🔹چقدر شیطونین شما
شیطون و زرنگ !!
جدای از همه ی علت هایِ جواب ندادن پی وی
مثل درگیر حاشیه نشدن، به گناه نیفتادن و خیلی چیزای دیگه
لابد به فکر این روزام بودین!
که وقتی از عاشقانه های الهام و داوود میگین
ملت می ریزن پی وی هرچی میخوان میگن
شمام یه نگاه عاقل اندر سفیر (بخوانید سین کردن) بندازید
و تمام !
بقیه رو نمیدونم
ما که خالی نبودیم از داستان های عاشقانه ی وصال دو معشوق
فقط بعد از خوندن داستان امشب
حس کردم عجیب این داستان با اونها فرق داره
و البته علتش برا خودم مشخصه !
ما با یک نگاهِ عاشقانه ی الهام و داوود، چندین بار خندیدیم و وسط جمع خودمون رو تابلو کردیم
نه که ندیده باشیم
از نوع داوود و الهام ندیدیم
از نوعِ حیایِ فوق العاده، نخونده بودیم
انگار ما با آدابِ الهام و داوود زندگی کردیم
بعد تصور یک نگاه عاشقانه، در این همه آداب و ادبِ حضور و حیا ، چقدر سختمون بود!
عجیب بود
حقیقتا دلم خواست !
نه الزاما چشیدن اون حسِ عاشقانه
بلکه پاکی و حیای این زوج جوون (با زندگی پر فراز و نشیب ) رو خواست
و ای کاش
یکی هم از دل هایِ شکسته ی گنهکاری می نوشت
از اون ها که غلط غلوط زیاد داشتن
اما شکسته دلند بین این همه اشتباهی که در دامش افتادن
از اون ها که دل هاشون ترک خورده
و انقدر سر به زیر شدن
که خدا برای دلداریشون گفته "ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین"
یعنی آره ما اول اون دل شکسته هایِ گنهکاری که توبه کردن، دوس داریم
بعد اون آدم هایِ خوب خوب
انگار میخواد دلداریمون بده 🙃
حالا ما که خودمون می دونیم کار اون آدم خیلی خیلی خوبا (همونا که پرونده ی زندگیشون از گناه عاریه) درسته ها
ولی خب
چه بخشنده خدای عاشقی دارم.
🔹سلام خسته نباشید
من بیشتر منتقد شما هستم تا هوادار
هیچ ادعایی هم ندارم و فقط به عنوان یک مخاطب عادی انتقاد می کنم
اینقدر مغرورید و از موضوع بالا در مورد آقایون مینویسید که باعث میشه خیلی از جذابیتهای داستانهاتون هم برام کمرنگ بشه
زنها یا پیرزنها را چشم چران و هیز قلمداد میکنید و اکثرا آنها را افرادی نشان میدهید که فقط درگیر مسائل جزئی و حاشیه ای هستن
داوود را هم مثل خودتان یک فرد مغرور کرده اید
شخصیت داوود در این قسمت با قسمتهای قبل فرق کرده چون بیشتر از اینکه شبیه داوود باشد شبیه خودتان تصورش کرده اید مغرور و پر ادعا،
همه جا میخواین بگین که الهام ولع داره و داوود حیا و غرور در صورتی که در نود درصد موارد برعکسه،
جدا احساس می کنم شما مبتلا به رذیله عجب هستید لطفا به داد خودتان برسید قبل از اینکه بیشتر از این کار دستتون بده
🔹سلام😍😍😍
تو ماشین چندبار یهو قهقهه زدم که بقیه گفتن دیوونه شدی؟🤣
همش آبروی منم میبرید تو فامیل😅
مثلا منو آدم قد و ابراز نکن😅 میدونن...
خدا خیرتون بده آقای نویسنده😊
🔹سلام حاج اقا
حاجی احساس کردم امشب از برادران و خواهران زحمت کش صدا سیما بیشتر زحمت سانسور رو کشیدین😂
بذارید به خدا لازمه
این حیا ها
این خجالت های اولیه
لازمه بدونن جووونا
بفهمن همه چیز اول و اخر با همسرت باید تجربه بشه
این احساس نابی که ما الان با خوندن تیکه اخر رمان احساس کردیم به خاطر همین پاکی و اولین بودنشه
اینقدر سانسور نکنید😂 بذارید یاد بگیرن
🔹این قسمت از داستان و قسمت قبر داستان نه یا دستگیری بن هور و ....
اصلا معلوم نمیشود که مال یک قلم و یک نویسنده است
حاج آقا افرین نان پدر شیر مادر حلالت
🔹سلام
خدایی حاج آقا سر مراسم خواستگاری هرچی حرص خوردم این مجلس عقد شست بُرد....خیلی خوش گذشت.
انگار خودم اونجا بودم...و جالبه تمام خاطرات مراسم عقد خودم توی ذهنم تداعی شد.
🔹یکی مثل همه رو هر سه تاشو خوندم و ازتون ممنونم بابت این داستان آموزنده و مهیج
فقط یه نکته..
بین اکثر آقایون یه ملاک هایی برای ازدواج شون دارن که واقعا تو واقعیت سخته این طور دختری پیدا بشه اما غالب اون ملاک هایی که الان پسرا برای ازدواج دنبالش هستن رو شما برای الهام در نظر گرفتین که این به نظرم سطح توقعات جامعه رو عوض میکنه
کاش یه فکری به اینم بکنید...
🔹عجب...که این دو تا عزیز هم عقد کردند بالأخره...
دلم میخواد هیچی نگیم حاج آقا! هیشکی هیچی نگه...چشم هامون رو ببندیم و فقط اون لحظات رو تو ذهن مون تصور کنیم و قند تو دلهامون آب بشه و لبخند بزنیم....فقط همین😊☺️😇😇
بالابلند عشوهگر نقشباز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من....😉
🔹حاجی
آمار ازدواج و فرزندآوری رو با یه داستان چند درصد آوردی بالا😂
انصافا ما مجردا رو درک کن.
🔹واااای خدایا چقدر شیرین و دلچسب، یعنی هنوزم ازین مدل پسرا هست؟؟؟!!😊
🔹درگیر کردن جوونای مردم به اعتیاد اصلا کار درستی نیست عاقبت خوشی نداره💔
یجا تمام قصه رو بذارید تا فرداشب مغز خودمونو نجویم
ماشاالله به قلمتون🌱
احسن القصص بما اوحینا الیک✨️
ضمنا جوری تو نقش کاراکترای قصه فرو میرید که گاهی احساس میکنم بلانسبت سلطنت و مملکت رو زندگی کردید😅
فتبارک الله😌
📌 "در امر به معروف و نهی از منکر مواظب باشید با فروع دین گردن اصول دین را نزنید..."
حاج اسماعیل دولابی
🔸 احکام شرع فروع دین است و محبت و ولایت خدا و اولیائش اصل دین است.
🔻امر به معروف جایی مؤثّر است که طرف مقابل به تو مؤمن باشد و تو را قبول داشته و دوست داشته باشد. هر جا قرآن فرمود: مؤمنین را چنین و چنان بکن، مقصود مُؤمِنین بِکَ است، یعنی کسانی که به تو ایمان دارند.
🔻جوانان این زمان، تحریک را دوست ندارند. نمیخواهد آنها را خیلی امر به معروف و نهی از منکر بکنید، آنها فطرتاً در راه هستند. با اخلاق و صفات شایسته و با نیّت خوب و دعای خیر در حقّ آنها کار کنید و آنها را به سمت کمالات ببرید. کار بعضیها بینماز کردن مردم است. آنها با امر و نهی زیاد و مردمآزاری، جوانها را تارکالصّلاة میکنند، مقدّسمآبها و افراد سختگیر کارها را خرابتر میکنند.
🔻اینکه در احادیث آمده است در آخرالزّمان امر به منکر و نهی از معروف میکنند، معنیاش این است که امر به معروف و نهی از منکر که میکنند، اثر عکس دارد، چون دائم به افراد سیخ میزنند و آنها را از دین بیزار میکنند. به زور میشود کسی را مسلم کرد و مجبور نمود شهادتین بگوید، ولی ایمان به زور نمیشود. نکند بچّهات را به زور به نماز وادار کنی.
🔸 عقرب و مار سمی بهترند از کسی که به اسم امر به معروف و نهی از منکر به افراد نیش میزند و آنها را میآزارد و از خدا و اولیاء و دین بیزار میکند.
🔸 همانطور که خدا با کارهایش خودش را به بندگانش نشان میدهد، تو هم با اخلاق و عملت خودت را به زیر دستانت نشان بده.
🔸 امام صادق (ع) فرمودند: "کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم"؛ یعنی بدون زبانهایتان دعوت کننده مردم باشید...
(گفتاری از مرحوم حاج اسماعیل دولابی اعلی الله مقامه)
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیستم»
🔰گلزار شهدا
از شام تولد امام حسن علیه السلام، یعنی از شانزدهم ماه مبارک به بعد، معمولا ماه رمضان به سرازیری میافتد و مردم به لیالی قدر نزدیک میشوند. برنامه های مسجد به قوت خودش ادامه پیدا کرد و داود اجازه نداد که تاهلش به تبلیغش ضربه بزند. البته تلاشهای شبانه روزی احمد و صالح از یک طرف، و از طرف دیگر آقافرشاد و عاطفه خانم و شادی و اِکیپ سلطنت خانم هم از طرف دیگر، خیلی در این روند نقش مثبت داشت.
شب هفدهم ماه رمضان بود که احمد تیمش را برده بود به گلزار شهدا و قرار بود یکی از کسبههای محل برای بچهها صحبت کند. هنوز یک ربع از صحبتهایش شروع نشده بود که داود هم سررسید و کنار احمد نشست. احمد آرام به داود گفت: «خوب شد اومدی. صحبتاش خیلی جالبه.»
آن بنده خدا که سوپرمارکت داشت، حدودا 46 ساله و عماد نام داشت. آقاعماد همسرش را دو سال بود که بر اثر سرطان از دست داده بود و با تک پسرش که خیلی مذهبی نیست و ترک تحصیل کرده زندگی میکرد.
[بچهها شاید باورتون نشه اما من از قدیم عاشق این بودم که یه مغازه داشته باشم و همه چیز توش باشه و فروشندگی کنم. بخاطر همین، دوران ما رسم بود که بچهها وقتی مدرسهشون تموم میشد، بعضیاشون مثل من، یه کارتون برمیداشتن و یه مُشت آدامس و پفک و شانسی میذاشتن داخلش و میرفتن سر کوچشون مینشستن و میفروختن به بچه ها.
شانسی میدونین چیه؟ دوران ما بود. الان دیگه نیست. خیلی کمه. اون موقع ها یه بسته های قشنگ و رنگی بود که معلوم نبود توش چیه؟ اما چیزایی بود که بچه ها دوس دارن. یه پولی میدادن و یکیش انتخاب میکردن. به شانس خودشون بستگی داشت. یکی آدامس چاپی میفروخت. از همون آدامسا که یه عکس از فوتبالیستای خارجی داره. یا مثلا یکی دیگه اسباب بازی کوچیک برنده میشد. خلاصه هر کسی یه چیزی برنده میشد.
خلاصه من وقتی بچه بودم کارم تابستونا این بود. دوسش داشتم. یه جورایی بهم شخصیت میداد. مخصوصا وقتی زنای همسایهمون اسم من میآوردن و همت و تلاش منو میکوبوندن تو سر بقیه بچه ها بیشتر خوشم میومد. باورتون میشه حس میکردم سن و سالم از همکلاسیام بیشتره؟ چون کار داشتم. یه کارتن کوچیک شده بود مغازم و تو حال و هوای خودم خوش میگذروندم.
کمکم بزرگ شدم و تصمیم گرفتم یه مغازه بزنم. همین محله خودمون بهترین جا بود. چون پول اجاره مغازه بالاشهر نداشتم. من از یه زیرپله شش متری شروع کردم. شش سال اونجا بودم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و برم یه مغازه نه متری آبرومند اجاره کنم. دیگه موقع سربازیم شده بود و باید سربازی میرفتم. حتی تو سربازی هم مسئول فروش یه دکه یا بهتره بگم یه تعاونی تو پادگانمون شدم. چرا گفتم دکه؟ چون خیلی کوچیک بود اما در زمان من، بزرگتر شد و کلی جنس متنوع آوردیم و سربازا و افسرا و بقیه هم میخریدن...
من یه چیزی بهتون بگم که فکر کنم خیلی خوب تجربهاش کردم. درس به درد من نخورد. چون من اهل درس نبودم. ولی وقتی فهمیدم اهل درس نیستم، وقتمو تلف نکردم. چون دلم میخواس همیشه بالا باشم و مامانا تعریفم کنن و پیشرفت کنم و از دست فروشی بیام بالاتر. بخاطر همین، حتی پسرمم که اهل نیست، مثل خودم کاسب شده و اونم راضیه. دو سه سال دیگه موقع سربازیشه اما میخواد قبل از این که بره سربازی، یه سرمایه ای جور کنه که بتونیم با کمک هم مغازه دو دهانه را بکنیم یه هایپرمارکت سه دهانه. اینجوری خیلی جای پیشرفت داره و میتونیم بیشتر کار کنیم...»
داود به احمد گفت: «راس میگه. کاسبی خیلی خوبه. کاسبی آدمو با توکل و جُربزه دار و اهل بازار و معتبر بار میاره.»
احمد گفت: «من بابام کاسب بوده. الان دیگه نمیتونه بره مغازه و به جاش شاگرد گرفته. جالبه که همیشه روزی تو جیبشون هست و هیچ وقت بی برکت نمیشن. شاید کم باشه ها اما هست.»
بعد از صحبتهای آقاعماد و شام و روضه مختصر، داود بچهها را دور هم جمع کرد و گفت: «بچهها! سن و سال شماها از تیم آقاصالح بیشتره. از فرداظهر باید مسجدو برای لیالی قدر آماده کنیم. کلی کار داریم. از پذیرایی و تمیزکردن قبل و بعد از مراسم گرفته تا انتظامات کل کوچه های اطراف و رفت و آمد مردم و این چیزا. توقع دارم شماها بیشتر تو کار باشین. با والدینتون مطرح کنین و اگر اجازه دادند، احمدآقا میخواد برنامه ریزی کنه و تیم خادمین لیالی قدر راه بندازه.»
یکی از بچهها گفت: «آقا لباس مخصوص داریم؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
داود گفت: «امکانش نداریم. اما فکر خوبیه. پیشنهاد میدم همه لباس مشکی به تن کنین و یه شال عزای سیاه مخصوص مراسم هم بهتون میدیم و یکی یه پَر هم دست میگیرین و کارتون رو شروع میکنین.»
یکی دیگر از بچهها پرسید: «از همون پَرا که خادمان حرم امام رضا دارن؟»
داود لبخند زد و گفت: «نه همون اما آره، شکل همون. فقط یه خواهش دارم. احمدآقا هر کاری به هر کسی سپرد، نباید چونه بزنه و بگه من دوس دارم فلان جا باشم و این جا را دوس ندارم. هممون باید برای امام علی و عزاداری مجلس روضه امام علی زحمت بکشیم. حله؟»
همه گفتند: «حله»
نیم ساعت بعد جمع کردند و سوار اتوبوس شدند و راه افتادند. در راه، داود تصمیم گرفت که سری به الهام بزند. به خاطر همین، سر چهارراه دوم پیاده شد و تاکسی گرفت و به طرف منزل الهام رفت.
در راه به او پیامک داد و نوشت: «سَرت از قلعه در کُن آمدم یار ... لبت قند و عسل کن آمدم یار»
همان لحظه از طرف الهام پیام آمد: «خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد...
که در دستت بجز ساغر نباشد...»
داود که این پیام را دید، لبخندی زد و یک شیشه عطر از جیب قبایش درآورد و کمی به محاسن و دست و گردنش زد و خوش و خوشحال در راه رفتن به طرف خانه یار بود که یهو تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت. دید صالح است.
-جانم صالح!
-سلام حاجی. کجایی؟
-دارم میرم جایی. چطور؟
-میتونی بیایی یه سر مسجد؟
-دو سه ساعت دیگه میام. چیزی شده؟
-اگه چیزی نشده بود زنگ نمیزدم. ببخشید. فکر کنم داشتی میرفتی خونه مادرخانمت. خیلی شرمندم اما فکر کنم باید بیایی.
داود نگران شد. برخلاف میل باطنیش به راننده گفت: «آقا لطفا دور بزنین. میرم مسجد صفا.» همین طور که در دلش صلوات میفرستاد، با چشمش راه و خیابان را میشکافت تا زودتر برسد و ببیند چه شده؟
🔰مسجد صفا
داود سر کوچه پیاده شد. بیچاره از بس در آن محل به او سخت گذشته بود و خاطره حمله تروریستی به آن مسجد داشت، از سر کوچه چشم به دیوارها و مناره مسجد دوخت که ببیند آتشسوزی و یا چیزی نشده باشد؟ که وقتی نزدیک شد، متوجه شد که خدا را شکر مشکلی از این بابت نیست و حمله به مسجد نشده.
سراسیمه وارد مسجد شد. دید یک خانم و آقا در مسجد هستند و هر دو خیلی ناراحتند. احمد و صالح هم بودند و آنها هم سرشان را پایین انداخته بودند و منتظر بودند داود بیاید.
تا این که داود وارد شد و سلام کرد و پرسید: «چه شده؟»
که آن مرد حدودا چهل ساله شروع به حرف زدن کرد: «حاجی شما بچههای مردمو سپردی به دست دو تا مَشنگ و خودت رفتی دنبال اَتَینا؟ (یعنی دنبال بیهودگی رفتن)»
داود گفت: «چی شده حالا؟»
آن مرد که فامیلیش راستین بود و در راسته بازار لوازم یدکی ماشین داشت صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بچهمو بردین قبرستون و خودتون بدون بچه من برگشتین؟»
داود تمام دل و جگرش با شنیدن این حرف ریخت! نگاهی به صورت احمد و صالح کرد. از احمد پرسید: «آقا چی میگه؟»
احمد آب دهانش را قورت داد و گفت: «پسرشون که اسمش افشین هست، با تیم من اومد. امشبم بودش. با همم برگشتیم. نشون به اون نشون که مسئول آمار و شمارش بچههاست. تا سر کوچه هم با ما بوده. خدافظی کردیم. الان تقریبا یک ساعت کمتره که ما رسیدیم اما اون به خونشون نرسیده.»
راستین صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نیومده خونه. میشنُفین؟ بچم با شما بوده اما هنوز نیومده خونه. ساعت داره از دهِ شب میگذره. خواهرش تنها گذاشتیم تو خونه تا اگه اومد، زنگ بزنه اما هنوز زنگ نزده. مسئولیت بچه من با شماهاست. برید پیداش کنین ببینم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇