ماه رمضونا بعد افطار منتظر سریال های تلویزیونی میبودم ولی امسال اصلا رغبتی ندارم وفقط برنامه های قبل افطار رو از تلویزیون میبینم بجاش منتظر یکی مثل همه هستم 😉😉😉، میگم اگه یه کارگردان خوب ودرجه یک پیدا بشه و سریال یکی مثل همه رو بسازه چی ميشه .... فک کنین ماه رمضان سال آینده یکی مثل همه 1، سال بعدش 2و....، آقای جهرمی به بنظرم روش جدی فک کنین اینجوری مخاطب ملیونی میشن و تاثیرش چندین هزار برابر رمان میشه....بازم تشکر از رمان زیبا وتاثیر گذارتون
🔹سلام و عرض ادب
تب مژگان رو که میخوندم واقعا اذیت میشدم.
اون اولین متنی بود که ازتون خوندم و تصمیم گرفته بودم، آخریش باشه...
کلی هم بدتون رو شنیده بودم
اینکه مشکوکین و خودتون مورد دارین😂
اما نمیدونم چی شد مجدد عضو کانالتون شدم و این شبها با این قصه سر ذوق میام
واسه مجردا بیشتر دعا کنین...
ممنونم بابت قلمتون
🔹سلام و عرض ادب.
اخر قسمت هفتم دلهره به دلم انداخت،این سه تا شرور قطعا تمام تلاششون رو میکنند که داوود موفق نشه.
یادم افتاد از اوایلی که کانال رو تاسیس کرده بودید و اولین کتابها رو در کانال میزاشتید،یادم هست پیامهای مردمی رو که میزاشتید، لابلاشون یکسری آدم از خدا بیخبر تهدید به ترور میکردندتون.
و ما با دیدنش چقدر دلمون میلرزید و برای سلامتی خودتون و خانوادتون دست به دعا برمیداشتیم.
امشب یک لحظه برای داوود هم دعا کردم.🙏
خدا شما و تمام داوود های این سرزمین رو برای جوانهامون حفظ کند انشاءالله.
🔹سلام حاج اقا این قسمت خیلی خوب بود مخصوصا قسمت حس و حال قبل از معمم شدن داوود.و مسولیتش.کاش همه اخوندا با همین تفکر و بلوغ میرفتن تو لباس پیغمبر.بخدا اگه اینجوری بشه و روحانیا مث قدیم تو مردم باشن و غصه درد دین داشته باشن.مردم همون مردمن که دین و دنیاشونو میدن دستشون.
من میدونم هرکی لباس پیغمبر پوشید دلیل بر خوبیش نیس.اما اکثر خوبا لباس پیغمبرو دارن.
ولی سخته به همه این تفاوتو بفهمونی
🔹سلام
نظرای مخطبا واقعا خوندنی و جای تامل داره...
واقعا آدم شگفت زده میشه ازین همه تفاوت در دید آدما.
باور کنید هر کدوم از نظرات رو ادامه بدین هر کدوم یه داستان اکشن میشه.
اما خدایی بعضیا خیلی بدبین هستن، دیگه واقعا چرا باید به فرشاد و خانومش شک کرد.
چرا بعضیا به زمین و زمان شک دارن.
چرا فک میکنن همه یه نقشه ای تو سرن هست....
چقد ما ازین مدل آدما ضربه میخوریم
🔹سلام حاج آقا یه سوال برام پیش امده
یه مسجد متروکه منظور از متروکه یهنی هیچ مراسمی نداشته است و مظلوم بوده و فقط پرسه درآنجا انجام میشده حتی نماز جماعت سنگینی هم نداره چراباید مورد توجه دشمن قرار بگیره
پشت ماجرا چه هدفی قرار دارد ایا دشمن حرکت بعدی انقلابیون را میدانسته ،یهنی میدانسته گروهی از فعالان مذهبی به این مسجد بعد از آتش سوزی اول هجوم خواهند آورد
منظور ایا آتش سوزی اول طعمه بوده که جلب مذهبی را داشته باشند
یهنی یهنی طرفند که به دام بندازند مهره هایی که میخواهند
اما آتش بازی دوم حاج آقا فقط آتش گرفتن در ودیوار بود و انسانی نبوده منظور آخر شب میدانستن خلوت هست و آدم زیاد نیست انجام شده
این یهنی اول ببینند طرفشون چکاره هست وچه آدم هایی در مسجد می مانند واز طرفی هم میدانند باز باعث شولغ شدن بیشتر مسجد خواهد شد
یهنی دشمن داره پازلی رو می چینه که میدانند منش مذهبی ها اینه که شب نیمه شعبان شلوغتر از همیشه شود و کله گنده های مذهبی را یا ترور کنند یا بی سر وصدا فقط شناسایی شوند.
یهنی دشمن میدونه اگر یه جا طرقه در کنند سر وکله رئیس ها وسربازان گمنام و مذهبی پیدا شون میشه والم مظلومیت مسجد را در دست میگیرن و یار جمع میکنند واین پازل دشمن را تکمیل میکنه
یا هدف چیز دیگری هست ومن فکر نمیکنم که آقا محمد نتونه نقشه دشمن را از طرقه در کردن متوجه بشه 😳
میدانم در قالب داستان خیلی چیزها به خیلیها میگین
یهنی از روی پنبه سر میبرید
🔹نمیخاستم پیام بدم ولی ...
با خوندن این قسمت حقیقتا گریه ام گرفت برای حال الهام داستانتون . چقد وضعیت الهام وضعیت منه ، اعتقاداتی که با خانواده متفاوته و سر هر خاستگاری که میاد چه سپاهی چه طلبه چه حتی بسیجی ساده یه عالمه استرس و نگرانی باید تحمل کنم از برخوردهای اعضای خانواده و تهش میرسم به اینکه مثل داوود دو رکعت نماز بخونم و از خدا بخام هرچی خیره رقم بزنه...
🔹سلام
قسمت جدید و تموم نکرده آمدم بگم
من دلم گرفت بابت این رفتار سیروس خااااان وای بحال داوود و الهام
اصلا توقع چنین رفتاری و نداشتم
فک میکردم اونم مثل خانمو دخترش یه مرد مهربون و دوس داشتنیه
خلاصه که حاجی بدجور سوپرایز میکنید آدمو
میتونم تا خود سحر برای دل الهام و حال و هواش گریه کنم
درس های خیلی قشنگی از رمانهاتون یاد میگیرم
باید اینو تو مغزم هکش کنم تا یادم باشه
خوب و بد کسی و تا نشناختم قضاوت نکنم
با اینکه الهام و دوس دارم اما دلم نمیخواد داوود جایی بره خواستگاری که حرمتشو نگه نداشتن
خدا همه شونو بخیر کنه
حاجی اصلا نمیتونم پازل رمانهای شمارو کنار هم بچینم
یه دفعه از یه جا که انتظارشو نداری ضربه فنی میشی
🔹شما از حس مسئولیت طلبه ای ک میخواد معمم بشه گفتید.ولی چرا این مسئله رو تو خیلی از طلبه ها نمیبینیم،مخصوصا اونایی ک ب منصب و جایگاهی میرسن
🔹سلام و خداقوت آقای حدادپور
پیرو این قسمت رمانتون ...
موقع تیکه انداختن که میشه آخوندا خوردن و بردن ،
موقع دختر دادن آه در بساط ندارن !😜
آقا سیروس خود خود شوهرخاله ی منه😂 که کل سال به آخوندا فحش میداد و میگفت رو گنج نشستن ، بعد که یکی از همین رو گنج نشسته ها اومد خواستگاری دخترش گفت مگه خلم دخترمو بدم به کسی که هیچی نداره😳🚶♀😂
حالا از اون عجیب تر بعدا دوباره به یکی از فامیلا میگفت آررره شما ها بایدم سیر باشین دختر دادین به آخوندا!
یکی نبود بگه خب خودت چرا این فرصتو از دست دادی برادر؟! 😁 نکنه تارک دنیایی؟!😌
راستی با این پدرای دخترای رمانتون که یکی از یکی داغون ترن نکنه میخواید این فصل هم دیوید خان رو مجرد نگه دارید؟😒
🔹سلام حاج آقا
پیشاپیش سال نوتون مبارک🥳 انشاالله هرچی ما با کتاباتون حال کردیم (که البته حد نداره) بره برای سلامتی خودتون و خانوادتون و موفقیت بچه هاتون❤️
پ ن: بیصبرانه منتظر یکی مثل همه ۴ در ماه رمضان سال آینده هستیم😁