⛔️بند سوم زندان پولسمُر
آدام یکی از حرفه ای ترین تیم های طراحی زندان های دنیا را استخدام کرده بود. آنها توانستند محیط داخلی زندان را جوری دیزاین کنند که نه کسی از حجم جمعیت خفه شود و نه شلوغ به نظر برسد اما همیشه زندانیان از سر و صدا و شلوغی بیش از حدی که در اطرافشان احساس میکردند، عصبی بودند.
آدام مدلی از تختخواب های آهنی را طراحی کرده بود که تا سقف میرفت و مثلا در یک محیط پانزده متری، حداقل سی نفر حضور داشتند. خب این تعداد در آن ابعاد کم، چندین فایده برای آدام داشت که کمترینش این بود که کسی جرات نمیکرد جلوی چشم سی نفر با کسی روی هم بریزند و نقشه ای علیه زندان بکشند.
در محوطه بیرونی زندان، خط کشی هایی با سه رنگ کشیده شده بود. همه باید سر ساعت مقرر از بندها خارج و به طرف محوطه میرفتند و بین خطوط حرکت میکردند تا به همدیگر برخورد نکنند. اینطوری بود که در هر ساعت، بیش از هزار نفر از این طرف محوطه به آن طرف محوطه در فاصله خطوط نیم متری منتقل میشدند و این حرکت به مدت هفت ساعت ادامه داشت تا این که کل 7000 نفر زندانی ، هر کدام به مدت بیست و سه دقیقه از محوطه استفاده کنند. که البته این عدد، با ضریب تعداد کل زندانیان در طول هفته، سبب شده بود که تمام زندان در جریان حرکت و سکون تعریف شده توسط آدام باشد.
خب با چنین شرایط سمی، و از آنجا که ذهن و بدن انسان از نظر علمی پس از گذشت 48 ساعت، خودش را به طور کامل با محیط پیرامون وِفق میدهد، البته اگر میزان فشار از حد و اندازه تحملش بیشتر نباشد، سبب شده بود که نود و نه درصد از زندانیان آنتایم باشند و خودشان را در مسیر زمان و مکانی که آدام تعریف کرده بود رها کنند و منتظر سرنوشتشان باشند.
بند سوم، بندی بود که اکثر آن زندانیان افراد باهوشی بودند. عمده سرگرمی آنها یک بازی بود که خودشان اسمش را گذاشته بودند«عددباز». بازی از این قرار بود که کسی باید یک عدد مثلا چهل رقمی به رقیبش میگفت. و رقیبش دو دقیقه وقت داشت که حفظ کند و سپس در ظرف دو دقیقه باید آن عدد را با سرعت و بدون وقفه، به چهار روش بگوید: به ترتیب، بالعکس، از میانه به سمت راست، از میانه به سمت چپ.
گنده آن بند که از همه باهوش تر بود و بقیه به او باید باج میدادند که در مسابقه شرکت نکند، فردی سیاه پوست و شصت ساله و اهل آمریکای جنوبی به نام «آبراهام» بود. آبراهام دوازده سال بود که در آن زندان به سر میبرد و به جرم دست داشتن به طور غیرمستقیم در هک کردن سیستم سه بانک بزرگ آمریکا در آن زندان به سر میبرد.
دو نفر از زندانی ها در حال صحبت کردن با آبراهام بودند تا او را به مسابقه با آدام راضی کنند.
نفر اول: «آدام شرط گذاشته که اگر برنده شدی، زنجیر از پاهات باز کنه و در باقی مانده محکومیتت، دیگه با زنجیر زندگی نکنی. بعلاوه این که به مدت یک سال، دو برابر جیره غذاییت گیرت بیاد.»
نفر دوم: «اما این شرط را هم گذاشته که اگر برنده شد، عنوان گندگیِ بند سه از تو برداشته بشه و خودت با دست خودت بدی به کسی که آدام میگه.»
آبراهام که ریش های سفید بلند و کلهای کاملا تاس داشت، دستی به سرش کشید و به آنها گفت: «شما هنوز آدامو نشناختین. اون حرفش حرف هست اما جنبه باخت نداره. من که خودمو میشناسم. تا حالا رو دستم نیومده. هوش آدام به اندازه من نیست. نمیدونم چطوری اما مطمئنم که میخواد تقلب کنه.»
نفر اول: «خب مچشو میگیریم. نمیذاریم تقلب کنه. قبول کن!»
نفر دوم: «قرار شده مسابقه در حضور همه باشه. نمیتونه جلوی چشم همه تقلب کنه. اگرم کرد، آبروی خودش میره. همیشه به ذکاوتش نازیده و اینبار دلش میخواد از تو عبور کنه.»
آبراهام: «شماها خیلی بچه اید که فکر میکنید اون بیمار روانی دنبال مسابقه و تفریح و این چیزاست. اون نمیتونه ببینه به کسی الا خودش احترام میذارن.» چشمش را مالید و نگاهی از سر بی حوصلگی به این ور و آن ور انداخت و گفت: «پاشین از جلوی چشام دور شید. حوصله هیچ کدومتون رو ندارم.»
این را که گفت، آن دو نفر بلند شدند و همان طور که صدای زنجیرهای متصل به پاهایشان گوشهای آبراهام را آزار میداد، از او دور شدند.
ادامه... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند پنجم زندان
همه در وسط بند جمع شده بودند و با هیجان و داد و فریاد، مبارزه دو سیاه پوست را که به قصد کشت همدیگر را میزدند تماشا میکردند. اما وسط آن هیاهو یک نفر بود که بیشتر از همه اسمش ورد زبان ها بود و او را تشویق میکردند. متعجبانه آن یک نفر، بسیار لاغر و کوتاه قد بود و با مهارتی که در هنرهای رزمی داشت، حریفش را مکرر به زمین میکوبید.
معمولا آدم های گنده و رزمی اگر در مسابقات و یا منازعات غیر قانونی و غیر اصولی قرار بگیرند زودتر عصبانی میشوند و وقتی عصبانی میشوند فقط به در و دیوار و زمین و آسمان مشت میکوبند. حتی ممکن است در جایی خودزنی کنند اما به هر نحو که هست میخواهند خود را تخلیه کنند و از آن موقعیت خلاص شوند. اما غافل از آن که حریفی که این نکته را فهمیده باشد و به نقاط حساس و نقاط فوق حساسِ عصبی افراد آگاه باشد، میتواند او را مثل یک سوسک له کند و خودش کمترین آسیب را ببینید.
فریاد «باروتی ... باروتی» همه بند پنجم بلکه کل زندان را برداشته بود. باروتی با مهارتی که داشت، با دو انگشت اشاره و شستِ دست راستش، نقطه ای از عصبگاهِ مچ دست آن غول بیابونی را گرفته بود و دست دیگرش را کنار شقیقه اش سمت چپ صورت خودش گرفته بود تا در مسیر مشت های دیوانه وارِ حریفش آسیب نبیند.
اینقدر آن غول بیابونی از درد به خود میپیچید، که برخلاف همیشه تقاضای اتمام راند را داد اما چون آن مبارزه از قانون خاصی تبعیت نمیکرد و نقش داور، فقط تشخیصِ مرده از زنده بود، صدایش به کسی نمیرسید و مجبور بود خودش را به خواستِ باروتی بسپارد بلکه دلش بسوزد و ولش کند و شاید هم دلش نخواهد و بخواهد او را از همان نقطه حواله جهنم کند.
باروتی سرش را به حریفش نزدیک کرد و گفت: «دیگه اذیتش نکن! باشه؟»
حریفش که داشت میمُرد از دردِ مچِ دست، با ناله و بدبختی پرسید: «کی؟ کیو دیگه اذیت نکنم؟»
باروتی گفت: «لِنکا ... دیگه نبینم و نشنوم که لِنکا رو اذیت کنی. وگرنه خودم میام بالا سرت و کارتو تموم میکنم.»
حریفش وسط درد مفاصل و عصب فریاد زد: «باشه ... باشه کثافت ... دیگه کاریش ندارم.»
اما نمیشد همه چیز، آنگونه تمام شود. چون باید بالاخره فقط یک نفر با هوشیاری از آن معرکه بیرون میرفت. بخاطر همین، باروتی با دست سمت چپش که آزاد بود، چنان حرفه ای به نقطه ای از گردن حریفش ضربه زد که همان دم بی هوش شد و حتی فرصت نکرد دهانش را ببندد.
با بی هوش شدن حریف و بلند شدن باروتی و نشان دادن علامت پیروزی به کل هوادارانش، سقف زندان از خوشحالی و هیجان به هوا رفت و رفقایش باروتی را روی دست و گردن بلند کردند و بردند.
فاصله و حائل بند پنجم با بند زنان، یک فَنسِ یک و نیم متری بود. در چرخشی که هوادارن باروتی دور بند پنجم میزدند و وسط شادمانی همه، باروتی چشمش به گوشه انتهایی بند زنان خورد که یک دختر با موهای زرد و چشمان آبی و با نوعی نگاه بی روح به او چشم دوخته بود.
او «لِنکا» بود. 36 ساله و هَکِر و سفیدپوست. اهل حومه نیویورک که به جرم هم دستی با تروریست ها جهت هک کردن چندین سایت و حساب بزرگ نظامی و دفاعی آمریکا به سی سال زندان محکوم شده بود. و چون پدر و خواهرش از افراد ذی نفوذِ حومه نیویورک بوده و با فرماندار ایالت نیوجرسی آشنا بودند و اف بی آی میترسید که از نفوذشان استفاده کنند و بتوانند مدت محکومت لِنکا را کمتر کنند، از کشور خارج و به آن قبرستان تبعید کرده بود.
لنکا اینقدر عاقل و محتاط بود که در طول آن سه سالی که به آن زندان منتقل شده بود، حتی یک کلمه با کسی حرف نزده بود. فقط دو مرتبه زیر شکنجه های آدام حرف زده بود و دیگر کسی خبر نداشت که لنکا اصلا زبان دارد یا نه؟ حتی خیلی وقت ها خودش را به نشنیدن میزد که مجبور نباشد وقتی او را صدا میزنند، رو برگرداند و جواب مردم بدهد. اما چیزی که نمیتوانست آن را وسط آن لجنزار مخفی کند، زیباییاش بود و همان برایش شده بود دردسر و در آن مبارزه، باروتی که از روز نخست به لنکا علاقمند شده بود، حساب فرد مزاحم را با فوت و فنی که بلد بود، گذاشت کف دستش.
در چرخشی که باروتی روی شانه هم بندانش میزد، چشمش به لنکا خورد و در همان ثانیه و مثل برق، چشمکی به لنکا زد و رد شد. لنکا که از این کار و شهامت باروتی خوشش آمده بود، بدون این که باروتی ببیند لبخندی زد و با گفتن کلمه «کَله شَق» زیر لبش، او را با چشمانش دنبال کرد تا این که از جلوی چشمانش دور شدند.
لِنکا که موهایش را معمولا میبافت و حساسیت زیادی به موهایش داشت، در آن لحظه به ادامه بافتن موهایش پرداخت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند هفتم
اما ...
یکی از نظامیان ارتش آمریکا که به دلسوزی برای یک تروریست عراقی حین ماموریت محکوم به زندان شده بود، «جوزت» نام داشت. آن دلسوزی اش سبب شده بود که موقع خداحافظی آن تروریست از زن و فرزندش، وقتی بچه اش را در آغوش داشت، با تک تیراندازش نزند و بهترین موقعیت از دست آنها برود.
در دادگاهی که برای جوزت تشکیل شده بود، همه مدالهایش از او گرفتند و او را به بست سال حبس در دورترین نقطه از امریکا محکوم کردند. اما حال جوزت اصلا بد نبود.
یکی از هم بندی ها که از حال و روز جوزت خبر داشت وقتی که روی تخت بالای نزدیک به سقف دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند، از او پرسید: «چرا به الانت راضی هستی؟»
جوزت دود زیادی از دهانش خارج کرد و گفت: «چون اون تروریست در اون لحظه تروریست نبود. یک پدر بود. وقتی اسلحه میگره دستش و جلوی من می ایسته، میشه تروریست و باید بزنم مغزش بپاشم رو آسفالت خیابون. نه وقتی که بچه اش محکم بغلش کرده و دارن همدیگه رو میبوسن.»
-درسته. ولی الان اینجایی. از همه چی محروم شدی. حتی معلوم نیست که بتونی زنده از اینجا بری بیرون.
-من اینجا نمیمونم. چون چیزی بلدم که کمتر کسی بلده. من نفر اول گردان خودمون بودم. من علاوه بر تک تیراندازی، متخصص بمب های هوشمند هستم. اینو هر کسی بلد نیست. حتی فرمانده مون هم به اندازه من مهارت نداره.
-اینا رو بذار دمِ کوزه و آبشو بخور! تا اینجایی، ینی پشم. ینی صفر. منم جزو ارتش آمریکا بودم. خودت میدونی که. گفتم برات. فرستادنم واسه یکی پاپوش درست کنم اما نگو که منو فرستاده بودند دنبال نخود سیاه. تله واسه خودم بود نه کسی دیگه. دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفهاست که بیان دنبال من و تو. من دیگه مریضم. سرطانم به اوج رسیده. ولی اگر تو تونستی بری، یک دقیقه هم صبر نکن. برو. برو یه جایی که نه دست اینا به تو برسه نه دست اونا. حتی دست خودتم به خودن نرسه.
این را گفت و هر دو در ابری از دود غلیظ سیگارشان فرو رفتند.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🎬 کانال «تفکر تفریحی»
🎥 بررسی ابعاد فلسفی و معرفتی انیمیشنها
🎞 کانالی برای مادران، معلمان و فعالان حوزه کودک و نوجوان
🖋 مریم خانمحمد
📢 کانال تفکر تفریحی در ایتا:
https://eitaa.com/tafakortafrihi
📢 کانال تفکر تفریحی در بله:
https://ble.ir/tafakortafrihi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.میخوای مثل یه آمریکایی انگلیسی حرف بزنی ؟؟
بزن رو فیلم و نمونه تدریس رو ببین👆🏻
من فاطمه پیرویسی ام🧕
مدرس زبانم با بیست سال
سابقه تدریس و برگزاری دوره ✅
من یادت میدم چطوری مثل یه آمریکایی حرف بزنی
بزن رو لینک👇🏻
https://eitaa.com/pirveisienglish/2734
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
داروین، همان کسی که تراشه پیام را با آن کیفیتی که گفتم از دندانش با یک نخ نامرئی در مسیر معدهاش مخفی کرده بود و به جس رساند، در سلول جدیدی که برایش تعیین کرده بودند به سر میبُرد. چندان میلی به خوردن همان اندک جیره اش نشان نمیداد و در سلولش یا خوابیده بود و یا در همان فضای کوچک ورزش میکرد.
چیزی که از اول باید فکرش را میکرد اما به هر دلیلی حسابش را نکرده بودند، سدّی به نام آدام بود. سدی که اگر پایش میرسید، حتی به خودش هم رحم نمیکرد چه برسد به کسی که باعث شده برای نخستین بار، جس به او بفهماند که برو بیرون تا من با این زندانی راحت صحبت کنم! سدی که در روز عادی حساب پشه های نر و ماده آنجا را داشت و چه برید به الان که فضولیاش هم تحریک شده و میداند که خبرهایی هست و جس دارد یواشکی کاری میکند که فعلا قرار نیست او سر در بیاورد.
داروین و داروین گَردانها شاید حساب این را نکرده بودند. بخاطر همین...
یک شب گذشت و فردای آن شب، نیمه های شب آدام ابتدا دستور داد که صندلی مرگ را آماده کنند. سپس از غیبت جس استفاده کرد و دستور داد که دوربین سلول داروین را روی یک ساعت پیش از ورودش به آنجا متوقف کنند تا از آن ثانیه تا هر وقت که آدام صلاح میداند و کارش با داروین تمام میشود، فقط روی یک صحنه زوم شده باشد.
لحظه ورود فرا رسید و آدام با چهار مامور زندان وارد سلول یک وجبیِ داروین شدند. تا وارد شدند، حتی اجازه ندادند که داروین بیدار شود. همان طور که خواب بود، کیسه به سرش کشیدند و با دست و پای بسته او را به طرف اتاق آخر(یا همان اتاق مرگ) بردند. اتاقی در پنجاه متر زیر زمین که فقط با آسانسور، سه چهار دقیقه رفتن به آنجا طول میکشد.
داروین را وسط اتاق نگه داشتند. آدام کیسه را از روی سر و صورت داروین کشید. داروین چشمش به آن همه نور عادت نداشت. وقتی کمی چشمش بهتر شد، آدام را روبرویش دید. یکی از سربازها محکم به پشت زانوی داروین کوبید و او با زانو و درد به زمین نشست. آدام بالای سرش آمد و دست راستش را روی سر داروین گذاشت و دست چپش را به حالت دعا گرفت و شروع به خواندن دعا کرد.
[ای روحالقدس، ممنونم که در من بهسر میبری و مرا پيوسته هدايت مینمايی. ممنونم که مرا کمک و پشتيبانی میکنی تا در ایمان و اعتماد به عیسی مسیحِ خداوند و واقعيت گام بردارم. اکنون وقت آن رسیده که یکی از گمراهان که نور تو را نپذیرفت و برای شناختت تلاش نکرد و همه عمرش را صَرفِ آلودگی ها کرد، از این دنیا کم شود و جهان را از وجود ناپاکش تمیز کنیم. به نام پدر و پسر و روح القدس این عمل مومنانه را از ما بپذیر که تو بر احوال ما دانایی!]
داروین دقیق تر به همه اطرافش نگاه کرد. دید یک صندلی مرگ و دو سطل بزرگ کثیف و آهنین کنارش گذاشته شده و سه چهار عدد سیم از اطرافش با صندلی آویزان است. سرش را به سمت چپ چرخاند و دید یک میز بزرگ که روی آن انواع آمپولهای زهرآگین و رنگارنگ هست، در آن نزدیکی وجود دارد. فضا اینقدر مخوف و جدی بود که داروین برای یک لحظه احساس کرد که کار تمام است و تا لحظاتی دیگر به درناکترین روش، دنیا را ترک میکند.
[خداوندا، از تو میخواهم که در این لحظه مرا از روح القدس خود پُر نموده و مرا به تمام حقیقت رهبری کنی. دعا میکنم که مرا محافظت کامل نمایی و میخواهم که مرا از کافران و ملحدان دور و از گزند آنان محافظتم کنی. اکنون وقت آن رسیده که...]
داروین که داشت عصبی میشد با صدای بلند و عصبانیت گفت: «چته روانی؟ چیکار دارین میکنین؟ جزای من مرگ نیست. هنوز دادگاه من برقرار نشده. اووووی ... با تو ام ... چرا داری دعای اعدام میخونی؟ با تو ام ...]
[اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم...]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
سپس دستش را از روی سر داروین بلند کرد و با سر به آن سه چهار سرباز اشاره کرد. آنها هم مهلت ندادند و فورا با بی رحمی، داروین را از سر جا بلند کردند و محکم روی صندلی خشک و آهنی مرگ نشاندند. آدام رو به نفر سمت راستش گفت: «به بدنش هم نیاز نداریم. شدت و نیروی برق را اینقدر قوی کنید که در کمتر از سه دقیقه بسوزه و چیزی ازش نمونه.»
داروین داشت هاج و واج به حرفهای آنها گوش میداد و دو سه نفر دیگر هم مشغول قفل و بند کردن دست و پایش بودند. نفر سمت راست پرسید: «قربان! با بقیه خاکسترش چیکار کنیم؟»
آدام با بی محلی و خیلی ریلکس جواب داد: «بریزید تو دریا ... به هر حال اثری ازش نمونه. میخوام همه چیز تمیز و بی دردسر تمام بشه.»
کار بستن دست و پای داروین تمام شده بود. اینقدر دست و پای داروین را محکم بسته بودند که فریاد داروین درآمد. وسط آن فریاد بود که آدام سرش را جلوتر آورد و گفت: «خوب کاری میکنی که فریاد میزنی. چون وقتی برق فشار قوی بهت وصل بشه، دیگه حتی فرصت نمیکنی دهانت رو باز کنی. چه برسه که بخوای داد و فریاد کنی!» آدام این را گفت و از داروین رو بر گرداند و به طرف در حرکت کرد.
هنوز پنج شش قدم از داروین دور نشده بود که داروین خودش و دردش را کنترل کرد و وسط گیر و دارِ سه چهار تا ماموری که او را گرفته بودند گفت: «از کی تا حالا کشیش ها وسط متن مقدس چرت و پرت تحویل مردم میدن آدام خان؟!!» بعدش هم بخاطر این که حرص بیشتری درآورد دهانش را کج کرد و با حالت مسخرگی گفت: «اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم؟!! نه بابا ! وسط کتاب مقدس شعر بوده و نمیدونستیم؟!!»
آدام رو به در و سر جایش خشکش زد و همان طور که صورتش پیدا نبود، لب پایینش را گاز گرفت.
داروین که دید تیرش به قلب آدام نشسته ادامه داد: «من که میدونم اینا همش سر کاریه و فقط میخوای منو بترسونی که یه چیزی بگم و آمار بدم و بگم که با جس چیکار داشتم و الا از فضولی میمیری! غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بیا خودت همین حالا سیم کلفته رو که ولتاژش از همش بیشتره، بذار تو دهنم اگه راس میگی!»
آدام که انگار آسمان روی سرش خراب شده باشد، دستش را مشت کرده بود و بغل پالتوی سیاه بلندش را جوری گرفته بود که نزدیک بود کنده شود. اما ... او متخصص کم نیاوردن و برگرداندن ورق به نفع خودش بود. خیلی عادی رو به طرف داروین و آن چهار مامور برگرداند و لبخند عصبی زد و همین طور که به چشمان داروین زل زده بود، به آنها گفت: «یکیتون دهنشو باز کنه و یکی دیگتون هم برق سیم آخرو وصل کنین!»
این را گفت و به طرف میز رفت و خیلی عادی دستکش برزنتی دستش کرد و همین طور که دستکش را وسط انگشتانش جای میداد، لبخندش را ادامه داد و ...
در همان لحظه، دو نفر از ماموران سر داروین را محکم به صندلی چسباندند و نفر سوم، با دو انگشت وسط و شستش، فک داروین را وحشیانه به پایین کشید تا دهانش به زور باز شود. داروین دید واقعا دهانش را باز کردند و آدام هم دستکش دستش کرده و سیم را برداشته و چرب کرده و دو سه قدم دیگر بیشتر نمانده که تا گلوی داروین فرو کند و سپس برق فشار قوی را ...
⛔️ دوساعت بعد...
همه دنیا تاریک بود. خاموشی محض! وسط آن خاموشی و از دور، صدای یکی می آمد که انگار داشت یکی را صدا مزد.
-داروین ... داروین ...
صدا کم کم نزدیک و نزدیکتر شد. هر از چند لحظه کوتاه، تمام دنیای خاموش و سکوت، زلزله ای می آمد و همه آن خاموشی میلرزید. اندکی بعد، خیلی واضح صدا شنیده میشد که با فریاد میگفت: «داروین ... دارویییییین»
از آن ته، یک نور خیلی ضعیف به چشم میخورد. اینقدر ضعیف که اولش اصلا قابل اعتنا نبود. ولی پس از دو سه دقیقه، انگار یکی پرده را کمی بالاتر کشید و آن کورسوی نور، کم کم روشن و نورانی تر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-داروین با تو ام ... داروین ... چشماتو وا کن ... خودتم باید کمک کنی که به هوش بیایی ... داروین ...
دوباره آن پرده افتاد و نور به کلی خاموش شد اما صدا هنوز شنیده میشد. ولی این بار فقط یک صدا نبود. یکی دو صدای دیگر هم شنیده میشد...
-برقش فشار قوی نبوده اما اینقدر بوده که شوک بزرگی بهش دست بده...
-قربان احتمالا الان شنوایی داره ... ولی تا چشماشو باز نکنه نمیشه بی خیالش شد...
-داروین چشماتو باز کن ... خودتم یه تلاشی بکن ...
و دوباره زلزله ... انگار یکی آن دنیای خاموش را از زمین میکَند و بالا می آورد و دوباره از همان بالا ولش میکرد و محکم می افتاد پایین.
وسط آن دو سه تا صدا و حرفهایی که میزدند، یهو صدایی می آمد و دنیا چپ و راست میشد. صدایی مانند صدای خواباندن چک محکم تو صورت کسی! و هر بار که چک میزد، صورت داروین محکم به چپ و راست میرفت.
تا این که به زور پرده از جلویش کنار رفت و به زور و نیمه باز، چشمش به اطرافش خورد. دید جس و دو سه نفر دیگر بالای سرش هستند و دارند تمام تلاش خودشان را برای هوشیار کردنش مصرف میکنند.
تا این که جس نفس عمیقی کشید و در حالی که با آستنش پیشانی اش را از عرق تمیز میکرد، گفت: «چیزی نمونده بود که بره تو کُما. شانس آورد.»
یکی از پرستارها دهان داروین را چک کرد و سپس به جس گفت: «زبونش سالمه. مخصوصا کناره هاش از نوکش سالمتره.» این ینی وقتی آدام آن سیم گنده را در دهان داروین میچپانده، اینقدر داروین مقاومت کرده که نهایتا به دو سه تا از دندان هایش آسیب وارد شده و حواسش بوده که نه زبانش را گاز بگیرد و نه اجازه بدهد که نوک زبانش بسوزد.
چند ساعت طول کشید که داروین بشود داروین سابق. و بتواند درست بشنود و درست حرف بزند. همان طور که روی تخت بود و یک سِرُمِ نیمه به دستش آویزان بود، جس صندلی گذاشته بود و با هم حرف میزدند.
-تصمیم گرفتم اعتماد کنم.
-کار خوبی میکنید. منم جای شما بودم اعتماد میکردم.
-تو از من چی میدونی؟
-هیچی. ولی کارفرمام رو خوب میشناسم.
-چطور؟
-کسی که باهاش کار کنه، پشیمون نمیشه.
-کارفرمات کیه؟
-نمیشناسمش.
-همین الان گفتی خوب میشناسیش!
-کارشو بلده. منم از طریق کارش میشناسمش. و میدونم که کلک تو کارش نیست.
-باور نمیکنم. اما به هر حال، باشه. هستم.
-خوبه. پشیمون نمیشی.
-خب از کی شروع میکنی؟
-فقط منو ببر بند سه! کاری کن که همه چیز عادی باشه.
-همه چی عادیه. چون به هر حال آدام هم زهر چشم گرفت و دیگه بهانه ای واسه نگه داشتنت تو سلول نیست. ولی ... بذار ببینم ... گفتی بند سه؟ چرا؟ اصلا تو چطور اینقدر آمار دقیق از بند این زندان داری؟
-یه روزی بهت میگم اما فعلا کاری کن که به اولین کسی که میخوام برسم.
-باشه. میگم منتقلت کنند بند سه. حالا اولین نفر کیه که باید اول با اون...
داروین با حالت خاصی و اندک صدایی یواش تر از حد معمول، چشمکی زد و گفت: «آبراهام! میخوام باهاش مسابقه بدم.»
این را که گفت، زل زده در چشمان جس، لبخند ریزی زد و سپس به تختش تکیه داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour